cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

اِلـــارُز

نویسنده: طوفان خاموش ( پریسا )

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
24 133
المشتركون
-1724 ساعات
-1417 أيام
-84230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

پارت روزانه تقدیمتون 👆🏻🧡 عزيزان روزهای آخر فرصت استفاده از تخفیف رسیده و دیگه با این قیمت تمدید نداریم
إظهار الكل...
پارت روزانه تقدیمتون 👆🏻🧡 عزيزان روزهای آخر فرصت استفاده از تخفیف رسیده و دیگه با این قیمت تمدید نداریم
إظهار الكل...
پارت روزانه تقدیمتون 👆🏻🧡 عزيزان روزهای آخر فرصت استفاده از تخفیف رسیده و دیگه با این قیمت تمدید نداریم
إظهار الكل...
sticker.webp0.16 KB
Repost from N/a
- خاله شورت نو نداری پام کنم؟ خاله سرش رو از توی کابینت بیرون اورد. از صبح پریود شده بود و حال نداشت‌ من اومده بودم کمکش. - شورت برا چیته؟ مگه نداری؟ - خاله از مدرسه اومدم هوا گرمه خیلی عرق کردم توش پر از خیسیه. چشماشو بست و با کلافگی روی مبل نشست. موهاش به هم ریخته بود و ارایش نداشت. ولی شوهرش مرد خوش قیافه ای بود. - برو توی اتاق خواب. تو کشوی لباس خوابام یه شورت قرمز هست. سیامک خریده بزرگه برام. باشه ای گفتم و به سمت اتاقش رفتم. خیلی به هم ریخته بود، کنار کمد زانو زدم و کشو رو باز کردم. با دیدن شورت و سوتینای نو و سکسی دهنم باز موند. - بایدم اینقدر داشته باشی، شوهرت سیامک جونه. هرشب هرشب... با اون کاندوماش. هوفی کشیدم و گشتم. بین این همه لباس اونو چطوری پیدا میکردم. سیامک خوش قیافه ترین مرد فامیل بود که دست گذاشت رو خاله ی من‌. ریزه ی میزه و معمولی‌. شلخته... خالم اصلا زنانگی بلد نبود من اینقدر واسش پست اینستاگرام میفرستادم تا یاد بگیره میگفت شما نسل جدید اعجوبه اید. ولی اخه اون شوهر رو باید نگه داشت. - پس کجاست این شورته، این همه لباس داره. اصلا به کارش میان. همشون نوان معلومه اصلا به سیامک نمیده. - افرین خوب گفتی. اون شورت هم توی کشوی بالاست. با شنیدن صدای کلفت سیامک نفسم رفت. اینجا چیکار میکرد. سریع ایستادم و برگشتم عقب. - س...سلام. ببخشید من نمیدونستم شما نرفتید. دستپاچه شدم و ایستادم. دست هاش رو توی جیب شلوار پارچه ایش فرو کرد. - تو تو اتاق خواب چی میخوای عطرین. - شورت. شورت میخوام. شورت خودم خیسه. بعد زدن این حرف احساس پشیمونی عمیقی کردم. خاک تو سرم. نیشخندی بهم زد و اومد جلو. - جدا؟ نشونم بده ببینم خیسیش رو. تنم به کمد چسبید و اون دستشو توی شلوار و شورتم فرستاد. انگشتاش که روی نازم کشیده شدن ناخوداگاه ناله کردم. - چه ابی انداخته. خالت خوابه، بیا یه حال بهت بدم کوچولو. قبل این که حرف بزنم منو روی تخت انداخت و... https://t.me/+hwUz2iww8zJmZmJk https://t.me/+hwUz2iww8zJmZmJk https://t.me/+hwUz2iww8zJmZmJk ❌شوهر خالش توی اتاق خواب با هفت پوزیشن می کنتش و..‌
إظهار الكل...
حـ‌ــ‌ـریـ‌ـ🔥ـ‌ـرِ تـ‌ـ‌‌‌‌ـنـ‌ـت

به قلم: راحله dm بزرگسال و اروتیک🔥 نویسنده‌ ی رمان های بیوهِ برادرم/ گیوا / گناهم باش‌و...

Repost from N/a
‍ -طلاقم بده... هر چه عذابم داد دم نزدم. اما خوابیدنش با زنی دیگر زیادی گران تمام شده بود که بی‌فکر چنین درخواستی کردم. ابروهایش بالا پرید. نگاهش پر از تمسخر شد و ثانیه ای بعد بلند خندید. در خود جمع شدم و سر به زیر انداختم. -طلاقت بدم؟! بری خونه‌ی کی؟ خونه‌ی فامیلی که طردت کردن؟ یا خونه‌ی ننه‌ای که شوهرش پیغام داده دور و برِ خوشیاشون پیدات نشه؟! باز هم تک‌خندی زد. -اولا طلاق واسه عقده، نه تو که صیغه‌امی اونم دو ساله. دوما باشه... سرم تیز بلند شد. غلطِ اضافه کرده بودم. با وجودِ جنینی که داشتم،  زیر زمینی که می‌گفت برای زندگی کردنم کرایه کرده، که هیچ. من به گوشه‌ای از باغ خانه هم رضایت می‌دادم. -باقی مدت صیغه و بخشیدم. حلالت. وا رفتم... ویران شدم و ریختم. -می‌رم دوش بگیرم. اومدم نباشی. از کنارم گذشت، اما لحظه‌ای مکث کرد و دست چکش را از جیبش بیرون  کشید. -مهرت چقدر بود؟ ده تومن؟ بیست می‌نویسم. حالش و ببری! نفس نمی‌کشیدم انگار. از گوشه‌ی چشم کیاشا، فامیل دور و شریک تجاری‌اش را دیدم که تازه از راه رسیده بود و نگاه حیرت‌ زده‌اش بینمان می‌چرخید. مثل هر روز با او آمده بود، یک قهوه بخورد و بعد برود. می‌گفت فنجان‌های قهوه‌ام برای سردر‌دهایش معجزه‌ هستند. او چک را روی اپن کوبید و رفت و من سرافکنده و ناچار ریز ریز اشک می‌ریختم. -وسایلت و جمع کن. می‌برمت یه چند روزی خونه‌ی خودم. با صدای خش‌دار کیاشا سر بلند ‌کردم و چانه‌ام از بی‌پناهی‌ام لرزید. -وسیله‌ای ندارم. چند روز او نگهم می‌داشت. باقی عمر را چه می‌کردم؟! با فکر کردن به بچه‌ای که شناسنامه نیاز داشت تند سر تکان دادم. -ممنون. اومد عذرخواهی می‌کنم. تند حرف زدم. تقصیر منه. پر از اخم نگاهم کرد. -لباست و بپوش راه بیفت. حرومه موندنت تو این خونه. نمی‌دانستم چکار کنم. راه به جایی نداشتم.  با بیست میلیون خانه‌ای نصیبم می‌شد؟ عذرخواهی می‌کردم با توجه به معشوقه‌ی جدیدش قبولم می‌کرد؟! -میای یا منتظر می‌مونی بیاد بندازتت بیرون؟! عجولانه دستم روی شکمم نشست. -من حامله‌ام. نمی‌دونه.  بفهمه نگهم می‌داره؟! شک داشتم بچه‌ی مرا بپذیرد. پلک‌هایش با عذاب روی هم افتاد و دلیلش را درک نکردم. -بچه‌ت مالِ من... خودتم... هوفی کرد. -راه می‌افتی یا نه؟! نگاهی به در بسته‌ی اتاقش انداختم و به همان سمت رفتم. یک قدم برداشته بودم که دستم را گرفت. -ماشین تو حیاطه.  نمی‌خواد بپوشی. با من میای ولی این مرد و تا آخر عمر فراموش می‌کنی. خودم می‌شم پدر بچه‌ت. بارداریتم تموم شد عقدت می‌کنم! با فکی منقبض نگاه از من گرفت و دستم را رها کرد. قلبم یک جور ناجوری تند می‌تپید. -آ... آخه این‌جوری بدون لباس آقا؟! با اخمی غلیظ پچ زد: -می‌خرم برات. راه بیفت... https://t.me/+-4fa77ZVroszN2Q0 https://t.me/+-4fa77ZVroszN2Q0 https://t.me/+-4fa77ZVroszN2Q0 https://t.me/+-4fa77ZVroszN2Q0 https://t.me/+-4fa77ZVroszN2Q0 https://t.me/+-4fa77ZVroszN2Q0 #عاشقانه #بزرگسال #ازدواج‌صوری
إظهار الكل...

Repost from N/a
#part554 با استرس وارد کلاس شدم و روی نزدیک ترین صندلی به میز استاد نشستم. بعد از دقایقی همهمه ی دانشجویان با ورود استاد به کلاس خاموش شد. سرم را پایین انداخته بودم، اما از گوشه ی چشم استاد نیما شایسته، همسر سابقم را می پاییدم. با اینکه خبری از لباس های اسپورت و جوان پسند سال ها پیشش نبود، اما در آن کت و شلوار رسمی همچنان جذاب به نظر می رسید. نمی دانم چقدر گذشت که با شنیدن اسمم از زبانش از جا پریدم. "جانم" ی که گفتم باعث خنده ی دانشجویان و پچ پچ هایشان شد. قبل تر ها، زمانی که هنوز همسرش بودم، جواب جانم گفتن هایم بوسه ای عاشقانه بود، اما حالا سرم را که بلند کردم، در کمال ناباوری دیدم که حتی نگاهم هم نمی کند. متلک دانشجویانی که می گفتند "نیومده دانشگاه عاشق استاد شده" آزارم می داد. با بغض به نیما چشم دوخته بودم و انتظار داشتم که مثل سال ها پیش، جواب بقیه را بدهد و اجازه ندهد بیش از این آزارم دهند، اما او بی توجه، بقیه ی حضور غیابش را انجام داد و تدریسش را هم شروع کرد. در تمام طول کلاس با نگاهم دنبالش می کردم، بدون آنکه چیزی از حرف هایش را بفهمم. زمانی هم که کلاس تمام شد اولین نفر بعد از نیما از کلاس خارج شدم. در نهایت زمانی که دیدم باز هم توجهی به من ندارد، قدم هایم را تند کردم تا بیش تر از آن گندی را که به زندگی ام زده بودم نبینم. من با ترک کردن مردی که عاشقانه هایش فراتر از افسانه های عاشقانه بود، بد باخته بودم! هنوز پا روی اولین پله نگذاشته بودم که صدایش به گوشم رسید. - صبر کنید خانوم تهرانی! با اینکه نگفته بود "آهویم" اما لبخند روی لبم نشست. به سمتش چرخیدم و این بار با تمام عشق و علاقه ام با آگاهی کامل از آنچه به زبان می آورم، گفتم: جانم؟! دندان هایش روی هم فشرده شد. - جانم و زهرمار! هرچیزی توی سرتونه بریزید بیرون خانوم تهرانی! لبخند از لب هایم پاک شد. - همین امروز میرید و این درس رو حذف می کنید. من حوصله ی حاشیه سازی ندارم! حرف های خودم را به خودم پس می داد... وقتی در کلاس هایش تمام توجهش به من بود و من می گفتم حوصله ی حاشیه سازی ندارم؟! ناباور پرسیدم: به من میگی شما؟! - همه چیز بین ما تموم شده. دلیلی برای صمیمیت نیست! پلک هایم را روی هم فشار دادم. عصبانی شدم. - من این درس رو حذف نمی کنم جناب شایسته! شما هم بهتره انقدر درگیر گذشته نباشید! از اینکه دست پیش گرفته بودم، خوشش نیامد. - مشخصه کی درگیر گذشته ست! جانم و... حرفش را قطع کردم. - فقط از روی عادته! نگاهی به سر تا پایم انداخت. - ببخشید که یادم رفته بود شما خیلی زود با مردها صمیمی میشید! طاقت نیاوردم و سیلی محکمی به گوشش زدم. جیغ زدم: نه بیش تر از تو که با کل دانشجوهات دوست بودی! صدای هین گفتن بقیه به گوشم رسید تازه متوجه شدم در سالن دورمان جمع شده اند و... https://t.me/+Ybrj8jo9pV9mNmFk نیما شایسته عاشق یکی از دانشجوهاش به نام آهو میشه و تموم تلاشش رو برای جلب توجه آهو می کنه، اما کل حواس آهو به حامده تا اینکه طی جریاناتی آهو با نیما ازدواج می کنه. اما این ازدواج تا زمانی دوام میاره که سر و کله ی حامد پیدا نشده. با اینکه نیما از آهو بیخبره، اما همچنان عاشقشه، تا اینکه بعد از چند سال آهو رو تو دانشگاه و کلاس خودش می بینه و...
إظهار الكل...
Repost from N/a
_داداش…سرده خب…ماشین سخت گیر میاد…بذار ماهورم ببریم با خودمون… کوروش اخم کرده…بازوی ثنا را محکم میگیرد و سمت در می کشاند: _نمیخواد دلت واسه این بسوزه…زبونش زیادی دراز شده…یه کم سرما بکشه حالش جا میاد… زبان درازم را پای علاقه نداشتنم به رابطه گذاشته بود… پریود بودم و دلم سکس نمیخواست که در آخر هم به اجبار…با من خوابیده بود… خونریزی ام هزار برابر شده بود!!! از درد نمیتوانستم روی پاهایم بایستم… سمت ماشینش میرود و ثنا هم به دنبالش… لحظه ی آخر،تهدیدم میکند: _فقط دلم میخواد تو امتحان رانندگی قبول نشی…ببین چجوری هم خودتو هم کارتکستو جر بدم…پول اضافه ندارن حروم تو کنم هر جلسه… ثنا شرمنده نگاهم میکند و من با خجالت چشم می دزدم… از سرما در حال یخ زدنم و کوروش بیخیال نمیشود… هم من و هم ثنا امروز امتحان رانندگی داشتیم…هر دو در یک روز ثبت نام کرده بودیم… ولی من کجا و او کجا؟!!!! اویی که روزی چند ساعت با کوروش تمرین میکرد و منی که حتی پایم به جز ماشین آموزشی آموزشگاه کلاج هیچ ماشین دیگری را لمس نکرده بود!!! درد زیردلم…خونریزی زیاد…سرمای وسط زمستان…رمق از پاهایم برده بود اما باید میرفتم… شانسی برای قبولی نداشتم اما رفتنم بهتر بود تا نرفتنم… هنوز طول کوچه را طی نکرده بودم که خونریزی …سرگیجه ی وحشتناکی را دچارم میکند.. چشمانم سیاهی میرود و روی برف های سفت فرود می آیم… _خانوم چی شد؟!سُر خوردی؟!… سرمای زمین و رطوبتش…دل دردم را تشدید میکند اما جان ندارم که از جایم بلند شوم… حال بدم از بی مهریست… بی مهری مردی که جز او کسی را نداشتم… همانجا با همان حال بد اشک میریزم… _خانوم جاییت درد میکنه؟!… اشک هایم را از گونه پاک میکنم و دست زن را میگیرم: _میشه کمکم کنید بلند بشم؟!… به ماشینی که با سرعت سمتمان می آمد نگاه میکنم…دوباره خودش بود…ماشین کوروش… کنارمان ترمز میزند و ثنا هول کرده از ماشین پیاده میشود: _چی شد ماهور؟!…هیییی…پشت لباست خونیه… با چندش برف ها را می تکانم و سمت خانه برمیگردم…صدای کوروش در می آید… _ثنا کارتکستو بردار بیا بریم…هی…توام لباساتو عوض کن بیا میبرم توام… https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 دلش سوخته بود برایم…هزار بار گفته بودم که نمیخواهم…من از ترحم بیزارم… آرام لب میزنم: _نمیام… داخل می‌روم… صدای پیاده شدن و کوبیدن در ماشین را میشنوم… بی توجه به او سمت اتاق مثلا مشترکمان می‌روم…میبینم که به دنبالم می آید: _مگه با تو نیستم ولد چموش؟!… باید می ترسیدم اما دیگر نمیترسم… _گفتم نمیام ولم کن… چمدان کوچکم را روی تخت می اندازم…تنها دارایی ام در این خانه!!! چند تکه لباس…و تمام…چمدان را چنگ میزنم… او هم چمدان را چنگ میزند: _داری چه غلطی میکنی؟!… به عقب هلش میدهم اما دریغ از سانتی جا به جایی… _برو کنار میخوام برم… _تو غلط میکنی… به ستوه آمده بودم: _چیه من برم کسی نیست عقده هاتو روش خالی کنی؟!…دیگه نمیمونم کوروش…برو کنار… چمدان را گوشه ی اتاق پرت میکند: _بتمرگ سر جات… _مگه همه این کارارو نمیکنی که بذارم برم؟!خب الان دارم میرم…برو اونور از سر راهم… ثنا بالاخره وارد اتاق میشود: _دعوا نکنید…صداتون وسط کوچه‌س…زشته… کوروش روی تخت هولم میدهد همزمان با باز کردن دکمه های پیراهنش سمتم می آید: _ثنا برو بیرون… _آخه داداش… _گفتم برو… میرود و در را پشت سرش می بندد… با ترس به کوروش خیره میشوم…دوباره میخواست با من بخوابد؟!!!! دستش کش شلوارم را لمس میکند که با بغض و گریه لب میزنم: _نکن کوروش…درد دارم…خونریزی دارم…حالم خوب نیست… لبخند کمرنگی میزند و شلوارم را کامل پایین می کشد: _پدتو عوض میکنیم…میبرمت امتحان رانندگی… پارت واقعی😭😭😭👇🏼👇🏼👇🏼 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
إظهار الكل...
الــارُز  ♥️ #Part201 جلوتر حرکت کردم و بدون اینکه منتظرش بمانم از در بیرون رفتم با گام های بلند خودش را به من رساند نیم نگاهی به چهره ی درهمش انداختم _ دوی مارتن شرکت کردی اینقدر سریع بهم رسیدی؟ بدون اینکه نگاهم کند پاسخ داد _ لازم باشه دوی مارتن هم شرکت میکنم! برخلاف همیشه، انگار نمی‌توانست زیاد به اعصابش مسلط باشد چه چیز توانسته بود او را تا این حد آشفته کند؟ به هرحال هرچه که بود به من مربوط نمیشد هر دو بی حرف کنار هم راه می‌رفتیم درست مثل مسیر زندگیمان که برخلاف خواسته هایمان باهم یکی شده بود هر دو منتظر رسیدن به پایان راه و تمام شدن مقصد بودیم زیر چشمی نگاهش کردم یعنی این همان مردی بود که حیثیتم را به باد داد ؟ _ شاخ درآوردم یا دُم؟ که اینجوری زُل زدی بهم سنگینی نگاهم را حس کرده بود لحنش جدی بود و آثاری از لبخند نداشت لب گزیدم و نگاهم را دزدیدم اما کم نیاوردم _ تو که غول بی شاخ و دُمی! سر چرخاند و نگاهم کرد با چشم های ریز شده پرسید _ به خاطر همین می‌ترسیدی نصف شب بیام سروقتت؟ 📌عزیزان با تخفیف ویژه می‌تونید علاوه بر وی‌آی‌پی الارز مجموعه ای از رمان‌های دیگه نویسنده رو هم دریافت کنید 👇🏻♥️ https://t.me/c/1614784205/14016
إظهار الكل...
تخفیف ویژه ی الارز به مناسبت میلاد رسول اکرم به شما عزیزان🤩❤️ پیوی من و ناشناس نویسنده رو ترکوندید که پس چرا به مخاطب های الارز تخفیف نمیدید؟😢 باید بگم که ماهم تخفیف داریم براتون اونم چه هدیه محشری😌 اماااا بچه ها فقط و فقط تا زمانی که این آگهی توی کاناله ( تا پایان شب تولد پیامبر اکرم ۳۱ شهریور) مهلت دارین برای مخاطب های عزیز الارز این هدیه محشر رو داریم که باور کردنی نیست و به هییییچ وجه تکرار نمیشه ، اصــلـــا و ابـــــدا پس لطفاً درخواست تکرار ندید!!! 👑 وی آی پی الارز ۵۸ هزار تومان 👑فایل کامل هتل‌شیراز ۴۵ هزار تومان 👑فایل کامل موسیقی‌شب ۳۵ هزار تومان 👑فایل کامل شرور ۳۵ هزار تومان 👑حق‌عضویت رمان محبوب و فوق جنجالی "رقاص" که خیلی خیلی درخواست داده بودید توی تخفیف میلاد پیامبر اکرم قرار بگیره ۵۰ هزار تومان ( اگه تکی خواستین قیمت هر کدوم کنارش زده شده) 👇🏻👇👇🏻👇👇🏻👇👇🏻👇👇🏻👇 قیمت کل رمانها باهم = 223 هزار تومان قیمت ویژه میلاد پیامبر اکرم =  95 هزارتومان😳😳😐 اینهمه تخفیف برای تمام این رمانها باهم !!!!!! فقط و فقط تا پایان میلاد پیامبر اکرم برای شما عزیزای دل ولی خب، بدون تمدید🔴 فقط با 95 هزار تومان!!! میتونید تماااام رمان های ذکر شده ی نویسنده رو حتی عضویت رمان جنجالی رقاص که خودتون بارها و بارها درخواست تخفیفش دادید رو داشته باشید😁😍💦👇 💳6104337658038912   پریسا شکور شات واریز رو برای ادمین بفرستید و رمانها رو دریافت کنید👇 @Moran_rts
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.