cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

📚 من و کتاب 📚

کتاب خواندن یک تفریح نیست، یک نیازه... 📚📚📚 کتاب میخوانم چراکه زندگی مرابس نیست #فرناندو_پسوآ وطن پرندهِ پَر در خون ...

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
12 194
المشتركون
-1124 ساعات
-887 أيام
-40330 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

00:10
Video unavailableShow in Telegram
تنها چیزی که توی آن شادی وجود ندارد اینست که مردم شریف باید ازیک مشت خوک از یک مشت دزد و ابله فرمان ببرند. ولی زندگی را برای اینها نساخته اند. بالاخره عمرشان بسر می آید. درست مثل یک زخم که نمی تواند روی یک بدن سالم دوام بیاورد.. درود دوستان و همراهانِ من و کتاب یه مشکلی برام پیش اومده که امیدوارم بزودی حل بشه . برمیگردم و باز باهم کتاب و داستان میخونیم. تا اون روز ... همراه من و کتاب بمونید من برمیگردم ❤️
إظهار الكل...
1.30 MB
42👍 9👎 3
مفهومی در هنر وجود دارد به نام «دراماتیزه کردن» در یک معنای لغوی به شکل درام یا نمایش درآوردن یک پدیده را می‌توان دراماتیزه کردن عنوان کرد، این روزها برای رنگ آمیزی فلاکت و بدبختی سعی برای دراماتیزه کردن هرچیزی را داریم، میلی شدید به مفهوم سازی از هیچ، درام کردن عشق‌های الکی، روزمرگی‌های مرگ آور، گذشته‌های باطل، تعاملات مسموم و‌ ...، اینجاست که زنده ماندن را با زندگی کردن عوض کرده‌ایم، سال‌ها شاید زمان ببرد که لذت از طول مسیر را به نشئگی رسیدن مقصد ترجیح دهیم، ما به شکل احمقانه‌ای مشغول رنگ زدن به دروغ‌ها و نقاب‌های [خودمان]هستیم، بی تردید دنیا را سانتی مانتال دیدن از تو یک بازنده مفلوک می‌سازد. ✍️ا.م ↬ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
إظهار الكل...
👍 16 3
⚡️ داستان های #شاهنامه بخش ۷۶ قیصر ناراحت و مشوش به فرخ زاد گفت: آیا می‌توانیم با او بجنگیم فرخ زاد گفت: من او را با چرب‌زبانی به راه می‌آورم اما گشتاسپ گفت: از چه می‌ترسید من خودم کارش را می‌سازم ولی میرین و اهرن را با من همراه مکنید که آن‌ها با من دشمنی می‌کنند. قیصر پذیرفت و سپاه در اختیارش گذاشت. وقتی گشتاسپ به الیاس رسید و الیاس بروبازوی او را دید مشوش شد و قصد فریب او را گرفت و گفت: بهتر است با لشکرت به سویی بروی و آقای خود باشی وگرنه سپاهت تباه می‌شود اگر هم گنج و مال‌ومنال می‌خواهی به تو می‌دهم و همیشه یاریت خواهم داد. اما گشتاسپ نپذیرفت. صبح روز بعد جنگ آغاز شد. قیصر در همان وقت شروع به چیدن سپاه کرد. خودش در طرف راست و پسرش ثقیل در طرف چپ بود. دو دامادش را در کنار بارها قرارداد . گشتاسپ نیز از جلوی صف به حرکت درآمد و به‌سوی الیاس رفت و شروع به جنگیدن با او کرد و نیزه‌ای بر جوشنش زد و تنش مجروح شد پس او را از اسب به زمین زد و کشان‌کشان نزد قیصر برد. بسیاری از رومیان کشته‌شده بودند و بسیاری فرار کرده بودند . قیصر به سر و چشم او بوسه زد و او را بسیار گرامی داشت . مدت‌زمانی از این ماجرا گذشت ، روزی قیصر به گشتاسپ گفت : می‌خواهم پیکی به ایران بفرستم و به لهراسپ بگویم حالا که نیمی از جهان از آن توست باید باژ بدهی . گشتاسپ پاسخ داد :نظر ، نظر شماست . پس شخصی را به نام قالوس نزد شاه ایران فرستاد و از او باج طلبید . لهراسپ غمگین شد و به فکر فرورفت و به مشورت با زریر پرداخت و بعد قالوس را طلبید و گفت : سؤالی می‌کنم راستش را بگو . تاکنون قیصر دست به این کارها نزده بود چه اتفاقی افتاده که از همه باج‌خواهی می‌کند؟ قالوس گفت: پهلوانی نزد او آمده که بسیار جنگجو و کاردان است و دختر بزرگ قیصر نیز همسر اوست و او گرگ و اژدهای روم را کشت. لهراسپ پرسید: او شبیه چه کسی است ؟ قالوس گفت: او شبیه زریر است لهراسپ شاد شد و به او بدره و مال فراوان داد و گفت : به قیصر بگو : من نیز آماده نبرد هستم . سپس به زریر گفت: او حتماً برادرت است، من دیگر باید پادشاهی را به او بسپارم درنگ مکن و سپاه را آماده‌ساز و تا نزدیک حلب برو. پس سپاهی از بزرگانی از نژاد زرسپ مانند بهرام و ریو و نبیره‌های گیو یعنی شیرویه و اردشیر که فرزندان بیژن بودند و بسیاری دیگر آماده کردند. وقتی به حلب رسیدند زریر سپاه را به بهرام سپرد و با پنج‌تن به درگاه قیصر رفت و پیامی به این مضمون داد : ایران خزر نیست و من هم الیاس نیستم اگر عاقل باشی دست به این جنگ نمی‌بری اما قیصر نپذیرفت. زریر به قیصر گفت: این فرد که به‌سوی شما آمده ایرانی است. گشتاسپ شنید اما چیزی نگفت و قیصر به فکر فرورفت . بعدازآن قیصر از احوال گشتاسپ پرسید و او گفت : من قبلاً نزد شاه ایران بودم ، بگذار تا به نزدشان بروم شاید بتوانم کاری از پیش ببرم. گشتاسپ به نزد زریر رفت و لشکریان همه به پیشوازش آمدند و زریر او را در برگرفت و گفت : اکنون‌که پدر پیر شده ایران از آن توست پس گشتاسپ بر تخت نشست و نامه‌ای برای قیصر نوشت و پیام داد تا به آنجا بیاید. پیک نامه را برد و همه‌چیز را برای قیصر تعریف نمود و گفت که او پسر بزرگ لهراسپ است. قیصر شادمان بر اسب نشست و به‌سوی گشتاسپ آمد و او را در برگرفت و از کرده خود پوزش خواست پس‌ازآن گشتاسپ به قیصر گفت : همسرم را نزد من بفرست که او بسیار رنج‌برده است . قیصر کتایون را با تحف و هدایای بسیار به نزد گشتاسپ فرستاد و سپاه به ایران برگشت وقتی لهراسپ شنید که پسرانش آمدند به پیشوازشان رفت . گشتاسپ به پدر گفت: تو هنوز هم شهریاری و من کهتر تو هستم و مانند سربازی برایت می‌جنگم .               همه نیک بادا سرانجام تو                    مبادا که باشیم بی نام تو    چنینست کیهان ناپایدار                       درو تخم بد تا توانی مکار یکی روز مرد آرزومند نان                    دگر روز بر کشوری مرزبانℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
إظهار الكل...
3👍 1
در دوران نوجوانی با یک چوب دستی دم در آغل گوسفندان می ایستادم و برای سرگرم کردن خودم، هنگام خارج شدن گوسفندان، چوبدستی را جلو پایشان می گرفتم جوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند. پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند، چوبدستی را کنار می کشیدم، اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می پریدند. تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند. گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است. تعداد زیادی از آدم ها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش می دهند ؛مایل به باور کردن چیزهای هستند که دیگران به آن باور دارند، مایل به پذیرش بی چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند. وقتی خودت را هم صدا با اکثریت می بینی، وقت آن است که بنشینی و عمیقا فکر کنی. ✍#دیل_کارنگی ■𝐌𝐚𝐧𝐨𝐤𝐞𝐭𝐚𝐛
إظهار الكل...
👍 12 2
📚یافتن جوهر درون ✍ #کن_رابینسون شما چگونه هستید؟ آیا در جوهر خود هستید؟ آیا می‌دانید جوهرتان چیست و چگونه میتوانید آن را پیدا کنید؟ افراد بیشماری هستند که در جوهر خود زندگی میکنند و حس میکنند همان چیزی را انجام میدهند که برایش به وجود آمده‌اند. بسیاری هم این گونه نیستند؛در نتیجه آن‌ها واقعاً از زندگی خود لذت نمی‌برند آن‌ها زندگی خود را تحمل می‌کنند و انتظار آخر هفته را می‌کشند. چرا مهم است که جوهر خود را کشف کنید مهم‌ترین دلیل شخصی است. یافتن جوهرتان به این دلیل حیاتی است که بفهمید چه کسی هستید و در انجام دادن چه کارهایی در زندگی خود قابلیت دارید. #خودشناسی ❏ℬ𝑜𝑜𝓀
إظهار الكل...
یافتن جوهر درون.pdf20.93 MB
3👍 1
🐺 #گرگ_های_پوشالی 📚 ✍#لارن_ولک داستان «آنابل» دوازده ساله زمانی آغاز می شود که «بتی گلن گری»، دختری که به تازگی از شهر آمده تا در کنار پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کند، پول های «آنابل» را در راه مدرسه به زور از او می گیرد. شیطنت های «بتی» خیلی زود به خشونت هایی شوکه کننده می انجامد، اما آدم بزرگ ها نمی توانند باور کنند این دختر بلوند و دوست داشتنی مسئول این کارها است. آن ها در عوض به «توبی» مشکوک می شوند: مردی ژولیده که کهنه سرباز جنگ جهانی اول است و با سه اسلحه در دست، در تپه های اطراف پرسه می زند. «آنابل» می داند «بتی» گناهکار است و «توبی» بی گناه، اما باورها و افکار کودکانه این شخصیت باعث می شود او وارد معمایی تاریک و خطرناک شود—معمایی که «آنابل» را وارد دنیای خاکستری و سرشار از تضاد بزرگسالان می‌کند.. ❏ℬ𝑜𝑜𝓀
إظهار الكل...
گرگ های پوشالی.pdf43.14 MB
👍 5
هر آسیبی در زندگیِ فرد مهم و معتبر است، حتی اگر کسی بگوید که بدتر از آن را تجربه کرده. اتفاق تلخی که برای فرد افتاده و روانش‌ را گزیده، ممکن است برای شخص دیگر باعث تروما نشود؛ با این‌حال هیچ‌کس با تجربهٔ مشابه یا بدتر از آن، حق ندارد از اهمیتِ آسیبی که دیگری دیده‌، بکاهد. ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
إظهار الكل...
📚 من و کتاب 📚

کتاب خواندن یک تفریح نیست، یک نیازه... 📚📚📚 کتاب میخوانم چراکه زندگی مرابس نیست #فرناندو_پسوآ وطن پرندهِ پَر در خون ...

👍 8 1
دوستی‌شان رابطۀ جالبی بود كه بدش نمی‌آمد بقيه هم بدانند. ادامه دارد… ✎ֆɦօʀȶ ֆȶօʀʏ
إظهار الكل...
📚 من و کتاب 📚

کتاب خواندن یک تفریح نیست، یک نیازه... 📚📚📚 کتاب میخوانم چراکه زندگی مرابس نیست #فرناندو_پسوآ وطن پرندهِ پَر در خون ...

#داستان_کوتاه 📚 📚 زنانِ حساس ✍ #جان_آپدایک قسمت اول برگردان: «دنا فرهنگ» «ورونيکا هورست» را زنبور نيش زده بود. اين اتفاق ممکن بود بعد از چند دقيقه درد و سوزش فراموش شود، اما معلوم شد او در بيست‌ونه‌سالگی و در اوج سلامتی و جوانی، به نيش زنبور حساسيت دارد. دچار شوک شديدی شد و نزديک بود بميرد. خوش‌بختانه شوهرش «گرگور» با او بود و بدن نيمه‌جانش را در ماشين انداخت و با سرعت از وسط شهر قيقاج رفت و او را به بيمارستان رساند و آن‌جا توانسنتد جانش را نجات دهند. وقتی «لس ميلر» اين ماجرا را از زنش «ليزا» که بعد از يک جلسه تنيس سرحال و قبراق بود شنيد، حسودی‌اش شد. او و ورونيکا تابستان گذشته با هم سروسری داشتند و براساس حقی که عشقشان به او می‌داد، در آن لحظات او می‌بايست همراه ورونيکا باشد و قهرمانانه جانش را نجات دهد. گرگور حتی آن‌قدر حضورذهن داشت که بعد از همۀ ماجراها به مرکز پليس برود و توضيح بدهد که چرا از چراغ قرمز رد شده و با سرعت غيرمجاز رانندگی کرده است. ليزا معصومانه گفت: «باورم نمی‌شه با اين‌که تقريباً سی سالشه هيچ‌وقت زنبور نيشش نزده بوده! چون هيچ‌کس نمی‌دونست به نيش زنبور حساسيت داره. من که وقتی بچه بودم بارها زنبور نيشم زده». «فکر کنم چون ورونيکا تو شهر بزرگ شده». ليزا که از حضورذهن او برای دفاع از ورونيکا تعجب کرده بود، گفت: «دليل نمی‌شه. همه‌جا پارک هست». لس ورونيکا را در خانه‌اش، توی تختش، جايی که به نظرش رنگ صورتیِ خيلی ملايمی همه‌جا را پوشانده بود، بين ملافه‌های چروک‌خورده تصور کرد و گفت: «اون اصلاً اهل بيرون رفتن و اينا نيست». ليزا اين طور نبود. تنيس، گلف، پياده‌روی و اسکی در تمام سال صورتش را آفتاب‌سوخته و پر از کک‌مک می‌کرد. اگر کسی از خيلی نزديک نگاه می‌کرد، می‌ديد حتی عنبيه‌های آبی‌اش هم برنزه و خال‌خالی شده‌اند. ليزا که احساس کرد انگار لس موضوع اصلی را فراموش کرده‌است، گفت: «در هر صورت نزديک بود بميره». برای لس باورکردنی نبود که جسم زيبا و روح بلندمرتبۀ ورونيکا بر اثر يک بدشانسیِ شيميايی برای هميشه از اين دنيا محو شود. در دقايقی که ورونيکا بدحال شده بوده، لابد به عاشق سابقش فکر کرده بوده. هر چند که لس احتمالاً در آن لحظات سرعت‌عمل کم‌تری از گرگور - شوهر کوتاه‌قد و سياه‌چردۀ ورونيکا که انگليسی را با لهجۀ احمقانه‌ای حرف می‌زد - از خودش نشان می‌داد. شايد لس با به‌هم‌زدن رابطه‌شان در پايان تابستان، بدون اين‌كه خودش بداند جان ورونيكا را نجات داده بود. اگر او جای گرگور بود، دست و پايش را گم می‌کرد و نمی‌دانست چه كار بايد بکند و ممکن بود اشتباه مرگ‌باری مرتكب شود. لس با آزردگی به اين فکر افتاد که اين اتفاق ساده می‌تواند به يكی از وقايع مهم در زندگی خانوادۀ هورست تبديل شود. روزی كه مامان - و يا بعدها مامان‌بزرگ - را زنبور گزيده و بابابزرگِ بامزۀ خارجی‌الاصل جانش را نجات داده. لس آن‌قدر حسودی‌اش شده بود كه عضلات شكمش منقبض شد و از درد به خود پيچيد. اگر او، لسِ خيال‌پرداز، به جای گرگورِ بداخم و عمل‌گرا همراه ورونيکا بود، اين اتفاق برايش معنی شاعرانه‌ای پيدا می‌کرد. از بين رفتن ورونيکا بر اثر اين حادثه، با عشق نافرجام تابستانی‌شان تناسب بيش‌تری داشت. چه چيزی جز مرگ حتی از رابطۀ جنسی هم صميمانه‌تر است؟ پيکر بی‌جان و رنگ‌پريدۀ ورونيكا را مجسم كرد که در گهوارۀ دست‌های او آرام گرفته‌است.  ورونيكا لباس تابستانی‌ای می‌پوشيد كه خيلی دوستش ‌داشت. پيراهنی با يقۀ قايقیِ باز و آستين‌های سه‌ربع كه تركيبی از طيفِ کم‌رنگ تا پُررنگ نارنجی داشت. رنگی بود كه کم‌تر زنی می‌پوشيد، اما به ورونيکا می‌آمد و حالت بی‌تفاوتی به سرووضع را كه از موهای لَخت و چشم‌های سبزش می‌شد خواند، تشديد می‌کرد. لس هروقت به ياد دوران دوستی‌شان می‌افتاد، همه چيز را با اين رنگ به خاطر می‌آورد. هرچند وقتی كه از هم جدا شده بودند، تابستان تمام شده و پاييز بود. چمن‌ها زرد شده بودند و سروصدای زنجر‌ه‌ها همه‌جا را پُر کرده بود. چشم‌های ورونيكا وقتی كه داشت به حرف‌های لس گوش می‌داد، تر شده و لب پايين‌اش لرزيده بود. لس توضيح داده بود كه او نمی‌تواند به‌سادگی ليزا و بچه‌ها را که هنوز خيلی كوچک بودند ترک كند و بهتر است تا هنوز كسی از رابطه‌شان بویی نبرده و زندگی هر دو خانواده خراب نشده‌است، تمامش كنند. ورونيكا در ميان سيل اشک‌هايش او را متهم كرد كه آن‌قدر دوستش ندارد كه از چنگ گرگور نجاتش بدهد، و او گفت که ترجيح می‌دهد بگويد آن‌قدر آزاد نيست كه اين كار را بكند. آن‌ها در آغوش هم گريه كردند و اشک‌های لس روی پوست شانۀ برهنۀ ورونيکا که از بين يقۀ بازش برق می‌زد ريخت. به هم قول دادند از اين رابطه چيزی به كسی نگويند، اما با گذشت پاييز و زمستان و رسيدن تابستانِ بعد، لس احساس كرد اشتباه کرده که چنين قولی داده‌است.
إظهار الكل...
👍 4
-عاشق شو جسپر! هیچ لذتی بالاتر از عشق نیست +لذت؟ یعنی یه چیزی مثل یک وان پر از آبِ داغ توی زمستون؟ -آره +دیگه چی؟ -احساس می‌کنی زنده‌ای، با تمام وجودت زندگی رو حس می‌کنی... 📚 جزء از کل ✍ #استیو_تولتز و شب بخیر 🌑 ℳ𝒶𝓃𝑜𝓀𝑒𝓉𝒶𝒷
إظهار الكل...
👍 7 3
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.