cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

【رمان و بیو♡】

کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫 با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎 و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍 : موزیک🎧 شعر📖 تکست📚 چالش🎲 : برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚 ارتباط با ما👇 @RomanVaBio_bot

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
1 221
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-47 أيام
-1130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

دوستم داشته باش! برای تمام وقت‌هایی که تنها بودم و کسی را نداشتم، دوستم داشته‌باش، برای تمام پاییزهایی که دلم می‌خواست و قدم نزدم، برای تمام حرف‌هایی که گوشی برای شنیدنشان نیافتم و برای تمامِ -می‌خواهم کنارم‌باشی‌-ها و -می‌خواهم بغلم‌کنی‌-هایی که نگفتم! دوستم داشته‌باش! برای تمام فیلم‌هایی که تنهایی دیدم و کتاب‌هایی که تنهایی خواندم و موزیک‌هایی که تنهایی شنیدم و غروب‌هایی که تنهایی نگاه کردم. دوستم داشته‌باش، برای تمام بارهایی که چهار شانه می‌خواست و تنهایی به دوش کشیدم، برای تمام جنگ‌هایی که تنهایی در خط مقدمشان ایستادم و برای تمام مشکلاتی که تنهایی از پسشان بر آمدم. دوستم داشته باش، برای کودک معصوم و گوشه گیر درونم که مدت‌هاست هیچ شانه‌ی امنی برای پناه بردن و آغوش بی‌منتی برای گریستن نداشته. من خیلی خسته‌ام، خیلی زخمی و ناامید از آدم‌ها و خیلی تنها. دوستم داشته باش... #نرگس_صرافیان_طوفان @RomanVaBio
إظهار الكل...
#گربه سیاه #پارت245 #نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی ... نيلا کمی به سر و وضعش فکر کرد و بعد گفت: باشه، ميام. آقای راستاد:خوبه. بعد خداحافظی کرد و رو به شاهين کرد. دستش را روی موهای او کشيد و گفت: من از اول میدونستم که اون دختر درمون دردت میشه. میدونستم کمک میکنه بلند شی. من اون روز که برای اولين بار ديدمش نيت کردم به نامش. نيت کردم که اولين جملهای که از مادرت بشنوم به حساب اون رضايت بدم يا نه. وقتی مادرت گفت درد خودش درمون بشه خيليه، چند روز بهش فکر کردم. اون روز نيلا درمون درد تو شد.کمکم به دلم افتاد نيلا تا ابد میتونه درمونت باشه. خيلی هم زود سرپات کرد. آقای راستاد موهای شاهين را بوسيد و گفت: خيليم زود همه چی درست میشه. °°°~ نيلا موهايش را شانه کشيد آنها را بالای سرش بست. روسريش را روی سرش انداخت و شال بانو را روی شانههايش انداخت و به سالن رفت. خطاب به آقا جلال گفت: سوئيچ لطفاً. جلال :براه چی مایی باباجون؟ نیلا: مام برم خونه. جلال :کجا بری؟ سينا بيایه ببينه ني ناراحت میشه. نیلا: شوهرمه حالیپ بده بايد برم خونه. جلال:چی شده؟ نیلا: قرص و دارو خورده باز فشاریو افت کرده. بايد بروم بریو رسيدگی کنم. جلال :سينا امد چی جواب بديم؟ نیلا: بگين رفت پيش شوهرخو. انيس خانم اشارهای به آقا جلال داد. انیس: خدا عاقبت کار به خير کنه. سينا امد خودشما جوابگو باشين. نيلا سکوت کرد. آقا جلال اشارهای به ديوار داد و گفت: اونجایه سر جای هميشگی. نيلا تشکر کرد و سمت آويز رفت. سوئيچ را برداشت و رو به پدر مادرش گفت: ببخشيد. بايد بروم چون میفهموم حاله چه حالی داره. انیس: برو به سلامت مادر. مراقب باش همه جا برف گرفته. نیلا: چشم. نيلا از در ساختمان بيرون رفت. سرما بدنش را لرزاند. در ميان برف و يخ سمت ماشين پدرش راه افتاد که کليد در قفل در حياط چرخيد و قامت سينا در ميان چهارچوب در هويدا شد. سينا به درون آمد و در را پشت سرش بست. جلو آمد و با برانداز کردن نيلا و سوئيچ دستش گفت: جايی میرفتی؟ نيلا به تته پته افتاد و گفت: آ... آره. سینا: کجا؟ نیلا: خونه. سینا:خونهی؟ نیلا: شوهرمه. سینا: شوهرتو مگه خونه هم داره؟ نیلا: داره، ولی فعلا خونه عموخونه. سینا: پس میرفتی خونه عموی شوهرخو؟ نیلا: بله. سینا: چرا؟ نیلا: چون حالیو بد شده بايد بروم بریو رسيدگی کنم. پدر شوهرمه به بابا زنگ زد و مه خودیو حرف زدم، گفت که حال شاهين باز هم بد شده. سینا: اورژانسی؟ يا پرستار شخصی؟ به اورژانس زنگ بزنن. نیلا: زنیونم. سينا با صدای بلند گفت: کدوم زن، کدوم کشک؟ تو خودتو او ازدواج مسخره زوری قبول داری که شوهرمه شوهرم میکنی؟ نیلا: سينا لج نکن. حال شاهين بده. سينا با لجاجت سوئيچ را از دست نيلا قاپيد و گفت: - برگرد داخل خونه، پدرشوهرتو اونقدر تو خوار و خفيف میبينه که زنگ زده بيا شوهرخو درمون کن. حتی به خودخو اجازه نداده بيایه سراغ تو؟ دستور صادر کرده که حال پسر مه خرابه زود برگرد؟ نیلا:: سينا عزيزم! در هر حال اون شوهر منه. سینا: نه در هر حالی! خيلی نگران پسرشوخون چرا بره تو احترام نمی‌گذارند و نميان دنبالتو؟ حالا که خبر دارن مه قاتل نيوم پس چرا دنبالتو نیامدن؟ هان؟ نيلا سکوت کرد. سينا بسيار جدی گفت: برو داخل. نيلا دو دل و بیحرف به درون منزل رفت. سينا بعد از او وارد شد. سلام کرد و اخم کرده به درون اتاقش رفت و در را بست. نيلا روی مبل نشست و زانوهايش را در آغوش کشيد. انیس: چیکار شد عزيزم؟ نیلا: نذاشت برم. انیس: اونا قبل از تو شرايط پسرخو ديدن نگران نباش، بریو رسيدگی میکنن. نيلا حرفی نزد و به نقطه نامعلومی خيره شد و به حال و روز شاهين انديشيد. نيم ساعت بعد آقای راستاد دوباره با پدر نيلا تماس گرفت. آقا جلال گفت: پدر شاهينه. نيلا از جا جهيد تا جواب بدهد. در اتاق سينا به شدت باز شد که نيلا وسط راه خشکش زد. سينا بيرون آمد و خطاب به پدرش گفت: بدين مه. جلال :سينا جان... سینا: بدين به مه حرف دارم. او به پدرش رسيد و گوشی را از دست او گرفت و جواب داد و گفت: بله. آقای راستاد چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: سلام عليکم. سینا: عليکم و رحمة الله، بفرمايين. آقای راستاد:نيلا خانم هستن؟ سینا: هستن اما با من صحبت کنين، فرمايشتون؟ آقای راستاد:نيلا چرا نمياد سر خونه زندگیاش؟ سینا: کدوم خونه زندگی؟ خونهی مردم؟ آقای راستاد:اينا داشتن خونشون رو آماده میکردن که شما نذاشتی. سینا: هر وقت آماده شد تحت شرط و شروطی میتونه بياد همسرش رو ببره. #ادامه_دارد @RomanVaBio
إظهار الكل...
7👍 1🤬 1
#گربه سیاه #پارت244 #نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی ... شاهین:من از چيزی نمیترسم فقط الان حالم بده! علی: برای چی؟ شاهین :آخه نيلا نيست و بدون اون نمیشه. علی : قبلا بهت گفتم که دوستش داری ولی تو... شاهين سر بلند کرد و رو به علی گفت: خسته شدم بس که پنهون کردم. من عاشق اون دخترم و هيچ عادتی وجود نداره، هيچ وابستگی وجود نداره. من عاشقشم. اگه غير از اين بود سر پا نمیشدم. اگه غير از اين بود نمیشد دوباره اون شاهين قبل بشم. من با اون حتی سردردامم رو فراموش میکنم. اين عادت نيست علی، اين چيزی بيشتر از عشقه بيشتر از دوست داشتنه. اون دوای درد منه. من با اون خوشحالم، من با اون هدف دارم. من با اون میفهمم زندگی يعنی چی؟ اون با همه سادگی و آروميش،با همه اشتباهاتش، با همه يهو از کوره در رفتناش، به زندگی من نبض داد. دوباره يادم آورد که م َردم. دوباره يادم آورد که دارم نفس میکشم و بايد سر پا باشم. بايد محکم باشم و وقتی نيست انگار نيرويی ندارم. وقتی نيست انگار گيجم، نمیدونم بايد چکار کنم. انگار حضورش مغز و قلب منه. من با وجودش فکر میکنم، حس می ُ کنم. بدون اون من مثل مردههام. حتی يادم ميره میخواستم چکار کنم! هدفم چی بود؟ علی جلو رفت و مقابل شاهين روی پاهايش نشست. دستهايش را روی زانوهای شاهين گذاشت و گفت: من بهت میگم هدفت چيه؟ علی :خونه ات رو حاضر کن. کم و کسريارو تهيه کن. بارها و بارها برو سراغ اين داداش غد لجباز هزاران بار باهاش حرف بزن. نذار نيلا خونه پدرش احساس تنهايی بکنه. بهش سر بزن که حال و روز خودت هم بهتر بشه. با ديدنش رفع دلتنگی میکنی. ببين منظور داداشش از برگردوندن جايگاه خواهرش بهش چيه؟ همون جايگاه رو به خواهرش بده که بذاره نيلا همراهت برگرده خونه. شاهين سر تکان داد. علی کمی بعد رفت و شاهين را تنها گذاشت. شاهين در تاريکی اتاقش ساعتها روی تخت نشست و انديشيد و بعد هم به کنار پنجره رفت و پرده را کنار زد و بارش برف را نگريست. درد رهايش نمیکرد و قرصها تأثير چندانی نداشتند. او باغ سفيد پوش را مینگريست و ذهنش حوالی آينده گم شده بود. نزديک صبح، از شدت سر درد و چشم درد ديگر طاقت سر پا ايستادن نداشت. پرده را کشيد و چراغ را خاموش کرد. سمت تخت رفت و روی آن سقوط کرد و به سختی تنش را بالا کشيد. سرش را روی بالش گذاشت و چند لحظه در تاريکی مقابلش را نگريست. کمی بعد زير لب گفت:- نيلا، بدون تو نمیتونم. و پلکهايش روی هم افتادند و خوابش برد اما خوابی پر از تنش و پر از کابوس. هر چند دقيقه بدنش لرزش خفيفی داشت و پلکهايش مدام میپريد. گاهی هم زير لب هذيان میگفت. تا اينکه صبح رسيد و زمان به ظهر نزديک شد. گوشی اش شروع به لرزيدن کرد اما چنان از پا افتاده بود که بيدار نشد. يک ساعت بعد آقای راستاد به منزل برادرش آمد. از آنها سراغ شاهين را گرفت و بانو همه چيز را برايش توضيح داد. آقای راستاد خود را به اتاق شاهين رساند و کنارش نشست. دستش را روی موهای او کشيد و از روی صورتش کنارشان زد. صورت سفيد و رنگ پريده شاهين را نگريست. آهی کشيد و پيشانی او را لمس کرد. سرد سرد بود با دانهذهای ريز عرق. باز هم فشارش پايين بود. گوشی را از جيب بيرون کشيد و شماره پدر نيلا را گرفت. چند لحظه بعد نيلا جواب داد. نیلا: بله. آقای راستاد:سلام. نیلا: سلام حاج آقا، خوب هستين. آقای راستاد:از احوالپرسيای عروس خانم. نيلا سکوت کرد. آقای راستاد ادامه داد: کجايی؟ نیلا: خونه پدرم. آقای راستاد:از کی؟ نیلا: از ديروز عصر. آقای راستاد:چرا؟ نیلا: سينا اومد دنبالم که خونه خودمون باشم. آقای راستاد:خونه تو اونجاييه که شوهرت باشه. نیلا: آخه... آقای راستاد:آخه چی دختر جون؟ زبون نداشتی به داداشت بگی شرايط زندگیات طوری نيست که شوهرت رو ول کنی به امون خدا. آقای راستاد نفس عميقی کشيد و رو به جلو خم شد. با انگشت چشمهايش را فشرد و بعد گفت: امان خدا که خوبه به امان خودش. نیلا: چی شده حاج آقا؟ آقای راستاد:شاهين باز حالش بد شده و قرص خورده و روی تختش افتاده با فشار پايين و همون حالتهای هميشگيش. نيلا نگران پرسيد: شما پيشش رفتين؟ آقای راستاد:آره الان کنارشم. نیلا: چرا براش سرم نزدين؟ آقای راستاد:کی بزنه؟ من؟ پرستارم يا دکتر؟ نیلا: چرا اورژانس خبر نکردين؟ آقای راستاد:وقتی تو زنشی اورژانس برای چی؟ نیلا: من که خونه نيستم. آقای راستاد:چرا نبايد تو خونه ات باشی. نيلا سکوت کرد. آقای راستاد:زودتر پاشو بيا خونه به شوهرت برس
إظهار الكل...
3👍 2👏 1
#گربه سیاه #پارت243 #نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی ... سینا: اما اون آدم بیگناهه. شاهین:تا اون موقع خودش هم میگفت من گناهکارم. سينا شاهين را نگريست و لبخند محوی زد. خودکار را درون قلمدان انداخت. شاهين سمت در راه افتاد و گفت: با اجازه. سینا: خدانگهدار. شاهين از اتاق بيرون رفت. آنقدر چهرهاش آشفته بود که همه متوجه شدند. نيلا از جايش برخاست و سمتش راه افتاد. نيلا به او رسيد. شاهين لبخند تلخی زد و گفت: با من بيا. نیلا: خونه؟ شاهین :نه! حياط. و بعد خطاب به آقا جلال گفت: با اجازه من میرم. جلال :چرا نمیمونی دور هم باشيم؟ شاهین :ممنون، فعلا. و بعد رو به انيس خانم گفت: با اجازه. انیس: خدانگهدار. شاهين و نيلا به حياط رفتند. شاهين پاکت سيگارش را با عجله از جيبش در آورد و سيگاری آتش زد. دو پک به سيگار زد و آن را لای انگشتهايش گرفت و گفت: احتمالا بفهمه من سيگار میکشم طلاقت رو بگيره. نیلا: چی شده شاهين؟ نیلا: بايد بمونی عزيزم. نیلا: چه بايدی در کاره؟ شاهین :میخوای بين من و داداشت يکی رو انتخاب کنی؟ نیلا: نه ولی... شاهین :به غيرتش برخورده نيلا! به من اعتماد نداره. من بيمارم و اون میدونه. فکرايی داره و صلاح تو رو میخواد. چون صلاح تو رو میخواد داره اين کارا رو میکنه و من دارم تحمل میکنم غير از اين بود، اگر میدونستم داره زور میگه، طور ديگه رفتار میکردم. از يه چيز هم میترسم، اون زخم خورده. اگر لج کنم ممکنه بخواد شکايت کنه و طلاقت رو بگيره. پس بايد اعتمادش رو جلب کنم. نبودت برام سخته ولی برای درست شدن اين زندگی و تموم شدن اين بازيا تحمل میکنم. تو هم تحمل کن. نیلا: ولی... شاهین :نذار دلش ازت بشکنه، دو سال و نيم به خاطر تو کنج زندون نشست. شاهين به سيگارش پک عميقی زد. نيلا مردش را نگريست. او را بسيار عاقل ديد. هر بار يک چيز جديد از مردش میديد و بيشتر او را ستايش میکرد. نیلا: ببخشید ، اگر پیش خانواده خود، خودتو افغانی صبحت نکردم . نمی‌خواستم بفهمن. شاهین: اشکالی نداره. الان این مهم نیست. نیلا چیزی نگفت و شاهین رو به نيلا لبخند کم جانی زد و گفت: سرم درد میکنه بايد برم قرصام رو بخورم. باز هم قرصهام شدن همدم شبهام. به نظرت بدون تو دووم ميارم؟ نيلا بی قرار گفت: مه هم همراه تو ميام، خواهش میکنم. شاهين سر تکان داد و گفت: بايد تحمل کنيم، من خودم رو به بابام ثابت کردم، به خانوادهام ثابت کردم، به برادر تو هم ثابت میکنم. غصه نخور نيلا! برات لباس و وسيله ميارم عزيزم. نیلا: يعنی واقعاً ميری؟ شاهین :ميام ديدنت. شاهين نيلا را در آغوش کشيد و موهای او را بوسيد و گفت: کاری نداری؟ نیلا: نه، فقط مراقب خودخو باش. شاهين نيلا را رها کرد و گفت: بيا برو تو سرما میخوری. نیلا: اهميت نداره. شاهین :چرا داره. و بعد نيلا را به درون منزل هدايت کرد و در را بست و در تاريکی شب به راه افتاد. از منزل سرمد خارج شد و در را بست. سوار ماشينش شد و به سمت منزل عمويش رفت. تمام طول راه به حرفهای سينا انديشيد. میتوانست به بدترين نحو نيلا را از آنها پس بگيرد اما دوست نداشت ديوانگیاش را به کسی ثابت کند. میخواست همه چيز را درست حل کند تا مبادا باعث رنجش بزرگتری بين دوخانواده شود. مخصوصا حالا که سينا قاتل نبود و همه چيز میتوانست در آرامش و خوشی حل شود. وقتی به مقصد رسيد حالش اصلا خوب نبود. باز هم سردرد، آن معضل بزرگ، به سراغش آمده بود و داشت شکنجه هايش را شروع میکرد. وقتی وارد ساختمان شد ديدش تار میشد. بانو سراسيمه به استقبالش آمد و علی پس از مادرش آمد. نگران پرسيدند: نيلا کجاست؟ شاهين کتش را از تن بيرون کشيد و گفت: داداشش اجازه نداد بياد. حاج جليل با جديت گفت: چه غلطا! مگه داداش هم اجازه حکم کردن به آبجی رو داره وقتی شوهرش هست؟ شاهین :چی بگم؟ بانو کت شاهين را گرفت و گفت: بيا بشين، حالت خوب نيست. علی زير بازوی شاهين را که تعادل درستی نداشت گرفت و روی مبل نشاند. شاهين تکيه کرد و پلکهايش را بست. آقای راستاد:حالا چی میگفت؟ شاهين با همان حال موضوع را توضيح داد و همه در حيرت کار سينا مانده بودند و حالا نگران آينده شاهين بودند. شاهين ساعتی بعد به کمک علی به اتاقش رفت. لباسهايش را تعويض کرد و قرصهايش را خورد. وقتی ليوان آب را روی ميز گذاشت به مقابلش خيره شد. علی تکيهاش را از ديوار گرفت و گفت: اگه میگی آدم فهميدهايه نبايد نگران باشی. اگه فکر میکنی دنبال انتقام نيست که نبايد بترسی.
إظهار الكل...
👍 2 2😁 1
#گربه سیاه #پارت242 #نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی ... شاهین:يک روزی کسی رو دنيادنيا دوست داشتم يهو غيب شد رفت. من موندم و يک دنيا سوال بیجواب. اونقدر فکر کردم که شدم يه روانی. يک شب کسی داداشم رو کشت. بعد از چند وقت بابام گفت خواهر قاتل رو بگير تا قاتلو ببخشم. هم زندگیات رو به راه میشه هم جون کسی رو نجات دادی. قبول نکردم اما حرفای پدرم باعث اين ماجرا شد. من حتی سراغ نيلا رفتم و گفتم حرف پدرم رو رد کنه چون من آدم زندگی مشترک نيستم، ولی نيلا خودش اين تصميم رو گرفت. نمیتونم در مورد خانوادهام دروغ بگم اما از اولين شبی که به عنوان همسرم، پاش رو گذاشت تو خونمون من سعی کردم باهاش خوب تا کنم. اين آدم ِ روانی کم ارزش، با اين دختر بد نکرد. اشتباهاتی داشتم، بله! من مشکل عصبی دارم اما توی مشکلات زندگيم در اوج عصبانيت دستم رو روی خواهرتون بلند نکردم. جز يه شب که رفته بوديم اصفهان و بهتره دليلش رو از خودش بپرسی. سینا: تو خواهر من رو زدی؟ شاهین :زدم. سينا نفس عميقی کشيد و پلک هايش را روی هم فشرد تا عنان از کف ندهد. شاهين ادامه داد: اين مرد روانی، در باقی موارد سعی کرد درست رفتار کنه و هر چی بيشتر همديگر رو شناختيم، بهتر با هم کنار اومديم. من کمکم دارم بهتر میشم. شدت مشکلات روحيم با وجود نيلا داره کمتر میشه فقط اگه سرنوشت بذاره. متأسفم که در حد نيلا نيستم و نيلا ارزشش بيشتر از من بود اما همين منه بیارزش دارم تمام سعی:ام رو میکنم تا بهتر و بهتر بشم. سینا: اينطور سعيت رو میکنی که باعث بشی نيلا از کارش استعفا بده؟ شاهین :خواسته من نبود، خودش اينطور تصميم گرفت. سینا: چون تو نمیتونی عادی برخورد کنی، نه؟ شاهين نگاهش را غمگين و وامانده به زير گرفت. به نظرش سينا راست میگفت و مؤاخذه هايش بر پايه حقيقت بود.اما چيزی که سينا نمیدانست اين بود، بدون نيلا نمیشد. شاهين نگاهی که کمکم داشت به سرخی میزد را بلند کرد و گفت: گذروندن لحظهها بدون نيلا خيلی سخته. من حتی نمیدونم تا قبل از نيلا چطور زندگی میکردم، چطور نفس میکشيدم، به چه اميدی؟! سینا: اينا همش تلقينه. شاهین :چطور میتونين اسم احساسات ما رو تلقين بذارين؟ سینا: از حال و روز و مدت آشناييتون مشخصه. شاهین :و شايد چون شما توی اين سن عشق رو تجربه نکردين اينقدر بیرحم حرف میزنين. سینا: در هر صورت، گذشته از اينها، لياقت خواهر من زندگی توی خانوادهای نيست که با گلدون بزنن تو صورتش يا شوهرش بخواد به هر دليلی روش دست بلند کنه، بايد اين شرايط تغيير کنه. شاهین :چطوری؟ سینا: من نمیدونم يا طلاق، يا... شاهين از جا بلند شد و با فک کليد شده گفت: اسم طلاق رو روی زندگی من نيارين، چون اون روی سگم بالا میآد. سينا با آرامش شاهين را برانداز میکرد. گفت: من هم دقيقا میخوام اون روی تو رو ببينم تا بفهمم خواهرم داره با کی زندگی میکنه! شاهين نفس عميقی کشيد و سعی کرد آرام شود. میدانست که نبايد الان عصبانی شود. سعی کرد بر خود مسلط شود اما دستهايش میلرزيد. سینا یک قدم از شاهین جلوتر بود. با چهره در هم رو به سينا گفت: و يا... سینا: يا اينکه بايد به من ثابت کنی تو و خانوادهات لياقت داشتن نيلا رو دارين. بايد به عنوان يک مرد ارزش واقعی خواهرم رو بهش برگردونی و يک جايگاه مناسب براش بسازی. اين زندگی نيست که شماها دارين. به چيش دل خوشين؟ به اينکه میخوايين دونفری تو يک خونه زندگی کنين و نه خانواده نيلا تو رو قبول داشته باشن، نه خانواده تو نيلارو؟ مگه زندگی مشترک ختم میشه به دو نفر زير يک سقف؟ زندگی مشترک پيوند دو خانواده اس. پيوند دو فرهنگه. بايد دو طرف همديگر رو قبول داشته باشن؛ واگرنه نمیشه. نمیخوام خواهرم تا ابد مثل غريبه های گناهکار زندگی کنه در صورتی که هيچ گناهی نکرده. شاهين نفس کم میآورد. حس میکرد در يک جعبه کوچک گير افتاده است. نفس عميقی کشيد و سر فرود آورد و گفت: باشه. فقط نيلا... سینا: نيلا اينجا میمونه. شاهين سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: با من اين کار رو نکن. سینا: شما میدونين که در ازای جون يک قاتل خواهرم خونبس شده و من قاتل نيستم. پس میتونم خواهرم رو پس بگيرم. شاهين لبهايش را گزيد. سينا يک خودکار از داخل قلمدانش بيرون کشيد و با نگاه به آن گفت: ارزش خواهرم يک سکه بود؟ شاهين زير لب گفت: و جون يک آدم.
إظهار الكل...
👍 5 3
#گربه سیاه #پارت241 #نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی ... شاهین دستش را روی بازوی نيلا زد و به اتاق سينا رفت و در را بست و بقيه نگران به جای خالی او خيره شدند. وقتی شاهين وارد اتاق سينا شد نگاهی به سر تا سر اتاق انداخت. يک اتاق ساده و معمولی که سادگی صاحبش را جار میزد. سينا اشارهای به تخت کرد و خطاب به شاهين گفت: بشين. شاهين با وجود سردرد و اعصاب متشنجش نشست و آرنجهايش را روی زانوهايش گذاشت و به سينا خيره شد. سينا صندلی را نزديک ميز رايانهاش گذاشت و نشست. پای چپش را روی پای راستش انداخت و دست راستش را به ميز تکيه کرد و کف اتاق را نگاه کرد. چنان در خود فرو رفت که شاهين دلش نخواست از او دليل اين خلوت را بپرسد. چند دقيقه در سکوت سنگينی گذشت. تا اينکه سينا آهی کشيد و سر بلند کرد و خطاب به شاهين گفت: می‌دونی که ما افغانی هستیم شاهین: بله. سینا: خیلی خوب. سینا :من نبايد اون شب قتل رو به گردن میگرفتم اما اگر اين کار رو کردم تنها دليلم نيلا بود چون میدونستم چقدر حسام رو دوست داره. چون فقط يکی دو روز به عقدشون مونده بود. چون نمیخواستم اون پسری که با اون وضع جلومون افتاده بود اگر مرد، حسام به خاطرش اعدام بشه. چون نمیخواستم بعد از مرگ بهترين دوستم، پرپرشدن خواهرم و غم و افسردگی خواهرم رو ببينم. من اونقدر خواهرم رو دوست دارم که جونم رو کف دستم گرفتم تا يک وقت غم مرگ عشقش رو نبينه. اما نمیدونستم توی وجود حسام هيچی نيست. حسام مرد روزای خوش بود. تا همه چيز خوب بود، مردونگی کرد همين که همه چيز به هم ريخت نامرديش رو اثبات کرد. کاری کرد، خواهرم جونش رو کف دستش بگيره و خودش رو فدا کنه تا برادرش رو نجات بده. برادری که در واقع هيچ خطايی مرتکب نشده بود. اين يعنی من و نيلا حاضريم بدترين شرايط رو بپذيريم اما خواهر يا برادرمون طوريش نشه. من حسام رو يک مرد واقعی شناخته بودم که اين کار رو کردم اما اشتباه بود. شايد اگر هر کس ديگه به جای حسام بود، من اين کار رو براش نمیکردم. حسام دوستم بود، شريکم بود. به هر حال از من هم کوچيکتره. اون شب خيلی ترسيده بود. اون تک فرزنده و شرايط هم خيلی نگران کننده بود. من توی اون شرايط خونسردتر عمل کردم. اميد هم داشتم که اگر اتفاقی بيفته رضايت میگيريم. اما خانواده شما کوتاه نيومدن. نمیخوام بگم از بیرحميشون بود. بود يا نبود، حقشون بود. خون پسرشون ريخته شده بود. حق داشتن که حقشون رو طلب کنن. حق داشتن که ناراحت باشن. حق داشتن که نبخشن. اما حق نداشتن توهين کنن. شاهين ششهايش را پر از اکسيژن کرد و سرش را بالا پايين انداخت. سینا :اما رفتارهای مادرتون، اون همه نفرين فراموش شدنی نيست. شاهین :حالا شما میخوايين انتقام گذشته ها رو اينطوری بگيرين؟ با گرفتن نيلا از من؟ سینا :چرا همه فکر میکنن من میخوام انتقام بگيرم؟ من کجای زندگیام به کسی آزار رسوندم که حالا بخوام برسونم؟ من که دارم میگم، خانواده شما همه حق داشتن از قاتل پسرشون متنفر باشن. شاهین :حالا که معلوم شده شما قاتل نيستين اين خيلی خوبه. سینا :بهتره تند نريم. من و شما بايد يک دور همه چيز رو مرور کنيم. شاهین :چی رو؟ سینا :حکم قصاص من در اومد و گفتم اشکال نداره. تا اينجاش حق با شما بود. شاهین :و بعد؟ سینا: نيلا اومد خونهی شما. به پدر شما پناه آورد و خواهش کرد من رو ببخشن؛ اما نبخشيدن که باز هم حق داشتن. ولی به چه حقی به خودشون اجازه دادن در ازای آزادی من، خواهر من رو برای پسر بيمارش خونبس کنه؟ اونقدر توی وجود خودشون نديدن که من رو ببخشن. حالا که نبخشيدن اهميتی نداره. اما چطور چنين خواستهای رو مطرح کردن؟ اون هم از دختری که به دست و پاتون افتاده و داره ازتون طلب کمک میکنه؟ شاهین :پدر من آدم بدی نيست. به نيلا هم خيلی احترام میذاره. سینا :بايد روزی احترام میذاشتن که به عنوان يک دختر درمونده پاش رو گذاشت تو خونتون نه چنين فکر وحشتناکی به ذهنشون برسه. ناموس مردم رو نشونه بگيره. ناموس آدم با جونش هم قابل تعويض نيست. کاش من میمردم اما اين کار رو نمیکردين. شاهين به عنوان يک مرد حال سينا را درک میکرد. فشاری را که داشت تحمل میکرد میفهميد. دستهايش را روی صورتش فشرد و رو به سينا گفت: هر اندازه که شما روی ناموست غيرت داری، الان من ده برابر روش غيرت دارم. ما اوايل زندگيمون مشکلاتی داشتيم. ولی داريم کنار هم با صبر حلشون میکنيم. نيلا برای من خيلی محترمه. به بودنش عادت کردم. وقتی نيست کم ميارم. سینا :سه ماهه؟ شاهین :سه ماه؟ شايد! ولی انگار سالهاست که میشناسمش. سینا: اسمت چی بود؟ شاهین : شاهين! سینا،ذ شاهين، خواهرم ارزشش بيشتر از اينها بود. ما که از جوی درش نیاوردیم؟ شاهين سينا را نگريست. درد در سرش چرخيد. لبخند تلخی زد و گفت: من چه گناهی کردم آخه؟ سينا او را برانداز کرد. شاهين آرام گفت:
إظهار الكل...
👍 1 1
دوستا اگه امروز رمان نشر نشه، چی عکس العملی نشون میدین؟؟🤭😁
إظهار الكل...
😢 2🤨 2😭 2😁 1🥴 1
. ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻣُﺤَﻤﺪٍ ﻭَﻋَﻠَﻰﺁﻝِوَأصّحٰابِﻣُﺤَﻤَّد♥️ @RomanVaBio
إظهار الكل...
7👍 3
زندگی کوتاه تر از اونی هستش که بخوای بجنگی، چه با خودت چه با بقیه دیدی نمیشه رها کن بره ..🍪☕🌱 @RomanVaBio
إظهار الكل...
👍 5 2
صبح که از خواب بیدار می‌شوی در نظر بیاور چه سعادتی است زنده بودن، فکر کردن، لذت بردن و دوست داشتن صبح بخیر💛 @RomanVaBio
إظهار الكل...
4👍 2
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.