💮 پروانهها هرگز نمیمیرند 💮
داستان درحال آپ: #پروانهها_هرگز_نمیمیرند ⚘ نویسنده: سارا تحت حمایت انجمن قلم نویسان دسترسی به تمام چنلهای باران و داستان #بسترشیطان ◀️ @Romansbaran چنل ناشناس سارا هر نظر یا انتقادی دارین بنویسین⬇️ https://telegram.me/BChatsBot?start=sc-1EdbgAcol6
إظهار المزيد4 428
المشتركون
-724 ساعات
-457 أيام
-1930 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from " تبادل شبانه "🎀
00:02
Video unavailableShow in Telegram
تـوی تـخـت وقتی بــچــشــون کـنـارشـون خــــوابــــه ازش ســ*ــکــــس میخواد و ســوراخــشـو وحــشــی جــــــرر مـیـده😱👿🔞
+نمیخام...کافیه آهههه، بیدار میشه....توروخدا تمومش کنین هقق من میترسم بیدار شه
با شهوت اسـ.ـپــنـکی روی سـیـنه اش کوبید:حرف نباشه،تـنـد تر توله...تـنـد تر.
+عـــااخ نمیتونم....تندتر از این نمیتونم.
-کونتو بگیر بالاتر.
کـونـ.شـو بالا اورد که شروع کرد تـلـمبـه زدن و کیـ.ــرشو تا ته داخل سـ.ــوراخش میکرد.....
+عـااااح ارباب...خیلی سریعههه عـاااخ اونجام نههه...
-اوووف چقدر تـنـ.ـگـی آهههه هر دفعه که مـیـکــ.ـنـمت حس میکنم اولین بارته داری بهم کــ.ــون میدی عــاااح
تـلـمـ بـه هاشو تندتر کردو با ضربه تندی داخل سوراخش با نــ.ـاله آبشـ.ـو ریخت که دختر کوچولوی کنارشون با صدای ناله ها و صدای تـلـمـ.ـبـه زدنش تکونی خورد و نشست روی تخت.....
https://t.me/+Mt4n7Ay__w1mMzE0
https://t.me/+Mt4n7Ay__w1mMzE0
پارتاش خیلی سـ.ـکــ.ـســ.ـی ان😍🔥😈
animation.gif.mp40.26 KB
👍 1
Repost from " تبادل شبانه "🎀
00:03
Video unavailableShow in Telegram
اروند رییس سازمان اطلاعاته و میلاد جاسوس کوچولوی داستانه که فکر میکنه میتونه اروند و بپیچونه اما اروند یه شب میفهمه و میلاد برای همیشه اسلیو اروند میشه 🥹🔞 🔥
#گی #مستراسلیوبوی
-اروند #اروند تورو خدا #گه خوردم #اشتباه کردمم..
اروند #پوزخندی زد و اومد سمتم.
- بهت گفته بودم #خیانت به من باید #گناه کبیرهت باشه..
خودمو رو #دستام کشیدم #عقب و هنوز ببخشید و کامل نگفته بودم که #پاش رو گذاشت روی #سینه ام و من مجبورا روی #زمین #دراز کشیدم.
کف کفشش زیاد #سفت بود یا #وزنش اونقدر #سنگین بود؟
#سیلی بهم زد.
- #پشیمونت میکنم #هرزه کوچولو..
لباسام رو توی #تنم پاره کرد و برم گردوند، خم شد و کنار گوشم برای #تحقیر لب زد.
- دوست نداری بابای #بچت اروند باشه؟
هنوز درک نکردم چی گفت که #عضوش رو به ضرب #داخلم کرد نفسم از #درد برید و اروند گفت.
- نچ به درد نمی خوره #گشادی بچه هام نرسیده برمیگردن..
https://t.me/+oX-FQdrAvzQ5ZDM8
https://t.me/+oX-FQdrAvzQ5ZDM8
0.45 KB
Repost from تبادل (اکانت بزرگه)💖
من یه پسر تنها بودم، خانوادهای نداشتم و تو سن کم تونستم هکر یه گنگ بزرگ تو کره جنوبی بشم. هکری که به هر سیستمی میتونست نفوذ کنه. ولی اون مرد فرق داشت. مافیای دورگه کرهای-آمریکایی که تونست من و پیدا کنه و من رو به عمارتش ببره.
بهش میگفتن پرنس یخی، از دید مردم اون یه مدل معروف و جهانی بود و تو دنیای تاریک؟
وارث بزرگترین باند اسلحه...
و من پسری بودم که توجه اون رو جلب کرد و شدم سکس پارتنرش.
ولی این وسط اونی که سود میبرد من بودم!!
چون اون بود که به من نیاز داشت💦🔥
https://t.me/+9s2m4J8hDBYwMGY0
#گی #اکشن. #هیجانی. #بزرگسال
Repost from تبادل (اکانت بزرگه)💖
00:03
Video unavailableShow in Telegram
❂پسر کوچولویی که بادیگارد مرد مافیایی شده و بجای مرد با خوردن نوشیدنی که توش تحریک جنسی بود مسموم میشه.💦🔞
⭕️بنر واقعی
مرد با دیدن نگاه خیس و ملتمس پسر زیرش به سمت لبهاش هجوم برد و با گرفتن چونش و چرخوندن #گردنش تو همون حالت شروع به بوسیدنش کرد.
یوهان چشمهاش رو بخاطر حس خوبی که میگرفت بست.
ناله های مردونهای که به گوشش میرسید...
حرکت #انگشتاش رو دیکش...
زبون خیسش که رو زبونش میپیچید..
همه حرکاتش خشن و #حساسن...
تاحالا انقدر تحت سلطه نبود...
_"آه...من...نزدیکممم"
با حس نزدیک بودنش با ناله گفت و یونگ بوسهای زیر #گوشش زد.
_"برام بیا بیبی بادیگارد"
با شنیدن صدای خشدار و ملایم مرد با لرزش شدیدی به #ارگاسم رسید.
_"عاحححح"
https://t.me/+9s2m4J8hDBYwMGY0
https://t.me/+9s2m4J8hDBYwMGY0
animation.gif.mp40.45 KB
Repost from تبادل (اکانت بزرگه)💖
قلدر مدرسه میخواست باهاش رل بزنم ولی تایپ شخصیتیم نبود.. چون ردش کردم شروع کرد به آزار و شکنجه هرروزم و مدرسه رو برام زهرمار کرد تا اینکه اون اومد!
پسری که هیچکس بهش زور نمیگفت ولی اونم به کسی زور نمیگفت، پسری که نه توسری خور و نه قلدر..
یه روز منو از دست قلدر مدرسه نجات داد و از اون روز.. تبدیل شد به کراشم!💦🔥
https://t.me/+1rkeXtLC23UzNjlk
https://t.me/+1rkeXtLC23UzNjlk
#گیلاو #عاشقانه #اجتماعی #مدرسهای 💦🏳🌈
Repost from تبادل (اکانت بزرگه)💖
قلدر دبیرستان بعد از سالها پسری که همیشه اذیتش میکرد رو توی بار میبینه و تو مستی ازش میخواد...🔞🔥
_من... دوست دارم سپهر، انقدر سخته... همچین چیزی رو بفهمی؟ مغز کوچیک و... تخمیت هنوز... بزرگ نشده؟
هولش دادم و بیتعادل چند قدمی عقب رفت. لعنت بهش! اگه اروند میرسید و این احمق مست رو نزدیکم میدید به گا میرفتم.
_هیچ خری عاشق تو نمیشه امیر! دست از سرم بردار نمیخوام ببینمت.
تلو تلو خورد و نزدیکم شد. درحالی که بین دیوار و خودش گیرم انداخته بود لب هاش رو به گردنم چسبوند و بدنم مورمور شد.
لعنت بهش! لعنت بهش که بعد از اون همه آزار و اذیتش تو مدرسه، حتی وقتی انقدر بزرگ شده بودیم بازم ولم نمیکرد.
_من نفسم وصل توعه لامصب. من جونم رو... به جونت چسبوندم... تا اگه... تا اگه خار رفت تو پاهات بمیرم.
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و صدای نزدیک شدن پاهایی رو شنیدم. اروند اومده بود!
https://t.me/+1rkeXtLC23UzNjlk
https://t.me/+1rkeXtLC23UzNjlk
#part261
با صدای یا کریمی که درست بیرونِ پنجره قدی، رو به تراس نشسته بود چشمانش را گشود.. چند ثانیه زمان برد تا بفهمد دقیقا کجاست.. خاطراتِ محوِ شب گذشته با سرعت از جلوی چشمانش عبور کردند و خواب را کامل از سرش پراندند..
گردنش را چرخاند و با دیدن آن صحنه برای چند ثانیه نفس در سینه اش حبس شد.. پدرو عریان پیچیده در ملحفه ای سفید کنارش خوابیده بود.. بلافاصله بخودش نگاه کرد و با دیدن لباس ها و شورتش افتاده کنار تخت همه خاطرات برایش مسجّل شد..
از جا برخاست و سعی کرد با وجود دردی که در ساق پاهایش می پیچید، لباس ها را از روی زمین بردارد.. به اتاق و اطراف نگاهی انداخت.. بنظر سوییتی تک نفره و زیبا میامد، احتمالا در همان هتلی که محل برگذاری موزیک و نمایش دیشب بود..
بسمت سرویس بهداشتی رفت و بخودش در آیینه نگاهی انداخت.. مارک های روی گردن بیادش آورد که پدرو در کامجویی و شروع عمل اصلی بسیار صبور بود.. تقریبا نقطه به نقطه بدنش را بوسید و مکید و تا از آمادگی بدنش مطمئن نشد به هیچ وجه دخول نکرد..
مهربان و با حوصله، هر چند دقیقه با اینکه امیر مست بود و خودش خراب، جویای حس و خوب بودن حالش می شد.. بواقع شاهزاده پرتقالی ای را می مانست که با کشتی جنگی و توپ های آماده شلیکش، دریاهای زیادی را در نوردیده و می خواهد از این شاه ماهی تازه از آب گرفته، برای وعده شامش حسابی لذت ببرد..
از حمام که بیرون آمد، دید که لباس زیرش را پوشیده و با فنجان قهوه ای در دست روی تخت نشسته و در گوشی اش به چیزی نگاه می کند.. سرش را بلند کرد و لبخند پهنی به امیر زد:
- خوب خوابیدی بیبی؟
+ آره خیلی..
بلند شد و بسمتش امد..
با دست آرام صورتش را گرفت و کمی چشمانش را تنگ و با دقت نگاهش کرد..
– حالت خوبه؟ درد نداری؟
لبخند زد و سری بعلامت منفی تکان داد..
- خوبه.. و آرام لب هایش را بوسید..
دهانش بوی قهوه خوبی می داد و سلول های مغزش عاجزانه طلب یک فنجان از همان نوع را کردند..
- می دونستی دیشب خیلی خوب بودی عزیزم؟
سرش را پایین انداخت.. واقعا فکر نمی کرد یک روز چنین رابطه ای را تجربه کند.. در تمام دو سال و نیم گذشته هرگز به روابط یک شبه تن نداده بود.. ولی خوب برای هر چیزی حتما یک شروعی هست..
ناگهان بیاد نغمه افتاد و نالید: + وااای دوستم نغمه.. طفلی رو دیشب کامل ول کردم..
پدرو خندید و آرام روی شانه اش زد:
- نگران نباش.. به اون هم حتما با اون پسر رقاص حسابی خوش گذشته!
در حالیکه با خودش غرغر می کرد بدنبال گوشی اش گشت و بعد از دیدن ۲۱ تماس بی پاسخ لبش را گزید.. تند تند شروع به تایپ کردن کرد:
+ عشقم من تو اتاق پدرو ام.. دیشب حالم خوب نبود اینجا خوابیدم .. با کلی علامت خجالت و چشمک و خنده و بوس!
- دوست داری امروزو چیکار کنیم؟ ما دیروز جت اسکی کرایه کردیم خیلی فان بود.. می خوای بعد صبحانه بریم ببینیم برنامه امروز چیه؟
در حالیکه از خواندن جواب پر از فحش و گریه و استیکرهای عصبانیِ نغمه خنده اش گرفته بود سرش را بلند کرد و شانه ای بالا انداخت..
+ باشه.. بدم نمیاد.. برا صبونه نمی مونم.. برم اتاقمون ببینم اوضاع چطوره لباسامو عوض کنم باهات تماس می گیرم..
- چرا نمی مونی؟ صبونه این هتل عالیه.. مخصوصا خاویار و املت سبزیجاتشون.. لطفا بمون.. دوس دارم با هم باشیم.. بعدش با هم می ریم وسایلتو برداری..
با خودش فکر کرد تا بحال خاویار نخورده.. احتمالا هم دوست نداشته باشد.. دلش نمیامد نغمه را تنها بگذارد گرچه اگر می فهمید چه فرصتی را از دست داده و برگشته فحش بارانش می کرد.. مکثی کرد و گفت:
+ اوکی پس بذار به نغمه بگم.. نمی خوام تنهاش بذارم..
- اوکی.. تنها چرا؟! رفتیم لباساتو عوض کنی نغمه (که البته با لهجه پدرو ناگمه تلفظ میشد!) رو هم با خودمون میاریم.. خواهرم دنبال یه پایه برا حموم ترکی می گشت.. رودریگو این کارا رو دوس نداره!
در حالیکه از پله های پهن و مجلل لابی بسمت رستورانِ هتل، پایین می رفتند، به جیغ های نغمه پای گوشی خندید و با اینکه حال خودش دست کمی از او نداشت سعی کرد کمی به آرامش دعوتش کند..
💔 65❤🔥 29👍 12🤯 4💋 1
#part260
کفری شد و بجای پیامِ تکست، ویسی فرستاد.. مجبور بود بلند شود و هندزفری اش را بیاورد که یک وقت صدایی بیرون نرود..
+ گفتم نوود.. پروفت که نود نیس.. آلزایمریا.. پاشو بگیر بینم..
صدایش بانمک بود و لحن حرف زدنش پررو.. می خورد کم سن تر باشد پس کمی تردید کرد:
- گفتی چند سالته؟! آندر ایج نباشی بچه؟
کفری تر شد و ویس دوم را فرستاد:
+ آندایج عمته! بفرس بینم ددی! بابا بزرگ!
به پررو بازی اش خندید و استیکر چشمکی فرستاد..
یک گیف سکسیِ بی ادبی جوابش بود و "منتظرم"..
لبخند زد و دو تا عکسی را که سر شب در حمام انداخته بود برایش بصورت زمان دار و محو شونده ارسال کرد.. حس کرد ضربان قلبش بالا رفته.. زمان به کندی می گذشت.. وقتی پیام تایپ کردنش را بالای صفحه دید از هیجان بلند شد و نشست..
+ جوون.. چه کیری لعنتی.. چه بدنی.. می خواااام
و کلی علامت آب دهن و قطرات آب بدنبالش فرستاد!
لعنتی معلوم بود از آن شهوتی هاست..
- آره؟ خوشت اومد؟
+ خیلیی.. می خوام بخورمش.. همه شو تا ته بکنم تو دهنم.. تخماتم..
از تصور آن صحنه آلتش دوباره سفت شد و حس کرد چیزی زیر دلش حرکت می کند..
- دوس داری چجوری بکنمت؟
+ هر مدل که می خوای عزیزم.. داگی.. هارد.. ایستاده.. نشسته!
لبش را گاز گرفت و شروع به نوشتن کرد:
- دردت میادا.. مطمئنی می تونی اینو تو خودت تحمل کنی؟
+ آره عشقم.. عیب نداره دوس دارم.. الان سوراخم داره برا کیرت نبض می زنه..
کلماتش از خودش بی حیاتر بودند.. دوباره یاد امیر افتاد.. شرم و حیا هیچ وقت اجازه نمی داد اینقدر بی پرده احساساتش را بگوید.. سرخی گونه هایش وقتی زیر گوشش حرف های سکسی می زد..
یادِ لعنتی اش را کنار زد و پیام جدیدی که آمده بود را باز کرد:
+ تو چجوری دوس داری منو بکنی؟
آب دهانش را فرو داد و نوشت:
- جوری که اشکت در بیاد.. زیرم ناله و التماس کنی.. سوراخت جر بخوره..
یک گیف بی ادبی دیگر فرستاد با مضمون بیا که بدجور دلم می خواهد!
+ من چهارشنبه مامانم تمام روز نیس سر کاره.. میای خونمون؟
قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد.. سه روز دیگر بود..
– ساعت چند؟
+ صبح زود می ره.. دیگه هر موقع می تونی..
- تو هر غریبه ای رو همینجوری راحت خونتون دعوت می کنی؟ نمی خوای قبلش یجا تو کافه ای بیرونی همو ببینیم؟
جوابش با مکثی همراه بود..
+ نه هر کی رو که نه.. از تو خوشم اومده خو.. بعدم قرار شد فردا بعد باشگات بیای بریم اون کافه ای که گفتم دیگه!
حس می کرد چقدر همه چیز دارد سریع پیش می رود.. گویی دستی از پشت او را در این دریای ناشناخته هل می دهد..
- اوکی.. فردا ساعت پنج.. دیر نیایا جوجه!
+ چشم ددی! راستی قدت چنده؟
- صد و هشتاد و پنج / ۱۸۵
+ جوون که!
- تو چندی؟
+ صد و هفتاد و پنج / ۱۷۵
ناخوداگاه فکر کرد امیرش هم همین حدود بود.. لبش را گزید و لعنتی بر خودش فرستاد:
- زهرمارو امیرم.. تمومش کن دیگه لعنتی.. تمومش کن.. امیرت مرده.. می فهمی؟ امیر مرده!
💔 66❤🔥 19👍 9🤯 2
#part259
اینقدر مست بود که بسختی می توانست روی پاهایش بایستد.. مخصوصا که با آن صندل های لا انگشتی راه رفتن روی سطح ناصافِ سنگ فرش شده بسیار مشکل می نمود.. بوی گل های یاسِ سفید دو طرف آن راه باریک و پردرخت، مستی اش را دو برابر کرد و سکندری بدی خورد..
پدرو آرام زیر بغلش را گرفت و خندید:
- مواظب باش پسر.. داشتی می افتادی..
برگشت نگاهش کرد و خجالت زده ببخشیدی گفت.. مسیری که در آن بودند چراغ های زیادی نداشت و چشمانش خیلی خوب نمی توانست در تاریکی، اجزای صورتش را تشخیص دهد.. مدت ها بود کسی بازویش را اینطور دور بدنش حایل نکرده بود.. چنان حایل که گویی هیچ چیز نمی تواند به او آسیبی برساند.. طوری که گویی مراقبش است مبادا پایش به سنگی برخورد کند یا تنش خراشی کوچک بردارد.. قطره اشکی آمد و تاری دید را بدتر کرد..
حالا کامل در آغوشش بود.. چقدر این آغوش آشناست.. گرم و بزرگ.. سرش را کمی به سمت شانه اش کج کرد و ناخوداگاه آن نام ممنوعه بر زبانش جاری شد.. حاامد.. خستم.. یکم سردمه..
پدرو چیزی نفهمید ولی بخاطر مستی اش سوالی هم نپرسید..
- می خوای بریم اتاق من؟ همین پشته.. تخت اضافه هم داره اگه..
دلش نمی خواست حرف بزند.. در آن لحظه به زبان آشنای آغوشش بیشتر محتاج بود تا کلمات غریبش.. برگشت و دست ها را دور گردنش حلقه کرد و قبل از اینکه پدرو بتواند جمله اش را کامل کند لب هایش را با بوسه ای طولانی و کشدار دوخت..
پدرو که از سر شب در حسرت این لب و دهان زیبا بود و فکرش را هم نمی کرد اینقد زود بوسه ای چنین شیرین از این جام نصیبش شود، از خدا خواسته ایستاد و به گرمی بوسه اش را با بوسه هایی داغ تر پاسخ داد..
.
از سر شب حسابی لج کرده بود که می خواهم پیش بابا بخوابم.. به صورتِ کوچکِ غرقِ در خوابش نگاه کرد و آرام پیشانی اش را بوسید.. یک دندگی هایش را خوب می شناخت که کامل به خودش رفته بود.. لبخند زد و از روی تخت بلند شد..
- خوابید.. برو پیشش..
++ فردا صبح نوبت واکسن داره.. اول ما رو برسون بعد برو حجره..
- باشه.. ساعت چنده؟
++ ده.. ما خودمون بر می گردیم.. ولی موقع زدن تو باید بغلش کنی من از پسش بر نمیام..
خندید و از اتاق بیرون رفت.. لحظه آخر ولی اخم های سمیه از چشمانش دور نماند.. با اینکه در رختخواب زن سردی بود ولی این جداییِ علنی را هم نمی پسندید.. عقیده داشتند شگون ندارد زن و مرد فرششان را از هم جدا کنند.. ولی دیگر اهمیت نمی داد.. می خواست بگذارد خودش به زبان بیاید.. فعلا که مستقیما اعتراضی نکرده.. یک شب هم یک شب است..
گوشی اش را برداشت و به اتاق بغلی رفت.. لیام پیام داده بود:
+ هنو نرفتی خونه؟ و با یک استیکر کنجکاو!
- چرا اومدم..
بعد از چند دقیقه آنلاین شد و جواب داد:
+ جوون.. پس عکس بده..
از اینکه یکم التماس کند بدش نمیامد پس خودش را به کوچه علی چپ زد:
- عکس دارم که.. مگه پروفایلم برات باز نیس؟!
❤🔥 58💔 13👍 10
Repost from تبادل (اکانت بزرگه)💖
نیما پسری ۲۸ ساله که گی هم هست فکر نمی کرد با وضعیت مالی خراب و پت شاپ ورشکسته اش کسی پیشنهاد شراکت بهش بده . اردوان ۳۵ ساله که برای هیچ دختری بیشتر از ۱ ماه وقت نمی زاره ، فکرشم نمی کنه زندگی اش درگیر یک پسر و مشکلات اون بشه در حدی که به گرایش خودشم شک کنه .
دو نفر که عاشق می شن . یکی فکر نمی کنه با شرایط عجیب و غریب کنار بیاد . یکی فکر نمی کنه و باورش نمی شه ، وقتی تمام عمرش با دختر بوده ، عاشق همجنسش بشه اما فقط یک نفر تو دنیا که اسمش نیما هست
https://t.me/+GlTvWM3nXFdmZGI8
https://t.me/+GlTvWM3nXFdmZGI8
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.