مجـنونـ عـشـق(سـاجدهـ هـاشمے)🖇📚
﷽ 🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 من مجنونم، مجنون عشق! اما... لیلی در میان نیست لیلی به خاطره ها سپرده شده ولی... گاهی خاطره ها هم زنده می شوند. عضو اختصاصی انجمن نویسندگان ایران مجنون عشق به قلم: ساجدههاشمی🌱
إظهار المزيد16 220
المشتركون
-1324 ساعات
-1807 أيام
-4730 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
.
-پاهاتو وا کن خانوم دکتر چکت کنه. میخوام ببینم هنوز قابل استفادهای یا داداشم زن کوچولوشو انقدر جر داده که دیگه گشاد شده؟
یگانه لبش را گاز گرفت تا صدای هق هقش اوج نگیرد.
اردلان خونسرد دستش را درون جیب شلوار پارچهای که خیاط مخصوص عمارت گنجی ها فیت تنش دوخته بود، سُر داد و با بی تفاوتی به صورت سرخ یگانه زل زد.
- الان اشک تمساحت واسه چیه دیگه؟ بستنت به نافم. باید خوشحال باشی که از فردا قراره اسمت بره تو شناسنامه اردلان گنجی! رییس بزرگ ترین بیمارستان جراحی مغز و اعصاب قراره بشه شوهرت! افتخار این نصیبت میشه که خانم دکتر صدات کنن...
هر کلمهای که از دهانش بیرون میآمد، قلب یگانه را نیش میزد... و یگانه احمقانه حق میداد به اردلان برای تحقیر هایش...
ده سال پیش یک هفته قبل از اینکه اردلان به خواستگاریاش برود، خیلی ناگهانی با پسر کوچک خاندان گنجی، برادر کوچکتر اردلان عقد کرد.
غرور اردلان را بی هیچ توضیحی خرد کرده بود و این مرد امروز با آن اردلان عاشق پیشهی ده سال پیش فرق داشت.
دقیقا ده سال آمریکا زندگی کرد.جزو بهترین و مشهورترین جراحان مغز و اعصاب بین المللی بود و حالا ملک عذاب یگانه!
آمده بود از زن بیوهی برادرش انتقام بگیرد. برادرش مرده بود و اردلان میگفت به اجبار عقدش کرده...
ولی عالم و آدم میدانستند خدا هم روی زمین بیاید نمیتواند اردلان را مجبور به کاری کند.
خودش میخواست که یگانه را به عمارتش ببرد و انتقام ده سال پیش را بگیرد.
بی خبر از اینکه یگانه ده سال در آتش نداشتن اردلان سوخته بود...
صدای بم اردلان، رشته افکارش را پاره کرد:
- چیه؟ حرفم حقه جواب نداری بدی؟ زبون دو متریت رو یوهویی موش خورد؟
یگانه سر پایین انداخت و زیرلب زمزمه کرد:
- من که راضی نبودم.... دیدین که تلاشمو کردم. حاج باباتون اصرار داشتن و گفتن این رسم خاندانتونه.
اردلان گوشهی لبش را عصبی جوید و دوباره طعنه زد:
- بله یادم نرفته! عروس از این خانواده بیرون نمیره فقط از برادری به برادر دیگه منتقل میشه!
به یگانه خیره شد.جوابش را نداده بود و تنها با چشمان آبی بارانیاش نگاهش میکرد و با فشردن لب های سرخش به یکدیگر میخواست هق هق بلندش را خفه کند.
نفس کلافهای کشید و حرصش را سر یگانه خالی کرد:
- حالا واسه تو که بد نشد! اونی که باید توی اشک غرق بشه منم که بیوهی دستمالی داداشمو انداختن بهم. با این همه دبدبه کبکبه باید بگم زن برادرم و گرفتم! بدبختی اینجاس عین گاو پیشونی سفید میمونی! همه عالم و ادم دیدنت.
کامران گور به گوری هر قبرستونی میرفت تو رو همراه خودش میبرد حتی جشن ریاست من!
تمام همکارام میشناسنت...
هنوز جشن ریاستش را به یاد داشت.کامران فقط برای زجر دادن برادرش او رابه مهمانی برد و یگانه از دیدن دختر لوندی که اردلان دست دور کمرش حلقه کرده بود، در ورودی تالار پذیرایی جان داده بود!
مظلوم سر پایین انداخت:
- من قایم میشم من اصلا هیچ جا نمیام که کسی نبینه منو.شما ناراحت نباشین.
اردلان پوزخند صداداری زد.
- نمیگفتی هم قرار نبود ببرم حلوا حلوات کنم.
اشک یگانه فروریخت ودکتر وارد اتاق معاینه شد.با دیدن یگانه که همانطور پوشیده روی تخت نشسته بود با مهربانی گفت:
- عزیزم هنوز آماده نیستی؟
یگانه جوابی نداد که دکتر اینبار اردلان را هدف قرار داد.
- خانمتون مثل اینکه خیلی خجالتیان آقای دکتر، شما بی زحمت اون سمت تشریف داشته باشید تا من کارمو انجام بدم.
اردلان دندان قروچهای میرود و بالبخند تصنعی سر در گوش یگانه خم میکند.
طوری که دکتر نشنود لب میزند:
- کم لنگات و هوا دادی که الان خجالت میکشی؟!
بعد از اینکه رنگ صورت یگانه سرخ شد.
رفت و خونسرد روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت.
دکتر پردهی سفید را کشید تا دید اردلان را کور کند و با ملایمت همانطور که یگانهی شرمزده را معاینه میکند، میگوید:
- چقدرم دوستت داره آقای گنجی، آوردتت معاینه که شب عروسی سخت نگذره بهت. دیدم چقدر سرخ و سفید شدی دم گوشت حرف زد.
یگانه پوزخند بالا آمده تا پشت لب هایش را قورت داد.خبر نداشت چه عاشق و معشوقی بودند و حالا چه شدند!
کار دکتر تمام شد.
- شلوارتو میتونی بپوشی عزیزم.
و همانطور که دستکش هایش را درمیآورد پرده را کنار زد.با خنده رو به اردلان گفت:
- آقای دکتر کارتون یه کم سخت شد. این خانم خوشگله هایمنش خیلی ضخیمه. سکس برای بار اولش خیلی دردناکه و پاره کردن پردهی بکارت به سادگی امکانپذیر نیست.باید معاشقه طولانی باشه و کاملا تحریک بشه وگرنه باید یه جراحی جزئی انجام بدیم!
اردلان بهت زده به یگانه نگاه کرد.
بی توجه به حضور دکتر جلوی دخترک ایستاد و بی رمق پرسید:
- تو... تو دختری؟ #باکرهای؟ چطور... ده سال... تو مگه...
یگانه سرش را پایین انداخت و با رنگ پریده لب زد:
- ازدواج من و برادرتون صوری بود ما هیچ وقت با هم نخوابیدیم..
https://t.me/+q1JlLbV3Gmk4NmVk
https://t.me/+q1JlLbV3Gmk4NmVk
17610
Repost from N/a
تو کارخونه بهش پیشنهاد...😶🔞
دستشو گذاشت بغل صورتم و خم شد تا هم قدم شه.
_کوچولو...هزار تا مثل تو هر روز جلوی من عشوه و کرشمه میان تا فقط با نوک انگشتم لمس بشن اون وقت تو داری برای من ناز میکنی که دختری؟ بابا وا بده...
با بغض به هیکل بزرگ و ترسناکش نگاه کردم
چیکار میکردم.
_ب..برید اون ور..من نمیخوام که زیر دست شما باشم.
بلند و با حرص خندید.
_فکر کردی این خجالت و نقش بازی کردناتو باور میکنم؟...هیچکس باور نمیکنه دختر یتیم و بی کِس و کاری مثل تو باکره باشه...حداقلش با دو نفر خوابیدی تا الان.
بدون هیچ فکری سیلی محکمی به صورتش زدم و داد زدم:
_من خیلی ساله دارم از خودم در برابر مرد های هیز و کثیفی مثل تو ماک نگه میدارم اون وقت تو میگی چون یتیمم حتما خرابم؟...انصافتون کجا رفته.
هنو تو بهت سیلی که بهش زدم بود.
کم کم چشماش قرمز شدن و صورتش کبود شد.
ترسیده نگاهش کردم و خواستم فاصله بگیرم که دستمو محکم کشید و هرچی وسایل رو میزش بود رو ریخت پایین و با یه حرکت انداختتم روی میز.
_الان بهت نشون میدم دست بلند کردن رو من چه تاوانی داره هرزه کوچولو.
جیغ بلندی کشیدم و تا خواستم جلوشو بگیرم دکمه های مانتوم به اطراف پرت شدن و او محکم هلم داد و روی میز پخشم کرد.
_نههه تروخدااا....
اما اون صدامو نشنید و....
https://t.me/+ig3ZVrCo7lJiNjZk
نیلی دختر یتیم و مظلومی که قربانی علاقه ی رئیسش میشه و درست موقعی که داره برا خودش رندگی آرومی میسازه امیر رادش مفوذ ناپذیر ترین مرد خاور میانه...یه شب تو کارخونه...آبروی اونو میبره و...⚠️❌
👍 1
38300
Repost from N/a
_حجله ی دروغکی!!
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
به تخت خوابی که پر از پر های سفید گل بود خیره شدم و زمزمه کردم.
_انگار خانواده ات از ازدواجمون خیلی خوشحالن...
کراواتش رو در اورد، دکمه های پیرهنش رو باز کرد و انگشتر عقیقی که دستش بود رو روی آینه کنسول گذاشت.
_تو کل زندگیشون فقط میخواستن من ازدواج کنم! تک عروس این خاندان شدی.
نگاهمو از حجله گرفتم و به آینه خیره شدم، قرار بود ازدواجمون صوری باشه، اما منه احمق دل دادم به این پسر مذهبی و تعصبی...
گیر موهام رو در اوردم و کف سرم رو مالش دادم.
تمام وقتی که توی اتاق بودیم سر بلند نکرد تا بهم نگاه کنه!
_میخوای بری حموم؟ خستگیت در میاد.
_نه، کف پاهام درد میکنه، ترجیح میدم دراز بکشم.
به سمت حموم رفت تا دوش بگیره، از فرصت استفاده کردم و لباس عروسم رو با یه لباس خواب عوض کردم، کوتاهیش تا زیر باسنم میرسید و تمام سینه ام مشخص بود!
اما اهمیتی نداشت، من قلبم رو بهش باخته بودم و میخواستم هر کاری کنم تا نزدیکم بشه!
روی تخت به پشت دراز کشیدم و اهمیتی ندادم که لباس خوابم بالا رفته و شورت نپوشیدم.
از حموم درومد، چشمام رو بستم و از لای پلکام دیدم که پشت به من حوله رو از پایین تنه اش کَند و فقط یه شلوارک پوشید، به سمتم که چرخید جا خورد! با تعجب بهم نگاه کرد و کمی جلو اومد، انگار مردد بود که چیزی بگه اما بالاخره زبون باز کرد.
_قراره هر شب اینطور بخوابی؟
چشمامو باز کردم و به خودم که حتی نیپل سینهام هم پیدا بود نگاه کردم.
_مشکلش چیه؟ من نمیتونم با لباس بخوابم! اذیت میشم، برو دعا کن همینم پوشیدم.
جلو اومد، کنارم روی تخت نشست و نیم نگاهی به سینه های سفیدم انداخت و استغفرللهی زمزمه کرد، زیر لب خندیدم و گفتم:
_زنتم! یه نظر که هیچی! صد تا نظرم حلاله!
_با آناتومی بدن مردا آشنایی داری؟
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه که یه مرد نمیتونه این صحنه رو ببینه و تحریک نشه! و نمیتونه تحریک بشه و جایی خودشو خالی نکنه! و اگه خالی نکنه از کمر درد میمیره! میفهمی اینا رو؟
لبام رو گرفتم تا نخندم، نیم خیز شدم و بهش نگاه کردم.
_شب عروسیت تلخی نکن عزیزم! بگیر بخواب و سعی کن به من نگاه نکنی.
بهش پشت کردمو چشمامو بستم، صدای جیر جیر تخت اومد که پشتم دراز کشید و من گرمای تنش رو حس میکردم.
_کسی بهت گفته بود بدن سکسی ای داری؟
به طرفش چرخیدم، نگاهش به پایین تنم بود و برجستگی های تنم.
دستش رو روی سینه ام گذاشت و ماساژ داد.
_بعید میدونم امشب بتونیم بخوابیم!
با اینکه داشتم تحریک میشدم اما دستش رو پس زدم و گفتم:
_ازدواج ما صوریه! یادت رفته؟
روم خیمه زد، پایین تنه اش رو به پایین تنه ام چسبوند و تو گوشم زمزمه کرد
_ تو قرارداد ازدواج صوری ما کسی نگفته بود تو میخوای همچین لباس خوابی بپوشی!
_مامانت خریده بود!
_هرچی میخره باید بپوشی؟
_این بهترینش بود!
یقه ی لباس رو تو تنم پاره کرد و تو گوشم زمزمه کرد.
_بهترینش بدن لختته!
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
سودا دختر زیبا و شیطونی که برای رهایی از حرف های خواهرش تصمیمی میگیره ازدواج کنه.
محمد پسر مذهبی و سربه زیری که به خواست مادرش به خواستگاری سودا میره و تصمیم میگیرن باهم صوری ازدواج کنن.
اما سودا دختر شیطونی که محمده سربه زیر اغوای خودش میکنه♨️🔥
داستان عاشقی دختر شیطون و مهربون و پسر مذهبی سربه زیر📿💯
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “
﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکهای از قلبم نیستی همه وجودِ
33410
Repost from N/a
🔞رو پاهاش جابه جا شدم که وضعیت بدتر شد...
با حرص ولی آروم کنار گوشم غرید
جاوید :کمتر تکون بخور...
صدای آه و ناله ای که از بیرون می اومد وضعیت رو بدتر کرده بود اگه الهام و حمید بفهمن تو اتاق لباسشون گیر افتادیم و داریم صدای رابطشونو میشنویم مارو از صحنه روزگار محو میکردن...
اصلا همش تقصیر الهام چرا اصرار کرد منو جاوید امشب اینجا بمونیم؟
_نگار کله خراب آخه الهام از کجا بدونه تو و داداشش نامزدیتون سوریه؟
من فوبیای اتاق بسته داشتم و قلبم از ترس تو دهنم میزد...الهام بیشعورم ببین چقدر لباس تو این اتاق کوچیک چپونده بود که جا برای جدا نشستنمونم نبود...
دوباره تکونی خوردم و به سینه عضلانی جاوید تکیه دادم...
از کمرم گرفت و محکم فشرد که نفسم رفت...
کنار گوشم با نفسای گرمش غرید...
جاوید:مگه نمیگم تکون نخور؟
منم با حرص بیشتری گفتم...
آماندا:چیکار کنم خب پاهام خشک شد...
چیزی زیرم تکون خورد و من خشکم زد...آب دهنم قورت دادم...پس بخاطر اینه میگه تکون نخورم؟چقدر گیجم من خدااا...
جاوید به نفس نفس افتاده بود...صدای آه و ناله پس زمینه این لحظه هامون شده بود...
ترسیده صداش زدم...
آماندا:جاوید ...
با صدای گرفته و خشدار جواب داد...
جاوید:زهرمار...
نه این خیلی حالش بد بود انگار...
منو بیشتر به خودش فشرد...منم حالی به حالی شده بودم...بشدت گرمم شده بود...وقتی به خودم اومدم که دیدم پیشونیم رو پیشونیه جاوید ...
هر دو انگار تو نفس کشیدن کم آورده بودیم،خیسی بین پاهامو احساس میکردم...
جاوید بالاخره لباشو رو لبام گذاشت و با ولع شروع کرد به بوسیدنم...خشکم زده بود اولین بار بود بوسیده میشدم...اولین بار بود جاوید روی خوش نشونم میداد...قلبم تو دهنم میزد...
دستام بالا رفتن و دور گردنش پیچیدم، عرق کرده بود...
https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0
https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0
https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0
❌ازدوجت سوری باشه و بری شب خونه خواهر شوهرت بخوابی و سر از کمد اتاقشون در بیاری اونم وقتی که وسط رابطهان🔥چی میشه که پنبه و آتیش کنار هم باشن🔞نتیجهاش میشه یه رابطه داغ و آتیشین میون دو تا عاشق که عشقشونو کتمان میکنن و نمیخوان اعتراف کنن که دلشونو بدجور به همدیگه باختن🤭
تاکید میکنم بدون سانسور رمانتون🫣
18110
دلتون واسه پسر قند و عسلمون تنگ نشده؟🥲
یکم رفع دلتنگی کنیم با این ویدیو...😞
-محمدطاهامون🌱
😭 10👍 1
2 08610
- ۱۹سالشه آقای دکتر هفته۳۰بارداریه انگارخونریزی داره!
هامین با دلسوزی زن سیاهپوش روی تخت مطبش را نگاه کرد، از حال رفته بود اما...
- بوی تند تریاک میده دکتر معلومه که...
هامین چپچپی نگاه منشی کرد و چند ضربه زد به صورت زن جوان حاملهای که معلوم بود عزادار است!
- سابقه سقط داشتی خانم؟ واسه چی خونریزی داری؟
زن زیر لب و بیحال زمزمه کرد.
- کتک خوردم... از بابام! میگه نمیتونم نگهت دارم باید بری!
انگار هذیان میگفت، با آن حال مریضش انگار مثل قرص ماه میدرخشید، چهطور دلش آمده بود او را بزند.
- شاید شوهرش مرده؟ فکر کنم زن اون مردیه که اون روز آوردنش مرده بود!
یادش آمد همان زنی بود که بغض کرده فقط جنازهی شوهرش را تماشا کرده بود! او آرزوی یک بچه را داشت و آنوقت!
- کجا باید بری؟
چشمان بیفروغ زن کمی از هم باز شد، التماس توی نگاهش موج میزد.
- بچهمو نمیخواد! بابام زد تو شکمم که بیفته بچه!
فکری به سر هامین زد، با یک تیر دو نشان میزد هم بچه را به دست میآورد و هم یک زن را از دست این آدمها نجات میداد.
- خانم کوکبی؟ برو به کارت برس خودم سرم میزنم!
سرم را از دست پرستار گرفت و مشغول شد، چهرهی زن کمی از درد سوزن جمع شد و هشیارتر به نظر میرسید.
- میخوای از اینجا بری؟ بری یه جایی که راحت زندگی کنی؟
زن با همان بیحالی سر تکان داد، قطرهی اشکی از صورتش چکید.
- از خدامه دکتر... از خدامه!
سرم را به گیرهی بالای سرش وصل کرد، اگر نام این بچه در شناسنامهاش میرفت دهان همهی فامیل زنش را میبست!
- من کمکت میکنم بری! میام پیش بابات عقدت میکنم! فقط اون بچه رو بده به من!
زن بیحال بود اما حالیاش بود دکتر چه میگوید، تلاش کرد بلند شود اما بیهوده بود.
- انگشتمو بهت نمیزنم فقط باید بگی من حاملهت کردم! بچه رم بدی به من!
- به... به کی بگم...
ترسیده بود از پدرش! قشنگ معلوم بود!
- نترس به خانوادهی من باید بگی! من از اینجا نجاتت میدم تا آخر عمر حمایتت میکنم قبول میکنی؟
زن نگاهش را دوخت به پنجره انگار ناچار بود انگار هنگامهی بخت برگشته چارهای نداشت... دلش میخواست بچهاش زنده بماند... بچهاش!
- باشه! فقط نذار بچهمو بکشن...
https://t.me/+dCwWev_9bDUzNWU8
https://t.me/+dCwWev_9bDUzNWU8
https://t.me/+dCwWev_9bDUzNWU8
هامین افروز دکتریه که با دسیسهی زنش فکر میکنه عقیمه، برای دور شدن از خانوادش به یه روستا میره و اونجا با زن حاملهای آشنا میشه که شوهرش مرده و کسی بچهشو نمیخواد، محنای زیبایی که چشم همهی مردای روستا دنبالشه و...
1 72640
Repost from N/a
_ مادر این بچه عفونت کرده، دیشب تا صبح ناله میکرد...
نگران چشم به در اتاق دخترک دوخت که پیرزن ادامه داد:
_ گناه داره طفل معصوم، کسی رو نداره... پاشو ببرش دکتری چیزی بچه از درد به خودش میپیچه.
دخترکش درد داشت؟
بی طاقت سمت اتاق رفته و آشوب را مچاله شده روی تخت دید.
سمتش رفته و بازویش را چنگ زد.
_ چرا نگفتی درد داری دورت بگردم؟
آشوب خجالت زده لب گزید و سیخ نشست.
زیر دلش تیری کشید و از درد ناله ای کرد.
_ چیزی نیست آقا عاصف، شما خودتونو نگران نکنین.
دست زیر چانه ی آشوب برد و نگاه خیسش را شکار کرد.
_ نبینم چشمات اشکی شه دردونه، بریم دکتر؟
آشوب وحشت زده سری به چپ و راست تکان داد.
به دست عاصف چنگ زده و ملتمس پچ زد:
_ نه نه توروخدا... دکتر نه...
از دکتر میترسم، همش اذیتم میکنن...
تجربه ی تلخی از دکتر داشت.
با همسر سابقش که برای معاینه ی بکارت رفته بود، دکتر طوری معاینه اش کرد که تا چند روز درد داشت.
عاصف که ترسش را دید موهایش را نوازش کرده و آرامش کرد.
_ باشه قربونت برم، دکتر نمیریم... میذاری خودم ببینم چه بلایی سرت اومده؟
دخترک هینی کشیده و گونه هایش از شرم سرخ شد.
_ وای خاک بر سرم، نه آقا عاصف خودش خوب میشه.
عاصف گونه اش را بوسیده و به آرامی روی تخت خواباندش.
_ از من خجالت میکشی دورت بگردم؟ مثل اینکه یادت رفته من شوهرتم!
مچ پایش را لمس کرده و دخترک از شرم لرزید.
_ پاتو باز کن خوشگلم، ببینم کجات درد میکنه.
آشوب عرق شرم میریخت و ممانعت میکرد که مرد خودش پاهایش را به آرامی باز کرده و شورتش را پایین کشید.
_ توروخدا آقا عاصف... خجالت میکشم... نکنین توروخدا...
با دیدن بین پایش خیس عرق شده و حس های مردانه اش بیدار شدند.
آشوب را به خاطر بی کسی اش عقد کرده بود و تا کنون حتی نگاهش هم نکرده بود.
اما حالا که تن ظریف و هوس انگیزش را میدید از خود بی خود شده بود.
انگشت عاصف بین پایش را لمس کرده و نفس دخترک حبس شد.
_ آخ...
_ جونم دردونه... درد داری؟
آشوب بغض کرده سر تکان داد.
_ هم میسوزه هم میخاره آقا عاصف...
عاصف کمی از انگشتش را داخل فرستاد و دخترک بیتابانه به خود پیچید.
_ وای... وای آقا عاصف...
پیچ و تاب تنش از لذت بود و مرد مقابلش را دیوانه کرد.
_ تو که منو کشتی بلای جون، نمیتونم جلوی خودمو بگیرم...
تحملم کن آشوبم...
به سرعت کمربندش را باز کرده و خودش را بین پای آشوب جا داد.
دخترک ترسیده تقلایی کرد.
_ چیکار میخوای کنین آقا عاصف؟ توروخدا... من میترسم...
_ نترس خوشگلم، از من نترس...
هم درد تو رو خوب میکنم هم خودمو، یکم تحمل کن تا تموم شه قربونت برم...
خودش را بین پایش کوبید و آشوب از درد و سوزش جیغی کشید.
_ وای درد دارم... آقا عاصف نکن... توروخدا... آی مردم...
لبهایش را به دندان گرفته و حرکاتش را سریع تر کرد.
_ جونم جونم... الان تموم میشه دورت بگردم، تحمل کن...
صدای عزیز را که از پشت در شنیدند، هر دو خشکشان زد.
_ مادر اون طفل معصوم خیلی کوچیکه تحمل دم و دستگاه تو رو نداره، سخت نگیر بهش!
برم واسه عروسم کاچی درست کنم...
در میان هلهله ی عزیز دوباره صدای جیغ های دخترک بالا رفت...
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
قرار نبود بهش دل ببنده، همسن پدرش بود...
ولی آشوب کوچولومون طوری آقا سیدو بی تاب میکنه که هر شب هر شب...🔥😍💦
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
👍 2
1 23230
Repost from N/a
- ۱۹سالشه آقای دکتر هفته۳۰بارداریه انگارخونریزی داره!
هامین با دلسوزی زن سیاهپوش روی تخت مطبش را نگاه کرد، از حال رفته بود اما...
- بوی تند تریاک میده دکتر معلومه که...
هامین چپچپی نگاه منشی کرد و چند ضربه زد به صورت زن جوان حاملهای که معلوم بود عزادار است!
- سابقه سقط داشتی خانم؟ واسه چی خونریزی داری؟
زن زیر لب و بیحال زمزمه کرد.
- کتک خوردم... از بابام! میگه نمیتونم نگهت دارم باید بری!
انگار هذیان میگفت، با آن حال مریضش انگار مثل قرص ماه میدرخشید، چهطور دلش آمده بود او را بزند.
- شاید شوهرش مرده؟ فکر کنم زن اون مردیه که اون روز آوردنش مرده بود!
یادش آمد همان زنی بود که بغض کرده فقط جنازهی شوهرش را تماشا کرده بود! او آرزوی یک بچه را داشت و آنوقت!
- کجا باید بری؟
چشمان بیفروغ زن کمی از هم باز شد، التماس توی نگاهش موج میزد.
- بچهمو نمیخواد! بابام زد تو شکمم که بیفته بچه!
فکری به سر هامین زد، با یک تیر دو نشان میزد هم بچه را به دست میآورد و هم یک زن را از دست این آدمها نجات میداد.
- خانم کوکبی؟ برو به کارت برس خودم سرم میزنم!
سرم را از دست پرستار گرفت و مشغول شد، چهرهی زن کمی از درد سوزن جمع شد و هشیارتر به نظر میرسید.
- میخوای از اینجا بری؟ بری یه جایی که راحت زندگی کنی؟
زن با همان بیحالی سر تکان داد، قطرهی اشکی از صورتش چکید.
- از خدامه دکتر... از خدامه!
سرم را به گیرهی بالای سرش وصل کرد، اگر نام این بچه در شناسنامهاش میرفت دهان همهی فامیل زنش را میبست!
- من کمکت میکنم بری! میام پیش بابات عقدت میکنم! فقط اون بچه رو بده به من!
زن بیحال بود اما حالیاش بود دکتر چه میگوید، تلاش کرد بلند شود اما بیهوده بود.
- انگشتمو بهت نمیزنم فقط باید بگی من حاملهت کردم! بچه رم بدی به من!
- به... به کی بگم...
ترسیده بود از پدرش! قشنگ معلوم بود!
- نترس به خانوادهی من باید بگی! من از اینجا نجاتت میدم تا آخر عمر حمایتت میکنم قبول میکنی؟
زن نگاهش را دوخت به پنجره انگار ناچار بود انگار هنگامهی بخت برگشته چارهای نداشت... دلش میخواست بچهاش زنده بماند... بچهاش!
- باشه! فقط نذار بچهمو بکشن...
https://t.me/+dCwWev_9bDUzNWU8
https://t.me/+dCwWev_9bDUzNWU8
https://t.me/+dCwWev_9bDUzNWU8
هامین افروز دکتریه که با دسیسهی زنش فکر میکنه عقیمه، برای دور شدن از خانوادش به یه روستا میره و اونجا با زن حاملهای آشنا میشه که شوهرش مرده و کسی بچهشو نمیخواد، محنای زیبایی که چشم همهی مردای روستا دنبالشه و...
100
Repost from N/a
" شهرزادم، پایهی حال کردن حضوری و مجازی،
برای حضوری مکان از شما، 0905....."
- حاج میکائیل این شمارهی عروس شماست، درسته؟
با شنیدن صحبتهای دکتر سالاری قلبم ایستاد
حتی گمان نمیکردم دلیل احضار حاجی به دفتر دانشگاه، آن هم دقیقا در حضور تمام اساتید، مطرح کردن شایعات تازه جان گرفته در دانشگاه باشد.
با بهت و ناباوری نگاهم را به حاجی دوختم.
نگاهش میخِ گوشیای بود که سالاری پیش رویش گرفته بود.
- درسته؟
با صدای سالاری، صورتش کبودتر شد و به زور لبهایش تکان خورد.
- درسته.
نگاه شماتتگر اساتید بین من و حاجی در چرخش بود که باعث دانههای درشت عرق روی پیشانی بلندش میشد.
سالاری گوشی را کنار کشید و با نفسی عمیق، سر تاسفش را به حالمان تکان داد:
- همونطور که توی عکسها هم دیدید، پشت در تموم سرویسهای مردانه این متن نوشته شده؛ البته که تموم درها رو رنگ زدیم، اما...
از بالای عینک مستطیلیاش نگاهمان کرد و با مکث ادامه داد:
- اما این رسوایی با رنگ زدن در دانشگاه پاک نمیشه. خدا میدونه که شمارهی عروس شما تو چند تا گوشی پخش شده. اگه شما رو به زحمت انداختیم تشریف بیارید اینجا، فقط محض خاطر اینه که درجریان باشید در نبود آقا طاها، چه اتفاقی داره برای آبروی شما و ایشون میافته. شما بزرگ این دانشگاهید، اما طبق تصمیمی که گرفته شده، متاسفانه نمیتونیم خانم ملکی رو برای ادامهی تحصیل توی این دانشگاه بپذیریم.
از جایش بلند شد و دستانش را روی میز جک زد و خود را به سمت ما کشاند، و نزدیک به حاجی، آرام گفت:
- انگاری اینبار حق با محمدطاها بوده میکائیل ، یه چیزی میدونسته که زیر بار عقد با این دختره نمیرفته.
گفت و عقب کشید و جانم را گرفت.
چه میکردم؟ اگر به گوش طاها میرسید خونم را حلال میکرد.
در حالت عادی هم چشم دیدنم را نداشت، وای به حال این که بداند به آبرو و غیرتش، چوب حراج خورده.
حاجی که تا آن موقع دانههای تسبیحش را دانه دانه رد میکرد، با اتمام حرفهای سالاری تسبیحش را در مشتش جمع کرد.
صدای زنگ گوشیام که برای صدمین بار بلند میشد، خبر از مزاحمی جدید میداد.
از زمانی که شمارهام پخش شده بود، لحظهای آرامش را به چشم ندیدم.
نگاهم را به صفحهی موبایل دوختم که اسم طاها، پاهایم را شل کرد.
چه شده بود که به من زنگ میزد؟!
با ناباوری سر بلنده کرده و حاجی را دیدم.
چهرهاش کبود شده بود که از ترسِ واکنشش نفس کشیدن را هم از یاد بردم.
در حالی که از کنارم گذر میکرد، صدای آرام و خفهاش را به گوشم رساند.
- راه بیافت.
از این بیآبرویی بغض کرده دنبالش به راه افتادم.
- حاجی بخدا کار من نیست، به مرگ مامان مونسم کار من نیست، شما که منو میشناسید.
بیتوجه سرعتش را بیشتر کرد و در زمانی کم خود را به اواسط دانشکده رساند.
بیچاره از این بیاعتناعی، خودم را روی زمین انداختم که از درد و بدبختی نالهام بلند شد.
- بابا بخدا دروغه، به پیر به پیغمبر دروغه، مگه دیوونهم وقتی طاها اینجا درس میخونه و شما هم این همه برو بیا دارید من این کارو انجام بدم؟ حاجی این کارا از من بر نمیاد.
با صدایم در لحظه دانشجوها دورمان جمع شدند که حاجی از ترس آن همه چشم، برای سکوت من روبهرویم زانو زد و با چشمهایش برایم خط و نشان کشید.
- آروم دختر...کم آبرو ازمون رفته که معرکه هم میگیری؟ آوردمت تهران عین دختر خودم زیر بال و پرتو گرفتم؛ بخاطرت روی طاها تو روم باز شد اما گفتم اشکال نداره، عوضش شدی عروس خودم؛ حالا اینجوری جواب زحمتامو میدی؟ محمدطاها بفهمه چیکار کردی دیگه تفم نمیندازه تو صورتم. پاشو... تا نفهمیده و بلایی سرت نیاورده خودت باید درخواست طلاق بدی.
بایادآوری تمام جدالهای بین این پدر و پسر بخاطر به عقد در آوردن من، اشکهایم بیشتر شد و به هقهق افتادم.
- من شوهرمو دوست دارم حاجی.
- شوهرت دوستت نداره، بلند شو شهرزاد.
از بیرحمی لحنش درمانده سرم را به دست گرفتم.
- خیال کردی زندگی من بازیچهی دست شماست؟
با صدای داد طاها، با وحشت سر بلند کردم و میان جمعیت چشم چرخواندم.
دیدمَش...داشت جمعیت را کنار میزد.
با آن خوشتیپی و ابهت همیشگیاش، با تمام افراد دانشگاه تفاوت چشمگیری داشت.
نگاهش به نگاهم گره خورد و دلم را به آتش کشاند.
به سختی چشمهایم را دزدیدم که باز حاجی را مخاطب قرار داد و با همان اخمهای در هم به حرف آمد.
- مجبورم کردی عقدش کنم، حالا حرف از طلاق میزنی؟ نگرانی عروست با بدنامیش آبروتو ببره؟ نمیدم آقا، طلاقش نمیدم؛ تا وقتی فقط به فکر منفعت خودت باشی و زندگی دو نفر دیگه به بازی بگیری طلاقش نمیدم.
♨️♨️♨️♨️♨️
#عاشقانهای_جنجالی🔞🔥
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
100
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.