وقتی که سیگنا فقط دو ماه داشت، خانوادهش کشته میشن و بعد از اون هم، مرگ سرپرستهاش، مثل نفرینی به دنبالش میاد. سیگنا یک فرقی با بقیه داره، اون میتونه "مرگ" رو ببینه؛ بین سیگنا و مرگ رابطهای برای پی بردن به دلیل کشته شدن اعضای خانواده سیگنا شکل میگیره.
راستش اولین عنصری که باعث شد که گول این کتاب رو بخورم، اسمش بود. دومین عنصر، طرح جلدش و سومی هم فضای گوتیک. اما واقعا ناامید شدم.
قلم نویسنده پر از تقلاست، تقلا برای ساخت اثری گوتیک و رمانتیک با استفاده از کلمات زیبا، منتها از این تلاش، فقط یک کتاب با ریتم فوقالعاده کسلکننده و کلمات پیچیده اما نابهجا، به دست اومده. ریتم کتاب بهقدری کسلکنندهست که آدم از شدت خستگی، عصبی میشه.
کتاب پر از رد فلگه، حتی در همون صفحات اول میفهمید که مرگ از وقتی که سیگنا دو ماهش بوده مجذوبش میشه و همیشه تماشاش میکنه. مرگ، کارکتری با چند هزارسال سن، روی یک دختر دو ماهه کراش میزنه و استاکش میکنه!
این قضیه واقعا کریپیه، ولی مشکل اصلی رد فلگ بودنش نیست، مشکل اصلی اینه که این قضیه محوریت داستانه و ما واقعا با اتفاق جذابی، مواجه نمیشیم.
خیلیها اختلاف طبقاتی در کتاب و این قضیه که سیگنا تلاش میکرد که یک لیدی باشخصیت باشه و روی هیکلش هم حساسه رو نقد میکنن و میگن زنستیزانهست، اما بهنظرم با توجه به خط زمانی داستان، واقعا این اتفاق نرماله، خصوصا برای یک دختر اشرافی. حتی اگر خط داستانی در همین زمان بود هم اصلا نکته منفی محسوب نمیشد؛ چون رمان، کتاب آموزشی نیست که این شکلی رفتار کارکترها رو نقد کنیم.
و البته که نقدهای زیادی به کارکترها وارده. مرگ؟ یک کارکتر که کل هویتش در آبسسد بودن با سیگنا خلاصه میشه. اونقدر کارکتر چندشآوریه که میشه گفت نسخه فانتزی و تکبعدی و کمعمقتر کارکتر جو در "You"ـه. این وابستگی مرگ به سیگنا نقد رفتارش نیست، در واقع غیرعقلانی بودنش با توجه به ماهیت و قدمت مرگ، مسخرهش میکنه.
سیگنا؟ از خود مرگ هم بدتره و تنها ویژگی بارزش، نچسب بودنه. یک دختر مغرور و خنگ و دروغگو که قطعا با بقیه دخترها فرق میکنه؛ مونولوگهاش فقط توصیفاتی کسلکننده و رومخن.
کارکترهای فرعی هم واقعا هیچ ویژگی خاصی ندارن و روابط بین تمام کارکترها، بدون هیچ کمیستری خاصیه.
و رمنس... از رمنس این کتاب و مثلث عشقی خندهدارش، بهنظر دارک کمدی به این قضیه بیشتر نزدیکه تا دارک رمنس.
لازمه به حسسازی اشاره کنم؟ حسسازی بدون کارکترپردازی هیچ معنایی نداره، در واقع وقتی کارکترها اینقدر سطحی باشن، قراره چه حسی بهمون منتقل شه؟
و فضاسازی... نویسنده داره تلاش میکنه یک فضای گوتیک رو نشون بده، ولی تصوری که ایجاد میشه، چیزی بیشتر از مهمونیهای چای "Bridgerton" نیست.
دیالوگها واقعا مصنوعیان. نویسنده سعی کرده دیالوگها خیلی عمیق و خاص بهنظر بیان، ولی فقط کلمات حشو رو پشت سر هم چیده و جملات نابهجایی گفته که از نظر خودش، عمیقن.
صدا زدن اسم در دیالوگ میتونه خیلی جذاب باشه، اما نه وقتی که توی تمام دیالوگها تکرار میشه.
اتفاقات غیرمنطقی کتاب زیادن، از همه خندهدار هم این قضیهست که مرگ واقعا برای حل معما، به سیگنا احتیاج داره.
پایانبندی هم مثلا قرار بود شوکهکننده باشه و خواننده رو به خوندن جلد بعد مشتاق کنه، اما مسخرهترین قسمت کتاب بود. البته، اگر از سکس سیگنا با سایههای مرگ، فاکتور بگیریم.
۱/۵
#Belladonna
#Review
#مرور