از کفر من تا دین تو...
هلال ماه در حال چاپ از کــــفرمـــن تادیــــن تو... آنلاین : فاطمه موسوی 🥀 مـــــــرزشکن... آنلاین : آذر اول 🍂 پارت گذاری هرروز هفته🤩 تگ کانال @haavaaa62 تعرفه تبلیغات در کانال #ازکــفرمـــــنتادیــنتو @kofre_man_moosavi ♠️♥️♣️♦️
إظهار المزيد52 043
المشتركون
-17224 ساعات
-3177 أيام
-98730 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
فروش فایل کامل رمان
#ازکــفرمـــــنتادیــنتو 👇👇
https://t.me/c/1374031560/34623
عضویت در vip های رمانهای کانال 👇👇
https://t.me/c/1374031560/34468
54700
فروش فایل کامل رمان
#ازکــفرمـــــنتادیــنتو 👇👇
https://t.me/c/1374031560/34623
عضویت در vip های رمانهای کانال 👇👇
https://t.me/c/1374031560/34468
54300
Repost from N/a
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسندهی پروژه آخرین جاسوس🤩
داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست میکنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉
رمان آتشزاد، فانتزی و عاشقانه
برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
31220
_از مدرسه اخراجی! آقای آریا اخراجت کرده.
بغض تمام وجودم را گرفت، ترسان پرسیدم.
ــ دلیلش رو هم گفتن؟
اگر گفته باشد چه.
اگر کل مدرسه با خبر شوند.
ــ ما از آقای آریا سوال نمیپرسیم،مدرسه مال ایشونه.
صدای خانم معلم بود که از من حمایت میکرد.
ــ ستاره همه ی نمرات ریاضیش رو بیست شده خانم حسینی، اگر پشتیبان این دختر باشیم بی شک مهندس نمونه ای برای کشور میشه.
اما خانم حسینی بی تفاوت به من گفت:
ــ نمیتونم بدون اجازه ی آقای آریا کاری کنم دختر جون. متاسفم.
از همان روزی که پدر لعنتیام مرا دست استاد آریا سپرد تمام زندگی ام دگرگون شد.
به همین راحتی شهاب مرا از مدرسه بیرون انداخت.
از مدرسه ای که مال خودش بود!
مدرسه ای که خودش استاد ریاضی آن بود، جوان ترین نخبه ی ایران، مهندس شهاب آریا.
همسرِ سنگدل من...
مردی که به پایین بودن سنم نگاه نکرد و فقط به خاطر گرفتن این مدرسه با من ازدواج کرد.
از مدرسه خارج شدم، ماشینش درست رو به روی در مدرسه بود.
آینده ی من را تباه کرده بود.
سوار شدم، به سمتم که چرخیدم هیچ ترحمی در صورتش نبود.
ماشین را روشن کرد و بی حرف به سمت خانه راند.
ــ چرا اخراجم کردی؟
در کمال خونسردی گفت:
ــ چون بهت گفتم وظایف زناشوییات مهم تر از درسه!
خانه نزدیک بود، در را با ریموت باز کرد.
ــ کجا کم کاری کردم؟
ماشین را جلوی عمارت نفرین شدهاش پارک کرد اما پیاده نشد.
ــ دیشب سک..س خواستم؛ گفتی پریودی.
ــ از این به بعد وقتی خونریزی هم دارم باید رابطه داشته باشم؟
عصبانی بودم و این اولین بار در تمام طول این یک سال بود که صدایم بالا می رفت.
ــ پریود نبودی ستاره! امروز امتحان ریاضی داشتی و بهونه آوردی که درس بخونی.
پوزخندی زد و از ماشین پیاده شد.
ــ یعنی من حالیم نیست تاریخ پریود زنم کیه؟
مثل خودش در را کوبیدم و داد کشیدم.
ــ برای تو که بد نشد! به این بهونه از خونه زدی بیرون و تا صبح نیومدی. مهندس شهاب آریا دیشب با کدوم دختر به زنت خیانت کردی.
رگ پیشانیش بیرون زده بود، گردنش قرمز شده بود.
چشم هایش اولین باری بود که آتش میبارید.
ــ درشت تر از دهنت صحبت نکن ستاره! حرمت نگه دار.
قدم برداشت که برود، من اما این بار کم آورده بودم.
بازویش را چنگ زدم، او را چرخاندم.
ــ عاشقم که نیستی! دردت فقط س..کس و پوله.! ازدواج کردی که به ارث پدربزرگت برسی چون تنها شرطشون این بود که دختر حاج صالح رو بگیری.
با تمسخر به سر تا پایم نگاه کرد.
ــ خانواده ی من فکر میکردن حاج صالح چه دختر دُر و گوهری داره!
ــ بذار برگردم مدرسه.
بازویم را گرفت، من را به سمت خودش کشید.
ــ هوا برت میداره! اون معلمت مهندس مهندس میبنده به ریشت فکر میکنی میتونی کاره ای بشی! یادت میره زن این خونهای و باید وظایفت رو انجام بدی.
جلوی بغضی که شکست را نگرفتم.
ــ بذار برم مدرسه شهاب، اگه نذاری، میرم از پیشت به خدای واحد شهاب.
طره ای از موهایم را که روی پیشانیام ریخته بود پشت گوشم انداخت.
ــ از این حرفا زیاد زدی ستاره، زیاد خواستی بری،نتونستی،دلت گیره، کجا میخوای بری؟ رویاهات بزرگه دخترجون، یکی باید بهت بفهمونه بین زن خونهدار و رویاهای بزرگ باید یکیش رو انتخاب کنی.
لب زدم.
ــ نذاشتی من انتخاب کنم، اجبارم کردی.
انگشت شستش را روی لب زیرینم کشید.
ــ چون انتخابت من نمیشدم، باید برم جلسه. شب لباس خوابی که برات گرفتم رو بپوش.
به من پشت کرد و بی اهمیت پله های عمارتش را بالا رفت.
من با مردی ازدواج کرده بودم که قلب نداشت.
که به یک زن به چشم خدمتکار نگاه میکرد.
که اجازه نمیداد دخترم چیزی بیشتر از یک مادر بشود.
دستم را روی شکمم گذاشتم و نوازشش کردم، صدای مارال در گوشم پیچید.
ــ این سری به خاطر بچت برو! نمیذاره زندگی کنی ستاره، زندانیت کرده رسما!
این بار میرفتم.
به خاطر دخترم می رفتم.
هیچوقت نمیفهمید که باردار بودم.
***
ــ خانم ها، آقایان! به سی و پنجمین دوره ی مسابقات سطح کشوری رباتیک خوش آمدید! این دوره شاهد ظهور یک تیم جدید و نابغه هستیم.
مجری پیاز داغ را زیاد کرد و گفت:
ــ تیمی که بی شک میتونه رقیبی سرسخت برای گروه آقای آریا باشه؛ بریم با این تیم آشنا بشیم! گرووووه ستاره ی افخم.
چهره ی شهاب از روی پروژکتور های بزرگ سالن مشخص بود، نگاهش مات ماند و گردنش می چرخید تا مرا پیدا کند.
نیشخند روی لبم نشست، بعد از ده سال دوباره رو به رویش بودم.
اما این بار با یک تفاوت بزرگ!
این بار در جایگاهی هم تراز با او بودم.
از جایم بلند شدم و چشم هایش مرا دید، براندازم کرد و بی اراده از جایش بلند شد.
صدای مجری آمد.
ــ فکر میکنین برنده ی این دوره از مسابقات کدوم تیم باشه؟
https://t.me/+LKk0q86eKIQ1MTBk
https://t.me/+LKk0q86eKIQ1MTBk
https://t.me/+LKk0q86eKIQ1MTBk
https://t.me/+LKk0q86eKIQ1MTBk
https://t.me/+LKk0q86eKIQ1MTBk
https://t.me/+LKk0q86eKIQ1MTBk
97020
« دختر #مذهبی تو استخر #مردونه گیر میکنه»😱
دختره مذهبی با اکیپ همکلاسیاش رفتن اردو. میره #استخر هتل اما...
تو استخر مردونه با #لباسشنا گیر میوفته؛ استادش نجاتش میده.
چطوری؟
👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
با استاد بحثم شده بود. اون میخواست #دوستدخترش بشم.
اما من #مذهبی بودم و میخواستم اولین #مرد زندگیم #شوهرم باشه.
رفتم #شنا...🩱
زمان از دستم رفت.😱
سانس #آقایان شروع شد. منم با #لباسشنا تو استخر بودم.
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
هول هولی یه حوله پیچیدم دور موهام و یکی هم دور #تنم.
به سرعت به سمت #رختکن رفتم که صدای مردها رو شنیدم😱
- خاک به سرم شد.. چیکار کنم؟
نگاهی به اطرافم انداختم.
هیچ جایی برای #مخفی شدن نبود و الآن هست که بیان داخل.
دست به سرم گرفته بودم و خدا خدا می کردم که...
اولین کسی که وارد شد و من رو با #حوله دید کسی نبود جز #استادم.
بله... همون استادی که میخواست باهاش وارد #رابطه بشم😭😱
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
با دیدنم چشاش از تعجب و شگفتی باز شد😳
یه نگاه به پشت سرش انداخت و سریع در ورودی استخر رو بست.
صدای داد و فریاد از اون سمت میومد.
- دامیار.. چه غلطی میکنی؟ چرا در رو بستی؟
حیران و عصبی به همه جا نگاه میکرد. شاید راه نجاتی پیدا کنه.
- چیزه... وایسید... در قفل شد... ببینم چطوری باز میشه... چند دقیقه صبر کنید.
نگاهی به گوشه انتهایی استخر انداخت و با #خشم به سمتم اومد.😡😡
#دستم رو گرفت و به دنبال خودش کشید.
- خودت رو کشته فرض کن جمانه. برای من جانماز آب میکشی و بعد اینجور تو سانس مردونه #لخت و پتی میای؟
از شدت ترس و استرس گریه میکردم.😭😢
یه در کوچیک رو باز کرد و هولم داد.
اتاقک انباری بود.
- هیششش... خفه... همینجا خفه میشینی تا بعد به خدمتت برسم.
نگاه پر از #خواستنی به بدنم انداخت.
تازه #بدنش رو میدیدم.
با یه #مایو و اون همه #عضله جلوم واستاده بود.
اگر با این #بدن بخواد.... وای، در برابرش یه فنچ بودم.
#مسخ شده به سمتم ختم شد. دستی به #لبهام کشید و تا صورتش رو نزدیک کرد محکمتر به در کوبیدند.
عصبانی ازم دور شد. در رو #قفل کرد و رفت.
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
صدای شوخی های #خرکی و #زشتشون رو میشنیدم.
کم کم خوابم برد که با نوازش یه چیزی رو #گونه و #لبهام بیدار شدم.
دامیار بود، #استادی که مجبور شدم باهاش #همخونه بشم.
حالا تو اون #وضعیت جلوش نشسته بودم در حالیکه #حوله کنار رفته بود.
به خودم که جنبیدم تا از دستش #فرار کنم. دیدم روی هوام...
#جیغ بلندی کشیدم.
- فایده نداره کوچولو... باید #تنبیه بشی... وقتی مجبور شدی باهام تو #استخر شنا کنی میفهمی جواب "نه" دادن به دامیار زرگر یعنی چی😈😈
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
خلاصه:
من جمانه هستم، یه دختر مذهبی که برای شرکت توی کلاس های طلا و جواهرسازی به کشور امارات و شهر دبی رفتم.
اونجا یه اتفاقاتی افتاد که مجبور شدم با استادم #همخونه بشم.
یه استاد #خشن و #سختگیر که با دیدنش آب از لب و لوچه ات راه میوفتاد.
اما...
یه #دخترباز حرفه ای بود. میخواست من هم باهاش وارد #رابطه بشم اما قبول نکردم...
تا اینکه توی یکی از سفرها، توی استخر هتل گیر کردم.
سانس #مردونه شد و دامیار #نجاتم داد.
و همه چیز از اونجا شروع شد...😱
اون من رو مجبور کرد #صیغه اش بشم.
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
« دختر #مذهبی تو استخر #مردونه گیر میکنه»😱
دختره مذهبی با اکیپ همکلاسیاش رفتن اردو. میره #استخر هتل اما...
تو استخر مردونه با #لباسشنا گیر میوفته؛ استادش نجاتش میده.
چطوری؟👆👆👆👆
👍 1
1 96440
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغهس میترسم!
حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس میکرد.
تمام بدنش از احساس منزجر کنندهای که داشت منقبض شده بود.
در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد.
هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا میانداخت، کامی از سیگارش گرفت.
با پوزخند گفت:
- انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه...
دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد.
با حالت انزجار عقی زد و نالید:
- آب لجن استخر داره میره توی دهنم!
آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود.
هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد:
- انتخاب با خودته که هر چه سریعتر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور میدم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعهی منو آتیش بزنی؟
دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد.
حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس میکرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد.
با گریه جیغ کشید:
- لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! میفهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم میشه!
اخم های هخامنش در هم رفت.
- هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوانسالار باید چطور حرف بزنی!
آیسا با بیچارگی نالید:
- بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت میزنه... از بیرون گود خوب میتونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم...
هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد.
مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد.
با اشارهی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید.
آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد.
- خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید...
هخامنش اینبار بدون ذرهای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید:
- از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟
آیسا با خشم و گریه داد کشید:
- از سگ دستور گرفتم! کری؟ میگم هیچکس! اشتباه شد... من نمیدونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمیدونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه میخوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت میزدم!
ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد:
- بیارم بالا...
هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد.
به این سادگی ها به حرف نمیآمد.
باید طور دیگری تنبیهش میکرد.
با اشارهاش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند.
آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمهور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد.
همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد.
اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی میدانستند.
یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند
آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید:
- من که نمیتونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو میتونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی!
هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد.
همانطور که سمت آیسا قدم برمیداشت، با چشمان به خون نشسته غرید:
- با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن!
https://t.me/+K_4k0mDuf9A3YjU0
https://t.me/+K_4k0mDuf9A3YjU0
https://t.me/+K_4k0mDuf9A3YjU0
آیسا، دختر هفده سالهی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، میخواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظهای که از خودسوزی پشیمون میشه، آتیش به مزرعهی چند هکتاری خشخاش میرسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار!
مردی که بخشش توی کارش نیست.
حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده....
https://t.me/+K_4k0mDuf9A3YjU0
https://t.me/+K_4k0mDuf9A3YjU0
بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی نکنید❌❌❌❌
👍 1
91110
تو قرار بود سه ماه زیر داداشم بخوابی زنیکه
چی میگی زنشی هان!
الو الو نامدار بدبخت شدیم...آرین و از پله هل دادن افتادن زود خودتو برسون بیمارستان!
نامدار اخم آلود گوشی در دستش خشک شد.
- چی؟ یعنی چی؟ کی هل داده عاطفه چی میگی؟
عاطفه هرای کشان به سینه اش کوبید
- یسنا... دختر این زنیکه هل داده بچه افتاده زمین.. گفتم این زنیکه و بچش نحس دارن تحویل بگیر!
آرین از پله ها افتاده بود! یسنا هلش داده بود؟
پس یاس چه غلطی می کردند در آن خراب شده...
با پیچیدن از پیچ راهرو اورژانس صدای داد مادرش را شنید.
- دختره ی دو هزاری میگی بچهن؟
تو زن پسرم نشدی که به خودت برسی بچم صیغه ت کرد که به خودش و بچش برسی!
چجوری جلوی توله سگتو نگرفتی!
مخاطب حرف های خاتون، یاس بود و یسنا از وحشت جیغ های خاتون گوشه ای کز کرده بود که با دیدن نامدار بدو سمتش دوید
- بابایی!
یسنا هم بابایی صدا می کرد نامدار را... دخترک پدر نداشت و نامدار خودش گفته بود بابای او هم هست اما امروز نه...
یاس با گریه هق می زد و هنوز نامدار را ندیده بود
- مادرجون به خدا من حواسم بود بهشون یه لحظه رفتم تو اتاق برگردم بچه ن... چیزیشون نشده که...
نامدار کلافه از صدایشان و یسنایی که سمت ش می دوید غرید:
- آرین کجاست!
یاس با دیدن نامدار چشمانش درخشیده و سمتش چرخید.
- نامدار! نترس دکتر پیششه تو اتاق، بخدا هیچیش نشد از دو تا پله افتاده پایین... یسنام ترسیده .... یذره پیشونیش آرین...
صدای نامدار بالا رفت
- کدوم گوری بودی که بچهت همچین غلطی کرد!
صدایش بی انعطاف بود اما یاس در آن قسمت بچهات گیر کرده بود.
نامدار یسنا را می گفت!
مگر همیشه نمی گفت یسنا هم بچه ی او بود!
عاطفه به مهلکه اضافه شد
- تو آشپزخونه بود داداش دختره گدا گشنه شکمشو آورده خونه تو همش اون تو داره می لمبونه.
من اومدم از اونجا اومد بیرون اولم تخم حروم خودش و بغل کرد نه بچه ی یتیم تو رو...
خوب آوری آدمش کردی زنیکه هرجایی رو!
نگاه تیز نامدار دوباره سمت یاس رفته بود که دخترک به گریه افتاد.
- بخدا نه... من فقط داشتم...
دوباره صدای نامدار بی رحم شد.
گفته بود آرین تمام دارایی اش است.
سر تنها دارایی اش ریسک نمیکرد
- تو غلط کردی یاس!
وقتی پول ثانیه به ثانیه کارت تو اون خونه رو گرفتی و خودت و بچت تأمین شدین نمیتونی چشم ببندی روی بچه من حالیته!
شکستن یاس را دیده بود اما مهم نبود که با باز شد در اتاق نامدار بی توجه به یسنای ترسیده که به پایش چسبیده بود پاتند کرده و حتی ندید افتادن یسنا را روی زمین...
- حال پسرم چطوره دکتر؟
با این که دکتر با خنده اطمینان خاطر داده بود که آرین هیچ طوری اش نبود اما تا پسرش را نمی دید آرام نمی گرفت
آرین همه چیز نامدار بود. تنها یادگارش از مریم...
همان روز اول هم به یاس گفته بود خودش و بچه اش را تامین می کند به شرطی که برای آرین کم نگذارد...
اما یاس حتی بیشتر از یک مادر بود برای آرین...
برای همان نامدار داخل اتاق نشده آرین سمتش چرخید
- بابایی، مامان یاسی کو؟
نامدار با اخم اما با احتیاط روی تخت نشست
- خوبی بابا؟ درد داری؟
آرین نچ تخسی کرد.
- نه خوبم بابایی. مامان یاسی کو؟ بگو با یسنا بیان پیش من...
نامدار هنوز عصبانی بود. جای زخم روی پیشانی آرین کفری ترش میکرد که آرام پسرکش را بغل کرد.
- بریم خونه بابایی بریم برات پیتزا سفارش بدم.
با بهانه گرفتن آرین کلافه از روی تخت بلند شده و در را باز کرد.
صدای گریه های یسنا می آمد.
روی صندلی نشسته و زانویش خونی بود
با دیدن دخترک اخم هایش عمیق تر شد
- چیشده؟ چرا حواست به بچه ها نیست!
یسنا؟ بابایی؟
دست دراز کرده بود برای گرفتن دخترک که یسنا ترسیده خودش را سمت یاس کشید.
مادر و دختر چشمانشان گریان بود
- ت...تو بابای من نیستی! من و انداختی زمین...
نامدار مات شده چشم بست. در عصبانیتش حواسش به یسنا نبود!
- تو دختر منی یسنا بیا بغلم...
حرفش با بلند شدن یاس نصفه ماند. دست دخترکش را گرفته و بلند شده بود.
تازه می دید چشمان خیس و متورم یاس را..
- نیستید آقا نامدار! شما بابای بچه ی یتیم من نیستین.
حق با شماست من پول ثانیه به ثانیه رو تو خونه شما گرفتم...حتی زیادم خرج منو و بچم کردید...
نامدار دندان قروچه کنان جلو رفت.
لعنتی چه گفته بود در عصبانیتش که یاس آن طور می لرزید.
با جلو آمدن دست یاس چشمانش تنگ تر شد.
کارت بانکی در دست یاس بود.
- ت...تو این کارت...هرچی پول داده بودید بمن هست من خرج نکردم... بردارید برای خورد و خوراک این چند ماه من و یسنا تو خونتون...
بریم مامانی...
گفته و با کشیدن دست یسنا پشت به نامدار برای همیشه آن مرد نامرد را ترک کرد.
https://t.me/+0qfYBOzKLno4ZGRk
https://t.me/+0qfYBOzKLno4ZGRk
https://t.me/+0qfYBOzKLno4ZGRk
👍 6❤ 1
1 60910
♣️از کفر من تا دین تو
♦️پارت828
#آس...هامرز
میگن آینه روح هر آدمی چشمشه.. بهش باور ندارم اما چشم های آدمی که چند لحظه قبل دیدم حسرت و درد و باهم داشت.. طوری که طاقت باز نگه داشتنشون به نظر مشکل میومد.
پس پلک هاش و روهم گذاشت، شاید اگر کمی بیشتر کنکاش میکردم تنهایی روهم توشون میدیدم.
دست به سینه تکیه داده به دیواره.. بیشتر شبیه بغل کردن خودش میمونه.
از حرص فکی میسابم و نگاه از آینه آسانسور و زن پشت سرم میگیرم، انگشت هام درد میکنه این مشت گره کرده رو نباید با خودم حمل میکردم چون معلوم نبود توی سر کی خورد میشد و اینا همش تقصیر خودمه که نکوبیدم توی سر اون مردک عوضی پارکینک.
صدای دخترک لوس اپراتور، طبقه خروج و اعلام میکنه بی صبر جلوتر ازش بیرون زده و با گام های بلند به سمت در آپارتمان میرم.
درو باز کرده باز هم بدون منتظر شدنش میرم داخل.. حسرت اون مرتیکه جعلق و میکشه!؟
تق تق آهسته و آروم پاشنه ی کفش هاش که جلوی ورودی متوقف میشه بیشتر اعصابم و خط خطی میکنه.
_منتظر دعوت نامه ای!
فریادم فقط سکوت آپارتمان خالی رو میشکنه نه فضای بینمونو.. هنوز داخل نشده، داره به برگشت فکر میکنه!؟
دست به کمر وسط حال ایستاده چشم هارو روی هم فشار میدم. به درک..
عماد باید میزاشت میزدم سرو ته اون مرتیکه مزلف و هم میاوردم.
به طرف بار کوچیک کنار سالن پا تند میکنم و لیوانی پر کرده راهی اتاقم. میشم.
دراز کشیده داخل وان جرعه جرعه الکل و وارد جریان خونم میکنم و بالاخره آرامش نسبی که میخوام و پیدا میکنم البته اگر این گردن درد لعنتی دست از سرم برداره.
توقع زیادی اگر توهم انگشت های نرم و کار بلدش و روی شونه هام وقتی پلک هام و با آرامش بستم بخوام؟
پوف... بدبختی اینه از این کارا هم بلد نیست شاید باید به عماد بگم ببرش و خونه رو خالی کنه تا سری به شمارهای خاک خورده سفارش هام بزنم.!
عوض اینکه الان اینجا تو بغلم لم داده باشه معلوم نیست چه غلطی میکنه.
تمام مدت جشن با هر نگاه به صورت و هر حرکت تنش به درآوردن اون پیراهن لامصب از تنش فکر کردم و لمس پوست سفید و حجم های خواستنی اندامش..
حتی با فکر بهشون هم نمیتونم لذت بی نهایتی که ازش میبرم و انکار کنم و فکر به شماره های دیگه فقط یه بیراهه از اصل جنسه.
به قلم:S.Fateme Moosavi
👍 62❤🔥 16❤ 8🔥 7🍾 5🤨 2
1 56760
Repost from N/a
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسندهی پروژه آخرین جاسوس🤩
داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست میکنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉
رمان آتشزاد، فانتزی و عاشقانه
برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
69610
Repost from N/a
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسندهی پروژه آخرین جاسوس🤩
داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست میکنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉
رمان آتشزاد، فانتزی و عاشقانه
برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
18110
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.