آخرین دختر (سپینود) جلد اول
فاطمه_جهانی نویسنده رمانهای: مجموعه سپینود، آشوبه دلم، سایههای آبی. برای عضویتvip آخرین دختر به آیدی زیر پیام بدید: @sepinoody
إظهار المزيد1 405
المشتركون
+924 ساعات
-17 أيام
-3930 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
این رمان به حدی جذاب و قشنگه که دلم نیومد بهتون معرفی کنم😍
یه معرفی و هدیه از طرف خودمه به خواننده های چنل 😎👇
یهو چشامو وا کردم و دیدم توی یه اتاق ناآشنا هستم. نه لباس تنم بود و نه درست میتونستم تمرکز کنم.
تب و لرز داشتم و حالم به شدت بد بود.
تنها کاری که کردم این بود که پتو رو روی خودم بکشم .همون موقع در سرویس اتاق باز شد و همون مرد جذاب و مرموزی که توی کافه دیدم در حالی که یه حوله دور پایین تنه اش پیچیده بود و آب از موهاش می کشید ؛ وارد اتاق شد.
و من تموم تنم از صحنه ای که دیدم می لرزید!
https://t.me/+RO3OxGFh06JiZmI0
مونس عاشق دوست برادرش کیان میشه وجوری بهش دل میبازه که خودش رو بهش عرضه میکنه اما درست روز عروسیش اون رو تنها میذاره ومتوجه میشه که کیان متاهله و بچه داره!حالا اون میمونه با لباس عروس سپیدش و یه شناسنامه سفید!
👍 1
7500
Repost from N/a
سلام😍
این شما واین بهترین رمان های آنلاین🔻
➴➵➶➴➵➶➴➵➶➴➵➶➴➵➶
بابرگشتن معشوقه قدیمی شوهرم منوطلاق داد و بایه بچه ازخونه انداخت بیرون
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
مونس دختری که برای ثابت کردن عشقش بکارتش رو تقدیم میکنه، اما پسره روز عروسی قالش میذاره
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
حنا سالها قبل به صورت قاچاقی از کشور دزدیده و فروخته شده ومحکوم به تن فروشیه امایک شب بادیدن سیدالیاس طباطبایی ورق برمیگرده
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
درست وقتی که داشتیم نامزدمیکردم، عکسهای برهنهام به دست عشقم رسید
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
من عاشق مرد روانی بستری درتیمارستان شدم!
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
عاشق برادرشوهرم شدم،فکر میکردم خائن منم؛اما همش بازی بود
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
رمان کامل و رایگان،با هر ژانری که دوست داری بخون
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شودآن هم به طور غیابی
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
پسرخلافکاری که گاوصندوق باز میکنه مقابل دختر جسوری قرار میگیره که بهش گیر میده اون وتویکی ازماموریتهاش ببره
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
صدف زنی مریض که شوهرش اورا ترک کرده وبا معشوقهاش درترکیه زندگی میکند
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
سرمه بعد از ده سال زندگی مشترک بخاطر خیانت شوهرش واجبار شوهرش به طلاق،طلاق میگیره
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
دختری که بعدازورشکستگی پدرش به دام یک گروه جنایتکار میافتد
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
فایل رمان های ایرانی وخارجی
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
دختری به اجبار خانوادهاش به عقدمردان مرفه در میآد.برای اینکه بتونه بعد از طلاق از اونها مهریه بگیره
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
لینک دونی رمان های آنلاین
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
ریحان دختر کم سنوسالی که به اجبار با خشایار ازدواج میکنه غافل از
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
عشق ممنوعه ای بین دختر مسلمان نامزددارو پسرارمنی شکل میگیره،عشقی که کلی مخالف داره ورسوایی به بار میاره
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
آریانا اتفاقی به کسی دل میبنده که همه میگفتن معشوقهی پنهانی مادرش بوده
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
ازدواج قراردادی عروس فراری با خوانندهای معروف،بیخبر از آنکه آن مرد همان رفیق صمیمی نامزد سابقش است
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
دختر شیطون وتکواندوکاری که خیلی اتفاقی با پروندهای روبهرو میشه که اونو وارد دنیای بیرحم مافیا میکنه
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
راحیل به خاطر زندانی بودن برادرش تو یه کشور دیگه مجبور میشه صیغه دوست صمیمی داداشش بشه
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
گلناز ومحمد عاشق هم هستند ولی مادر محمد به دلایل خاصی مخالفت می کند و این دو تا چاره ای ندارندبه جز جدایی اما
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
شادلین ازطرف دوست صمیمی اش مورد خیانت قرارمیگیرد وباهم دستی نامزدش راهی زندان می شود
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
ساراازروی اجبار پرستار مردی که می شه بویی از احساس نبرده ودر پی اونه اما
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
میگفت عاشقمه اما من نمیخواستمش،نمیدونستم با نه گفتن به اون حکم مرگ خودم و امضا کردم.
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
شاداب طی یه اتفاق وحشتناک وعجیب وبا مردی آشنا میشه که بهنظر میرسه دیگه قرار نیست ببینتش اما
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
رستا به خاطر پیدا کردن امین مجبور میشه با رفیعی خاستگار قدیمیش همراه بشه
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
دکتر جذاب واسه این که زنش طلاق نگیره تو خونه زندونیش میکنه وهر شب
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
دختری که تنها وارث شرکت بزرگ پدرشه توسط استادش فریب میخوره و دل میبازه بهش.خبر نداره که
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
سپینود دختریه که اگر نتونه بزرگترین دشمن قبیله اش رو از بین ببره باید براش وارثی به دنیا بیاره...
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
یک شب طلای چاقو خورده رو می برن درمانگاهی که شیفت شبش با داریوشه اما آدماش میخوان طلارو اذیت کنن که داریوش متوجه موضوع میشه
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
عاشقش بودم اما اون منو تحقیر کرد و پسم زد سال هابعد روبه روی هم قرارگرفتیم
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
👍 1
2300
سلام شبتون بخیر🫀
آخرین فرصت برای عضویت vip جلد اول، تا دهم مهرماه هستش❤️
برای عضویت به این آیدی پیام بدید
@sepinoody
❤ 4
12100
#پارت_137
برای بار هزارم جابه جا شدم. با اینکه خیلی خسته بودم اما خوابم نمیبرد. از بس استرس داشتم نمیتونستم بخوابم.
از جام بلند شدم و آروم از اتاق بیرون رفتم.
نور آتیش از پنجره داخل میاومد و خونه رو یکم روشن کرده بود. آروم از خونه بیرون رفتم.
امید پشت به من کنار آتیش روی کندهای نشسته بود. با صدای در برگشت و نگاهم کرد.
لبخند بی جونی بهش زدم و کنارش نشستم.
- خوابت نبرد؟
سرم رو تکون دادم:
- نه، هر کاری کردم ذهنم خلوت نمیشه که بخوابم.
- منم.
دستم رو زیر چونم زدم و بهش نگاه کردم.
نور آتیش به سمت چپ صورتش میتابید و چهرهاش رو مثل یه مجسمهی تراش خورده ی یونانی نشون میداد؛ با همون فک زاویهدار و گونههای برجسته و عضلات در هم تنیدهای که دلم میخواست سخت دورم حلقه بشن و فشارم بدن. یادآوری اینکه چقدر آغوشش آرامش بخش بود کرختم میکرد.
نگاهم از چشمهای سبزش که حالا به خاطر نور زرد آتیش براقتر شده بود پایین کشیدم،
لب هاش... .
نگاه گرفتم و سعی کردم حواسم رو پرت کنم، معلوم نبود چه مرگم شده. انگار از اول هم میدونستم امشب یه جور عجیبیه که به بوسیده شدن فکر میکردم
با صداش از جا پریدم و صاف نشستم.
- بذار کمکت کنم.
متعجب دوباره بهش چشم دوختم که خودش رو جلوتر کشید و دستش رو زیر چونم گذاشت:
- فکر کنم برای ادامه افکارت به کمک نیاز داری.
چشمهام گرد شد و امید امون نداد که بیشتر فکر کنم. خم شد و لبش رو روی لبم گذاشت.
بهت زده سر جام خشکم زده بود. همه جا رو سکوت گرفته بود و گوشهام رو صدای ضربان قلبم پر کرده بود.
عقب که کشید، هر دو دستش دو طرف صورتم بود و من انگار تازه به خودم اومدم. با خجالت و چشمهای گرد زل زدم به چشمهاش که بهم لبخند میزدن.
واقعا چشمهاش پر از لبخند بودن و با نگاهش نوازشم میکرد. میدونستم از خجالت گونههام قرمز شده و پوستم سرد.
سرم رو خم کرد و آروم پیشونیم رو بوسید و لبخند زد. لبم رو به دندون گرفتم و خیلی ناگهانی از جا بلند شدم و سمت خونه دویدم.
در حالی که قلبم داشت از دهنم بیرون میزد خودم رو زیر پتو قایم کردم.
انگار از خودم هم خجالت میکشیدم. پتو رو به دندون گرفتم و چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم.
نفسهام تند بود و صحنهی بوسیده شدنم از جلوی چشمهام کنار نمیرفت.
سعی کردم نفسهام رو آروم کنم. داشتم زیر پتو با اون حجم نفسنفس زدن خفه میشدم.
آروم سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم. عرق کرده بودم و موهام به پیشونیم چسبیده بود.
چند تا نفس عمیق کشیدم.
باید با خودم روراست میبودم و بی خیال خجالت میشدم. انگشت اشاره و وسطم رو روی لبم گذاشتم.
کم کم لبخندی رو لبم شکل گرفت. پیش خودم اعتراف کردم که من این بوسه رو دوست داشتم. حس قشنگی که توی همه وجودم بود این رو ثابت میکرد.
پتو رو پایین کشیدم و دستهام رو دو طرفم گذاشتم. به سقف زل زدم، چقدر حال دلم خوب به نظر میرسید، علاوه بر بوسه، من حس میکردم امیدم دوست دارم.
❤ 19👍 1
13102
#پارت_136
**
با اخم زل زده بودم به نادر، بقیه هم متفکر همدیگه رو نگاه میکردن.
حدود دو ساعت پیش نادر، امیدشون رو صدا کرده بود تا باهاشون حرف بزنه، بعدش امید گفته بود که نادر میگه بهتره که ما همینجا بمونیم و اونها میرن و اگر پدر منم دیدن فراریش میدن.
با اینکه اصلا از این نقششون خوشم نمیاومد ولی بچهها قبول کرده بودن چون دلایلی که نادر آورده بود قانع کننده بود.
اولا که ما انرژی کافی نداشتیم و اگه درگیر میشدیم ممکن بود خودمون رو به کشتن بدیم، دوم اینکه شناسایی مسیرها مدتها طول کشیده بود و همه کسایی که میخواستن برن مسیرها رو کامل میشناختن برای همین حضور ما فقط حرکتشون رو کند میکرد.
ناراحت برگشتم و وارد خونه شدم. قرار بود امشب حرکت کنن. خودم رو روی تخت انداختم. ساعت هفت بود و نمیدونستم باید چیکار کنم. هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم.
بی حس به سقف زل زده بودم که تقهای به در خورد و امید سرش رو از لای در آورد داخل:
- سپینود.
صدایی در آوردم که شبیه "هوم" بود.
اومد داخل و کنارم روی تخت نشست، به من که دست به سینه به کمر خوابیده بودم و خیلی جدی به سقف زل زده بودم نگاهی انداخت:
- میدونم دوست داشتی تو هم همراهشون بری اما باید درک کنی که خیلی خطرناکه.
نگاهش نکردم که ادامه داد:
- بهتره بیای و توی مراسمی که برای بدرقه گرفتن شرکت کنی.
با تخسی گفتم:
- نمیخوام.
خودش رو کشید سمتم و دست چپش رو اون طرفم روی تخت گذاشت. تقریبا روم خیمه زده بود. چشمهام رو ریز کردم و از لای پلکهام بهش زل زدم:
- نمیتونی نظرم رو عوض کنی.
ابروی چپش رو بالا داد و همزمان سرش رو هم به سمت چپ تکون داد:
- میبینیم.
نگاهم رو ازش دزدیدم. نمیخواستم بیشتر نگاهش کنم، اونقدر شیطنت تو چشمهاش بود که ناخودآگاه خیرهاش میشدم.
با حس دستش روی پهلوم یهو تکون خوردم که خندید:
- خانم محترم، وقتی با یه آقای متشخص توی یه اتاق تنهایی بهتره کمتر حواست پرت باشه.
بدون اینکه سرم رو برگردونم سمتش از گوشه چشم نگاهش کردم:
- چرا؟
چشمهاش رو گرد کرد و سرش رو خم کرد، نفسش رو آروم تو صورتم داد بیرون:
- چون خطرناکه.
با وجود ضربان تند قلبم که صداش تو گوشم می پیچید گفتم:
- خطرناک! یه چیزی بگو تو ذهن بگنجه آخه.
بعد خیلی سریع برای اینکه نفهمه واقعا استرس گرفتم از زیر دستش سر خوردم:
- بیا بریم به این مراسم کوفتی برسیم.
صداش خندهاش اومد و دنبالم راه افتاد.
دقیقا وسط محوطهی باز بین خونهها آتیش روشن کرده بودن و همه مشغول خوردن گوشت گوسفندی بودن که روی آتیش قرار داشت.
توی گوش فرهاد که کنارم نشسته بود گفتم:
- قشنگ انگار به صدها سال قبل سفر کردم.
آروم خندید:
- به جای این فکرها یکم لذت ببر و بذار آرامش جنگل روحت رو آروم کنه.
به لبخند آرومش زل زدم. انگار فقط من بودم که جو اینجا آزارم میداد و به همم ریخته بود.
سعی کردم حواسم رو بدم به تیکه گوشت خوشمزهای که سپنتا بهم داده بود.
بعد از غذا مردهایی که برای عملیات انتخاب شده بودن کنار هم ایستادن. رئیس قبیله تک تک بغلشون کرد و کنار گوششون چیزهایی زمزمه کرد.
مردها که رفتن یه سکوت عجیب کل دهکده رو پر کرد. زنها و بچهها آروم به سمت خونه هاشون میخزیدن. دقیقا"خزیدن" کلمه درستی به نظر میرسید.
من و پسرها هم به کلبهامون برگشتیم تا بخوابیم، هرچند فکر نمیکردم کسی امشب اینجا خوابش ببره.
❤ 14👍 1
12600
#پارت_135,
به اندازهای آرومم کرد که دیگه با اون همه شک به نادر نگاه نکنم ولی مردم اونجا یه چیز عجیبی رو به نمایش میذاشتن.
یه ترس و اضطراب عجیبی توی چشمهاشون رو پر کرده بود و انگار استرسشون به من منتقل میشد.
خم شدم سمت امید و پچ پچ کنان گفتم:
- اینا چرا اینجوریان؟
- چجوری؟
- انگار میترسن.
مثل خودم آروم گفت:
- کلا کسایی که نزدیک مرز زندگی میکنن همیشه در خطرن، حالا هم که خیلی از اعضای خانوادهاشون رو از دست دادن، پس این وحشتشون عادیه.
- نمیتونی ذهنشون رو چک کنی ببینی به چی فکر میکنن؟
به چشمهای گردم و فاصله کمم باهاش نگاهی انداخت و با انگشت به بینیم زد:
- اولا که از لحاظ انسانی این کار درستی نیست، دوما...
پریدم تو حرفش:
- که کار درستی نیست هان؟
یه ابروم رو بالا انداختم که خندید و دستش رو دور گردنم حلقه کرد. در حالی که به پایین خم شده بودم موهام رو بهم ریخت:
- بله درست نیست، بعدشم همهاشون در برابر نیروی من محفوظن.
- محفوظن؟
سر تکون داد:
- آره.
با راهنمایی نادر وارد خونه شدیم که متشکل از یه هال، اتاق و آشپزخونه بود. سرویس بهداشتی هم توی اتاق بود و فضای کمی رو اشغال کرده بود.
نادر لبخند زد:
- امیدوارم راحت باشین، امکانات ما در همین حده. بچهها رو میفرستم یخچال رو پر کنن.
سپنتا قدردان لبخند زد:
- بابت مهمون نوازیتون ممنونیم.
نادر سر تکون داد و بیرون رفت. تا پاش رو از در بیرون گذاشت من و امید نگاهی به هم کردیم و ناگهانی از جا پریدیم.
سپنتا و فرهاد خشکشون زد و من و امید خودمون رو روی تخت پرت کردیم:
- مال منه!
صدامون توی اتاق پیچید و هر دو به هم چپ چپ نگاه کردیم که سپنتا به چهارچوب در تکیه زد:
- خجالت بکشید، قد بابابزرگم سن دارین.
پشت چشمی براش نازک کردم:
- بیادب.
❤ 14👍 1
10300
#پارت_134
سپنتا و امید برگشتن و نگاهمون کردن. شک و تردید توی چهرهاشون موج میزد. رو به فرهاد گفتم:
- مگه نگفت از قبیلهی راستیه؟ چرا شک دارن؟
- چون خیلی وقته قبیلهها باهم در ارتباط نبودن ممکنه اعضای جدید رو نشناسیم.
دهنم رو کج کردم:
- الان این آقا با زن و بچه اعضای جدیده؟
خنده اش گرفت:
- نزدیک پنجاه ساله که روابط به شدت کمرنگ شده و خبری از هیچ کسی نیست پس میتونن اعضای جدید باشن.
- پس خودتونم عضو جدید محسوب میشین!
جملهام کاملا خبری و با کمی چاشنی مسخره کردن بود.
- خب آره.
- ولی اون مرد بهتون اعتماد کرد، شمایی که نمیشناسه رو داره به خونهاش راه میده.
سر تکون داد. امید و سپنتا که با مرد حرف میزدن به سمتمون اومدن.
امید دست انداخت زیر بازوی فرهاد و کمکش کرد بلند شه:
- میریم، اونجا میتونی استراحت کنی و حتما میتونن کمکت کنن زودتر خوب بشی.
دنبال مرد راه افتادیم. یکم دلهره داشتم و حالا حرفهایی که به فرهاد زده بودم هم نمیتونستن آرومم کنن.
تقریبا نیم ساعتی پیاده روی کردیم که درختها یکم کمتر شدن و اولین خونه رو دیدیم. تقریبا شبیه خونهی بنفشه بودن، در اندازههای مختلف. خونههایی که دور یه دایره مرکزی به صورت نامنظم ساخته شده بودن.
نردیک که شدیم حسام رو بهمون گفت:
- من میرم رئیس دهکده رو بیارم.
کنار هم جوری ایستاده بودیم که کامل اطراف رو زیر نظر داشته باشیم. یه تاکتیک نظامی ناخودآگاه.
مسیری که حسام رفته بود رو آرومتر دنبالش رفتیم، نزدیک یه خونه، صدای باز شدن در اومد و حسام همراه با مرد مسنی از کلبه بیرون اومدن.
کم کم افراد بیشتری رو دیدم که از گوشه و کنار سرک میکشیدن. آدمهایی که کاملا شییه ما به نظر میاومدن. پیرمرد به سمتمون اومد:
- خوش اومدید، من نادر هستم.
احتمالا خسته هستین، بهتره اول استراحت کنین.
سپنتا به تایید سر تکون داد که نادر گفت:
- یکی از خونهها خالیه بریم نشونتون بدم.
همراهش راه افتادیم. سپنتا کنارمون اومد و آروم گفت:
- نادر رو میشناسم، قبلا دیده بودمش البته فکر نکنم من رو بشناسه.
نفسم رو آروم با خیال راحت بیرون دادم.
❤ 13👍 3
11200
Repost from N/a
میخواست منو به یه عرب کویتی زنباز بفروشه!!!🔞❌
توهم زد من نمیفهمم!
توهم زد عشق تو خالیش رو باور میکنم! توهم زد منم دختریم مثل دخترایی که با چندتا نگاه و لحن مثلا عاشقانه و کادو و عروسک دل میدم، اما خبر نداشت با کی طرفه!
خبر نداشت هربار با این توهمبازیاش درجا قبر خودش کند و منم فاتحهش رو فرستادم!!!
گذاشتم فکر کنه من همونیم که ظاهرم نشون میده، شدم معشوقه، با هر کادویی که خرید ذوق کردم، هرچی گفت قبول کردم، هرجا گفت رفتم تا به وقتش هیولای خاموش درونم خودش رو نشون بده اونم دقیقا مرحله آخر بازی...⚔
بازیای که تنها فاتحش باران تمجیده
نه ماهان شریفی لعنتـــی!!!!
🧨🖤 💥😱
https://t.me/+2K2-9ec8tdJlNTA0
با بیش از 1000 پارت جنجالی🫡
روایتی نو با قلم فوق خاص و توانای نویسنده🔥
👍 1
7800
Repost from N/a
سلام😍
این شما واین بهترین رمان های آنلاین🔻
➴➵➶➴➵➶➴➵➶➴➵➶➴➵➶
بابرگشتن معشوقه قدیمی شوهرم منوطلاق داد و بایه بچه ازخونه انداخت بیرون
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
مونس دختری که برای ثابت کردن عشقش بکارتش رو تقدیم میکنه، اما پسره روز عروسی قالش میذاره
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
حنا سالها قبل به صورت قاچاقی از کشور دزدیده و فروخته شده ومحکوم به تن فروشیه امایک شب بادیدن سیدالیاس طباطبایی ورق برمیگرده
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
درست وقتی که داشتیم نامزدمیکردم، عکسهای برهنهام به دست عشقم رسید
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
من عاشق مرد روانی بستری درتیمارستان شدم!
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
عاشق برادرشوهرم شدم،فکر میکردم خائن منم؛اما همش بازی بود
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
رمان کامل و رایگان،با هر ژانری که دوست داری بخون
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شودآن هم به طور غیابی
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
پسرخلافکاری که گاوصندوق باز میکنه مقابل دختر جسوری قرار میگیره که بهش گیر میده اون وتویکی ازماموریتهاش ببره
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
صدف زنی مریض که شوهرش اورا ترک کرده وبا معشوقهاش درترکیه زندگی میکند
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
سرمه بعد از ده سال زندگی مشترک بخاطر خیانت شوهرش واجبار شوهرش به طلاق،طلاق میگیره
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
دختری که بعدازورشکستگی پدرش به دام یک گروه جنایتکار میافتد
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
فایل رمان های ایرانی وخارجی
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
دختری به اجبار خانوادهاش به عقدمردان مرفه در میآد.برای اینکه بتونه بعد از طلاق از اونها مهریه بگیره
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
لینک دونی رمان های آنلاین
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
ریحان دختر کم سنوسالی که به اجبار با خشایار ازدواج میکنه غافل از
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
عشق ممنوعه ای بین دختر مسلمان نامزددارو پسرارمنی شکل میگیره،عشقی که کلی مخالف داره ورسوایی به بار میاره
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
آریانا اتفاقی به کسی دل میبنده که همه میگفتن معشوقهی پنهانی مادرش بوده
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
ازدواج قراردادی عروس فراری با خوانندهای معروف،بیخبر از آنکه آن مرد همان رفیق صمیمی نامزد سابقش است
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
دختر شیطون وتکواندوکاری که خیلی اتفاقی با پروندهای روبهرو میشه که اونو وارد دنیای بیرحم مافیا میکنه
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
راحیل به خاطر زندانی بودن برادرش تو یه کشور دیگه مجبور میشه صیغه دوست صمیمی داداشش بشه
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
گلناز ومحمد عاشق هم هستند ولی مادر محمد به دلایل خاصی مخالفت می کند و این دو تا چاره ای ندارندبه جز جدایی اما
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
شادلین ازطرف دوست صمیمی اش مورد خیانت قرارمیگیرد وباهم دستی نامزدش راهی زندان می شود
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
ساراازروی اجبار پرستار مردی که می شه بویی از احساس نبرده ودر پی اونه اما
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
میگفت عاشقمه اما من نمیخواستمش،نمیدونستم با نه گفتن به اون حکم مرگ خودم و امضا کردم.
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
شاداب طی یه اتفاق وحشتناک وعجیب وبا مردی آشنا میشه که بهنظر میرسه دیگه قرار نیست ببینتش اما
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
رستا به خاطر پیدا کردن امین مجبور میشه با رفیعی خاستگار قدیمیش همراه بشه
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
دکتر جذاب واسه این که زنش طلاق نگیره تو خونه زندونیش میکنه وهر شب
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
دختری که تنها وارث شرکت بزرگ پدرشه توسط استادش فریب میخوره و دل میبازه بهش.خبر نداره که
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
سپینود دختریه که اگر نتونه بزرگترین دشمن قبیله اش رو از بین ببره باید براش وارثی به دنیا بیاره...
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
یک شب طلای چاقو خورده رو می برن درمانگاهی که شیفت شبش با داریوشه اما آدماش میخوان طلارو اذیت کنن که داریوش متوجه موضوع میشه
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
عاشقش بودم اما اون منو تحقیر کرد و پسم زد سال هابعد روبه روی هم قرارگرفتیم
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
👍 1
6900
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.