cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

سبز خواهم شد!🌱

پارت گذاری : هر روزه به جز جمعه ها🌻✨ رمان کامل شده فروشی: فتنه🔥 رمان درحال تایپ: دختر کوچه درختی🌳 ارتباط با من : https://instagram.com/shifteh.77

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
20 080
المشتركون
-5624 ساعات
+617 أيام
-16730 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

sticker.webp0.51 KB
Repost from N/a
#پارت_1 زیر شکمم تیری می کشد، از درد ناله ای سر می دهم! - جان دلم حورا! ببخشید عزیزم امشب یکم خشن شدم. با نفس نفس به صورت خیس از عرقش خیره می شوم... - چیزی نیست عزیزم، با این حجم از خشونت این درد عادیه... نیش خندی میزند که چانه و گونه ی چپش چال می شود! در دل قربان صدقه اش می روم! دست به ته ریش خیس از عرقش می کشم. سرش را پایین آورده و روی بر امدگی سینه‌ام میگذارد، همزمان که تکانی به کمرش می‌دهد، با صدایی بم زمزمه میکند: - کاشکی امشب بشه! دست میان موهایش فرو کردم و پر از بغض لب زدم: - نمیشه، من بچه دار نمیشم! مامانت روز به روز داره بیشتر فشار میاره! از بغض صدایم اخم کرده سر بالا میگیرد و پر از حرص و طمع چانه‌ام را میان انگشت‌های مردانه‌اش میگیرد و میگوید: - شما اینطوری واسم لب تاب میدی نمیگی من یه دور دیگه دلم میخواد ترتیبتو بدم؟ بعدشم من بچه نمیخوام، بخاطر خودت دارم این فشارو تحمل میکنم دردونه‌ی قباد. اول روی لب‌های لرزانم و بعد بالای سینه‌ام را می‌بوسد و می‌گوید: - گریه نکن! لعنت به کسی که اشکتو در میاره! https://t.me/+WS5JP0NyLWcwZTQ0 https://t.me/+WS5JP0NyLWcwZTQ0 https://t.me/+WS5JP0NyLWcwZTQ0 https://t.me/+WS5JP0NyLWcwZTQ0 https://t.me/+WS5JP0NyLWcwZTQ0 https://t.me/+WS5JP0NyLWcwZTQ0
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت349 _ دخترت ماشالا چقدر خوشگله به کی رفته؟ به تو که نرفته تو چشات رنگیه این فسقلی چشماش مشکیه حتما به باباش رفته نه ؟ به اجبار لبخندی میزند و سر به تایید تکان می‌دهد _ آره به پدرش رفته دلش میخواهد بگوید پدری که از وجود فرزندش خبر ندارد و دخترشان تا حالا اونو ندیده ، اما زبان به دهان میگیرد و بجایش در اطراف خانه سرکی میکشد . به خانه ی پدر شوهر و مادر شوهر سابقش آمده بود که کلی به گردنش حق داشتند و میخواست قبل از رفتن با آنها خداحافظی کند _ ریحانه خانوم نیستن ؟ واقعیتش من زیاد وقت ندارم اومدم یه سر بهشون بزنم خداحافظی کنم . پگاه در حالی که پاهای خوش تراشش‌را روی هم می انداخت لب میزند _ کجا جایی داری میری به سلامتی؟ وای که چقدر از اجبار بدش می آمد ، نمونه اش همین لبخند های اجباری که باید تحویل این دخترک بدهد. _ آره دارم میرم شهرستان ، پیش خانوادم زندگی تو تهران و دست تنها بچه بزرگ کردن سخته ، بابای بچه هم که حالا حالا ها کار داره و نمیتونه بیاد پیشمون ... پگاه حرفش را تایید می‌کند و می گوید _ اره حق با توئه وای من یکی که اصلا توانش رو در خودم نمیبینم دست تنها بچه بزرگ کنم ، به شهیار گفتم هر موقع خواستیم بچه دار شیم قبلش باید منو ببره لندن پیش خونوادم. زنِ مقابلش بی آنکه بداند حرف هایش چقدر او را آتش میزند ادامه می‌دهد. _ شهیارم میگه تو خودت فعلا بچه ای چخبره هنوز ، چند سال دیگه شاید بچه بیاریم ... او قهقه میزند و دخترک با خودش فکر میکند ، پس چرا مرد نامردش به او نگفته بود این هارا؟ چرا اوی نوزده ساله را رها کرده بود تا تنها و در بدبختی بچه اش را به دنیا بیاورد !! اشک هایی که میرفت رسوایش کند را سریع پس میزند و دخترش را که آرام کنارش خوابیده به آغوش میکشد ... _ من برم دیگه دیرم میشه اتوبوس راه میوفته ، از قول من از حاجی و ریحانه خانم کلی تشکر کنید بهشون بگید حلالم کنن . پگاه بی خبر از همه چیز با خنده باشه ای می گوید . و دخترک با عجله به طرف خروجی می رود ، چرا که اگر بیشتر می ماند هجوم خاطره های این خانه او را میکشت !‌ https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk شهیار " ماشین را گوشه ی حیاط پارک میکند پیاده میشود ، هنوز هم شک داشت به تصویری که سر کوچه دیده بود ! یعنی امکان داشت بعد از ماه ها او را ببیند ؟ شاید هم توهم میزد ! وارد پذیرایی میشود و پگاه با خنده با استقبالش می آید _ خسته نباشی عشقم ‌ نگاه او اما به لیوان های چایی روی میز خیره می ماند _ سلامت باشی ، مهمون داشتیم ، کسی اومده بود ؟ پگاه با شوقِ به یادآوری ثمر و بچه اش لب میزند _ وای آره نمیدونی چه اتفاقی افتاد ‌، پیش پای تو ثمر اینجا بود باورت میشه بچه به بغل بود ! یه دختر ناز و خوشگل داره ... من اصلا نمیدونم کی ازدواج کرد کی بچه دار شد ... او می گوید و نمی داند چه زلزله ای در وجودِ مرد مقابلش به پا میکند هر کلمه اش . ثمر ... بچه ، آن کاغد سونوگرافی که چند ماه پیش در خانه ی مشترکشان پیدا کرده بود ؟ همه و همه در سرش چرخ میخورد و پاهایش توان ایستادن ندارند _ آها راستی گفت اومده خداحافظی، داره میره شهرستان پیش خونواده اش ! لحظه ای به گوش هایش شک میکند ، شوکه و بهت زده به دهان زن نگاه می‌کند _ گفت میره پیش خونواده اش ؟ او که تایید می کند ، نمیداند چطور خودش را به ماشینش می رساند و استارت میزند . دخترک حتما قصد خودکشی داشت که میخواست برگردد پیش خونواده ای که به خونش تشنه بودند ! پدر و برادرانش قطعا با دیدن او کار ناتمامشان را تمام می‌کردند... و می کشتنش ! پشیمان است خدا را صدبار صدا میزند تا پیش از اتفاقی دخترک را پیدا کند اما انگار خدا هم قصد دارد او را تنبیه کند که ... ادامه پارت 👇🏻 https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk شهیـــار نکیسا❤️‍🔥 پسر همه فن حریف اما دختر بازِ حاج شهروز نکیسا، که هیچ جوره از لاس های شبونه اش جدا نمیشد حالا زن گرفته ! دختر ترگل ورگل و معصومی که هیچ کس نمی شناسه کیه و چطور یک شبه زن پسر حاجی شده! اما همین دختر جوری از پسر نکیساها دلبری میکنه و پاش رو از مهمونیای شبونه قطع میکنه که شهیار خان یک  شب بدون اون طاقت نیاره و هر شب اونو میخ تنش کنه اما یه اتفاق باعث میشه اون ماه ها دلبرکش رو گم کنه و وقتی پیداش میکنه که ... https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk #پارت‌واقعی‌رمان‌کپی‌‌ممنوع❌
إظهار الكل...
Repost from N/a
جررر عکس لختی خودشو اشتباهی برای رییسش می فرسته🤣 _ خدای من این چیه دیگه؟ با شوک به آلارم نمایان شده در بالای صفحه ام خیره شدم چند ثانیه پلک زدم تا واقعی بودنش را هضم کنم .. رییس آن هم این وقت شب .. چه کاری میتوانست با من داشته باشد ؟ روی نوتفیکیشن ضربه زدم و وارد صفحه چت شدم... _ خانم آرمان؟ تنها همین را گفته بود .. من هم هول زده بدون اینکه فکر کنم شاید بد نباشد سلامی بکنم نوشتم : _ بله رییس چند ثانیه طول کشید تا پاسخم را بدهد _ فکر نمی کنید بیدار بودن تا این ساعت برای خانم شاغلی مثل شما مناسب نیست ؟ چشمانم گرد شد و خنده ناباوری کردم .. خدای من او خود به من پیام داده و حالا که پاسخش را دادم مرا بابت بیدار ماندم تا این ساعت بازخواست میکند ؟ با تعجب تایپ کردم : رییس ؟ مثل اینکه شما به من پیام دادید ها ! منتظر پاسخش ماندم امت با دیدن نقطه های چرخان بالای صفحه فهمیدم که در حال ویس گرفتن است.. وای ویس می گیرد ؟ آن هم برای من ؟ خدایا در شرکت به اندازه کافی مرا با آن چشمانش از راه به در میکند حتی در خانه هم راحتم نمی گذارد ؟ صدای کوبش های قلبم بلند تر میشد و وقتی ویسش بر صفحه ظاهر شد به اوج خودش رسید با حالی عجیب روی آن زدم تا پلی شود و لحظاتی بعد صدای فوق جذاب او در گوشم پخش شد . خونسرد و با لحن جذابی می گفت : خانم آرمان درسته من پیام دادم اما دلیل نمی شد که شما این وقت شب بیدار باشید .. حتما فردا هم مثل همیشه میخواید بگید وای ترو خدا ببخشید آقای فروزنده خواب موندم اگر فردا دیر کنید من میدونم و شما...! کارای زیادی باهاتون دارم از طرفی صدای بم و جذابش از خود بی خودم کرده بود و از طرف دیگر از اینکه ادایم را در آورده بود حرصی شده بودم. اخمی کردم و بدون فکر ویس گرفتم : واقعا که رییس... خوبه فقط سه بار دیر کردم هاا و بعد ناخواسته با صدای ظریف تر و تخس تری ادامه دادم : اصلا حالا که اینطور میلتونه دیگه جوابتونه نمی دم و می خوابم. به ثانیه نکشید ویس جدیدی فرستاد. خنده ام گرفت... بدبخت شاید ترسید واقعا قهر کنم و نتواند کار اصلی اش را بگوید. آن یکی را هم پلی کردم و با هیجانی عجیب به صدای کمی خنده الودش گوش کردم : صبر کنید خانم آرمان... و بعد زیر لبی با خنده زمزمه کرد : چه زود هم بهش بر می خوره اما خب من شنیدم و آن لحن خاصش باعث شد که دلم بیشتر هوای تپیدن کند .. با همان پوزخند همیشگی اش ادامه داد : متاسفم اما شما جرئت اینو ندارید که جواب منو ندید...میدونید که ؟ چون بلاخره که هم رو میبینیم و اون موقع است که شما باید جواب پس بدید. لبم هایم را اویزان کردم...دیکتاتور! ویس گرفتم و با لحنی مظلوم گفتم : چشم رییس شیر فهم شدم اما آگه کارتونو نگید من نمیتونم بخوابم که این دفعه پاسخم را دیر تر داد _ خانم آرمان لطفا پوشه های طرح فراز و تاج رو فردا بیارید شرکت جلسه داریم فردا باهاشون و شما هم طرح های اصلاح شده رو هنوز نیوردید _باشه رییس میارم آمادن ویس بعدی بلافاصله آمد : به هیچ وجه فراموشتون نشه و در ضمن... بهتره همونطور که گفتید حالا بعد دیدن این پیام بخوابید امیدوارم فردا نکنید وگرنه... لب برچیده زمزمه کردم : زورگو شاید من نخوام بخوابم باید اونوقت کیو ببینم؟ آف شده بود. با یاد آوری چیزی وار عکس ها شدم تا اطلاعات طرحی را که قبلا خواسته بود بفرستم که ناگهان گوشی از دستم افتاد به زحمت گوشی را از زمین برداشتم.. به صفحه نگاه کردم و با چیزی که دیدم در جا سکته را زدم _ الان چه کوفتی شد دقیقا ؟ دستم بر عکسی خورده بود و او ارسال شده بود آن هم نه هر عکسی..! عکس من در حالی که لب های سرخم میخندید و موهای فر شب گونم کاملا بر سرشانه برهنه ام باز ریخته شده بودند. خدای من فاجعه بود این عکس را به سارا هم به زور نشان دادم و حالا..! با وحشت هجوم بردم تا عکس را ندیده پاک کنم که با چیزی که دیدم شوکه شدم... نه تنها دو تیک آن زده شده بود بلکه ریپیلای هم کرده بود : واو... جدا سورپرایز شدم خانم کوچولو! https://t.me/+nCgAeP-3P3w3YjBk https://t.me/+nCgAeP-3P3w3YjBk اینجا یه دختر خانوم اروم و خوشگل داریم که هنر از هر انگشتش میچکه❤️‍🔥😌 پسرمون هم یه اقای فوق جنتلمنه 🤩 و البته جذاب😎اونقدری که دختر خانوم ما وقتی برای اولین بار به شرکتش میره تا مصاحبه کنه 🤑همچنین مست چشاش میشه که دیگر زمین و زمان از یاد میبره❤️‍🔥 طوری که فکر میکنه طلسم شده 😅البته آقای جذاب ما به روش نمیاره و استخدامش میکنه 🔥🔥حتی براش یه لقب میزاره و صداش میزنه دخترک عجیب غریب 😁😁و البته ناگفته نمونه که دخترما یه خنده هایی میکنه که دل پسرمون و حالی به هولی میکنه😍❤️‍🔥دخترک ما به هر زوری هست تو تایم اداری مقابل به قول خودش افسون چشمای اقای جذابون دووم میاره😩 اما هیس... ایشون خبر نداره شرکت تنها جایی نیست که قراره اونو ببینه🤫🤫
إظهار الكل...
Repost from N/a
تو حموم زیر دوش بودم و یک لحظه صدای مثل افتادن چیزی از تو اتاقم اومد و ترسیده شیر دوش و بستم! در حموم و نیمه باز کردم با دیدن در بالکن اتاقم که باز شده بود و صدای ماشین پلیس متعجب شدم و ترسیده در حموم و بستم و تند تند خودمو آبکشی کردم و حوله تن زدم تا ببینم بیرون چه خبره! اما از در حموم که بیرون زدم و با حوله سمت بالکن رفتم به یک از پشت تو آغوش بزگی فرو رفتم و تا از ترس خواستم جیغ بزنم دست مردونه ای روی دهنم نشست و در گوشم پچ زد: - هییششش... جوجه کوچولو مهمون ناخونته داری ساکت قلبم مثل جوجه به سینم می‌زد و ترسیده تقلا کردم اما تنم و به خودش قفل کرد بود و به خاطر تقلاهام حولم داشت می‌افتاد اما با دستم محکم گرفتمش وضعیت بدی بود! هولم داد سمت تختم و در گوشم پچ زد: - جیکت در بیاد یه گلوله تو سرت خالی میکنم چون اگه پلیسا بریزن این جا هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم و تازه من نگاهم به اسلحه ی تو دستش افتاد و هولم داد سمت تختم و افتادم روی تخت اسلحشو سمتم گرفت و من جرعت جیک زدن نداشتم و تازه نگاهم به مرد چشم ابرو مشکی قد بلندی افتاد که اصلا ظاهرش شبیه دزدا نبود! کفش چرم و ساعت رولکس و لباسهای مارکش فریاد می‌زدند من یه آدم پولدارم و من ترسیده خودم و جمع کردم و نگاه اونم روی تن و بدن صورت من می‌چرخید که غریدم: چشماتو ببند نیشخندی زد: آخه زیادی سفیدی نمیشه دید نزد خانم مامانی... تو خونتون دیگه کیا هستن! جوابی ندادم که اسلحشو بالا آورد و ترسیده و تند گفتم: بابام... فقط بابام -بی هوا ممکن بیاد تو اتاقت؟ سری به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد: -دعا کن که نیاد وگرنه باید به عزاش بشینی -صدای گلوله تو اتاقم بپیچه پلیسا هر نیستن میریزن اینجا -آفرین به نکته ی خوبی اشاره کردی و با پایان جملش از جیب کت چرمش صدا خفه کنی بیرون آورد و اسلحرو دوباره سمتم گرفت و ادامه داد: -می‌گفتی؟! آب دهنمو قورت دادم: -خیلی خب باشه باشه آروم باش! بزار در اتاقمو قفل کنم بابام اکه یهو بیاد میگم لباس تنم نیست بره باشه ببین آدم بدی به نظر نمی‌رسی اصلا برای منم مهم نیست کی هر وقت کوچه خلوت شد برو من هیچی نمیگم تا بری با پایان جملم اسلحشو آورد پایین: -پاشو درو قفل کن سریع از جام پریدم و درو قفل کردم که ادامه داد: -در بالکنم ببند در بالکنم بستم و سمتش برگشتم و حولم کوتاه بود و تنمو هی از نگاهش می‌خواستم بدزدم که ادامه داد: بیا روی تختت حالا اینبار ممانعت کردم که اسلحرو همراه با صدا خفه کن سمتم گرفت: -دختر خوبی باش با تردید روی تختم نشستم که شونمو گرفت و هولم داد به عقب جوری که روی تخت دراز شدم و اون به خودش اجازه داد حولمو کنار بزنه که دستشو چنگ زدم و نالیدم: -نه! تروخدا نکن من دارم بهت کمک می‌کنم اگه بهم دست بزنی جیغ میزنم اصلا برام مهم نیست بمیرم دیگه خیره تو چشمام موند مردونه لب زد: -نمی‌خوام بهت دست بزنم مجبورم برای اینکه بعد این که ازین جا رفتم حرفی به کسی نزنی ازت یه آتو داشته باشم تنها آتویی که میتونم روش حساب کنم عکس از بدن لختت قول میدمم بعد یک ماه اگه کسی نفهمه من امشب تو اتاقت بودم عکس و پاک کنم یخ زدم دستشو پس زدم: -نه نه ترو خدا نه این بار اخم کرد: جیکت در بیاد یه تیر تو مخت فرو رفته و فکر نکنم با یه جیغ پلیسا بریزن اینجا یا بشنوم فقط تو و بابات مردی و من صبح خروس نخونده ازینجا رفتم و آدما جنازه های شمارو گم و گور می‌کنن اما نمی‌خوام این طوری شه پس توام نخواه آفرین دختر خوب خواست حولمو کنار بزنه که اشکام سرازیر صورتم شد: -به خدا به کسی چیزی نمیگم کلافه چشماشو بست: نمی‌تونم اعتماد کنم -پس چرا من باید اعتماد کنم؟ آروم غرید: چون مجبوری و حولمو با حرص کنار زد و اسلحرو درست روی صورتم گرفت و پچ زد: -جیکت در نمیاد دستم بود که روی ممنوعه هام نشست و با دستش دستامو پس زد و با گوشی گرون قیمتش بود که ازم عکس گرفت. دیگه هق هقم دست خودم نبود و باز آروم غرید: - هیشش بابات الان می‌شنوه ساکت شو گفتم پاک میکنم من بعد یک ماه این عکسو پاک میکنم اگه عوضی بودم الان انگولکت می‌کردم ببین کاریت ندارم حولرو دور خودم پیچیدم و هق هقم دست خودم نبود که صدای بابام اومد: -دخترم؟ داری گریه می‌کنی بابا دستگیره ی در پایین رفت ولی در قفل بود و سریع اسلحه ی مرد سمت در حرکت کرد و سریع جواب دادم: -چیزی نیست بابا تو حموم سر خوردم افتادم کمرم درد گرفته لباس تنم نیست میام الان بیرون خوبم چیزیم نی یکم نازک نارنجیم می‌دونی که -ترسیدم بابا... این پلیسام معلوم نیست چی شده نمی‌رم ازینجا هیچی نگفتم و اونم رفت و نگاهم و به نگاه مشکیش دادم و پچ زدم: -خیلی عوضی هیچی نگفت کنار تختم نشست: -پاشو برو لباس تنت کن تو حموم چون دارم میزنم بالا یالا... پلیسا برن منم میرم و رفت اما اون آخرین دیدار ما نبود! https://t.me/+No5QTcf1l4Y2YjE0 https://t.me/+No5QTcf1l4Y2YjE0
إظهار الكل...
👍 1
"بلایند دیت مجازی" قضیه از این قراره بلایند دیت مجازی برگزار میکنیم🔥 دونفرو انتخاب میکنیم که سناشون و شهراشون به هم بخوره و بعد براشون گروه میزنیم، پروفایلاشونم برمیدارن یا مخفی میکنن 😄 ترجیحا سعی میکنم همشهری باشن👌بعد یسری سوال میپرسم و جواب میدن و حرف میزنیم🧐 از همدیگه سوال میپرسن و چالش! درآخر عکسای همو میبینن و بهم نمره و 👍لایک و دیس لایک👎 میدن و... واسه شرکت تو برنامه نام و محل زندگی و سنتونو  به همراه عکس به آیدی زیر بفرستید https://t.me/+HIWcNtH--BRhYWRk
إظهار الكل...
حالا چی کار کنیم شب عروسی اگه خانوادت دستمال بخوان؟ مامانت بفهمه آبرو واسم نمی‌ذاره کوهیار... کوهیار کتابش را کنار گذاشت و عینکش را جا به جا کرد. - قرار نیست کسی بفهمه، مگه نگفتی تاریخ عروسی رو با تاریخ پریودیت یکی کنیم؟! مها با استرس گوشه‌ی لبش را میجوید. - دور روز بیشتر نمونده من هنوز پریود نشدم. - خب هنوز دو روز دیگه وقت داری... درسته دیگه؟ میشی دیگه؟ - من استرسی که بشم عقب میفته پریودم... چه خاکی تو سرم کنم کوهیار... پریود نشم چی؟ کوهیار دلش برای این تب و تاب همسرش هم ضعف می‌رفت. برخاست و بغلش کرد. روی سرش بوسه‌ای کاشت و طبق گفته‌های روانشناسش سعی کرد آرامش کند. - هیچی نمیشه عزیزم، پریود نشدی هم من خودم یه کار می‌کنم نگران نباش عزیزدلم. فقط آروم باش... تا من هستم هیچ اتفاق بدی نمیفته. مها زانوهایش را بغل زده و گهواره وار تکان میخورد. کوهیار کاملا متوجه شد که او دارد باز دچار همان حالت‌های قدیمش میشود... همان حالت های پَنیک و استرس شدید پس از حادثه ای که بعد از اینکه همسر قبلی اش به خاطر اینکه قربانی تجاوز شده بود رهایش کرده بود میشد... - عشقم منو ببین... من کوهیارم... خب؟ گذشته تموم شده مها باشه؟ هر چی بوده گذشته. من اون دیوث بی‌همه کس نیستم که بخوام اذیتت کنم مها، باشه؟ من تا تهش کنارتم، تا ابد پیشتم. باشه؟ آروم باش عزیزم. مها همان طور تکان میخورد و زیر لب تکرار میکرد. - مامانت... مامانت اگه بفهمه من باکره نیستم... مامانت کوهیار... مامانت اگه بفهمه... کوهیار بغضش را قورت داد و محکم در آغوش گرفتش تا نتواند تکان بخورد. سرش را به سینه چسباند و بوسیدش. - مامان من هیچ کاری نمیکنه قربونت برم. اصلا خودم الان زنگ میزنم میگم شب عروسی حرف دستمال نزنه. خوبه؟ مها باز با استرس گفت: - بعد نمیگه چرا؟ بعد چی کوهیار؟ بعد نیمگه چرا؟ کوهیار موبایلش را برداشت و شماره مادرش را گرفت. - میگم ما قبلا کارمونو کردیم. مها با اشکهای جاری شده بر گونه نگاهش میکرد. مردانگی هنوز نمرده بود... کوهیار او را زنده کرده بود پس از آن خفت و خواری که شوهرش به او داد و با بی آبرویی ولش کرد. کوهیار واژه‌ی مرد را برایش معنی کرده بود. خواست حرفی بزند که مادر کوهیار تلفن را برداشت و کوهیار با لبخند بر لب و غم بر دل برای حال عشقش که هنوز آثار آن زخم کهنه بر روحش بود، به مادرش گفت: - سلام مامان، زنگ زدم مژدگونی بگیرم ازت... واسه عروست کاچی بیار، پسرت بالاخره دوماد شد! https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0 https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0 https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0
إظهار الكل...
Repost from N/a
حالا چی کار کنیم شب عروسی اگه خانوادت دستمال بخوان؟ مامانت بفهمه آبرو واسم نمی‌ذاره کوهیار... کوهیار کتابش را کنار گذاشت و عینکش را جا به جا کرد. - قرار نیست کسی بفهمه، مگه نگفتی تاریخ عروسی رو با تاریخ پریودیت یکی کنیم؟! مها با استرس گوشه‌ی لبش را میجوید. - دور روز بیشتر نمونده من هنوز پریود نشدم. - خب هنوز دو روز دیگه وقت داری... درسته دیگه؟ میشی دیگه؟ - من استرسی که بشم عقب میفته پریودم... چه خاکی تو سرم کنم کوهیار... پریود نشم چی؟ کوهیار دلش برای این تب و تاب همسرش هم ضعف می‌رفت. برخاست و بغلش کرد. روی سرش بوسه‌ای کاشت و طبق گفته‌های روانشناسش سعی کرد آرامش کند. - هیچی نمیشه عزیزم، پریود نشدی هم من خودم یه کار می‌کنم نگران نباش عزیزدلم. فقط آروم باش... تا من هستم هیچ اتفاق بدی نمیفته. مها زانوهایش را بغل زده و گهواره وار تکان میخورد. کوهیار کاملا متوجه شد که او دارد باز دچار همان حالت‌های قدیمش میشود... همان حالت های پَنیک و استرس شدید پس از حادثه ای که بعد از اینکه همسر قبلی اش به خاطر اینکه قربانی تجاوز شده بود رهایش کرده بود میشد... - عشقم منو ببین... من کوهیارم... خب؟ گذشته تموم شده مها باشه؟ هر چی بوده گذشته. من اون دیوث بی‌همه کس نیستم که بخوام اذیتت کنم مها، باشه؟ من تا تهش کنارتم، تا ابد پیشتم. باشه؟ آروم باش عزیزم. مها همان طور تکان میخورد و زیر لب تکرار میکرد. - مامانت... مامانت اگه بفهمه من باکره نیستم... مامانت کوهیار... مامانت اگه بفهمه... کوهیار بغضش را قورت داد و محکم در آغوش گرفتش تا نتواند تکان بخورد. سرش را به سینه چسباند و بوسیدش. - مامان من هیچ کاری نمیکنه قربونت برم. اصلا خودم الان زنگ میزنم میگم شب عروسی حرف دستمال نزنه. خوبه؟ مها باز با استرس گفت: - بعد نمیگه چرا؟ بعد چی کوهیار؟ بعد نیمگه چرا؟ کوهیار موبایلش را برداشت و شماره مادرش را گرفت. - میگم ما قبلا کارمونو کردیم. مها با اشکهای جاری شده بر گونه نگاهش میکرد. مردانگی هنوز نمرده بود... کوهیار او را زنده کرده بود پس از آن خفت و خواری که شوهرش به او داد و با بی آبرویی ولش کرد. کوهیار واژه‌ی مرد را برایش معنی کرده بود. خواست حرفی بزند که مادر کوهیار تلفن را برداشت و کوهیار با لبخند بر لب و غم بر دل برای حال عشقش که هنوز آثار آن زخم کهنه بر روحش بود، به مادرش گفت: - سلام مامان، زنگ زدم مژدگونی بگیرم ازت... واسه عروست کاچی بیار، پسرت بالاخره دوماد شد! https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0 https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0 https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0
إظهار الكل...
Repost from N/a
- گیلا بیا این کت من رو بگیر پشت مانتوت لکه خونه... گیلا از خجالت سرخ شد. اصلان با مردانگی‌ای که مختص خودش بود، سمتش آمد و بین شلوغی جمعیت حاضر در سالن، زیر گوشش گفت: - اشکال نداره... پیش میاد این چیزا. لازم نیست به خاطر طبیعی ترین طبیعت بدنت خجالت بکشی! گیلا اما احساس می‌کرد از گونه هایش آتش بیرون می‌زند. توان حرف زدن نداشت. اصلان با دیدن رنگ پریده‌اش، خودش کتش را درآورد و دور کمرش پیچید. سمت سرویس بهداشتی انتهای تالار راهنمایی‌اش کرد. - وسیله همراهت هست؟ گیلا با سری که از شدت خجالت سوت می‌کشید، گیج نگاهش کرد. اصلان لبش را با زبانش تر کرد و آرام ادامه داد: - منظورم نوار بهداشتیه... داری همراهت؟ گیلا بیش از پیش سرخ شد. با لکنت جواب داد: - را... راستش... نه. ندارم. گیلا با لحنی مردانه و حمایت گر گفت: - تو مگه تاریخ پریودیت و نمیدونی که نوار همراهت برنداشتی؟! دنیا سر به زیر و خجالتی، در حالی که از شدت شرم اشک در چشمانش حلقه زده بود، معذب گفت: - آخه... آخه سه چهار ماهه تاریخم بهم ریخته... اصلان از سهل انگاری دخترک عاصی شده تشر زد: - دکتر رفتی؟ سکوت و سر پایین افتاده‌ی دنیا خشمش را بیشتر کرد. یک قدم سمتش برداشت و زیر گوشش غرید: - د آخه مگه من مردم که نمیگی یه دکتر ببرمت؟ انقدر غریبم برات گیلا؟ تو توی خونه‌ی منی! مسئولیتت با منه! تمام قندهای رو به آب شدن در دل گیلا، ناگهان با شنیدن کلمه‌ی "مسئولیت" منجمد شدند. لب گزید. حرفی نداشت در قبال مسئولیت های قلنبه شده‌ی این مرد بزند. اصلان دست سمت صورتش برد و چانه‌اش را گرفت‌. با دقت خیره خیره نگاهش کرد و گفت: - صورتت هم جوش زده! احتمالا هورمونات نامیزونه... قبلا هم اینجوری شدی؟ - نه. اصلان بی حواس به چشم های گریزان دخترک گفت: - خودت و سرکوب میکنی واسه همینه! گیلا خنگ پرسید: - منظورتون چیه؟ - باید ارضا شی، وقتی حسات برانگیخته میشه و سرکوبشون می‌کنی؛ این میشه وضعیتت! چشم گیلا با شنیدن حرف مستقیم و پر تحکم اصلان گرد شد. و اصلان تیر خلاص را زد: - این دفعه پریودیت تموم شد میام اتاقت. درمانت فقط دست منه... https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0
إظهار الكل...
Repost from N/a
- به استاد بگو برات نوار بهداشتی بخره، خجالت نداره که دختر! ویان با شرم لب گزید: - زشته آخه... چطوری راجع به همچین مسئله خصوصی و زشتی باهاش حرف بزنم؟ پروانه که آن سوی خط بود گفت: - همچین میگی خصوصی و زشت انگار میخوای بگی برات کاندوم بخره بیاره! ویان هین بلندی کشید و چشم درشت کرد. - خاک به سرم... شما دختر شهریا قشنگ حیا رو خوردین آبرو رو تف کردین... ما اگه توی روستا حتی اسم شوهر قانونی و شرعی‌مونو بیاریم جلوی مردهای خانواده‌مون باید از شرم بمیریم... همه تف و لعنتمون میکنن... پروانه آزادانه می‌خندد و می‌گوید: - حالا نگفتم واقعا بگی کاندوم برات بخره که اینجوری داغ کردی دختر. یه نوار بهداشتی ساده‌ست. نکنه اینم توی روستاتون بد میدونن؟ ویان از شدت دل درد روی شکم خم شد و با ناله جواب داد: - آ.. ره... اصلا نباید هیچ مردی بفهمه پریود شدیم. اگه یه موقعی هم یکی بفهمه تا چند ماه دیگه نباید جلوش آفتابی بشی چون دیگه زمان عادت ماهانه‌تو فهمیده و این یعنی آخر بی‌حیایی... حتی اگه پدر یا برادرمون باشه... پروانه دلسوزانه جواب داد: - بمیرم برات... چقدر سخت بوده اونجا زندگی... خدا خیرِ استاد خسروشاهی رو بده که از اون جهنم نجاتت داد. ویان از درد نفسش داشت بند می آمد. - چی کار کنم پروانه؟ خیلی درد دارم... - بابا به استاد بگو دیگه. غریبه که نیست، پسرعموته! - نه... نمی‌تونم بهش بگم... زشته... روم نمی‌شه... - خب میخوای چی کار کنی؟ همه جا رو کثیف میکنی که دختر! - فعلا یکی از تی‌شرتامو تا زدم گذاشتم توی شورتم... روی سرامیکا هم نشستم که اگه خونریزیم زیاد بود یه موقع مبل و فرش کثیف نشه... فرش و مبلاش خیلی گرونن.... ناگهان هم زمان با باز شدن در، زیر شکم ویان تیر کشید و از شدت دردش موبایل از دستش افتاد و خودش هم روی زمین مچاله شد. وریا با دیدن این صحنه با نگرانی به سمت او دوید و کنارش روی سرامیک ها زانو زد. - چی شده ویان؟ ویان... صدای پروانه که داشت بلند بلند ویان را صدا میزد به گوش وریا رسید و چشمش به موبایل روشن او افتاد. روی اسپیکر گذاشتش و گفت: - شما کی هستی؟ چی به ویان گفتی که اینجوری روی زمین مچاله شده گریه میکنه؟ پروانه نفس راحتی کشید و جواب داد: - وای خداروشکر شما اومدین خونه استاد. من پروانه محبی هستم از دانشجوهاتون و البته دوست ویان جون. هرچند به ویان سفارش کرده بود در دانشگاه نباید کسی بفهمد که آنها با هم فامیل هستند و با هم زندگی میکنند ولی الان با این اوضاع وقت سرزنش کردن نبود. با اخم گفت: - خب خانم محبی، می‌شنوم! چی شده ویان؟ چی گفتین بهش که اینجوری به هم ریخته؟! - استاد من چیزی نگفتم... ویان حالش خوب نیست... - چشه؟! با اینکه به ویان میگفت خیلی راحت این قضیه را به استاد بگوید اما حالا خودش رویش نمیشد...  همان لحظه چشم وریا به لکه‌ی از خون افتاد که روی سرامیک ها مثل یک توپ تنیس مالیدع شده بود... - یا خدا... ویان... خانم محبی ویان چی شده؟ پروانه با من من گفت: - راستش... راستش ویان پریود شده... روش نمیشد به شما بگه... - باشه، ممنون که شما گفتید. تماس را قطع کرد و ویان را بلند کرد و یه آغوش گرفت. - آخه دختر خوب چرا روی سرامیکا دراز کشیدی. سرده دردتو بیشتر میکنه! ویان با گریه و خجالت پاهایش را ییشتر به هم چسباند و نالید: - اخه... نخواستم مبل و فرش ها کثیف بشن.. وریا با اخم گفت: - نوار بهداشتی نداری؟! برای همینه پس سرامیکا رد خون افتاده! اولا چرا به من نگفتی برات نوار بهداشتی بخرم؟ دوما مبل و فرش فدای یه تار موهات... سپس دست زیر زانوهای دخترک گذاشت و بلندش کرد که ویان از خجالت سر به سینه اش چسباند و گفت: - تو رو خدا منو بذارین زمین... لباساتون کثیف میشه... وریا روی موهایش را بوسید و لب زد: - خجالت نکش ویان ما محرمیم... اون صیغه محرمیت رو که یادت نرفته. من شوهرت محسوب میشم. باید همه چیزو بهم بگی. ببخش که ازت غافل بودم... ویان را روی کاناپه گذاشت و مهربانانه ادامه داد: - می‌رم برات نواربهداشتی و کاندوم بخرم. چشمان ویان درشت شد و به تته پته افتاد. - چــــــی؟ کـ... کا... وریا با لبخندی شیطنت آمیز چشمک زد: - نوار بهداشتی واسه این هفت روز که چراغ قرمزه، کاندوم واسه 23روز چراغ سبزه. زنمی خانم، زن استاد خسروشاهی! رابطه جنسی که داشته باشی درد پریودیت هم کم میشه عزیزم. https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0 https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0 https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0 https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0 https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0 به نام خدا اینجا یه دختر روستایی ساده دل داریم و یه پسر شهری تخس اما غیرتی که دخترعمو پسرعمو هستن و استاد دانشجو هم هستن🌚 به خاطر یه ازدواج صوری مجبورن با هم زندگی کنن. 💍😉 شیطونیا و غیرتی بازیای استاد جذاااب‌مون خوندن داره😈🔥
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.