"غَثَیان" زینب عامل💚
22 804
المشتركون
-2124 ساعات
-1517 أيام
-55230 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
00:09
Video unavailable
- دخترت عروسکشو گذاشته زیر سینهی من میگه به نینی شیر بده! من چه جوابی باید بهش بدم کاوه؟
https://t.me/+NGIRZRwHybI0ZjA0
میخندد و از روی تنم بلند میشود. خیره به عضلات برهنهاش میشوم و او دستش را سمت سینههایم میکشاند.
- بگو این خوشگلا صاحب داره. والسلام!
نوازشهایش تنم را مور مور میکند. نالهی خفیفی میکشم و او پوست گردنم را به دندان میگیرد.
نرم لبهایم را میبوسد و قربان صدقهام میرود.
- جانِ دلم...هفت هشتا قصه خوندم براش تا خوابش برد. این دفعه دیگه هیچ عذر و بهونهای رو نمیپذیرم. مَردم ناسلامتی، از وقتی این وروجک به دنیا اومده شما دیگه حواست به من نیست!
دستم به دور گردنش قفل میشود و او آرامآرام پیشروی میکند. حسودیاش به دختر کوچولویمان شیرین و دوستداشتنی است.
- دلم تنگه برات خانومی، یه امشب بزار بینق و نوق و بیسر خر...
حرفش نصفه میماند. در اتاقمان بیاجازه باز میشود و آوا درحالی که چشمهای خوابآلودش را میمالد کودکانه و بیحال میگوید:
- نینی شیل میخواد مامانی!
https://t.me/+NGIRZRwHybI0ZjA0
https://t.me/+NGIRZRwHybI0ZjA0
وقتی دختر رقیب پدر میشود😍😎
4_5848166266396739179.mp46.73 KB
100
" داداش انقد پیامکای تبلیغاتیه افزایش سایز الت تناسلی برام میاد که هر روز میرم چیزمو سانت میکنم میگم نکنه کوچیک شده باشه و من خبر ندارم😂😂😂"
امیر غشغش خندید. همانطور که رانندگی میکرد برایش نوشت:
"از دوست دختر جدیدت چخبر؟😜"
آرمان سریع جواب داد:
" بهش میگم خونهمون خالیه میگه خب اجاره بدین فکر اقتصادیش خوب کار میکنه اینو میگیرمش!🤪"
امیر با خنده خواست جوابش را دهد که با دیدن کارمند جوانش که کنار خیابان داشت با استرس راه میرفت و ماشین مدل بالایی نیز آرام کنارش رفته و مزاحمش میشد شوکه شد و به کل خوشمزگی های آرمان را فراموش کرد.
آن دختر شهرستانی این موقع شب در خیابانهای تهران چه میکرد؟
ماشین را کنار زد و پیاده شد. خودش بود. دخترک شهرستانی خجالتی که مدتی بود در شرکتش استخدام شده بود.
صدای پسر جوانی که مزاحم دخترک شده بود گوشش را پر کرد.
- خانم خوشگله راه بیا باهامون... به همه شبی یه میلیون پیشنهاد میدیم اما چشای تو ارزشش رو دارن هیکلتم که بیسته بیا ده میلیون امشب به من و رفیقم سرویس بده.
افسون التماس کرد.
- آقا توروخدا مزاحم نشین. من اینکاره نیستم.
رسما به گریه افتاده بود. پسر کوتاه نیامد.
- بیا خوشگله باکره باشی بیشترم میدیم!
خون امیر به جوش آمد. با دو خودش را کنار ماشین رساند و یقهی پسری که روی صندلی شاگرد نشسته بود را از پنجرهی باز گرفت.
- حروم زاده به چه جراتی مزاحم ناموس مردم میشی؟
پسر جوان یقهاش را از داد.
- به تو چه مرتیکه؟ تو چیکارشی؟
امیر عربده زد.
- زنمه جرات داری بیا پایین تا تیکه تیکهت کنم.
پسر که ترسیده بود سریع به دوستش اشاره کرد.
- فرید گاز بده... اوضاع خیته...
دوستش ویراژ داد و زور امیر به ماشین نرسید.
با خشم به سمت افسون که ناباور نگاهش می کرد رفت.
- این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
افسون متعجب و خجالت زده زمزمه کرد:
- آقای اروند...
امیر بیحوصله بازوی او را گرفته و داد زد:
- کری؟ بهت میگم این موقع شب تو خیابون چه غلطی میکنی؟
افسون ترسیده به گریه افتاد. چرا باید این موقع شب و در این بدبختی با امیر اروند رییسی که دلش را به او باخته بود رو به رو میشد؟ با خجالت سر به زیر انداخت.
- دارم میرم.
امیر غرید:
- حرف میزنی این موقع شب چرا اینجایی یا یه زور دیگه زبونتو باز کنم؟
افسون با خجالت و شرمندگی و درحالیکه احساس حقارت می کرد گفت:
- نتونستم اجارهمو بدم. شما هم این ماه حقوقو دیر دادین صاحب خونه م عذرمو خواست. وسیله هامو ریخته تو پارکینگ خونه... منم آواره شدم.. داشتم می رفتم مهمون خونه تا از فردا دنبال خونه بگردم.
هق زد.
- میخواستم دنبال یه مهمون خونه قیمت مناسب بگردم.
امیر اخم کرد.
- مگه کسی رو تو تهران نداری؟
- نه.
بازوی افسون را کشید.
- کجا آقای اروند؟
امیر او را تا کنار ماشین برد.
- حرف نزن سوار شو.
- اخه..
- سوار شو
مجبورش کرد سوار شود. افسون نالید:
- منو برسونین به یه مهمون خونه.
امیر سر تکان داد و بعد از نیم ساعت ماشین را جلوی خانهاش متوقف کرد. افسون حیرت زده گفت:
- اینجا که مهمونخونه نیست.
امیر چپچپ نگاهش کرد.
- مهمون خونه های تهران برای یه دختر تنها خوب نیستن. تا خونه پیدا کنی خونهی من میمونی. زنگم میزنم وسیلههاتو یکی از بچهها ببره تو یکی از انبارامون...
- آخه...
امیر عصبی غرید:
- آخه نداریم.
افسون مات ماند حالا چگونه باید در خانهی مردی میماند که عاشقش شده بود؟
دختره میره خونهی پسره و بعد پسر متوجه میشه که...
https://t.me/+S-f71Vd8els5ZTNk
https://t.me/+S-f71Vd8els5ZTNk
افسون دختر شهرستانی که بخاطر خواهرش به تهران میاد و بعد از اینکه پاش به شرکتی که خواهرش قبلا اونجا کار میکرد باز شد عاشق رییسش میشه و...♨️💯🔞
عاشقانه با رگههای طنز
https://t.me/+S-f71Vd8els5ZTNk
https://t.me/+S-f71Vd8els5ZTNk
https://t.me/+S-f71Vd8els5ZTNk
کلبههایطوفانزده🍃/زینب عامل
زینب عامل نویسنده رمانهای: کاکتوس(در دست چاپ...) کارتینگ( در دست چاپ...) ساقی( چاپ شده ) پارازیت( در دست چاپ...) الفبای سکوت( در دست چاپ...) غثیان( در دست چاپ...) کلبههای طوفان زده( در حال تایپ...) لینک تمام کانالهای رمان من: @Zeynab_amelnovel
100
نمی دانم دیشب کی خوابم برد !
اما بعد از مدتها خوابی آرام داشتم ..!
در آغوش آرسان ..!
آن لحظه که بوسه بر چانه خوش فرشم زدم و وقتی گفتم:
-آرسان..قول بده تو دیگه رهام نکنی! من این بار میمیرم ..! قول بده همیشه باشی ..
-دست زیر چانه ام برد خیره در چشمانم که ذوق در آغوشش بودن را فریاد میزد ..
-قرار کجا برم عروسک تازه مزه ات رفته زیر زبونم بیخ ریشتم دلبر..!
https://t.me/+X2uqPblIbVBlYmE0
آرام از تخت پایین آمدم نمی دانم ساعت چند است لباسهایم هر تکه اش طرفی افتاده ..
اما لبخند شیطانی میزنم ..
در کمد آرسان را باز میکنم و یکی از پیراهنهایش را تن میزنم دستم روی دستگیره ی در است که صدای مبهمی میشنوم ، آرام بیرون میروم به طرف آشپزخانه صدا واضح تر است!
-آرسان دردت بجونم مامان ..ازت خواهش کردم من حرف زدم با خاله ات ،ابروم نبر .. اون دختر مناسبت نیست ،من هزارتا آرزو دارم ..
-خودت قول دادی مامان خودتم حلش کن ..
-نمی تونی با آبرو ی من حاج بابات بازی کنی .. یه مدت با اون زن بودی خوشگذرونی کردی دیگه تمومش کن. من نمیزارم با یه مطلقه بمونی
-مامان..
-همین که گفتم ..
سر حاج خانم به آستانه ی آشپزخانه بر میگردد!
-هین..بسم الله ..جرا بی صدا میایی؟
لحظه ای نگاهم میکند ..کاش لباس مناسبی میپوشیدم. ریشخندی میزند ..
-اصلا خودم با گلشید حرف میزنم..
-دخترم بد میگم !؟..من یه مادرم برای بچه ام آرزو دارم .. تو خودت بزار جای من .. اگر یه پسر داشتی حاضری براش یه زن مطلقه بگیری که از قضا بدون هیچ عقدی شب بمونه خونه یه پسر..؟
-ماماااان
راست میگفت من نباید دیشب با آن حال خراب بعد از تهدیدهای یاسر کمک آرسان را قبول میکردم می آمدم و کار به اینجا میکشید که غیر مستقیم به من هرزه بگوید ..!
https://t.me/+X2uqPblIbVBlYmE0
-ببین دختر جون فردا شب ما قرار خواستگاری گذاشتیم بهتر خودت از زندگی آرسان بری چون نه من نه باباش اجازه نمیدیم با همچین زنی بمونه براش آرزوها دارم ..!
-بس کن مامان..
-شیرم و حلالت نمیکنم اگه بخوای رو حرفم حرف بزنی
https://t.me/+X2uqPblIbVBlYmE0
-آرسان جان ..حق با حاج خانم ..
بغض راه حرف زدن را بسته..
-گلی..
-برو.
-تو بمون من شب میام حرف میزنیم..
پس او هم بدش نمی آمد که به خواستگاری برود که فقط منتظر تایید من بود ..
-باشه..
https://t.me/+X2uqPblIbVBlYmE0
البته تا او میرفت منم میرفتم .. من معشوقه ی پنهانی نمیشوم..
🔥توصیه ویژه🔥
برگرفته شده از واقعیت
🤍🩶🖤 Lucifer🤍🩶🖤
🍂بسم قلم🍂 📌روزانه یک پارت✔️ (به غیر از روزهای تعطیل) 🪄برگرفته شده از داستانی واقعی 📕چاپی لینک چنل👇
https://t.me/+kvjK6gxIMs1kNjY0100
_واقعا میخوای خواستگار به این خوبی رو رد کنی؟میفهمی بخاطر کسی که حتی یکبارم نتونستی ببنیش داری گند میزنی به زندگیت؟
اشک بیاراده روی گونه اش چکید و نگاهش را تا شلوارک پر شده از خرس های کوچکش پایین کشاند:
_نمی...تونم!
مریم محکم پلک به روی هم فشرد و ثانیه ای بعد به او نزدیک تر شده با نگرانی و حرص پچ زد:
_احمق حتی بهت اجازه نداده چهرهشو ببینی..
حق نداری بهش زنگ بزنی حق نداری تا وقتی خودش نخواسته بهش پیام بدی چراا؟چرا باید برای چنین آدمی..
_دوستش دارم..
میان حرفش پرید و چشم های اشکیاش،آن صورت معصوم و ظریف و مژه های خیسش،مریم را مات کرد.
_وقتی صداش و میشنوم..آ..آروم میشم..این...چیز کمیه؟اینکه یکی میتونه حتی برای چند لحظه کاری کنه که حس کنم حالم واقعا خوبه،چیز کمیه؟
من کسی را نداشتم.مادرم زیر خاک و پدر داروسازم دوسال بود که مفقود شده بود!
_نفس..
حیرت میان صدای مریم موج میزد من اما خسته از تمام تنهایی هایم اشک ریختم:
_آره من اجازه ندارم صورتش و ببینم..اجازه ندارم هر وقت دلم خواست بهش زنگ بزنم ولی مریم..چند درصد ممکنه تو این دنیا کسی پیدا بشه که انقدر من و بشناسه..چندتا آدم ممکنه تو زندگیم بیاد که مثل اون..من و درک کنه!
مریم در حرکتی کوتاه به آغوشم کشیده بغض کرده لب زد:
_نفس...اون آدم خطرناکیه..درست مثل اسمش ناشناسه..یه هکره ناشناس که..تو فقط قرار بود برای پیدا کردن بابات ازش کمک بخوای ولی حالا..
همان لحظه درب با صدای بلندی باز شد و عزیز خندان داخل آمد:
_ماشالله..چقدر این پسر آقاست..به خدا که مهرش از همین حالا به دلم نشست..یه لحظه پاشد رفت بیرون منم..اع نفس مامان..خدا مرگم بده چی شده؟چرا آماده نشدی؟
هیچ نمی توانستم بگویم و چرا در این لحظه اینقدر دلم او را میخواست؟همانی که یک هفته از آخرین تماسم با او میگذشت؟
_هیچی عزیز جون یاد مامان باباش افتاده یکمی دلش گرفت بیاین من و شما بریم پیش مهمونا تا نفسم آماده شه!
غم روی چشم های پیرزن نشست و پس از بوسیدن سر من سری تکان داد همراه مریم شد با زمزمه ای زیر لبی بیرون رفت.
نگاهم به سمت راست و پارچه مشکی رنگی که روی تخت رها شده بود چرخید.همان پارچه ای که حین ملاقات اولم با او دور چشمانم بسته بود تا مبادا صورتش را ببینم.
بغضم بیشتر شد و در حرکتی غیر ارادی تلفن را برداشته،آخرین شماره ای که از او داشتم را لمس کردم.
میدانستم که نباید زنگ بزنم اما،همین یک شب را می خواستم دختر خوب و حرف گوش کنی نباشم.یک بوق دو بوق سه بوق
دستی به گلوی دردناکم کشیدم و همان وقت صدای بم و مردانه اش در گوشم نشست:
_نگفته بودم تا وقتی خودم نگفتم شمارهت روی گوشیم نیافته؟
لبخندی غمگین صورتم را پوشاند:
_س..سلام..!
_بغض برایِ چی؟
کاش مریم بود تا به او بگویم دیدی؟دیدی حتی با یک سلام ساده حالم را می فهمد؟سکوتم باعث شد پس از مکثی کوتاه ادامه دهد:
_هوم پس جوجه کوچولو امشب خیلی ناراحته!
اگر دهان باز میکردم گریه ام بند نمیآمد.پس خیره به پارچه مشکی رنگ دوباره اشک ریختم و او بود که از پشت خط با همان لحن آرامش دهنده و عجیبش لب زد:
_خب..کدوم بیوجودی دختر من و ناراحت کرده؟عکس بده جنازه تحویل بگیر!
لحنش ته مایه ای از خنده داشت.بین من و او هیچ رابطه ای نبود،نه همکار بودیم نه رفیق؛نه یار بودیم نه فامیل...و او مرا دختر خودش خطاب میکرد!
پشت دستم را روی گونه ام کشیدم و با بغض لب زدم:
_اگه اون آدم...خود تو باشی چی؟
حالا او سکوت کرده بود و من امشب یک دختر شجاع اما خسته و غمگین بودم:
_اگه اونی که ناراحتم کرده،تو باشی چی؟اگه بگم قلبم درد میکنه از اینکه حتی هیچ عکسی ازش ندارم که جنازشو تحویل بگیرم چی..
یک سکوت دیگر و منی که با چنگ زدن پارچهی مشکی رنگ آهسته هق زدم:
_اگه بگم دلم برای اونی که ناراحتم کرده خیلی تنگ شده چی؟!
و هنوز هق بعدی را نزده بودم که صدای خش دار او قرار را از قلب بیقرارم گرفته،در صدم ثانیه ماتم کرد:
_اگه اونی که ناراحتت کرده بگه وقتی دیدتِت قراره تا خود صبح اون لبای لرز گرفتت رو میون لباش حبس کنه چی؟
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
100
Repost from N/a
_داداش…سرده خب…ماشین سخت گیر میاد…بذار ماهورم ببریم با خودمون…
کوروش اخم کرده…بازوی ثنا را محکم میگیرد و سمت در می کشاند:
_نمیخواد دلت واسه این بسوزه…زبونش زیادی دراز شده…یه کم سرما بکشه حالش جا میاد…
زبان درازم را پای علاقه نداشتنم به رابطه گذاشته بود…
پریود بودم و دلم سکس نمیخواست که در آخر هم به اجبار…با من خوابیده بود…
خونریزی ام هزار برابر شده بود!!!
از درد نمیتوانستم روی پاهایم بایستم…
سمت ماشینش میرود و ثنا هم به دنبالش…
لحظه ی آخر،تهدیدم میکند:
_فقط دلم میخواد تو امتحان رانندگی قبول نشی…ببین چجوری هم خودتو هم کارتکستو جر بدم…پول اضافه ندارن حروم تو کنم هر جلسه…
ثنا شرمنده نگاهم میکند و من با خجالت چشم می دزدم…
از سرما در حال یخ زدنم و کوروش بیخیال نمیشود…
هم من و هم ثنا امروز امتحان رانندگی داشتیم…هر دو در یک روز ثبت نام کرده بودیم…
ولی من کجا و او کجا؟!!!!
اویی که روزی چند ساعت با کوروش تمرین میکرد و منی که حتی پایم به جز ماشین آموزشی آموزشگاه کلاج هیچ ماشین دیگری را لمس نکرده بود!!!
درد زیردلم…خونریزی زیاد…سرمای وسط زمستان…رمق از پاهایم برده بود اما باید میرفتم…
شانسی برای قبولی نداشتم اما رفتنم بهتر بود تا نرفتنم…
هنوز طول کوچه را طی نکرده بودم که خونریزی …سرگیجه ی وحشتناکی را دچارم میکند..
چشمانم سیاهی میرود و روی برف های سفت فرود می آیم…
_خانوم چی شد؟!سُر خوردی؟!…
سرمای زمین و رطوبتش…دل دردم را تشدید میکند اما جان ندارم که از جایم بلند شوم…
حال بدم از بی مهریست…
بی مهری مردی که جز او کسی را نداشتم…
همانجا با همان حال بد اشک میریزم…
_خانوم جاییت درد میکنه؟!…
اشک هایم را از گونه پاک میکنم و دست زن را میگیرم:
_میشه کمکم کنید بلند بشم؟!…
به ماشینی که با سرعت سمتمان می آمد نگاه میکنم…دوباره خودش بود…ماشین کوروش…
کنارمان ترمز میزند و ثنا هول کرده از ماشین پیاده میشود:
_چی شد ماهور؟!…هیییی…پشت لباست خونیه…
با چندش برف ها را می تکانم و سمت خانه برمیگردم…صدای کوروش در می آید…
_ثنا کارتکستو بردار بیا بریم…هی…توام لباساتو عوض کن بیا میبرم توام…
https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
دلش سوخته بود برایم…هزار بار گفته بودم که نمیخواهم…من از ترحم بیزارم…
آرام لب میزنم:
_نمیام…
داخل میروم…
صدای پیاده شدن و کوبیدن در ماشین را میشنوم…
بی توجه به او سمت اتاق مثلا مشترکمان میروم…میبینم که به دنبالم می آید:
_مگه با تو نیستم ولد چموش؟!…
باید می ترسیدم اما دیگر نمیترسم…
_گفتم نمیام ولم کن…
چمدان کوچکم را روی تخت می اندازم…تنها دارایی ام در این خانه!!!
چند تکه لباس…و تمام…چمدان را چنگ میزنم…
او هم چمدان را چنگ میزند:
_داری چه غلطی میکنی؟!…
به عقب هلش میدهم اما دریغ از سانتی جا به جایی…
_برو کنار میخوام برم…
_تو غلط میکنی…
به ستوه آمده بودم:
_چیه من برم کسی نیست عقده هاتو روش خالی کنی؟!…دیگه نمیمونم کوروش…برو کنار…
چمدان را گوشه ی اتاق پرت میکند:
_بتمرگ سر جات…
_مگه همه این کارارو نمیکنی که بذارم برم؟!خب الان دارم میرم…برو اونور از سر راهم…
ثنا بالاخره وارد اتاق میشود:
_دعوا نکنید…صداتون وسط کوچهس…زشته…
کوروش روی تخت هولم میدهد همزمان با باز کردن دکمه های پیراهنش سمتم می آید:
_ثنا برو بیرون…
_آخه داداش…
_گفتم برو…
میرود و در را پشت سرش می بندد…
با ترس به کوروش خیره میشوم…دوباره میخواست با من بخوابد؟!!!!
دستش کش شلوارم را لمس میکند که با بغض و گریه لب میزنم:
_نکن کوروش…درد دارم…خونریزی دارم…حالم خوب نیست…
لبخند کمرنگی میزند و شلوارم را کامل پایین می کشد:
_پدتو عوض میکنیم…میبرمت امتحان رانندگی…
پارت واقعی😭😭😭👇🏼👇🏼👇🏼
https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
18000
Repost from N/a
-خواستگار داری...؟!
ابروهای رستا بالا رفت.
-خواستگار...؟!
-نمی خوای میگم نیان ...!
نیش رستا باز شد.
-وای خواستگار.... مامان تو رو خدا بگو بیان من یکم جلو ننه هاشون سرخ و سفید بشم بگن وای چه عروس خجالتی خوشگلی بعدشم جواب منفی بدم، بخندیم...
ستاره با دهان باز نگاه دخترش کرد.
-وا مگه مردم مسخره تو هستن...؟!
رستا هیجانزده خودش را جلو کشید.
-مسخره کجا بود مامان... وای مامان، مادر پسره بگه عروس خانوم چای نمیارن تو هم میگی دختر چای بیار... منم با سینی چای وارد میشم و یه سره هم میرم پیش داماد مثلا چای تعارفش کنم، تموم سینی رو میریزم روش که بسوزه.... بعدشم داماد از سوختگی می خواد نعره بزنه ولی نمی تونه بعدش منم میبرمش تو اتاقم....!
ستاره چشم باریک کرد.
-ببریش تو اتاق چه غلطی کنی...؟!
رستا بی حیا نیشش را بیشتر باز کرد.
-براش پماد سوختگی بزنم....اصلا می خوام تستش کنم ببینم سایزش چقدره...!!!
ستاره روی گونه اش زد.
-خاک تو سرم تو حیا نداری...؟!
-حیا دارم ولی به من چه صحبت یه عمر زندگیه...!
-عمر زندگی چه ربطی به سایزش داره نکبت...؟!
رستا پر شیطنت کمی فاصله کرفت...
-هرچی سایزش بزگتر، زندگی بادوام تری خواهیم داشت...!
ستاره با حرص نیشگونی از بازویش گرفت...
-بیشرف مردم میرن از خصوصیات و ارزشش هاشون حرف میزنن اونوقت توی ذلیل شده میخوای بری ببینی اونجاش چقدره...؟!
رستا از درد بازویش چینی صورتش درهم شد...
-مگه بد میگم... اونوقت من شب عروسی با چیز کوچیکش رو به رو بشم که تموم اون ارزش ها و آمال و آرزوهام رو سرم خراب میشه که...!!!
ستاره دست به سرش گرفت و ناامید نگاه دخترش مرد...
-بمیری رستا که هیچیت عین آدمیزاد نیست...!
رستا لب هایش را غنچه کرد و چشمکی زد.
-ارزش و آمال من بستگی به چیزش داره وگرنه جوابم منفیه...!
این بار دیگر ستاره هم خنده اش گرفت...
-بیچاره اون مردی که می خواد تو زنش بشی... اصلا موندم اونا از چی تو خوششون اومده...؟!
رستا قری به سرو گردنش داد...
-اولا که خوشگلم ستاره جون... این حجم از زیبایی چشمشون رو کور کرده...!
سپس سینه ای لرزاند و ادامه داد...
-می دونی این سینه ها آرزوی نود درصد مردای ایرانه... خودشونو می کشن چون هشتاد و پنج دوست دارن...!!!
و تابی به باسنش داد...
-باسن جنیفری هم دوست دارن که من کلکسیون زیباییم تکمیله پس حق دارم بدونم اونام چیزشون می تونه من و راضی کنه یا نه...!!!
ستاره ناامید سری تکان داد.
-واقعا که از تربیت خودم ناامید شدم... دخترای مردم اول می پرسن یارو خونه و ماشین داره یا نه اونوقت دختر من.... خدایا چه گناهی به درگاهت مرتکب شدم...!
رستا پشت چشمی نازک کرد...
-حالا بده به جای مادیات دنبال معنویاتم...؟!
-معنویاتت بخوره تو سرت.... اصلا میگم هیچ کس نیاد...!
-عه بیخود... چی رو نیاد....؟ اینقدر چشمم به راه بود یه خواستگار در این خونه رو بزنه من جواب رد بدم حالا تو می خوای اینو هم بپرونی...؟!
ستاره چشم باریک کرد.
-همینطور ندیده و نشناخته می خوای جواب رد بدی...؟!
رستا جدی گفت: اگه راضیم نکنه آره...؟!!
-چی راضیت نکنه...؟!
-ببین خودت نمیزاری من واسه آینده ام تصمیم بگیرم.... اینا یه حرفاییه بین من و اون آقا پسری که میاد خواستگاری.... اصلا حالا بگو ببینم این خواستگار خوشبخت کیه...؟!
ستاره دوباره نیشگونی از بارویش گرفت و گفت:
-دختره ورپریده پسرعمت با اون ابهت و عظمت بخواد بیاد خواستگاریت جرات داری از قد و قواره چیزش بپرسی....؟! روت میشه....؟!
رستا ناباور اب دهانش را فرو داد...
-امیریل... نه... ولی میتونم حدس بزنم اون هرکول همچین سایز بزرگه که شورت پنج ایکس لارجم براش کوچیکه....!!!!
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
8700
Repost from N/a
چرا چند روزه همهش دستت تو شلوارته بچه؟
ویان که مثلا به آشپزخانه رفته بود تا دور از دید وریا خودش را بخاراند از شنیدن صدای او جا خورده دستش را از شلوارش درآورد.
- ههععععع... هیچی... هیچی پسرعمو...
وریا تای ابرویی بالا داد و دو دستش را حصار تن ظریف دخترک کرد و به کانتر چسباندش.
- صدبار گفتم به من دروغ نگو!
پسر رییس بزرگترین طایفهی کورد بود. از قضا استاد دانشگاه هم بود و حالا از بخت بد ویان با او همخانه شده بود.
ویان داشت از استرس جان میداد... از نزدیکی بیش از حد پسرعمویش قلبش روی هزار میزد..
- چیزی نیست پسرعمو... دروغ نمیگم...
وریا با اخم به چشمان سیاه و درشت او که حالا از ترس مردمکش میلرزید نگاه کرد و بعد ناخودآگاه نگاهش به سمت لبهای غنچه و سرخ او کشیده شد. سیبک گلویش بالا و پایین شد و آهسته و با صدای بم گفت:
- جق میزنی؟
چشم های ویان گرد شد.
- جق چیه؟
وریا تک خندی به این همه چشم و گوش بسته بودن دخترعمویش زد و سرش را اندکی نزدیک تر برد.
- خود ارضایی! خود ارضایی میکنی ویان؟ ضرر داره ها...
ویان از خجالت سرخ شده بود. وریا حتی راه گریزی هم برایش نگذاشته بود که سرش را پایین بی اندازد. مجبور بود فقط به او نگاه کند.. پس نگاهش را جایی غیر از چهره ی مردانه با ان ته ریش جذاب و زاویه فک خدادادی معطوف کرد.
- این حرفا چیه میزنین... من فقط...
- تو فقط چی؟
- من فقط چند وقته خارش بیش از حد دارم، انقدر زیاد که دلم ضعف میکنه از خارش... بعدش هم میسوزه به شدت...
وریا قصد جانش را کرده بود انگار! خودش را به او نزدیک تر کرد.
- شورتتو که میدونم هر روز عوض میکنی. چون دیدم میشوری رو تراس اتاقت خشک میکنی. خوشگل هم هستن! خوش سلیقه ای!
دانشجوهایش عمرا باورشان شود که ویان خسروشاهی استاد گند اخلاق و خوش هیکل و جذابشان دارد درمورد مدل شورت های یک دختربچه 19 ساله نظر میدهد...
وریا رنگ سرخ چهره ی ویان را که دید، وسوسه شد ببوسدش ولی مقاومت کرد و ادامه داد:
- خودتم که خشک میکنی همیشه، چون دستمال توالتهایی که برات میخرم خیلی زود تموم میکنی.
ویان از این همه دقت و موشکافی او در مسائل زنانه و شخصی اش غرق خجالت بود.
وریا اما لذت میبرد از دیدن او در این حالت.
- پس میمونه یه چیز. لابد حموم میری خودتو با لیف و صابون میشوری. آره ویان؟
ویان برای رهایی از این وضعیت فقط آهسته گفت:
- آره...
- تو واژنت حساسه، نباید هرچیزی رو به خودت بزنی. لیفی که به بقیه جاهات زدی رو نباید به واژنت بزنی! برای همینه خارش داری.
ویان اگر جا داشت همان لحظه آب میشد و توی زمین میرفت. فقط با صدایی که از ته چاه بیرون میآمد گفت:
- بذارین برم پسرعمو...
وریا با بدجنسی حصار را تنگ تر کرد و راه را بست.
- چیه؟ باز میخاره؟ نباید بخارونیش زخم میشه. برات پماد میگیرم بزنی.
و اگه یه بار دیگه ببینم داری میخارونیش مجبورت میکنم شلوارتو دربیاری خودم برات پماد بزنم!
بعد هم دستش را سمت شلوار ویان برد و... 👇
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
‼️هشدار جدی: این بنر واقعی و پارتی از اتفاقات رمان است. پس لطفا محدودیت سنی را رعایت کنید. داستان دارای صحنههای باز زناشویی است. 🔞🔞🔞🔞
#همخونهای #استاد_دانشجویی #زن_دوم
42800
Repost from N/a
-موهاتو رنگ کن کله نارنجی!
من چشم و ابرو مشکی پسندم!
دخترک داشت تکالیفِ ریاضیاش را حل میکرد. سرش را بلند کرد و با تُخسی گفت:
-همه میگن موهات خیلی قشنگه،
یه وقت رنگشون نکنی حیفه!
مرد قلپی از نوشیدنیاش خورد و پاهاش را روی عسلی دراز کرد.
-همه مهمن یا شوهرت؟!
از لفظ "شوهر" لرزی به جان دخترکِ شانزده ساله مینشیند.
دخترک احساس ناامنی میکند.
قباد کاشفی، هیچ وقت با او اینگونه صحبت نمیکرد. اوی شانزده ساله را از زیر دستان متجاوزگر برادرش جمع کرده بود و برای حفظ آبرویشان عقدش کرده بود و همه چیز صوری بود!
قباد که متوجه پریشانی اش شد بحث را عوض کرد:
-تکالیفتو حل کردی؟
-یه سوال فیزیکو بلد نیستم...
-بیارش!
دفتر و خودکارش را برداشت و بااحتیاط کنارش نشست. مرد یک دستش را دور کمرش حلقه کرد و تنش را به خود چسباند و آذین نفسش رفت.
دل دخترک از ترس مچاله شد. مرد بینیاش را میان موهای دخترک فرو برد و دمی گرفت.
-دلم واسه کله هویجی تنگ شده بود. چرا اینقدر فرار میکنه ازم؟ هوم؟
دخترک بغض میکند و لبهاش به پایین متمایل میشوند.
با صداقت و مظلومانه لب زد:
-چند وقته یه جوری شدی...یه جوری نگام میکنی...یه جوری حرف میزنی...
مرد با ملایمت و خونسردی پرسید:
-چجوری عزیزم؟
چشمهاش پر شدند:
-یه جوری که منو میترسونه... دیگه دوست ندارم بغلم کنی!
نیشگون ریزی از پهلوی دخترک گرفت و نالهاش را در آورد و زیر گوشش غرید:
-هی برو جَک و جنده بُکُن و دست به گُلِ تو خونت نزن که بیلیاقتِ بیشعور اینجوری جوابتو بده!... "دیگه دوست ندارم بغلم کنی" چه صیغهایه؟!
-ببخشید...
انگشتان دست دیگرش میان پای دخترک نشست و کنار رانش را نوازش کرد. متوجه منقبض شدن تنش شد. ترسیده بود.
روان دخترک را به بازی گرفت:
-کاریت ندارم عزیزم. به مَرمَر گفتم که برام یه دخترِ خوب پیدا کنه!
اونجوری خوبه نه؟ دیگه همش سرم با اون گرم میشه به تو هم کاری نمیگیرم راحتی
بغض دخترک تشدید شد و چشم هاش پُر آب.
ساق دست مرد را چنگ زد تا بالاتر نیاید.
با یک دنیا بغض و غصه گفت:
-سوالای فیزیکمو دیگه حل نمیکنی؟
وقتی پریود میشم کمرمو ماساژ نمیدی؟
خوراکی چی؟ نمیخری؟
وقتی خواب بد میبینم نمیای منو بخوابونی؟
مرد تو گلو خندید:
-چقدر استفاده ابزاری میکردی ازم!
نه دیگه نمیکنم! زنم ناراحت میشهها
دخترک کمی سکوت کرد. حسودی اش شده بود. دلش محبتها و توجه این مرد را یکجا و برای خودش میخواست.
قباد بیشتر بِهَمَش ریخت:
-میدونم که جایی برای رفتن نداری. تو کارای خونه به زنم کمک کن...مطمئنم اونم با موندنت اینجا موافقت میکنه.
دخترک هق زد:
-زن نگیر!
بیرحم شده بود:
-پس لخت شو!
حورا لباسهاش را دانه دانه در میآورد و اشک میریخت.
مرد او را روی تخت کشید و دو لُپ باسنش را از هم باز کرد. حورا ملحفه را چنگ زد:
-از...اونجا...نه...
مرد اخم میکند:
-سوراخ باسنت قرمزه!...با خودت وَر رفتی؟
-ن...نه...مَرمَر منو برد...سونوی مقعدی...عفونت داشتم
-درد میکنه؟
دخترک به دروغ لب زد:
-آ...آره
تنِ کوچکش را چرخاند و زیر خودش کشید. با چند بوسهی نرم و تَر و قربان صدقه افسارش را دست خود گرفت.
این دختر دست خوردهی برادرش بود!
مجبور شده بود عقدش کند و بیخیال عشقش به صدف شود. از این موجودِ درمانده کینه داشت.
دست خوردهی پولاد را خیلی زود دور میانداخت. بعد از اینکه حسابی عاشق و دیوانهاش کرد!
عضوش را با فشار درونش هُل داد و با بیرحمی خودش را عقب جلو کرد.
دخترک با گریه و ملتمس گفت:
-قباد...درد دارم...آروم...آروم...
آه!
چه ادا تنگایی میآمد!
گوشهی لبش را بوسید و بدون اینکه ملایم تر برخورد کند گفت:
-الآن تموم میشه کله هویجیم...برام ناله کن عزیزم...
نالههای دخترک از سر درد بود.
بالاخره کارش تمام شد و با کیفی کوک عقب کشید.
-خ...خون...ازم...خون میاد...
وا رفته نگاهش میکند. این خون از کجا بود؟!
باکره بود؟؟؟
https://t.me/+U7tuKFD-wiUwZjc0
https://t.me/+U7tuKFD-wiUwZjc0
https://t.me/+U7tuKFD-wiUwZjc0
https://t.me/+U7tuKFD-wiUwZjc0
7400
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.