عطــرآغشـــته به خـــون
خوش اومدید💝 شما با بنر واقعی رمان وارد شدید پایان خوش وَ إِنْ یکادُ الَّذِینَ کفَروا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَ یقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ_وَ ما هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِلْعالَمِین تبلیغات رمان عطرآغشتهبهخون @aryanmanesh98
إظهار المزيد37 879
المشتركون
-7624 ساعات
-1887 أيام
+35330 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
#پارت_18
_ میگن زشته که دختر قبل عروسی شکمش بالا بیاد؛ علیهان باید این بچه رو سقط کنیم.
صداش رو بالا برد.
طوری فریاد زد که رعشه به جونم افتاد.
_ تخم کاوی نباشم کسی بخواد راجب زنم و شکمش و بچه من نظر بده ...
خون جلوی چشم هاش رو گرفته بود.
_ رسوایی میشه، آبروم میره ...همینجوریش همه میگن کرم از خودم بوده که بهم تجاوز شده.
گلوم رو تند فشار داد.
انگار کلمه تجاوز مغزش رو متلاشی میکرد.
_ چرا وقتی گفتن تجاوز، نزدی توی دهنشون بگی خودم خواستم زیر علیهان بخوابم؟ چرا نگفتی من براش لباس خواب پوشیدم و هوش و حواسشو ازش گرفتم؟
راست میگفت.
تقصیر خودم بود.
ولی این در اصل ماجرا تفاوتی ایجاد نمیکرد.
_ اولش با میل خودم بود، ولی بعدش چی؟ بهت گفتم من بکارت دارم ...بهت گفتم آبروم میره ...ولی تو بازم پردهمو زدی ... این اسمش تجاوز نیست؟
بی هوا پیراهنم رو توی تنم جر داد که تمام وجودم لخت شد.
_ کدوم متجاوز بی ناموسی از گردن گرفته تا واژنتو میبوسه که مبادا خانم قبل سکس دردش بیاد؟
دستش روی بهشتم نشست و تپلم رو توی مشتش گرفت.
_ چند بار برات لیسش زدم تا خیس بشی؟ تهش چی؟ رفته همه جا گفتی علیهان بهم تجاوز کرده ...
خجالت کشیدم.
واژنم توی دستش و سینه هام توی مشتش ...
با هق هق نالیدم:
_ توقع چی داشتی؟ برم بگم رفتم با یَل طایفه رغیب و دشمنم خوابیدم؟
سرش رو نزدیک اورد و گاز محکمی از نیپلم گرفت.
_ میگفتی خودم التماس کردم بریزه توش ...میگفتی زیرم داشتی ناله میکردی: "میخوام رحمم رو با آبت پر کنی"
ناله هام از شدت درد بالا رفت که انگشت زمختش رو بی هوا توی بهشتم فرو برد ...
🔞💦🔞💦🔞
https://t.me/+RVs1MCu_yMwxOTA0
https://t.me/+RVs1MCu_yMwxOTA0
https://t.me/+RVs1MCu_yMwxOTA0
https://t.me/+RVs1MCu_yMwxOTA0
https://t.me/+RVs1MCu_yMwxOTA0
علیهان، یَل خاندان کاوی ...به دختر طایفه رغیب تجاوز میکنه و میخواد آبروم رو ببره اما نعناع با قد ریزه میزه و پوست روشن دلش رو میلرزونه ...🔞🔥
38860
- باز کن… یکم بیشتر… بازم…
- جر خوردم خب…
سایه پوفی کشید.
- بیشتر… بیشتر باز کن تا ببینمش…
مهرداد لولهی باریک ساکشن را از دهانش بیرون آورد.
- خانم دکتر مگه لنگه که هی میگی باز کن… تازه لنگم بود جر میخورد… این دهنه! این کارتون به مثابه تجاوزه!
سایه اخم کرد.
- دندونی که نیاز به ترمیم داره عقبه… چیکار کنم؟
مهرداد شانه بالا انداخت.
- یه کاری کن شل شم بلکه دهنم اونقدری که خواستی باز شد.
سایه از جایش بلند شده و دستکشهایش را دراورد.
- بهتره تشریف ببرید یه دندونپزشکی دیگه!
مهرداد بدون اینکه از روی یونیت بلند شود، با لجبازی دوباره ساکشن را داخل دهانش گذاشت. با صدایی که عوض شده بود گفت:
- چرا؟ که یه دندونپزشک غریبه هی بهم بگه باز کن باز کن… تحمل حرفای سکسی یه دندونپزشک آشنا راحتتره.
سایه چپچپ نگاهش کرد.
- پاشید من به مریض بعدیم برسم.
مهرداد نچنچی کرد.
- خانم دکتر چرا ناراحت میشی؟ باز میکنم! تا هر جا که بگی باز میکنم.
سایه پوفی کشید. میدانست محال بود پسرک سمج مطبش را ترک کند. تنها کاری که شاید باعث میشد او بیخیالش شود را عملی کرد. ماسکش را روی دهانش کشید و با ایینهی معاینهی دستش ضربهی نسبتا محکمی به دندان آسیب دیدهی او که بیحس نشده بود زد.
مهرداد داد زد:
- میخواستی باز کنم تا این بلارو سرم بیاری؟ خانم دکتر این مصداق بارز تجاوز دهانیه!
چشمان سایه گرد شد.
- صداتو بیار پایین بیرون کلی مریض نشسته.
مهرداد چشمکی زد.
- به شرطی که دعوت امشبم به شامو قبول کنی؟! اونم نه رستوران تو خونهم! میخوام خرچنگا و لاکپشتای موزیسینمو از نزدیک نشونت بدم😂
https://t.me/+kQDRqGM2ckU3N2M8
https://t.me/+kQDRqGM2ckU3N2M8
https://t.me/+kQDRqGM2ckU3N2M8
خلاصه: مهرداد دامپزشک شیطونیه که وقتی سایه برای معاینهی سگش به مطبش میره عاشق سایه میشه. وقتی میفهمه سایه دندانپزشکه دیگه دست از سرش برنمیداره و مدام به بهانهی دندوندرد میره پیشش تا اینکه….😂😍🤩🤩🤩❌🔞♨️
https://t.me/+kQDRqGM2ckU3N2M8
#درپناهسایه
#زینبعامل
اصلا تا حالا دید تو رمانا پسره دامپزشک باشه؟😂😂😂😂😂 اینجا با یه دامپزشک دیوونه سر و کار داریم که کلکلاش با بقیه عالیه🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
https://t.me/+kQDRqGM2ckU3N2M8
https://t.me/+kQDRqGM2ckU3N2M8
https://t.me/+kQDRqGM2ckU3N2M8
زینب عامل (در پناه سایه)
بسم الله الرحمن الرحیم لطفا لبخند یادتون نره 😁
👍 1
73350
#پارت_214
_ بابایی، خاله نفس میمی هاش شیر داره؟
ترسیده از صدای طلا زیر پتو خزیدم که اروند سینه هام رو از دهنش بیرون اورد.
_ توله، تو اینجا چیکار میکنی؟
طلا عروسک به دست لب هاش رو جلو اورد.
_ آخه گشنمه؛ خاله طلا بهم شیر نمیده؟
اروند تو گلو خندید و از زیر پتو نیپلم رو بین انگشتهاش گرفت.
_ نه بابایی، شنگول و منگول های خاله نفس مریض شدن ...دارم خوبش میکنم! برو بخواب ...
طلا لجوجانه سر جاش ایستاد که انگشت اروند بین پاهام رفت.
_ اما میخوام پیش تو بخوابم!
در حالی که انگشت هاش اروند بین پام در حال حرکت بود، چشم هاشو ریز کرد.
_ نمیشه خوشگلم، بابایی الان شیفت شب داره ...حبه انگور خاله نفس داره گریه میکنه ... باید ادبش کنم... برو بابایی ...
طلا کوچولو ناراضی درب اتاق رو بهم زد و بیرون رفت که اروند تند پتو رو از روم کنار زد
سرخ شده از خجالت لب گزیدم
_ باید در اتاقو می بستیم ...
بین پاهام قرار گرفت و با شیطنت انگشت خیسش رو دور نیپلم چرخوند
_ جدا؟ میدونستی قراره آقا گرگه بره کوچولوش رو درسته قورت بده؟!
گاز محکمی از سینهم گرفت که جیغم هوا رفت و ناله هام بلند شد:
_ آهههههه؛ دردم گرفت.
دوباره بی هوا درب اتاق در حالی که پاهام دور کمر اروند حلقه شده بود، باز شد.
_ باباییییی ...خاله نفس دردش اومد ...
https://t.me/+nIDhvyf40qFiZGM0
https://t.me/+nIDhvyf40qFiZGM0
https://t.me/+nIDhvyf40qFiZGM0
https://t.me/+nIDhvyf40qFiZGM0
https://t.me/+nIDhvyf40qFiZGM0
https://t.me/+nIDhvyf40qFiZGM0
دختره خنگ به دختره رئیسش گفته شنگول و منگول ممه هاشن و حالا اروند خانم به روش خودش داره حبه انگورشو ادب میکنه😂😂😂😂💦💦
63130
-خواستگار داری...؟!
ابروهای رستا بالا رفت.
-خواستگار...؟!
-نمی خوای میگم نیان ...!
نیش رستا باز شد.
-وای خواستگار.... مامان تو رو خدا بگو بیان من یکم جلو ننه هاشون سرخ و سفید بشم بگن وای چه عروس خجالتی خوشگلی بعدشم جواب منفی بدم، بخندیم...
ستاره با دهان باز نگاه دخترش کرد.
-وا مگه مردم مسخره تو هستن...؟!
رستا هیجانزده خودش را جلو کشید.
-مسخره کجا بود مامان... وای مامان، مادر پسره بگه عروس خانوم چای نمیارن تو هم میگی دختر چای بیار... منم با سینی چای وارد میشم و یه سره هم میرم پیش داماد مثلا چای تعارفش کنم، تموم سینی رو میریزم روش که بسوزه.... بعدشم داماد از سوختگی می خواد نعره بزنه ولی نمی تونه بعدش منم میبرمش تو اتاقم....!
ستاره چشم باریک کرد.
-ببریش تو اتاق چه غلطی کنی...؟!
رستا بی حیا نیشش را بیشتر باز کرد.
-براش پماد سوختگی بزنم....اصلا می خوام تستش کنم ببینم سایزش چقدره...!!!
ستاره روی گونه اش زد.
-خاک تو سرم تو حیا نداری...؟!
-حیا دارم ولی به من چه صحبت یه عمر زندگیه...!
-عمر زندگی چه ربطی به سایزش داره نکبت...؟!
رستا پر شیطنت کمی فاصله کرفت...
-هرچی سایزش بزگتر، زندگی بادوام تری خواهیم داشت...!
ستاره با حرص نیشگونی از بازویش گرفت...
-بیشرف مردم میرن از خصوصیات و ارزشش هاشون حرف میزنن اونوقت توی ذلیل شده میخوای بری ببینی اونجاش چقدره...؟!
رستا از درد بازویش چینی صورتش درهم شد...
-مگه بد میگم... اونوقت من شب عروسی با چیز کوچیکش رو به رو بشم که تموم اون ارزش ها و آمال و آرزوهام رو سرم خراب میشه که...!!!
ستاره دست به سرش گرفت و ناامید نگاه دخترش مرد...
-بمیری رستا که هیچیت عین آدمیزاد نیست...!
رستا لب هایش را غنچه کرد و چشمکی زد.
-ارزش و آمال من بستگی به چیزش داره وگرنه جوابم منفیه...!
این بار دیگر ستاره هم خنده اش گرفت...
-بیچاره اون مردی که می خواد تو زنش بشی... اصلا موندم اونا از چی تو خوششون اومده...؟!
رستا قری به سرو گردنش داد...
-اولا که خوشگلم ستاره جون... این حجم از زیبایی چشمشون رو کور کرده...!
سپس سینه ای لرزاند و ادامه داد...
-می دونی این سینه ها آرزوی نود درصد مردای ایرانه... خودشونو می کشن چون هشتاد و پنج دوست دارن...!!!
و تابی به باسنش داد...
-باسن جنیفری هم دوست دارن که من کلکسیون زیباییم تکمیله پس حق دارم بدونم اونام چیزشون می تونه من و راضی کنه یا نه...!!!
ستاره ناامید سری تکان داد.
-واقعا که از تربیت خودم ناامید شدم... دخترای مردم اول می پرسن یارو خونه و ماشین داره یا نه اونوقت دختر من.... خدایا چه گناهی به درگاهت مرتکب شدم...!
رستا پشت چشمی نازک کرد...
-حالا بده به جای مادیات دنبال معنویاتم...؟!
-معنویاتت بخوره تو سرت.... اصلا میگم هیچ کس نیاد...!
-عه بیخود... چی رو نیاد....؟ اینقدر چشمم به راه بود یه خواستگار در این خونه رو بزنه من جواب رد بدم حالا تو می خوای اینو هم بپرونی...؟!
ستاره چشم باریک کرد.
-همینطور ندیده و نشناخته می خوای جواب رد بدی...؟!
رستا جدی گفت: اگه راضیم نکنه آره...؟!!
-چی راضیت نکنه...؟!
-ببین خودت نمیزاری من واسه آینده ام تصمیم بگیرم.... اینا یه حرفاییه بین من و اون آقا پسری که میاد خواستگاری.... اصلا حالا بگو ببینم این خواستگار خوشبخت کیه...؟!
ستاره دوباره نیشگونی از بارویش گرفت و گفت:
-دختره ورپریده پسرعمت با اون ابهت و عظمت بخواد بیاد خواستگاریت جرات داری از قد و قواره چیزش بپرسی....؟! روت میشه....؟!
رستا ناباور اب دهانش را فرو داد...
-امیریل... نه... ولی میتونم حدس بزنم اون هرکول همچین سایز بزرگه که شورت پنج ایکس لارجم براش کوچیکه....!!!!
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
88910
Repost from N/a
Photo unavailable
همیشه دوست داشتم بعد از مردنم جسدم را بسوزونند
بی حوصله نگاهم کرد
-من فکر می کردم چون عاشق تاریخ مصری باید مومیایی ات کنم
-یه دور از جون از دهنت در نیاداااااا
-شتری که پشت در خونه همه می خوابه
آهی کشیدم
-از موضوع بحث خارج نشیم ،دوست دارم مردی که عاشقمِ خاکسترم رو ببره تموم اون جاهایی که دو نفری با هم خاطره داریم
-به یه شرط
ضربه ای به بازویش زدم که نفسم از درد برید
-چرا مثل سنگ سفتی ؟
دستش را مشت کرد و بازویش را به رخ کشید
-حال می کنی هیکل رو
ادایش را در آوردم
-آدم برای زنی که عاشقشه شرط میزاره
-این یکی رو شرمنده ،فکر کن اگر فردا بیفتی و بمیری کلی تو زحمت میافتم که جنازه ات رو بدزدم و آتیش بزنم تازه …،
-وقتی اینجوری میگی چه ترسناک به نظر میرسه انگار باهام خصومت داری
-شرطم این که ……
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
45200
Repost from N/a
- ما هرکسی رو به دارک روم راه نمیدیم لیدی، اون اسکلی که باهاش اومدی هنوز قوانین بازی رو خوب نمیدونه وگرنه ما اینجا عروسک بازی نمیکنیم!
پوزخندی بهش زدم. آدامسم رو گوشه دهنم نگه داشتم و گفتم: تو کی باشی که قانون بازیو به من بگی؟ خودت هنوز تو کف عروسکات موندی!
با اشارهی مردی که گوشهی سالن ایستاده بود، دهنش رو بست.
مرد جلو اومد و همونطور که دود سیگارش رو بیرون میداد آروم گفت: ما اینجا برای ورود به دارک روم دعوت نامه میخوایم خانوم کوچولو. اگه یه تیکه کاغذ سفید از میزبانت بدی، ممنونتم هستیم!
ابرومو بالا انداختم.
- عا قربون آدم چیز فهم. منو شهاب دعوت کرده، تیم گوزن!
مرد با اشارهی دست به بادیگارداش، چشمکی به من زد و گفت: از این طرف خانوم زیبا!
چیزی از بازی نمیدونستم.
من برای بردن اومده بودم، برای همون جایزهی تپلی که شهاب قولش رو داده بود!
پشت سرش وارد راهروی تاریکی شدم که فقط با شبتابهای کوچیک، روشن شده بود.
هر دیواری که میدیدم سیاه رنگ بود.
تنها چیز روشن توی اتاق، خودم بودم!
با کنجکاوی پشت سر مرد حرکت کردم.
با باز شدن در چوبی کندهکاری شده، فهمیدم بالاخره به مقصد رسیدیم.
نگاهم رو به اتاق خالی که فقط یه نیمکت چوبی کنارش بود دادم و گفتم: اینجا بیشتر شبیه مرده شور خونهاست!
صدای نیشخند مرد، تردید رو توی دلم بیشتر میکرد!
- فکر کردی شهاب تو رو میاورد کاخ نیاوران؟
اینجا باهات خیلی کار داریم خانوم زیبا. فقط امیدوارم مثل صدتای قبلی، تسلیم عزراییل نشی!
با صدای بسته شدن در به خودم اومدم. کولهام رو به تنم فشردم.
دارک روم، همین بود!
ناخودآگاه ترس غیرقابل وصفی توی وجودم شکل گرفته بود.
صدای جیغ و خنده و آهنگ یه عده دختر و پسر میومد اما، من نگران بازی بودم که نمیدونستم چیه!
با باز شدن در، ترسیده سرم رو برگردوندم.
دیدن یه عده زن با لباسهای باز و آرایشهای فجیع، واقعیت رو کوبوند تو صورتم.
زن با نیشخند جلو اومد و آروم گفت: فکر کنم این بچه گربه هنوز با قوانین بازی آشنا نیست. بهتره از سادهترین چیزها شروع کنیم...
تا دستش رو آورد سمت لباسم، بلند جیغ زدم: دست بهم بزنی پارهات میکنم!
صدای قهقهه خندهاشون بلند شد. دختر جوونتری با رژ قرمز جلو اومد و گفت: فکر کنم باید طناب بیاریم...
صدای مردی که از بیسیم بسته به کمر یکیشون بلند شد، من رو تا مرز سکته کردن پیش برد...
- آقا دستور دادن دختره رو ببریم عمارت. خش روی دختره نیوفته که امشب مهمون آقاست!
با شنیدن صدای مرد، شروع کردم به دست و پا زدن.
بین اون همه دختر کاربلد، من فقط چنگ مینداختم.
بلند جیغ میزدم و به شهاب فحش میدادم:
شهاب کثافت، کدوم گوری هستی...ولم کن زنیکه...دستت رو از رو موهام بردا...
نفهمیدم چیشد اما ضربهای که به سرم خورد و همه چی سیاه شد...
https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0
https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0
https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0
https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0
با سردرد عجیبی چشمام رو باز کردم.
روی تخت گرم و نرمی خوابیده بودم. باد ملایم کولر، پوستم رو حسابی جلا میداد.
خواستم دستم رو به موهای تو صورتم بکشم که با دیدن دستبندی که به دستام بسته شده، متعجب نیم خیز شدم.
دستبند فلزی هر دو دستم رو به تاج تخت بسته بود و من با یه لباس کوتاه، وسط یه اتاق تاریک خوابیده بودم.
ترسیده خواستم جیغ بزنم که سایهای رو به روم، من رو از جیغ زدن محروم کرد.
سایهای که میتونستم فیلتر سرخ رنگ سیگارش رو ببینم و بعد، صدای بمی که تو گوشم زنگ خورد:
- به خونه خوش اومدی...
14310
Repost from N/a
-اگر بفهمن یواشکی اومدیم کیش و گولشون زدیم چی میشه؟
روی صورت دخترک خم شد و بازدم گرمشو رها کرد که تنش گُر گرفت
-میدونی چی میشه عمرم؟ زودتر مال من میشی.... بی دردسر مال من میشی!
صورت کیارا از خجالت سرخ شد و لب زدم : اگه فریدون خان بفهمه چی....؟ سوران اگه تو نباشی منو میکُشه!
دستش بند کمر کیارا شد
دخترک زیادی لوند بود که اینطور افسار دلش را به دست گرفته بود
موهای چسبیده به گردن و پیشانی اش را با حوصله کنار زد و گفت :
-به پدربزرگم میگم عاشق دختری شدم که از وقتی یادمه مراقبش بودم... میگم از همون موقع که سه سالش بود یواشکی از زیر زمین میومد توی باغ که تاب بازی کنه فهمیدم باید مال من باشه
سر روی سینهی ستبر سوران گذاشت و گفت : تو نور چشم فریدون خان و من دختر خدمتکارِ عمارت... زیادی وصله ی ناجورم
دور از نگاه کیارا، کلافه مردمک چشمش رو چرخوند
-دیره واسه فکر کردن به این چیزا. من تو رو همینجوری خواستمت کیارا
فرقی نمیکنه دختر پادشاه باشی یا خدمتکار!
بود.... اتفاقا بیشتر شبیه دختر پادشاه بود که وقتی به دنیا اومد دزدیده بودنش تا از افسون انتقام بگیرند
سوران بی خبر از فریدون خان دست به کار شده بود تا از کیارا تاوان زنده زنده سوختن پدر و مادرش را بگیرد
افسون... مادر کیارا بخاطر عشق کهنه اش دست به جنایت بزرگی زده بود که فکرش را نمیکرد لو رفته باشد
کیارای ۱۷ ساله خام چرب زبانی سوران شد که دست و پایش شل شد
در خوابش هم نمیدید که وارث کیهانی ها عاشقش بشود!
تنش را به سوران سپرد تا بتازد و دخترانگیهایش را به تاراج ببرد
از زیرزمین نمور عمارت فرار کرده بود به خیال این که یک هفته بعد به عنوان همسر سوران پا به عمارت میگذارد و کسی جرات ندارد کمتر از گل به او بگوید!
دیگر خبری از تنبیه و کتک و گرسنگی نبود
سوران تن ظریفش را احاطه کرده بود و کیارا از درد و لذت و هیجان پیچ و تاب میخورد
کیارا که از حال رفت، سوران ضربه ی آخر را زد و از تخت بلند شد
نگاهی به تن برهنه و خون جاری شده روی تخت انداخت
آب دهانش را روی خط بین سینه ی کیارا انداخت و لب زد : مبادا فکر کنی انتقام سوران فقط گرفتن بکارتت بوده! توله سگ اون هرزه باید روزی هزار بار آرزوی مرگ کنه
لباسهایش را تن کرد و موبایلش را چنگ زد
شماره ی شهاب را گرفت و گفت : من کارم تمومه. بیاین ویلا
همین!
بقیه اش را شهاب خوب میدانست
کمتر از ده دقیقه بعد از صدای زنگ پلکهای کیارا پرید و سوران پوزخند زد
تا صبح لذت میبرد از جیغ های دردناک کیارا
شهاب و سه مرد دیگه وارد شدند و سوران گفت:
-میخوام بهتون حال بدم... هرکار میتونین باهاش بکنین
شهاب نگاهی به کیارای برهنه انداخت و جلو رفت
رو به سوران پرسید : تا کی میمونی؟
سوران نیم نگاهی به ساعت انداخت و گفت : ساعت سه پرواز دارم. میخوام وقتی رسیدم عکس و فیلم بدن غرق خونش روی گوشیم باشه
نگاه وحشت زده ی کیارا روی ۵ مرد حریص چرخید و مات سوران ماند
چه خبر بود اینجا؟
سوران از کدام رفتن حرف میزد وقتی قول داده بود تا ابد کنارش بماند؟؟
خواست تنش را با ملحفه بپوشاند که مردی دستش را چنگ زد و گفت : سه تا قرص خوردم که تا صبح پاره ات کنم هرزه!
به آنی به تنش هجوم بردند و سوران با لذت تماشا میکرد
کیارا جیغ کشید: سوراااااان... تو رو خدا.... کمـــــــــــــــک
سوران سیگاری آتش زد و گفت : خوش بگذره بهت کوچولو!
جیغ گوش خراش کیارا ویلا را پر کرده بود و سوران فکر میکرد به جیغ های مادرش
سوختن دردش بیشتر بود یا تجاوز ۴ نفر؟
پدرش چه حالی داشت وقتی جلوی چشمش زنش را لخت کردند و افسون دستور تجاوز به نیلوفر پاکدامن را داده بود
دستش از حرص مشت شد و فریاد زد : شهـــــــــــــــــاب...
صداها خاموش شد و همه منتظر حرف سوران بودند
کیارا آرزو میکرد سوران منصرف شده باشد و نجاتش بدهد
شهاب اما خوب میدانست نقشه ای وحشتناک تر از قبل برای کیارا کشیده
سوران سمت در حرکت کرد و پشت به معرکهی روی تخت، گفت :
-هر بار که ارضا شد یه انگشت ازش قطع کن... آدرس خونهی افسون رو واست میفرستم.... میخوام هر بار یه تیکه از دخترشو بعد از ۱۷ سال ببینه.... تا وقتی که بیاد بالا سر جنازهاش.....
https://t.me/+StPyf09RiTA3NzBk
https://t.me/+StPyf09RiTA3NzBk
https://t.me/+StPyf09RiTA3NzBk
https://t.me/+StPyf09RiTA3NzBk
#پارتواقعی
❌❌کپیممنوع❌❌
ســـ🔥ــــورانـــــــ
به قلم سارال مختاری 🌙 رمانهای منتشر شده از نویسنده 👇🏻 @saralnovels کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع❌️ تا انتها رایگان 🤍
19700
Repost from N/a
- حالیت نیست حاملهای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف میشستی؟ نمیگی سرما میخوره بچه؟ احمقی؟
از کلام پر از سرزنشش به گریه میافتم:
- بچهم از صبح #لگد نمیزنه آمین... منو ببر بیمارستان!
با رنگِ پریده و بی جان هق میزنم و او از پشت میز بلند میشود... نگاهش اول به شکم برآمدهام میافتد و بعد، به چشمانم:
- باز خودتو زدی به موشمردگی؟
دلم آتش میگیرد و همزمان تیر بدی از کمرم میگذرد:
- آمین... هر کاری بگم میکنم... لطفا... لطفا بچهمو نجات بده!
خودکار در دستش را روی ورقهها رها میکند:
- از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟
زانوهایم میلرزند:
- خودت گفتی... خودت گفتی که... که فقط به اسم زنتم! خودت گفتی که تو این خونه با یه خدمتکار فرقی ندارم... خودت گفتی نامرد!
با خشم داد میزند:
- #دهنتو ببند!
از درد و فریادش نفس میبرم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من میرساند و بازوهایم را میگیرد:
- برو دعا کن یه مو از سر بچهم کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته!
"#بچهم"... حتی یک کلمه به من اشاره نمیکند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست...
- تیشرتت و دربیار!
میان آن همه درد، با ترس نگاهش میکنم:
- چ... چرا؟
از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگینتر میشود:
- نمیخوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس میخوای بری بیمارستان؟
و امان نمیدهد... یکی از تیشرتهای خودش را از کشو بیرون میکشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم میگذارد و آن را بالا میکشد...
چشم میبندم و چنان لبم را گاز میگیرم که لبم خون میافتد.
- #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟
توجهاش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه میکند:
- خیلی...
نفسش را صدادار بیرون میفرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم میرسد، میگوید:
- بهت گفتم هیچی مهمتر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟
دلم برای جوجه گفتنهایش یک ذره شده بود!
- گفتی... کاش... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم...
رنگ نگاهش عوض میشود:
- #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان!
حرفهای تلخ و توهینهایش توانم را ذره ذره کم میکنند... سرم گیج میرود. قدم اول را که برمیدارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم میبرد و روی دست بلندم میکند:
- سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن...
او با تمام توانش میدود و من به سختی از میان پلکهای نیمهبازم نگاهش میکنم:
- من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم!
سیب گلویش پایین میرود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا میدود:
- فرصت خوبیه... نه؟ خوب میدونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و میخوای تا داغه بچسبونی؟
او خبر ندارد... از وضعیتم خبر ندارد! حتی از قند بارداریام و تمام آن انسولینهایی که بیخبر از او میزدم...
- اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟
از میان دندانهایش جواب میدهد:
- دهنتو ببند...
و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم میخندم:
- میشه... میشه به بچهم نگی با... با مادرش چطور بودی؟
وارد حیاط میشود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس میکنم و چشم میبندم... لبهایم نیمهجان تکان میخورند:
- واسه... واسه بچهم... پدری کن #کاپیتان!
و آخرین چیزی که میشنوم، فریاد پردردش است:
- سوگل!
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
پا به پای برانکارد میدود و بیتوجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک میریزد:
- دکتر... تو رو خدا زن و بچهم رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم...
برانکارد وارد اتاق عمل میشود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون میفرستد:
- خانومتون قند بارداری دارن... فعالیت زیاد و استرس براشون سم بوده! بهشون گفته بودم که نباید کار به اینجا بکشه... با این وضعیت، احتمال اینکه مادر رو از دست بدیم زیاده! دعا کنید...
و وارد اتاق عمل میشود و آمین همان جا زانو خم میکند:
- من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجهی من؟
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
ظرفیت جوین محدود‼️👆
👍 4
47510
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.