cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

پـینــٰآر 🖇

«ن وَالْقَلَمِ وَ مٰا یَسْطُرون» خالق بیش از 12 اثر چاپی و مجازی📝 ✨ آنچه در فهم تو آید، آن بُوَد مفهوم تو 💎 برای خرید رمان‌های نویسنده به ادمین پیام دهید: @advip768

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
42 021
المشتركون
-6524 ساعات
+4037 أيام
-66230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

کانالvip #دو_ساااال از اینجا جلوتره🤯 برای عضویت درvip مبلغ 43هزارتومان به شماره کارت زیر واریز کرده و فیش رو برای ادمین بفرستید. 😍    5892101277708679 (به نام کیامری) ادمین: @advip768
إظهار الكل...
کانالvip #دو_ساااال از اینجا جلوتره🤯 برای عضویت درvip مبلغ 43هزارتومان به شماره کارت زیر واریز کرده و فیش رو برای ادمین بفرستید. 😍    5892101277708679 (به نام کیامری) ادمین: @advip768
إظهار الكل...
👍 5 1😈 1
حالا چی کار کنیم شب عروسی اگه خانوادت دستمال بخوان؟ مامانت بفهمه آبرو واسم نمی‌ذاره کوهیار... کوهیار کتابش را کنار گذاشت و عینکش را جا به جا کرد. - قرار نیست کسی بفهمه، مگه نگفتی تاریخ عروسی رو با تاریخ پریودیت یکی کنیم؟! مها با استرس گوشه‌ی لبش را میجوید. - دور روز بیشتر نمونده من هنوز پریود نشدم. - خب هنوز دو روز دیگه وقت داری... درسته دیگه؟ میشی دیگه؟ - من استرسی که بشم عقب میفته پریودم... چه خاکی تو سرم کنم کوهیار... پریود نشم چی؟ کوهیار دلش برای این تب و تاب همسرش هم ضعف می‌رفت. برخاست و بغلش کرد. روی سرش بوسه‌ای کاشت و طبق گفته‌های روانشناسش سعی کرد آرامش کند. - هیچی نمیشه عزیزم، پریود نشدی هم من خودم یه کار می‌کنم نگران نباش عزیزدلم. فقط آروم باش... تا من هستم هیچ اتفاق بدی نمیفته. مها زانوهایش را بغل زده و گهواره وار تکان میخورد. کوهیار کاملا متوجه شد که او دارد باز دچار همان حالت‌های قدیمش میشود... همان حالت های پَنیک و استرس شدید پس از حادثه ای که بعد از اینکه همسر قبلی اش به خاطر اینکه قربانی تجاوز شده بود رهایش کرده بود میشد... - عشقم منو ببین... من کوهیارم... خب؟ گذشته تموم شده مها باشه؟ هر چی بوده گذشته. من اون دیوث بی‌همه کس نیستم که بخوام اذیتت کنم مها، باشه؟ من تا تهش کنارتم، تا ابد پیشتم. باشه؟ آروم باش عزیزم. مها همان طور تکان میخورد و زیر لب تکرار میکرد. - مامانت... مامانت اگه بفهمه من باکره نیستم... مامانت کوهیار... مامانت اگه بفهمه... کوهیار بغضش را قورت داد و محکم در آغوش گرفتش تا نتواند تکان بخورد. سرش را به سینه چسباند و بوسیدش. - مامان من هیچ کاری نمیکنه قربونت برم. اصلا خودم الان زنگ میزنم میگم شب عروسی حرف دستمال نزنه. خوبه؟ مها باز با استرس گفت: - بعد نمیگه چرا؟ بعد چی کوهیار؟ بعد نیمگه چرا؟ کوهیار موبایلش را برداشت و شماره مادرش را گرفت. - میگم ما قبلا کارمونو کردیم. مها با اشکهای جاری شده بر گونه نگاهش میکرد. مردانگی هنوز نمرده بود... کوهیار او را زنده کرده بود پس از آن خفت و خواری که شوهرش به او داد و با بی آبرویی ولش کرد. کوهیار واژه‌ی مرد را برایش معنی کرده بود. خواست حرفی بزند که مادر کوهیار تلفن را برداشت و کوهیار با لبخند بر لب و غم بر دل برای حال عشقش که هنوز آثار آن زخم کهنه بر روحش بود، به مادرش گفت: - سلام مامان، زنگ زدم مژدگونی بگیرم ازت... واسه عروست کاچی بیار، پسرت بالاخره دوماد شد! https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0 https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0 https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0
إظهار الكل...
👍 3
- گیلا بیا این کت من رو بگیر پشت مانتوت لکه خونه... گیلا از خجالت سرخ شد. اصلان با مردانگی‌ای که مختص خودش بود، سمتش آمد و بین شلوغی جمعیت حاضر در سالن، زیر گوشش گفت: - اشکال نداره... پیش میاد این چیزا. لازم نیست به خاطر طبیعی ترین طبیعت بدنت خجالت بکشی! گیلا اما احساس می‌کرد از گونه هایش آتش بیرون می‌زند. توان حرف زدن نداشت. اصلان با دیدن رنگ پریده‌اش، خودش کتش را درآورد و دور کمرش پیچید. سمت سرویس بهداشتی انتهای تالار راهنمایی‌اش کرد. - وسیله همراهت هست؟ گیلا با سری که از شدت خجالت سوت می‌کشید، گیج نگاهش کرد. اصلان لبش را با زبانش تر کرد و آرام ادامه داد: - منظورم نوار بهداشتیه... داری همراهت؟ گیلا بیش از پیش سرخ شد. با لکنت جواب داد: - را... راستش... نه. ندارم. گیلا با لحنی مردانه و حمایت گر گفت: - تو مگه تاریخ پریودیت و نمیدونی که نوار همراهت برنداشتی؟! دنیا سر به زیر و خجالتی، در حالی که از شدت شرم اشک در چشمانش حلقه زده بود، معذب گفت: - آخه... آخه سه چهار ماهه تاریخم بهم ریخته... اصلان از سهل انگاری دخترک عاصی شده تشر زد: - دکتر رفتی؟ سکوت و سر پایین افتاده‌ی دنیا خشمش را بیشتر کرد. یک قدم سمتش برداشت و زیر گوشش غرید: - د آخه مگه من مردم که نمیگی یه دکتر ببرمت؟ انقدر غریبم برات گیلا؟ تو توی خونه‌ی منی! مسئولیتت با منه! تمام قندهای رو به آب شدن در دل گیلا، ناگهان با شنیدن کلمه‌ی "مسئولیت" منجمد شدند. لب گزید. حرفی نداشت در قبال مسئولیت های قلنبه شده‌ی این مرد بزند. اصلان دست سمت صورتش برد و چانه‌اش را گرفت‌. با دقت خیره خیره نگاهش کرد و گفت: - صورتت هم جوش زده! احتمالا هورمونات نامیزونه... قبلا هم اینجوری شدی؟ - نه. اصلان بی حواس به چشم های گریزان دخترک گفت: - خودت و سرکوب میکنی واسه همینه! گیلا خنگ پرسید: - منظورتون چیه؟ - باید ارضا شی، وقتی حسات برانگیخته میشه و سرکوبشون می‌کنی؛ این میشه وضعیتت! چشم گیلا با شنیدن حرف مستقیم و پر تحکم اصلان گرد شد. و اصلان تیر خلاص را زد: - این دفعه پریودیت تموم شد میام اتاقت. درمانت فقط دست منه... https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0
إظهار الكل...
👍 1
- به استاد بگو برات نوار بهداشتی بخره، خجالت نداره که دختر! ویان با شرم لب گزید: - زشته آخه... چطوری راجع به همچین مسئله خصوصی و زشتی باهاش حرف بزنم؟ پروانه که آن سوی خط بود گفت: - همچین میگی خصوصی و زشت انگار میخوای بگی برات کاندوم بخره بیاره! ویان هین بلندی کشید و چشم درشت کرد. - خاک به سرم... شما دختر شهریا قشنگ حیا رو خوردین آبرو رو تف کردین... ما اگه توی روستا حتی اسم شوهر قانونی و شرعی‌مونو بیاریم جلوی مردهای خانواده‌مون باید از شرم بمیریم... همه تف و لعنتمون میکنن... پروانه آزادانه می‌خندد و می‌گوید: - حالا نگفتم واقعا بگی کاندوم برات بخره که اینجوری داغ کردی دختر. یه نوار بهداشتی ساده‌ست. نکنه اینم توی روستاتون بد میدونن؟ ویان از شدت دل درد روی شکم خم شد و با ناله جواب داد: - آ.. ره... اصلا نباید هیچ مردی بفهمه پریود شدیم. اگه یه موقعی هم یکی بفهمه تا چند ماه دیگه نباید جلوش آفتابی بشی چون دیگه زمان عادت ماهانه‌تو فهمیده و این یعنی آخر بی‌حیایی... حتی اگه پدر یا برادرمون باشه... پروانه دلسوزانه جواب داد: - بمیرم برات... چقدر سخت بوده اونجا زندگی... خدا خیرِ استاد خسروشاهی رو بده که از اون جهنم نجاتت داد. ویان از درد نفسش داشت بند می آمد. - چی کار کنم پروانه؟ خیلی درد دارم... - بابا به استاد بگو دیگه. غریبه که نیست، پسرعموته! - نه... نمی‌تونم بهش بگم... زشته... روم نمی‌شه... - خب میخوای چی کار کنی؟ همه جا رو کثیف میکنی که دختر! - فعلا یکی از تی‌شرتامو تا زدم گذاشتم توی شورتم... روی سرامیکا هم نشستم که اگه خونریزیم زیاد بود یه موقع مبل و فرش کثیف نشه... فرش و مبلاش خیلی گرونن.... ناگهان هم زمان با باز شدن در، زیر شکم ویان تیر کشید و از شدت دردش موبایل از دستش افتاد و خودش هم روی زمین مچاله شد. وریا با دیدن این صحنه با نگرانی به سمت او دوید و کنارش روی سرامیک ها زانو زد. - چی شده ویان؟ ویان... صدای پروانه که داشت بلند بلند ویان را صدا میزد به گوش وریا رسید و چشمش به موبایل روشن او افتاد. روی اسپیکر گذاشتش و گفت: - شما کی هستی؟ چی به ویان گفتی که اینجوری روی زمین مچاله شده گریه میکنه؟ پروانه نفس راحتی کشید و جواب داد: - وای خداروشکر شما اومدین خونه استاد. من پروانه محبی هستم از دانشجوهاتون و البته دوست ویان جون. هرچند به ویان سفارش کرده بود در دانشگاه نباید کسی بفهمد که آنها با هم فامیل هستند و با هم زندگی میکنند ولی الان با این اوضاع وقت سرزنش کردن نبود. با اخم گفت: - خب خانم محبی، می‌شنوم! چی شده ویان؟ چی گفتین بهش که اینجوری به هم ریخته؟! - استاد من چیزی نگفتم... ویان حالش خوب نیست... - چشه؟! با اینکه به ویان میگفت خیلی راحت این قضیه را به استاد بگوید اما حالا خودش رویش نمیشد...  همان لحظه چشم وریا به لکه‌ی از خون افتاد که روی سرامیک ها مثل یک توپ تنیس مالیدع شده بود... - یا خدا... ویان... خانم محبی ویان چی شده؟ پروانه با من من گفت: - راستش... راستش ویان پریود شده... روش نمیشد به شما بگه... - باشه، ممنون که شما گفتید. تماس را قطع کرد و ویان را بلند کرد و یه آغوش گرفت. - آخه دختر خوب چرا روی سرامیکا دراز کشیدی. سرده دردتو بیشتر میکنه! ویان با گریه و خجالت پاهایش را ییشتر به هم چسباند و نالید: - اخه... نخواستم مبل و فرش ها کثیف بشن.. وریا با اخم گفت: - نوار بهداشتی نداری؟! برای همینه پس سرامیکا رد خون افتاده! اولا چرا به من نگفتی برات نوار بهداشتی بخرم؟ دوما مبل و فرش فدای یه تار موهات... سپس دست زیر زانوهای دخترک گذاشت و بلندش کرد که ویان از خجالت سر به سینه اش چسباند و گفت: - تو رو خدا منو بذارین زمین... لباساتون کثیف میشه... وریا روی موهایش را بوسید و لب زد: - خجالت نکش ویان ما محرمیم... اون صیغه محرمیت رو که یادت نرفته. من شوهرت محسوب میشم. باید همه چیزو بهم بگی. ببخش که ازت غافل بودم... ویان را روی کاناپه گذاشت و مهربانانه ادامه داد: - می‌رم برات نواربهداشتی و کاندوم بخرم. چشمان ویان درشت شد و به تته پته افتاد. - چــــــی؟ کـ... کا... وریا با لبخندی شیطنت آمیز چشمک زد: - نوار بهداشتی واسه این هفت روز که چراغ قرمزه، کاندوم واسه 23روز چراغ سبزه. زنمی خانم، زن استاد خسروشاهی! رابطه جنسی که داشته باشی درد پریودیت هم کم میشه عزیزم. https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0 https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0 https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0 https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0 https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0 به نام خدا اینجا یه دختر روستایی ساده دل داریم و یه پسر شهری تخس اما غیرتی که دخترعمو پسرعمو هستن و استاد دانشجو هم هستن🌚 به خاطر یه ازدواج صوری مجبورن با هم زندگی کنن. 💍😉 شیطونیا و غیرتی بازیای استاد جذاااب‌مون خوندن داره😈🔥
إظهار الكل...
👍 1 1
- برای پسرم زن انتخاب کردین و هیچی نگفتم! اما حالا که ماندانا نمی تونه بچه دار بشه دیگه نمی تونم ساکت بمونم! زنعمو با عصبانیت این حرف ها را می زند و من روی تخت بیمارستان بیشتر در خود مچاله می شوم. نگرانم که متوجه شوند بیدارم! صدای عمه به گوشم می رسد. - یواش تر راضیه! این رسم خانوادگی ماست که دختر به غریبه ندیم! بعدش هم، مردها حاضرن برای دختری که عاشقشن هر کاری کنن! زنعمو با تمسخر می‌ پرسد: هرکاری؟! اما پدر شدن هم آرزوی هر مردیه! از این گذشته من هم دلم می خواد نوه م رو ببینم! و عمه است که دوباره می گوید: یعنی بخاطر دل خودت می خوای عشق و علاقه ی این دو تا جوون رو نادیده بگیری؟! - عشق کجا بود؟! پاشای من هیچوقت ماندانا رو دوست نداشته و نداره! وقتی چهار سالش بود ماندانا به دنیا اومد و اسمش رو گذاشتن روش! بچه ی چهار ساله و چه به زن داشتن؟! حق کاملا با زنعمو است! پاشا هیچوقت ابزار علاقه ای به من نکرده است! هیچوقت توجه خاصی به من نشان نداده است! حتی حالا که تصادف کرده ام و به این حال و روز افتاده ام نه به دیدنم آمده و نه پیامی برایم فرستاده است. - اما این رسمه! ما دختر به غریبه نمیدیم! و زنعمو در جواب عمه با لحن خاصی می گوید: تو که انقدر نگران رسم و رسوم خانوادگیتون هستی، چرا از پسر خودت مایه نمی ذاری؟! بحث و جنجال میان عمه و زنعمو بالا می گیرد و من خوب می دانم که باید قید پاشا را بزنم. در همان لحظات در اتاق باز می شود و صدای سلام گفتن مرد آشنایی باعث می شود چشمانم را باز کنم. فرزام آسایش، رئیس شرکتی که در آن کار می کنم، با دسته گل و شیرینی اینجا چه کار می‌ کند؟! - می دونم که ماندانا الآن دلش نمی خواد من رو ببینه! حق هم داره! برادرم گفته بود کسی که با من تصادف کرده است، آشناست! فرزام آسایش ادامه می دهد: من از مدت ها پیش عاشق ماندانا بودم و چندباری ازش خواستگاری کردم... اما اون گفت که اسمش رو پسرعموشه... با اتفاقاتی که افتاده و حرف هایی که زدین... من می خواستم از ماندانا خواستگاری کنم! https://t.me/+ZEICVoT9CIJmMDBk https://t.me/+ZEICVoT9CIJmMDBk
إظهار الكل...
👍 7
کانالvip #دو_ساااال از اینجا جلوتره🤯 برای عضویت درvip مبلغ 43هزارتومان به شماره کارت زیر واریز کرده و فیش رو برای ادمین بفرستید. 😍    5892101277708679 (به نام کیامری) ادمین: @advip768
إظهار الكل...
👍 1 1
sticker.webp0.26 KB
Repost from N/a
-با خودت وَر رفتی آره؟...سوراخ باسنت قرمزه ابروهای نارنجی دخترک از حرف مرد به هم نزدیک شد: -آقای دکتر؟ چرا اینجوری می‌گید؟ به خاطر سونوی مقعدیه پیمان دستکش‌های لاتکس را در آورد و توی سطل آشغال انداخت. -پارگی مقعدت گمون نمی‌کنم ربطی به سونوی مقعدی داشته باشه! دخترک با خجالت لبش را گزید و شورتش را پوشید. -من با خودم ور نرفتم مرد با لبخند کجی به صندلی اش تکیه داد و به اویی که با لباس فرم مدرسه آمده بود نگریست: -عفونت روده داری...مقعدتم که پاره شده به من دروغ نگو پدرسوخته! من تو رو با این وضعیت نمی‌کُنَم! به اکرم میگم یه پولی بذاره ته جیبت. برو سر درس و مشقت بچه! موهای فر نارنجی را زیر مقنعه هل داد و پر غصه و بغض آلود گفت: -مدرسه پسرونه کنار مدرسمونه یه پسره یواشکی اومده بود تو مدرسمون منو به زور برد پشت مدرسه...باهام...باهام این کارو کرد...من...من ترسیدم به خانوم مدیر بگم...نمی‌خواستم همه‌ی بچه های مدرسه بفهمن پیمان بی‌اعتنا به توضیحات او با گوشی‌اش مشغول شد که دخترک دوباره به حرف آمد: -دارو مصرف میکنم...زود خوب میشم... -پول می‌خوای چیکار تو بچه؟ اون ننه بابات فقط پس انداختن بلد بودن؟ آذین دستش را زیر چشمش کشید و هقی زد. مرد پچ زد: -جان...! -بابا مامانم برا خاکسپاری عموم رفته بودن که تصادف کردن...من هیچ کسو ندارم... -بیا اینجا! دخترک مطیع از جا بلند شد و نزدیکش شد. میز را دور زد. پیمان دو طرف پهلوش را گرفت و روی میز نشاندش. لاغر مردنی و کم وزن بود -پول می‌خوای؟ سر جنباند... -من...می‌خوام درس بخونم خانوم دکتر شم... -تو فکر کردی زیر خواب پیمان شدن راحته؟ میای ده دیقه می‌دی و میری سر درس و مشقت؟ نه جانم! من هر وقت بخوامت باید باشی! نگاه نمی‌کنم مریضی...خوابت میاد...درس داری...امتحان داری...پریودی. ممکنه بعضی روزا پنج شیش راند بکنمت! آذین همه ی زورش را می‌زند گریه نکند. اما چشم‌هاش تند و تند پر و خالی می‌شود و مرد بدون دلسوزی نگاهش می‌کند نباید عقب می‌کشید. پولی نداشت غذا بخورد...چند باری از پس مانده های در و همسایه شکمش را سیر کرده بود پولی نداشت اجاره خانه بدهد و آن صاحب خانه‌ی پیر هاف هافوی دو زنه پیشنهاد صیغه کردنش را داده بود در ازای یک سقف بالا سرش داشتن شهریه مدرسه هم عقب افتاده بود. لرزان پچ زد: -قبوله... مرد سعی داشت عمق فاجعه را نشانش دهد: -ببین! تو تختِ من قرار نیست بهت خوش بگذره صدای ناله‌هات کل خونه رو برمی‌داره ولی نه از سر لذت بلکه از سر درد و فشار! وقتی زیرمی کتک می‌خوری، فحش میشنوی، تحقیر میشی، پوزیشنای مختلف روت پیاده میشه. اصلاً آسون نمیگذره! -ق...قبوله... پیمان رانش را نوازشی کرد و دخترک تن مچاله کرد. تنش محسوس می لرزید. ژیلت نویی از کشوی میز بیرون کشید و به سمتش گرفت: -برو تو سرویس خودتو شِیو کن. بعدم لخت و دمر بخواب رو تخت. دوست دارم اولین رابطه رو تو مطبم داشته باشیم بَست های پلاستیکی را هم پیش چشمان لرزان دخترک گرفت: -با اینا قراره دست و پاتو ببندیم قلب دخترک هری ریخت و او از جا بلند شد و خطاب به منشی‌اش گفت: -مریضای امروزو کنسل کن. https://t.me/+_9_Xd5_OtkYzZWQ8 https://t.me/+_9_Xd5_OtkYzZWQ8 https://t.me/+_9_Xd5_OtkYzZWQ8 https://t.me/+_9_Xd5_OtkYzZWQ8 https://t.me/+_9_Xd5_OtkYzZWQ8
إظهار الكل...
Repost from N/a
_ انگشترت کو؟ آرام زمزمه کرد _ فروختم چشمای آرزو گشاد شد _ چرا؟! دلارای با خجالت سر پایین انداخت این دختر چی می‌دونست از بدبختیاش؟ _ باید ... باید می‌رفتم غربالگری پول نداشتم آرزو بهت زده گفت _ خب از کارتت برمی‌داشتی! دلارای کلافه آه کشید کاش با آرزو دوست نشده بود فرقشون زمین تا آسمون بود _ من باید برم آرزو جان ، گفتی جزوه نداری چون اینجا بودم برات آوردم اما دیرم شده آرزو چشماشو ریز کرد _ چرا این طرفا اومدی؟ مگه نگفتی بعد مرگ حاجی حاشیه شهر می‌شینی؟ دلارای خجالت زده سر پایین انداخت اهلِ دروغ و دل شکستن نبود وگرنه می‌گفت به تو چه؟ دستشو روی شکم قلمبه شدش گذاشت و زمزمه کرد _ از شرکت یکی از همسایه های شما رو معرفی کرده بودن اومدم برای نظافت آرزو وارفته پچ زد _ مگه تو حامله نیستی؟ میری کارگری؟ دیگه نتونست طاقت بیاره گیلاس های تو بشقاب خیلی چشمک میزدن دکتر گفته بود میوه بخوره اما یادش نمیومد آخرین باری که تونست میوه بخره کی بود دل شکسته ایستاد و کیفش رو چنگ زد _ من باید برم آرزو جان فردا تو مدرسه می‌بینمت آرزو دل میسوزوند برای دوست تازه پیدا شدش داستانِ دخترک تو مدرسه پیچیده بود پسری ناشناس برای انتقام از پدرِ دلارای از جلوی در مدرسه دزدیده بودش و بعد از چند روز با بدن آش و لاش شده نصفه شب دوباره کنار در مدرسه رهاش کرده بود پزشک قانونی تایید کرد که به دخترک تجاوز شده اما پلیس هیچ وقت نتونست مرد ناشناس رو پیدا کنه سه ماه بعد دخترک باردار بود پدر پیرش با شنیدن خبر سکته کرد شاید شانس با دلارای یار بود که قبل از مرگ و ورشکستگی شهریه‌ی مدرسه ی دخترش رو تسویه کرده بود دلارای از در بیرون زد و وارد باغ شد آرزو در رو بست و با ترحم زمزمه کرد _ بیچاره دلارای با بغض جلو رفت و هم زمان در آهنیِ باغ باز شد بنز مشکی رنگ آخرین مدل رو دلارای تا حالا فقط تو فیلما دیده بود می‌دونست احتمالا برادر آرزوعه با سر پایین رفته از کنارش گذشت که صدای آشنای مرد میخکوبش کرد _ هی دختر ، خدمتکار جدیدی؟ در باغ رو ببند بعدم بیا کفیِ ماشین رو تمیز کن بهت زده سر بالا آورد صدا آشنا بود ناخواسته یادِ اون نامردی افتاد که دزدیده بودش جملاتش بعد از هفت ماه تو سرش تکرار شد " درد داری؟ تازه هنوز شبِ اوله دلارای کوچولو وقتی دردش بیشتر میشه که زخمای بین پاهات خشک بشه و بعدش دوباره بهت نزدیک شم دخترحاجی وقتی زخمای خشک شده دوباره به خونریزی بیفته دوست داری از درد بمیری اما اجازه نداری... باید زنده بمونی و تقاص غلطِ باباجونتو بدی حاج فرهمند کم نریده تو زندگیِ من" آلپ‌ارسلان در ماشین رو به هم کوبید و به دختری که پشت بهش ایستاده بود تشر زد _ خشک شدی بچه جون؟ من پول یامفت دارم بریزم تو شکمت ماشینو درست می‌سابی صبح کارواش بود اما بارونِ ظهری گند زد بهش خط روش بیفته عینِ همون خط رو روی صورتت در میارم! سرِ دلارای گیج رفت صدای دکتر پزشک قانونی تو سرش تکرار شد "بعد از آخرین باری که بهت تجاوز کرد مجبورت کرد اندام جنسیتو بشوری؟ هیچ DNA روی بدنت باقی نمونده ازش" اینبار صدای پلیس بود " دخترم هربار که نزدیکت شد صورتش رو پوشونده بود؟ هیچ تصویری ازش نداری؟ این همه کتکت زده ، بارها و بارها بهت تجاوز کرده ، هیچ نشونه ای ازش ندیدی؟ " وحشت زده دستشو جلوی دهنش گرفت چشماش پر از اشک شده و بدنش می‌لرزید این صدای نحس مالِ برادرِ آرزو بود؟ همونی که کل مدرسه روش کراش بودن؟ مردی که بهش تجاوز کرد؟ بابای بچه‌اش! ارسلان با بی اعصابی جلو رفت صورت دختر رو نمیدید اما شکم برآمدش توی ذوق میزد _ حامله ای؟ جل و پلاستو جمع کن برو پی کارت آرزو شما دوزاری هارو از کجا پیدا میکنه آخه؟ بابای توله‌سگت غیرت نداره که توی پا به ماهو فرستاده کلفتی؟ طاقت نیاورد قلبش داشت از شدت نفرت از سینه بیرون میزد بی صدا هق زد و نفس عمیق کشید چرا اکسیژن کم بود دستشو روی دهنش فشرد و سمت مرد برگشت خودش بود چشمای آشنا و بی رحم از جنسِ سنگ! لبخندِ پر تمسخر آلپ‌ارسلان خشک شد و ناخواسته پچ زد _ دلارای ... https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
إظهار الكل...
دلارای

به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇

https://t.me/c/1352085349/65

.

1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.