cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

بوسه بر گیسوی یار 💕

❁﷽❁ رمان طنز و هیجان انگیز با دو شخصیت دیوونه و کله خراب که باهم همسایه میشن و همدیگه رو روانی میکنن😜 نویسنده:شیرین نورنژاد

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
25 229
المشتركون
-2324 ساعات
-1437 أيام
-36130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

00:09
Video unavailable
- دخترت عروسکشو گذاشته زیر سینه‌ی من میگه به نی‌نی‌ شیر بده! من چه جوابی باید بهش بدم کاوه؟ https://t.me/+NGIRZRwHybI0ZjA0 می‌خندد و از روی تنم بلند می‌شود. خیره به عضلات برهنه‌اش میشوم و او دستش را سمت سینه‌هایم می‌کشاند. - بگو این خوشگلا صاحب داره. والسلام! نوازش‌هایش تنم را مور مور می‌کند. ناله‌ی خفیفی می‌کشم و او پوست گردنم را به دندان می‌گیرد. نرم لب‌هایم را می‌بوسد و قربان صدقه‌ام می‌رود. - جانِ دلم...هفت هشتا قصه خوندم براش تا خوابش برد. این دفعه دیگه هیچ عذر و بهونه‌ای رو نمی‌پذیرم. مَردم ناسلامتی، از وقتی این وروجک به دنیا اومده شما دیگه حواست به من نیست! دستم به دور گردنش قفل می‌شود و او آرام‌آرام پیشروی می‌کند. حسودی‌اش به دختر کوچولویمان شیرین و دوست‌داشتنی است. - دلم تنگه برات خانومی، یه امشب بزار بی‌نق و نوق ‌و بی‌سر خر... حرفش نصفه می‌ماند. در اتاقمان بی‌اجازه باز می‌شود و آوا درحالی که چشم‌های خواب‌آلودش را می‌مالد کودکانه و بی‌حال می‌گوید: - نی‌نی شیل می‌خواد مامانی! https://t.me/+NGIRZRwHybI0ZjA0 https://t.me/+NGIRZRwHybI0ZjA0 وقتی دختر رقیب پدر میشود😍😎
إظهار الكل...
4_5848166266396739179.mp46.73 KB
_واقعا میخوای خواستگار به این خوبی رو رد کنی؟میفهمی بخاطر کسی که حتی یکبارم نتونستی ببنیش داری گند میزنی به زندگیت؟ اشک بی‌اراده روی گونه اش چکید و نگاهش را تا شلوارک پر شده از خرس های کوچکش پایین کشاند: _نمی‌...تونم! مریم محکم پلک به روی هم فشرد و ثانیه ای بعد به او نزدیک تر شده با نگرانی و حرص پچ زد: _احمق حتی بهت اجازه نداده چهره‌شو ببینی.. حق نداری بهش زنگ بزنی حق نداری تا وقتی خودش نخواسته بهش پیام بدی چراا؟چرا باید برای چنین آدمی.. _دوستش دارم.. میان حرفش پرید و چشم های اشکی‌اش،آن صورت معصوم و ظریف و مژه های خیسش،مریم را مات کرد. _وقتی صداش و می‌شنوم..آ..آروم میشم..این...چیز کمیه؟اینکه یکی میتونه حتی برای چند لحظه کاری کنه که حس کنم حالم واقعا خوبه،چیز کمیه؟ من کسی را نداشتم‌.مادرم زیر خاک و پدر داروسازم دوسال بود که مفقود شده بود! _نفس.. حیرت میان صدای مریم موج می‌زد من اما خسته از تمام تنهایی هایم اشک ریختم: _آره من اجازه ندارم صورتش و ببینم..اجازه ندارم هر وقت دلم خواست بهش زنگ بزنم ولی مریم..چند درصد ممکنه تو این دنیا کسی پیدا بشه که انقدر من و بشناسه..چندتا آدم ممکنه تو زندگیم بیاد که مثل اون..من و درک کنه! مریم در حرکتی کوتاه به آغوشم کشیده بغض کرده لب زد: _نفس...اون آدم خطرناکیه..درست مثل اسمش ناشناسه..یه هکره ناشناس‌‌ که..تو فقط قرار بود برای پیدا کردن بابات ازش کمک بخوای ولی حالا.. همان لحظه درب با صدای بلندی باز شد و عزیز خندان داخل آمد: _ماشالله..چقدر این پسر آقاست..به خدا که مهرش از همین حالا به دلم نشست..یه لحظه پاشد رفت بیرون منم..اع نفس مامان..خدا مرگم بده چی شده؟چرا آماده نشدی؟ هیچ نمی توانستم بگویم و چرا در این لحظه اینقدر دلم او را می‌خواست؟همانی که یک هفته از آخرین تماسم با او می‌گذشت؟ _هیچی عزیز جون یاد مامان باباش افتاده یکمی دلش گرفت بیاین من و شما بریم پیش مهمونا تا نفسم آماده شه! غم روی چشم های پیرزن نشست و پس از بوسیدن سر من سری تکان داد همراه مریم شد با زمزمه ای زیر لبی بیرون رفت. نگاهم به سمت راست و پارچه مشکی رنگی که روی تخت رها شده بود چرخید.همان پارچه ای که حین ملاقات اولم با او دور چشمانم بسته بود تا مبادا صورتش را ببینم. بغضم بیشتر شد و در حرکتی غیر ارادی تلفن را برداشته،آخرین شماره ای که از او داشتم را لمس کردم. می‌دانستم که نباید زنگ بزنم اما،همین یک شب را می خواستم دختر خوب و حرف گوش کنی نباشم.یک بوق دو بوق سه بوق دستی به گلوی دردناکم کشیدم و همان وقت صدای بم و مردانه اش در گوشم نشست: _نگفته بودم تا وقتی خودم نگفتم شماره‌ت روی گوشیم نیافته؟ لبخندی غمگین صورتم را پوشاند: _س..سلام..! _بغض برایِ چی؟ کاش مریم بود تا به او بگویم دیدی؟دیدی حتی با یک سلام ساده حالم را می فهمد؟سکوتم باعث شد پس از مکثی کوتاه ادامه دهد: _هوم پس جوجه کوچولو امشب خیلی ناراحته! اگر دهان باز میکردم گریه ام بند نمی‌آمد.پس خیره به پارچه مشکی رنگ دوباره اشک ریختم و او بود که از پشت خط با همان لحن آرامش دهنده و عجیبش لب زد: _خب.‌.کدوم بی‌وجودی دختر من و ناراحت کرده؟عکس بده جنازه تحویل بگیر! لحنش ته مایه ای از خنده داشت.بین من و او هیچ رابطه ای نبود،نه همکار بودیم نه رفیق؛نه یار بودیم نه فامیل...و او مرا دختر خودش خطاب می‌کرد! پشت دستم را روی گونه ام کشیدم و با بغض لب زدم: _اگه اون آدم...خود تو باشی چی؟ حالا او سکوت کرده بود و من امشب یک دختر شجاع اما خسته و غمگین بودم: _اگه اونی که ناراحتم کرده،تو باشی چی؟اگه بگم قلبم درد میکنه از اینکه حتی هیچ عکسی ازش ندارم که جنازشو تحویل بگیرم چی.. یک سکوت دیگر و منی که با چنگ زدن پارچه‌ی مشکی رنگ آهسته هق زدم: _اگه بگم دلم برای اونی که ناراحتم کرده خیلی تنگ شده چی‌‌؟! و هنوز هق بعدی را نزده بودم که صدای خش دار او قرار را از قلب بی‌قرارم گرفته،در صدم ثانیه ماتم کرد: _اگه اونی که ناراحتت کرده بگه وقتی دیدتِت قراره تا خود صبح اون لبای لرز گرفتت رو میون لباش حبس کنه چی؟ https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0 https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0 https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0 https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0 https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0 https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0 https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
إظهار الكل...
" داداش انقد پیامکای تبلیغاتیه افزایش سایز الت تناسلی برام میاد که هر روز می‌رم چیزمو سانت می‌کنم میگم نکنه کوچیک شده باشه و من خبر ندارم😂😂😂" امیر غش‌غش خندید. همانطور که رانندگی می‌کرد برایش نوشت: "از دوست دختر جدیدت چخبر؟😜" آرمان سریع جواب داد: " بهش میگم خونه‌مون خالیه میگه خب اجاره بدین فکر اقتصادیش خوب کار میکنه اینو میگیرمش!🤪" امیر با خنده خواست جوابش را دهد که با دیدن کارمند جوانش که کنار خیابان داشت با استرس راه می‌رفت و ماشین مدل بالایی نیز آرام کنارش رفته و مزاحمش می‌شد شوکه شد و به کل خوشمزگی های آرمان را فراموش کرد. آن دختر شهرستانی این موقع شب در خیابان‌های تهران چه می‌کرد؟ ماشین را کنار زد و پیاده شد. خودش بود. دخترک شهرستانی خجالتی که مدتی بود در شرکتش استخدام شده بود. صدای پسر جوانی که مزاحم دخترک شده بود گوشش را پر کرد. - خانم خوشگله راه بیا باهامون... به همه شبی یه میلیون پیشنهاد میدیم اما چشای تو ارزشش رو دارن هیکلتم که بیسته بیا ده میلیون امشب به من و رفیقم سرویس بده. افسون التماس کرد. - آقا توروخدا مزاحم نشین. من اینکاره نیستم. رسما به گریه افتاده بود. پسر کوتاه نیامد. - بیا خوشگله باکره باشی بیشترم میدیم! خون امیر به جوش آمد. با دو خودش را کنار ماشین رساند و یقه‌ی پسری که روی صندلی شاگرد نشسته بود را از پنجره‌ی باز گرفت. - حروم زاده به چه جراتی مزاحم ناموس مردم می‌شی؟ پسر جوان یقه‌اش را از داد. - به تو چه مرتیکه؟ تو چیکارشی؟ امیر عربده زد. - زنمه جرات داری بیا پایین تا تیکه تیکه‌ت کنم. پسر که ترسیده بود سریع به دوستش اشاره کرد. - فرید گاز بده... اوضاع خیته... دوستش ویراژ داد و زور امیر به ماشین نرسید. با خشم به سمت افسون که ناباور نگاهش می کرد رفت. - این وقت شب اینجا چیکار می‌کنی؟ افسون متعجب و خجالت زده زمزمه کرد: - آقای اروند... امیر بی‌حوصله بازوی او را گرفته و داد زد: - کری؟ بهت می‌گم این موقع شب تو خیابون چه غلطی می‌کنی؟ افسون ترسیده به گریه افتاد. چرا باید این موقع شب و در این بدبختی با امیر اروند رییسی که دلش را به او باخته بود رو به رو می‌شد؟ با خجالت سر به زیر انداخت‌. - دارم می‌رم. امیر غرید: - حرف می‌زنی این موقع شب چرا اینجایی یا یه زور دیگه زبونتو باز کنم؟ افسون با خجالت و شرمندگی و درحالیکه احساس حقارت می کرد گفت: - نتونستم اجاره‌مو بدم. شما هم این ماه حقوقو دیر دادین صاحب خونه م عذرمو خواست‌. وسیله هامو ریخته تو پارکینگ خونه... منم آواره شدم.. داشتم می رفتم مهمون خونه تا از فردا دنبال خونه بگردم. هق زد. - میخواستم دنبال یه مهمون خونه قیمت مناسب بگردم. امیر اخم کرد. - مگه کسی رو تو تهران نداری؟ - نه. بازوی افسون را کشید. - کجا آقای اروند؟ امیر او را تا کنار ماشین برد. - حرف نزن سوار شو. - اخه.. - سوار شو مجبورش کرد سوار شود‌‌. افسون نالید: - منو برسونین به یه مهمون خونه‌. امیر سر تکان داد و بعد از نیم ساعت ماشین را جلوی خانه‌اش متوقف کرد‌. افسون حیرت زده گفت: - اینجا که مهمون‌خونه نیست. امیر چپ‌چپ نگاهش کرد. - مهمون خونه های تهران برای یه دختر تنها خوب نیستن. تا خونه پیدا کنی خونه‌ی من میمونی. زنگم میزنم وسیله‌هاتو یکی از بچه‌ها ببره تو یکی از انبارامون... - آخه‌..‌‌. امیر عصبی غرید: - آخه نداریم. افسون مات ماند حالا چگونه باید در خانه‌ی مردی می‌ماند که عاشقش شده بود؟ دختره میره خونه‌ی پسره و بعد پسر متوجه می‌شه که... https://t.me/+S-f71Vd8els5ZTNk https://t.me/+S-f71Vd8els5ZTNk افسون دختر شهرستانی که بخاطر خواهرش به تهران میاد و بعد از اینکه پاش به شرکتی که خواهرش قبلا اونجا کار می‌کرد باز شد عاشق رییسش میشه و...♨️💯🔞 عاشقانه با رگه‌های طنز https://t.me/+S-f71Vd8els5ZTNk https://t.me/+S-f71Vd8els5ZTNk https://t.me/+S-f71Vd8els5ZTNk
إظهار الكل...
کلبه‌های‌طوفان‌زده🍃/زینب عامل

زینب عامل نویسنده رمان‌های: کاکتوس(در دست چاپ...) کارتینگ( در دست چاپ...) ساقی( چاپ شده ) پارازیت( در دست چاپ...) الفبای سکوت( در دست چاپ...) غثیان( در دست چاپ...) کلبه‌های طوفان زده( در حال تایپ...) لینک تمام کانال‌های رمان من: @Zeynab_amelnovel

نمی دانم دیشب کی خوابم برد ! اما بعد از مدتها خوابی آرام داشتم ..! در آغوش آرسان ..! آن لحظه که بوسه بر چانه خوش فرشم زدم و وقتی  گفتم: -آرسان..قول بده تو دیگه رهام نکنی! من این بار میمیرم ..! قول بده همیشه باشی .. -دست زیر چانه ام برد  خیره در چشمانم که ذوق در آغوشش بودن را  فریاد میزد .. -قرار کجا برم عروسک تازه مزه ات رفته زیر زبونم بیخ ریشتم  دلبر..! https://t.me/+X2uqPblIbVBlYmE0 آرام از تخت پایین آمدم نمی دانم ساعت چند است لباسهایم هر تکه اش طرفی افتاده .. اما لبخند شیطانی میزنم .. در کمد آرسان را باز میکنم و یکی از پیراهنهایش را تن میزنم دستم روی دستگیره ی در است که صدای مبهمی میشنوم ، آرام بیرون میروم به طرف آشپزخانه صدا واضح تر است! -آرسان دردت بجونم مامان ..ازت خواهش کردم من حرف زدم با خاله ات ،ابروم نبر .. اون دختر مناسبت  نیست ،من هزارتا آرزو دارم .. -خودت قول دادی مامان خودتم حلش کن .. -نمی تونی با آبرو ی من حاج بابات بازی کنی .. یه مدت با اون زن بودی  خوشگذرونی کردی دیگه تمومش کن.  من نمیزارم با یه مطلقه  بمونی -مامان.. -همین که گفتم .. سر حاج  خانم به آستانه ی آشپزخانه بر میگردد! -هین..بسم الله ..جرا بی صدا میایی؟ لحظه ای نگاهم میکند ..کاش لباس مناسبی  میپوشیدم. ریشخندی میزند .. -اصلا خودم با   گلشید حرف میزنم.. -دخترم بد میگم !؟..من یه مادرم برای بچه ام آرزو دارم .. تو خودت بزار جای من .. اگر یه پسر داشتی حاضری براش یه زن مطلقه بگیری که از قضا  بدون هیچ عقدی شب بمونه خونه یه پسر..؟ -ماماااان راست میگفت من نباید دیشب با آن حال خراب  بعد از تهدیدهای یاسر کمک آرسان را قبول میکردم می آمدم و کار به اینجا میکشید  که غیر مستقیم به من هرزه بگوید ..! https://t.me/+X2uqPblIbVBlYmE0 -ببین دختر جون  فردا شب ما قرار خواستگاری گذاشتیم بهتر خودت از زندگی آرسان بری چون نه من نه باباش اجازه نمیدیم با همچین زنی بمونه براش آرزوها دارم ..! -بس کن مامان.. -شیرم و حلالت نمیکنم اگه بخوای رو حرفم حرف بزنی https://t.me/+X2uqPblIbVBlYmE0 -آرسان جان ..حق با حاج خانم .. بغض راه حرف زدن را بسته.. -گلی.. -برو. -تو بمون من شب میام حرف میزنیم.. پس او هم بدش نمی آمد که به خواستگاری برود که فقط منتظر تایید من بود .. -باشه.. https://t.me/+X2uqPblIbVBlYmE0 البته تا او میرفت منم میرفتم .. من معشوقه ی پنهانی نمی‌شوم.. 🔥توصیه ویژه🔥 برگرفته شده از واقعیت
إظهار الكل...
🤍🩶🖤 Lucifer🤍🩶🖤

🍂بسم قلم🍂 📌روزانه یک پارت✔️ (به غیر از روز‌های تعطیل) 🪄برگرفته شده از داستانی واقعی 📕چاپی لینک چنل👇

https://t.me/+kvjK6gxIMs1kNjY0

sticker.webp0.10 KB
Repost from N/a
Photo unavailable
همیشه دوست داشتم بعد از مردنم جسدم را بسوزونند بی حوصله نگاهم کرد -من فکر می کردم چون عاشق تاریخ مصری باید مومیایی ات کنم -یه دور از جون از دهنت در نیاداااااا -شتری که پشت در خونه همه می خوابه آهی کشیدم -از موضوع بحث خارج نشیم ،دوست دارم مردی که عاشقمِ خاکسترم رو ببره تموم اون جاهایی که دو نفری با هم خاطره داریم -به یه شرط ضربه ای به بازویش زدم که نفسم از درد برید -چرا مثل سنگ سفتی ؟ دستش را مشت کرد و بازویش را به رخ کشید -حال می کنی هیکل رو ادایش را در آوردم -آدم برای زنی که عاشقشه شرط میزاره -این یکی رو شرمنده ،فکر کن اگر فردا بیفتی و بمیری کلی تو زحمت میافتم که جنازه ات رو بدزدم و آتیش بزنم تازه …، -وقتی اینجوری میگی چه ترسناک به نظر میرسه انگار باهام خصومت داری -شرطم این که …… https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
إظهار الكل...
Repost from N/a
- حالیت نیست حامله‌ای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف می‌شستی؟ نمیگی‌ سرما می‌خوره بچه؟ احمقی؟ از کلام پر از سرزنشش به گریه می‌افتم: - بچه‌م از صبح #لگد نمی‌زنه آمین... منو ببر بیمارستان! با رنگِ پریده و بی جان هق می‌زنم و او از پشت میز بلند می‌شود... نگاهش اول به شکم برآمده‌ام می‌افتد و بعد، به چشمانم: - باز خودتو زدی به موش‌مردگی؟ دلم آتش می‌گیرد و همزمان تیر بدی از کمرم می‌گذرد: - آمین... هر کاری بگم می‌کنم... لطفا... لطفا بچه‌مو نجات بده! خودکار در دستش را روی ورقه‌ها رها می‌کند: - از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟ زانوهایم می‌لرزند: - خودت گفتی... خودت گفتی که... که فقط به اسم زنتم! خودت گفتی که تو این خونه با یه خدمتکار فرقی ندارم... خودت گفتی نامرد! با خشم داد می‌زند: - #دهنتو ببند! از درد و فریادش نفس می‌برم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند و بازوهایم را می‌گیرد: - برو دعا کن یه مو از سر بچه‌م کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته! "#بچه‌م"... حتی یک کلمه به من اشاره نمی‌کند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست... - تیشرتت و دربیار! میان آن همه درد، با ترس نگاهش می‌کنم: - چ... چرا؟ از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگین‌تر می‌شود: - نمی‌خوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس می‌خوای بری بیمارستان؟ و امان نمی‌دهد... یکی از تیشرت‌های خودش را از کشو بیرون می‌کشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم می‌گذارد و آن را بالا می‌کشد... چشم می‌بندم و چنان لبم را گاز می‌گیرم که لبم خون می‌افتد. - #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟ توجه‌اش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه می‌کند: - خیلی... نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم می‌رسد، می‌گوید: - بهت گفتم هیچی مهم‌تر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟ دلم برای جوجه گفتن‌هایش یک ذره شده بود! - گفتی... کاش‌... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم... رنگ نگاهش عوض می‌شود: - #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان! حرف‌های تلخ و توهین‌هایش توانم را ذره ذره کم می‌کنند... سرم گیج می‌رود. قدم اول را که برمی‌دارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم می‌برد و روی دست بلندم می‌کند: - سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن... او با تمام توانش می‌دود و من به سختی از میان پلک‌های نیمه‌بازم نگاهش می‌کنم: - من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم! سیب گلویش پایین می‌رود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا می‌دود: - فرصت خوبیه... نه؟ خوب می‌دونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و می‌خوای تا داغه بچسبونی؟ او خبر ندارد... از وضعیتم خبر ندارد! حتی از قند بارداری‌ام و تمام آن انسولین‌هایی که بی‌خبر از او می‌زدم... - اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟ از میان دندان‌هایش جواب می‌دهد: - دهنتو ببند... و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم می‌خندم: - میشه... میشه به بچه‌م نگی با... با مادرش چطور بودی؟ وارد حیاط می‌شود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس می‌کنم و چشم می‌بندم... لب‌هایم نیمه‌جان تکان می‌خورند: - واسه‌... واسه بچه‌م... پدری کن #کاپیتان! و آخرین چیزی که می‌شنوم، فریاد پردردش است: - سوگل! https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 پا به پای برانکارد می‌دود و بی‌توجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک می‌ریزد: - دکتر... تو رو خدا زن و بچه‌م رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم... برانکارد وارد اتاق عمل می‌شود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون می‌فرستد: - خانومتون قند بارداری دارن... فعالیت زیاد و استرس براشون سم بوده! بهشون گفته بودم که نباید کار به اینجا بکشه... با این وضعیت، احتمال اینکه مادر رو از دست بدیم زیاده! دعا کنید... و وارد اتاق عمل می‌شود و آمین همان جا زانو خم می‌کند: - من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجه‌ی من؟ https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 ظرفیت جوین محدود‼️👆
إظهار الكل...
Repost from N/a
-اگر بفهمن یواشکی اومدیم کیش و گولشون زدیم چی میشه؟ روی صورت دخترک خم شد و بازدم گرمشو رها کرد که تنش گُر گرفت -میدونی چی میشه عمرم؟ زودتر مال من میشی.... بی دردسر مال من میشی! صورت کیارا از خجالت سرخ شد و لب زدم : اگه فریدون خان بفهمه چی....؟ سوران اگه تو نباشی منو میکُشه! دستش بند کمر کیارا شد دخترک زیادی لوند بود که اینطور افسار دلش را به دست گرفته بود موهای چسبیده به گردن و پیشانی اش را با حوصله کنار زد و گفت : -به پدربزرگم میگم عاشق دختری شدم که از وقتی یادمه مراقبش بودم... میگم از همون موقع که سه سالش بود یواشکی از زیر زمین میومد توی باغ که تاب بازی کنه فهمیدم باید مال من باشه سر روی سینه‌ی ستبر سوران گذاشت و گفت : تو نور چشم فریدون خان و من دختر خدمتکارِ عمارت... زیادی وصله ی ناجورم دور از نگاه کیارا، کلافه مردمک چشمش رو چرخوند -دیره واسه فکر کردن به این چیزا. من تو رو همینجوری خواستمت کیارا فرقی نمیکنه دختر پادشاه باشی یا خدمتکار! بود.... اتفاقا بیشتر شبیه دختر پادشاه بود  که وقتی به دنیا اومد دزدیده بودنش تا از افسون انتقام بگیرند سوران بی خبر از فریدون خان دست به کار شده بود تا از کیارا تاوان زنده زنده سوختن پدر و مادرش را بگیرد افسون... مادر کیارا بخاطر عشق کهنه اش دست به جنایت بزرگی زده بود که فکرش را نمیکرد لو رفته باشد کیارای ۱۷ ساله خام چرب زبانی سوران شد که دست و پایش شل شد در خوابش هم نمیدید که وارث کیهانی ها عاشقش بشود! تنش را به سوران سپرد تا بتازد و دخترانگی‌هایش را به تاراج ببرد از زیرزمین نمور عمارت فرار کرده بود به خیال این که یک هفته بعد به عنوان همسر سوران پا به عمارت میگذارد و کسی جرات ندارد کمتر از گل به او بگوید! دیگر خبری از تنبیه و کتک و گرسنگی نبود سوران تن ظریفش را احاطه کرده بود و کیارا از درد و لذت و هیجان پیچ و تاب میخورد کیارا که از حال رفت، سوران ضربه ی آخر را زد و از تخت بلند شد نگاهی به تن برهنه و خون جاری شده روی تخت انداخت آب دهانش را روی خط بین سینه ی کیارا انداخت و لب زد : مبادا فکر کنی انتقام سوران فقط گرفتن بکارتت بوده! توله سگ اون هرزه باید روزی هزار بار آرزوی مرگ کنه لباس‌هایش را تن کرد و موبایلش را چنگ زد شماره ی شهاب را گرفت و گفت : من کارم تمومه. بیاین ویلا همین! بقیه اش را شهاب خوب میدانست کمتر از ده دقیقه بعد از صدای زنگ پلک‌های کیارا پرید و سوران پوزخند زد تا صبح لذت میبرد از جیغ های دردناک کیارا شهاب و سه مرد دیگه وارد شدند و سوران گفت: -میخوام بهتون حال بدم... هرکار میتونین باهاش بکنین شهاب نگاهی به کیارای برهنه انداخت و جلو رفت رو به سوران پرسید : تا کی میمونی؟ سوران نیم نگاهی به ساعت انداخت و گفت : ساعت سه پرواز دارم. میخوام وقتی رسیدم عکس و فیلم بدن غرق خونش روی گوشیم باشه نگاه وحشت زده ی کیارا روی ۵ مرد حریص چرخید و مات سوران ماند چه خبر بود اینجا؟ سوران از کدام رفتن حرف میزد وقتی قول داده بود تا ابد کنارش بماند؟؟ خواست تنش را با ملحفه بپوشاند که مردی دستش را چنگ زد و گفت : سه تا قرص خوردم که تا صبح پاره ات کنم هرزه! به آنی به تنش هجوم بردند و سوران با لذت تماشا میکرد کیارا جیغ کشید: سوراااااان... تو رو خدا.... کمـــــــــــــــک سوران سیگاری آتش زد و گفت : خوش بگذره بهت کوچولو! جیغ گوش خراش کیارا ویلا را پر کرده بود و سوران فکر میکرد به جیغ های مادرش سوختن دردش بیشتر بود یا تجاوز ۴ نفر؟ پدرش چه حالی داشت وقتی جلوی چشمش زنش را لخت کردند و افسون دستور تجاوز به نیلوفر پاکدامن را داده بود دستش از حرص مشت شد و فریاد زد : شهـــــــــــــــــاب... صداها خاموش شد و همه منتظر حرف سوران بودند کیارا آرزو میکرد سوران منصرف شده باشد و نجاتش بدهد شهاب اما خوب میدانست نقشه ای وحشتناک تر از قبل برای کیارا کشیده سوران سمت در حرکت کرد و پشت به معرکه‌ی روی تخت، گفت : -هر بار که ارضا شد یه انگشت ازش قطع کن... آدرس خونه‌ی افسون رو واست میفرستم.... میخوام هر بار یه تیکه از دخترشو بعد از ۱۷ سال ببینه‌‌.... تا وقتی که بیاد بالا سر جنازه‌اش..... https://t.me/+StPyf09RiTA3NzBk https://t.me/+StPyf09RiTA3NzBk https://t.me/+StPyf09RiTA3NzBk https://t.me/+StPyf09RiTA3NzBk #پارت‌واقعی ❌❌کپی‌ممنوع‌❌❌
إظهار الكل...
ســـ🔥ــــورانـــــــ

به قلم سارال مختاری 🌙 رمان‌های منتشر شده از نویسنده 👇🏻 @saralnovels کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع❌️ تا انتها رایگان 🤍

Repost from N/a
- ما هرکسی رو به دارک روم راه نمیدیم لیدی، اون اسکلی که باهاش اومدی هنوز قوانین بازی رو خوب نمی‌دونه وگرنه ما اینجا عروسک بازی نمی‌کنیم! پوزخندی بهش زدم. آدامسم رو گوشه دهنم نگه داشتم و گفتم: تو کی باشی که قانون بازیو به من بگی؟ خودت هنوز تو کف عروسکات موندی! با اشاره‌ی مردی که گوشه‌ی سالن ایستاده بود، دهنش رو بست. مرد جلو اومد و همون‌طور که دود سیگارش رو بیرون می‌داد آروم گفت: ما اینجا برای ورود به دارک روم دعوت نامه می‌خوایم خانوم کوچولو. اگه یه تیکه کاغذ سفید از میزبانت بدی، ممنونتم هستیم! ابرومو بالا انداختم. - عا قربون آدم چیز فهم. منو شهاب دعوت کرده، تیم گوزن! مرد با اشاره‌ی دست به بادیگارداش، چشمکی به من زد و گفت: از این طرف خانوم زیبا! چیزی از بازی نمی‌دونستم. من برای بردن اومده بودم، برای همون جایزه‌‌ی تپلی که شهاب قولش رو داده بود! پشت سرش وارد راهروی تاریکی شدم که فقط با شب‌تاب‌های کوچیک، روشن شده بود. هر دیواری که می‌دیدم سیاه رنگ بود. تنها چیز روشن توی اتاق، خودم بودم! با کنجکاوی پشت سر مرد حرکت کردم. با باز شدن در چوبی کنده‌کاری شده، فهمیدم بالاخره به مقصد رسیدیم. نگاهم رو به اتاق خالی که فقط یه نیمکت چوبی کنارش بود دادم و گفتم: اینجا بیشتر شبیه مرده شور خونه‌است! صدای نیشخند مرد، تردید رو توی دلم بیشتر می‌کرد! - فکر کردی شهاب تو رو میاورد کاخ نیاوران؟ اینجا باهات خیلی کار داریم خانوم زیبا. فقط امیدوارم مثل صدتای قبلی، تسلیم عزراییل نشی! با صدای بسته شدن در به خودم اومدم. کوله‌ام رو به تنم فشردم. دارک روم، همین بود! ناخودآگاه ترس غیرقابل وصفی توی وجودم شکل گرفته بود. صدای جیغ و خنده و آهنگ یه عده دختر و پسر میومد اما، من نگران بازی بودم که نمی‌دونستم چیه! با باز شدن در، ترسیده سرم رو برگردوندم. دیدن یه عده زن با لباس‌های باز و آرایش‌های فجیع، واقعیت رو کوبوند تو صورتم. زن با نیشخند جلو اومد و آروم گفت: فکر کنم این بچه گربه هنوز با قوانین بازی آشنا نیست. بهتره از ساده‌ترین چیزها شروع کنیم... تا دستش رو آورد سمت لباسم، بلند جیغ زدم: دست بهم بزنی پاره‌ات می‌کنم! صدای قهقهه خنده‌اشون بلند شد. دختر جوون‌تری با رژ قرمز جلو اومد و گفت: فکر کنم باید طناب بیاریم... صدای مردی که از بیسیم بسته به کمر یکیشون بلند شد، من رو تا مرز سکته کردن پیش برد... - آقا دستور دادن دختره رو ببریم عمارت. خش روی دختره نیوفته که امشب مهمون آقاست! با شنیدن صدای مرد، شروع کردم به دست و پا زدن. بین اون همه دختر کاربلد، من فقط چنگ مینداختم. بلند جیغ می‌زدم و به شهاب فحش می‌دادم: شهاب کثافت، کدوم گوری هستی...ولم کن زنیکه...دستت رو از رو موهام بردا... نفهمیدم چی‌شد اما ضربه‌ای که به سرم خورد و همه چی سیاه شد... https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 با سردرد عجیبی چشمام رو باز کردم. روی تخت گرم و نرمی خوابیده بودم. باد ملایم کولر، پوستم رو حسابی جلا می‌داد. خواستم دستم رو به موهای تو صورتم بکشم که با دیدن دستبندی که به دستام بسته شده، متعجب نیم خیز شدم. دستبند فلزی هر دو دستم رو به تاج تخت بسته بود و من با یه لباس کوتاه، وسط یه اتاق تاریک خوابیده بودم. ترسیده خواستم جیغ بزنم که سایه‌ای رو به روم، من رو از جیغ زدن محروم کرد. سایه‌ای که می‌تونستم فیلتر سرخ رنگ سیگارش رو ببینم و بعد، صدای بمی که تو گوشم زنگ خورد: - به خونه خوش اومدی...
إظهار الكل...
sticker.webp0.10 KB
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.