cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

کانال رسمی نرگس عبدی ( اِلیار )

ارتباط با نویسنده: https://t.me/Narges_Abdi75 چوب‌خطِ اوهام « چاپ شده /نشر شقایق » اِلیار « در دست چاپ، نشر شقایق » https://instagram.com/narges_abdi.7 اینستاگرام نویسنده👆👆👆

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
13 164
المشتركون
-1724 ساعات
-1687 أيام
-70830 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

سلام علیکم 😍🙋‍♀ ما نیستیم خوشین؟ 🙃 از آخرین پیامم کلی وقت گذشته. 🥺 اومدم هم رفع دلتنگی کنم، هم این‌که یه خبر توپ بهتون بدم. 👌 اول از همه، مرسی برای بودن‌تون. منم قدردان این همراهی و انتظارتون هستم و  جبران می‌کنم با این خبر که... بالاخره اصرارهای شما نتیجه داد و قراره تو رمان جدید، هر ابهامی از گرشا در ذهن داشتید، رفع بشه. 😍 این‌که تو اون دو ماه چه‌ از سرش گذشت و جریان اون نیروی عجیبش چیه و یه سری اتفاقات دیگه که خودم از الان برای نوشتنش هیجان‌زده‌م. 😍 البته بگم که قصه‌ی جدید، قصه‌ی گرشا نیست، ولی گرشا به یک شکلی خاص و متفاوت توش حضور داره. من نهایت تلاشم رو می‌کنم تا پاداش صبر شما رو به بهترین نحو ممکن بدم. اینی که گفتم فقط یه گوشه از قصه‌ای بود که قراره با ضربان قلب‌تون بازی کنه. در مورد زمان پارت‌‌گذاری... نمی‌تونم فعلا قولی بدم. فقط ازتون می‌خوام همین‌جا منتظرمون باشین و دعا کنین به خوبی از پسش بربیام؛ به خصوص ماجرای گرشا.  🥹
إظهار الكل...
❌دخترا پس‌فردا پارت‌ها پاک می‌شن. جا نمونید از قصه. ❌
إظهار الكل...
Photo unavailable
بمونه به یادگار از قشنگ‌ترین اتفاق ۱۴۰۳ 🥹🫶 دست‌بوس تک‌تک شما عزیزان هستم. مرسی که هوای ما رو داشتید. قربون همگی‌تون. ❤️ چاپ دوم #چوب‌خط_اوهام تمام شد.
إظهار الكل...
ممنون مهر همگی‌تونم. خدا رو شکر 🥹
إظهار الكل...
سلام دوستان و همراهان عزیز من واقعا نمیدونم با چه زبونی از همه شما عزیزان وخصوصا نرگس جان که من بهش دختر مهربون میگم تشکر و قدردانی کنم اون دوست عزیزی که زندان بود با لطفهای بیکران شما امروز آزاد شد و پیش دخترهاش برگشت شما عزیزان درس انسانیت دادین نشون دادین که هنوزم انسانیت وجود داره کمک به همنوع وجود داره من خوشحالم که در کنار شما عزیزان مخصوصا دختر مهربون هستم بی شک همه شما دوستان جواب این کار خیرتون رو خواهید دید ارداتمند همه شما عزیزان
إظهار الكل...
❌عزیزای دلم اِلیار به پایان رسید و تنها یک هفته روی کانال خواهد بود. بعد اون پارت‌ها می‌شن چون در پروسه‌ی چاپ هست. ❌
إظهار الكل...
Ragheb - Havaye Eshgh (320).mp36.55 MB
خب... به پایان آمد این دفتر/ حکایت هم‌چنان باقی‌ست... اِلیار اولین تجربه‌ی من در ژانر معمایی عاشقانه هست و امیدوارم تونسته باشه تا حدودی انتظارات‌تون رو برآورده کنه. با وجود کوتاه بودنش نسبت به سایر کارهام، بیشترین انرژی براش صرف شده طوری که به یه استراحت طولانی نیاز دارم. خصوصا پارت‌های پایانی و اون لوکیشن زندان، سنگینیش تا ماه‌ها با من خواهد بود. به هر حال که من نوقلم هستم و این قصه یه جورایی شروع راه پر پیچ و خمیه که برای خودم در نظر گرفتم. پس ایرادات کار رو ببخشید و بدونید تمام تلاشم رو می‌کنم تا در قصه‌ی بعدی جبران بشن. همون‌طور که گفتم، اِلیار در آینده‌ای نزدیک از نشر شقایق چاپ می‌شه و هیچ فایل حلالی نخواهد داشت و خوندنش تنها در کانال خودم مجازه. و اما قصه‌ی بعدی... آخ... نگم از قصه‌ی بعدی...🥹😍 به ضربان قلب‌تون استراحت بدید که حسابی قراره تو اوج باشه. از پاییز سال قبل تا همین الان دارم روی پیرنگش کار می‌کنم؛ قطعا زمان زیادی براش می‌‌ذارم تا لیاقت نگاه و وقتی که بهش اختصاص می‌دین رو داشته باشه. خب دیگه به نظرم وقت گفتن خداحافظه. 🥺 لعنتی چقدر سخته گفتنش. فقط این‌که... حلالم کنید دوستان. آدم از فردای خودش هم خبر نداره. نمی‌دونم عمری خواهد بود برای دوباره کنار هم جمع شدن یا نه... امیدوارم به شرط حیات، سال بعد همین موقع، با قصه‌ی جدید خدمت‌تون برسم. دلم می‌خواد برای تمام خاطرات خوشی که با هم داشتیم، همین‌جا منتظرم بمونید، تا قوت قلبم و گرمی قلمم بشید برای برگشت. 🥹💔 خیلی دوستون دارم. ممنون برای همراهی و بودن‌تون. خداحافظ... 🫶👋 این‌بار شما برام بنویسید... لطفا بدون اسپویل. 🙏 عزیزانی که اینستاگرام دارید، ممنون می‌شم نظرتون رو درباره‌ی اِلیار زیر آخرین پست کامنت کنید. 😘🙏 https://instagram.com/narges_abdi.7 اگه دل‌تون برام تنگ می‌شه بیاید اینستا چون همیشه حضور دارم 👆
إظهار الكل...
#پارت_آخر ⚖ اِلیار #نرگس_عبدی گویی شوک‌ سنگینی به تنم می‌زنند؛ برای آغاز حیاتی جدید. و من با کوهی از عقده‌های دیرینه‌ی رسوب‌کرده، خیره در مردمک‌های لغزانش لب می‌گشایم: - خداوکیلی؟ پلک‌هایش را به علامت تایید بر هم می‌فشارد! سرم را بالا می‌اندازم. - دروغ می‌گی. دستش پیش می‌آید و ریش‌هایم را لمس می‌کند. - پدرشدن دوباره‌ت مبارک! تکان شدیدی می‌خورم. تمام حالم بهت و ناباوری‌ست. - یعنی من قراره بابای بچه‌ای باشم که تو مامانشی؟ شانه بالا می‌پراند. - لابد دیگه! عقده و آمال جوانی رسیده تا بیخ گلو؛ آن‌قدر مانده تا توده تشکیل داده؛ توده‌ی ورم‌کرده. - واقعا داری می‌گی باران؟ رطوبت چشمانش را می‌زداید. - خودمم هنوز باورم نشده. کیت سفید را به لب‌هایم می‌چسبانم و با عطش می‌بوسم. - اصلا نمی‌دونم چی بگم. خدا... باورم نمی‌شه. ماهان چه خوشحال بشه. معجزه‌ی کوچک را از میان دستم بیرون می‌کشد. - نکن کثیفه. سرم خم می‌شود برای قرارگرفتن روی شکمش. - کی متوجه شدی؟ موهایم را نوازش می‌کند. - دیروز. - چرا به من نگفتی؟ - خواستم آزمایش بدم، مطمئن شم که یهو تو ذوقت نخوره. صورتم را با دستانم می‌پوشانم. - خب الان اشکم درمیاد که. در حدفاصل بین گردن و گوشم پچ می‌زند: - خیلی خوشحالم یه تیکه از وجود تو تو وجود منه! سرم را بلند می‌کنم و تصویر تارش یعنی نهایت سعادت‌مندی برای من. - به‌والله خیلی می‌خوامت. سرمان همزمان با هم پیش می‌رود. زیبایی لب‌هایش روی لب‌هایم دوچندان می‌شود. دستم را پشت گردنش می‌گذارم و آن‌قدر سفت بغلش می‌کنم که مرز بین‌مان تنها یک لباس می‌ماند. بوسه‌هایم از روی پیشانی و اقصی نقاط صورتش بر شاهرگ گلو دنباله‌دار می‌شود و دیگر رها نمی‌کنم تا زمانی که نقش مالکیتم را در آن‌جا طرح زنم و دستان او از بی‌نفسی مرا عقب بفرستد. می‌خندم در میان بارش چشم‌ها. می‌خندم با باور قلب کوچکی که از همین لحظه عطش شنیدن تپش‌هایش را دارم. می‌خندم در خلوت خیابان و با پنجه‌ای قفل‌شده در پنجه‌ی یار. نگاه از آسمان شرقی که نوری طلایی چشمک می‌زند برمی‌دارم و درگیر نگاه باران می‌گویم: - کاش لایق‌تون باشم. بارانی که مدت‌هاست خورشید من از پشت پلک‌های او طلوع می‌کند. « پـــایـــان »
إظهار الكل...
#پارت_325 ⚖ اِلیار #نرگس_عبدی با رایحه‌ی قیر تازه در مشامم، آخرین نگاه را به هیاهوی بچه‌ها می‌اندازم و پیش از سوار شدن، دم و بازدمی عمیق از راه دهان انجام می‌دهم و آدامس نعنایی را که همواره داخل پاکت سیگار موجود است می‌جوم به خاطر دختری که در ایامی دور فهمیدم بوی سیگار در ماشین اذیتش می‌کند. کتم را روی صندلی عقب می‌گذارم و سوار می‌شوم. استارت می‌زند و می‌گوید: - پیش به سوی دفتر جدید. و باز هم به عادت اغلب مواقع آرنج چپم را بر پشتی صندلی‌اش تکیه می‌دهم؛ با نگاهی خیره به نیم‌رخش. - هر چی لازم داشتی لیست کن. نیم‌نگاه خندانش به من می‌رسد. - اون که صد در صد! از نگاه طولانی‌مدت به نیمه‌ی راست صورتش سیر نمی‌شوم. - گرفتی گوشه‌ی خیابون خوابیدی، نگفتی خفتم می‌کنن؟ - اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. راستی دخترا رو دیدی؟ با تداعی آن‌چه ابوذر دررابطه با آیناز گفت، پیشانی‌ام را می‌مالم و برای غلبه بر ویرانی اعصاب، پخش را روشن می‌کنم. باب دل نبودن موزیک‌ها سبب می‌شود به سراغ موبایل خود بروم. - گذاشتمش تو کیفم. از بین دو صندلی دستم را دراز می‌کنم و دسته‌ی کیفش را می‌چسبم. از میان لوازمش موبایلم را برمی‌دارم. هنگامی که دندانه‌های زیپ پلاستیکی با حرکت دستم تا نیمه‌های مسیر چفت‌ شده‌اند، شیء سفید عجیبی چشمم را می‌زند! به منظور پی بردن به ماهیتش ابتدا لمسش می‌کنم و سپس بالا می‌آورم. تشکیل دو خط رنگی قرمز در ناحیه‌ی T و C کیت پلاستیکی را اولین‌بار است از نزدیک می‌بینم! با عدم اطمینان از حقانیتش صدا می‌زنم: - باران... - جانـ.... "میم" "جانم" در پروسه‌ی چرخیدن سرش جا می‌ماند. ماشین تکان ریزی می‌خورد و متوقف می‌شود. کیت پلاستیکی را مقابلش می‌گیرم. - این چیه باران؟ ساعد چپش را بالای فرمان می‌گذارد و تکیه می‌دهد به در خودرو. با لبخندی یک‌طرفه می‌گوید: - ندیدی تا حالا؟ - تو کیف تو چی‌کار می‌کنه؟ - به نظرت تو کیف من چی‌کار می‌کنه؟ شگفت‌زده می‌پرسم: - مال خودته؟ خنده‌اش را فرومی‌خورد و با شیطنت لب می‌گزد. - مال خودمه؟ شما گردن نمی‌گیری؟
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.