Adelleh. Hoseini(شاهبیت)
کانال رسمی عادله.حسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم 👈در دست چاپ: آنتیک لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
إظهار المزيد23 205
المشتركون
-5024 ساعات
-3097 أيام
-1 89730 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
دوستان این بنر تبلیغ نیست و نهایت ساعت ۱۰ پاک میشه فقط برای اون دوستانی که از دیروز مدام پیوی من برای لینک پیام میدن👌
👍 5
خواستم وارد شوم که صدای دوستش دستم را در نزدیکی دستگیرهی در خشک کرد.
_زمان با این دختره صنمی داری؟ نگفته بودی!
_کدوم دختره؟
_کدوم دختره؟ همین که الان اینجا بود.
تا جوابش را بشنوم، قلبم را توی دهانم احساس کردم.
_چرا شر و ور میگی؟ چه صنمی؟
امان از صدای خندهی دوستش:
_چرا عصبی میشی؟ حس کردم باهاش صمیمی رفتار میکنی آخه.
_رفیق ماجانه.
صدای دوستش پر از شطینت بود:
_فقط رفیق ماجان؟
_کی دیدی من با بچهها بپرم بیشعور؟
قلبم با سر زمین خورد و پایین افتاد!
ناباور پلک زدم، به من گفته بود بچه؟!
_یعنی میخوای بگی نفهمیدی چطوری نگات میکنه؟ بابا دختره میبیندت رنگش میپره چشاش چراغ میده.
_نفهم که نیستم. این چیزا تو این سن طبیعیه، اولین پسری که یه کم بهشون توجه میکنه سریع پیش خودشون فکر و خیال میکنن، بزرگ میشه یادش میره!
_خب توجه نکن برادر من، کِرم از خودته.
* * *
دستهایش را از هم باز کرد.
_بیا اینجا ببینم!
دلم تاب خورد اما یک لحظه هم تردید نکردم، جلو رفتم و قبل از اینکه برسم به بغلش، دستم را گرفت، به طرف خودش کشیدم و توی آغوشش فرو بُردم.
دستش که بین موهایم رفت بیطاقت صدایش زدم:
_زمان؟
سرش را کمی عقب کشید و مرز بین پیشانی و موهایم را بوسید.
_جونم
_من خیلی میترسم، همیشه میترسم.
_از چی؟
_از اینکه یه اتفاق بدی بیفته، از اینکه یه چیزی بشه که دیگه نداشته باشمت.
نگاهم کرد؛ طولانی، عمیق، ویرانگر.
بعد با صدای خَشدارش دلم را بُرد:
_من هستم لیلی، نه خودم جایی میرم نه میذارم تو جایی بری...
عاشقانهای یواشکی با قرارهای پنهانی
https://t.me/+ZGagurzUGfw3OTM0
https://t.me/+ZGagurzUGfw3OTM0
❤ 7👍 4
سفر به دوران دهه هشتاد... گوشیهای دکمهای، عروسیهای شلوغ، همسایه های فضول، دوران دبیرستان و روزهای نوجوونی، خونه تکونیهای پر خاطره، تابستون و پشهبند و خوابیدن روی پشت بوم، مجلههای رنگارنگ خانواده سبز و روزهای زندگی، صحبتهای درگوشی با دخترای فامیل، تعصب های تو مخی برادر بزرگتر.
خانوادهای که هم جمعیتش زیاد بود و هم صفا و صمیمیتش.
اهل قربان صدقه رفتن نبودیم اما به قول مادر جانمان برای هم در میرفت.
همه در رمان «یک رؤیای کوتاه»
https://t.me/+ZGagurzUGfw3OTM0
https://t.me/+ZGagurzUGfw3OTM0
و بهترین و خاص ترینِ اتفاقِ هفده سالگیام.
آمدن «زمان» به زندگیام و قرارهای یواشکیام با او، موبایل قایمکی و رابطه پنهانی و پر از شور و هیجانمان.
و هر بار قشنگ خانوم گفتنهایش که دلم را میلرزاند و اتفاقی که همه چیز را دگرگون کرد...
❤ 8👍 1
#پارت_۲۸۳
دلواپس بودم نکند گلستان خانم یا هما خانم بیایند و او را توی آشپزخانه ببینند و فکر اشتباهی بکنند.
یک سبد استیل از توی کابینت برداشتم و از هر کیسه چند میوه توی سبد انداختم.
سنگینی نگاهش را احساس میکردم، از پهلو به لبهی اجاق تکیه داده بود و چشمانش رویم بود.
سبد میوه را توی سینک گذاشتم، آب را رویشان باز کردم و او هنوز داشت نگاهم میکرد.
زورم گرفته بود از اینکه من نمیتوانستم برای چند ثانیهی متوالی به او زل بزنم اما او بیپروا چشمانش را میخ صورت من کرده بود.
همانطور که سیب سبزی را میشستم دندانهایم را روی هم فشار دادم و توی دلم شروع کردم به شمردن.
به عدد ده که رسیدم تحملم را از دست دادم، برگشتم و با نگاه تند و تیز و لحن پرخاشگرانهای گفتم:
_میشه یه ور دیگه رو نگاه کنی؟
با همان خونسردی که اعصابم را خُرد کرده بود، سرش را بالا انداخت:
_نه
اخمهایم را درهم کشیدم و حرصی گفتم:
_چرا اونوقت؟
خیلی دلم میخواست بگویم «یعنی اینقد تو کفمی که نمیتونی نگاتو از روم برداری؟!»
اما بدبختانه یا خوشبختانه من به اندازهی او گستاخ نبودم!
با آن نگاه مفرّح و لحن خاصش گفت:
_چون دلم میخواد نگات کنم
قلبم تپید و مات شدم!
طول کشید تا توانستم از دامش بگریزم و نگاهم را بچرخانم.
انگشت شستم را روی سیب کشیدم و باصدای ضعیفی گفتم:
_من دلم نمیخواد...
_واقعا؟
نگاهم پایین نیامده دوباره به طرفش برگشت، گُنگ نگاهش کردم.
_واقعا دلت نمیخواد نگات کنم؟
این عوضی داشت مرا بازی میداد! داشت گیجم میکرد! سکوت مرا که دید قدمی جلو آمد و با لحن فریبندهای گفت:
_آره لیلی؟ نمیخوای؟
لیلی گفتنش قلبم را از نو به تپش انداخت.
از این همه جسارت او و ضعف خودم به تنگ آمدم.
صدایم را صاف کردم و سعی کردم لحنم محکم باشد:
_فراموشی گرفتی؟
دوباره تای ابرویش را بالا برد.
عجیب بود که میتوانستم معنی هر حرکتش را بفهمم.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
_انگار آخرین حرفامونو یادت رفته...
با همان ابروی بالا رفته یک دور کامل سر تا پایم را برانداز کرد، با طمأنیه و صبر.
عصبی از حرکتش دستم را جلو بردم و به صورت افقی، با فاصله جلوی چشمهایش گرفتم.
نگاهش کمی کدر شد. با لحنی که اندک خشم قاتیاش شده بود گفت:
_نه! هیچوقت یادم نمیره
عاشقانهای پنهانی و پر هیجان در انتهای کوچهای بنبست
https://t.me/+ZGagurzUGfw3OTM0
https://t.me/+ZGagurzUGfw3OTM0
بچهها اگه به قصههای شلوغ و گرم و فضاهای خانوادگی علاقه دارین این رمان خیلی خیلی جذاب با قلم قوی رو از دست ندین.
فضاسازیها و عاشقانههاش و حسِ خوبِ نوستالژی که توی رمانه، فوقالعاده زیباست 🫠😍
👍 8
#پارت_۱۱۸
گوشی فاطی دوباره لرزید، این بار فوری جواب داد و عصبانی گفت:
_تویی دنبال ما؟
صدای بهادر را واضح نشنیدم اما عربدهاش به گوشم رسید، و بعد صدای پر از خشم و نفرت فاطی بلند شد:
_غلط کردی، نمیخوام ببینم
و باز فریادهای بهادر و این بار صدای جیغ فاطی:
_باز زده به سرت؟ نیا دنبال ما دیوونه، گمشو، فقط گمشو برو.
فاطی تلفن را قطع کرد؛ اما دیوانه بازیهای بهادر ادامه داشت.
سرعتش را زیاد کرده و این بار پهلو به پهلویمان شد و چند لحظه بعد ماشینش را به به ماشین ما کوباند.
ماشین روی خیابان خیس و لیز سر خورد و به سمت چپ کشیده شد.
من و فاطی بی اختیار جیغ کشیدیم و او فرمان را محکم گرفت و عصبانی و بیمهابا بهادر را فحش داد:
_پدر سگ بیشرف
دوباره خودش را به کنارمان کشاند و باز با کوبیدن به پهلوی ماشین از مسیر منحرفمان کرد.
صدای گریهی فاطی بلند شده و قلب من آمده بود توی دهانم.
این چه شری بود که دامن گیرمان شده بود.
فاطی گوشی به دست شمارهاش را گرفت.
متوجه شدم که سرعت ماشین دارد کم میشود، خودم را جلو کشیدم و ترسیده گفتم:
_داری چیکار میکنی؟
صدایش بالا رفت:
_وایسم ببینم این الاغ چه مرگشه
فاطی گریه کنان گفت:
_ جواب نمیده، براش توضیح بدم... نه تو رو خدا واینسا، یه بلایی سرت میاره، داشت تو گوشی تهدید میکرد.
ماشین را به حاشیه خیابان کشاند و خونسرد گفت:
_ هیچ گهی نمیتونه بخوره.
حس کردم فشارم به شکل شدیدی افت کرده و دست و پایم یخ بسته.
توی سرم هزار بلا چرخ میخورد که اگر کمترینشان هم به واقعیت میپیوست نابود میشدیم.
فکر کردم اگر سر و صدا میشد و کار به پلیس و خانوادهها میکشید چه؟
یا بدتر از آن، اگر بهادر نفهم روانی آسیبی به او میرساند چه؟ وای خدایا! از تصورش تمام وجودم لرزید!
فاطی جیغ کشید:
_تو رو خدا ولش کن، این روانیه، عصبانی میشه کنترلش دست خودش نیست، تو رو خدا برو، خواهش میکنم برو.
برگشت و با چهرهای که تا به حال از او ندیده بودم رو به فاطی غرید:
_برم که یه هل دیگه بده تا ته خیابون سُر بخوریم کله پا شیم؟
سرعت ماشین بهادر زیاد بود و چندین متر جلوتر از ما ترمز کرد.
در راننده باز شد و بهادر بیمغز با قفل فرمانی در دستش بیرون آمد.
فاطی دوباره جیغ کشید و من قالب تهی کردم.
فاطی در ماشین را باز کرد تا پیاده شود که صدای قاطعاش توی ماشین پیچید:
_پیاده نشو تو... نترس سگی که واق میکنه گازه نمیگیره.
آنقدر مسلط و آرام گفته بود که انگار بهادر را مثل کف دست میشناخت.
قفل کمربندش را باز کرد و دستگیرهی در را کشید که...
https://t.me/+ZGagurzUGfw3OTM0
https://t.me/+ZGagurzUGfw3OTM0
❤ 7👍 4
من کادوی گرون نمی خوام 😎
کادو میخواما 😁
از اینا می خوام 🤓👇
https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0
https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0
صفحه اولش هم برام بنویس :
برای لبخندت موقع بو کردن برگه هاش 😍
حالا که فهمیدی من چقدر قانعم بیا توی این کانال و برام بخرشون 😎🥹
https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0
https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.