cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

پیشی‌لند🐈

🚩 Channel was restricted by Telegram

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
2 072
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#راپونزل #پارت_۱۸ کیفش رو توی هوا تکون دادم و گفتم: -تا نگی اینجا چکار میکنی بهت نمیدمش مرد که با دیدن کیف خیالش راحت شده بود با هیزی به اندامم نگاه کرد و گفت: -اوف‌...دختر...چی ساختی شق کردم لعنتی نگاهم که به خشتک باد کرده ش افتاد یادم اومد هنوز لختم. خودم رو با موهام پوشوندم و مرد با صدای بلند خندید و گفت: -خجالت نکش زلفون طلا من یه ساعتی هست همه جات و دیدم فقط بیا جلو و یه حالی هم به این سالار ما بده خشتکش وقتی بالا و پایین شد یادم رفت قرار بود چکار کنم. جلو رفتم و با تعجب گفتم: -اونی که تو شلوارته تکون میخوره؟ یوجین خنده ای کرد و گفت: -تازه به خاطر تو اشکم میریزه آروم آروم جلو رفتم و یوجین گفت: -دوست داری ببینیش؟ سرم رو که به علامت آره تکون دادم گفت: -اوکی بیا زیپم و بکش پایین و درش بیار ولی قبلش بگو کی واست کمربند بسته ؟ با کنجکاوی انگشتام رو روی موجود تپنده تو شلوارش کشیدم و با احتیاط زیپش رو پایین کشیدم و گفتم: -مادر خونده م...اون برام بسته برای محافظت ازم مرد اونقدر متعجب بود و می‌خواست سوال دیگه ای بپرسه اما اون چیزی که خیلی شبیه دیلدو های مادر خونده بود رو توی دستم گرفتم و گفتم: -وای این چقدر گرمه
إظهار الكل...
1
شاهرخ ، یه استاد جوون ۳۰ ساله ی #سکسی و جدی و #جذابه که توی دانشگاه علوم پزشکی تدریس میکنه💦 عاشق دانشجوی نخبه اشه اما از بس این بشر غد و یه دنده اس پا پیش نمیزاره تا اینکه یه روز با پیشنهاد عجیبی که به دختره میده باعث میشه دختره شبونه پا به عمارتش بزاره و حاصلش بشه یه #نی_نی کوشولو موشولو ...  😈🔥💦🔞 https://t.me/+tmtnfKRj76M4OGI0
إظهار الكل...
sticker.webp0.16 KB
#اروتیک#هیجانی#بزرگسال😈🔥 - جون! وقتی هنوز توت نکردم و اینجوری آه می‌کشی. دارم می‌کنمت می‌خوای چکار کنی ملوسک؟ با ناز خندیدم که خرناسی کشید و لیسی به شاهرگم زد. دوباره آهی بی‌اختیار از گلویم خارج شد. داشتم در تب خواستنش می‌سوختم. دست‌هایش دور کمرم چمبره شد و پوست گردنم از مکیدن‌های بسیار سر سختانه‌اش، داشت گزگز می‌کرد. اما داغی بدنم و دخترانگی نبض گرفته‌ام، هر دردی را دوای حال شهوتناکش می‌دانست... روی تخت افتادم و نفس نفس زنان با صدایی لرزان و کش‌دار نالیدم: - بیاااا آتان... بیا تمومش کن دیگه لعنتییی... سینه‌ام را توی مشتش گرفت و با همان صدای جذبه‌دار و خاصش زیر گوشم زمزمه کرد: - می‌دونی که اولین رابطه باید کلی آماده بشی بعد؟ آخه اگه نتونم خوب خیست کنم و تنت رو به لرزیدن وا دار کنم، خیلی دردت میاد سکسی کوچولوی من!!! لبخند زورکی کنج لب‌هایم نشست و گردن کلفتش را محکم با دستانم حلقه کردم: - آخ... می‌دونی اصن من همین الانشم کلی خیسم... تمومش کن دیگه خب... چشمان خمارش برقی زد و با خشونت پاهایم را از هم فاصله داد: - اما سکس با من دردش از حالت عادیم خیلی بیشتره. هم باید قبلش حسابی آماده‌ات کنم، هم تحملت‌و ببری بالا... لحظه‌ای پر استرس مات حرفش ماندم، که همان حین داغی زبانش را بین پاهایم حس کردم...🤤 https://t.me/+kagZ557--M0zYWI0 آرامیس بعد از فارغ‌التحصیلیش در کلینیک خصوصی مشغول به کار می‌شه. اونجا توجهش به بیماری مبهم و مرموز جلب می‌شه و تصمیم می‌گیره شخصا کادر درمان اون رو به عهده بگیره. شخصیت گنگ و پیچیده‌ی آتان که رازهایی دیرینه با خود به دنبال داره، آرامیس رو سمت خودش می‌کشونه و نمی‌دونه که این نزدیکی قراره چه پیشامدهایی همراهش داشته باشه... برای خواندن رمان عضو کانال رسمی نویسنده شوید. عضویت محدود.👇👇 https://t.me/+kagZ557--M0zYWI0 https://t.me/+kagZ557--M0zYWI0 https://t.me/+kagZ557--M0zYWI0
إظهار الكل...
_میخواستی با محمد ازدواج کنی اره؟ بهش قول دادی تا بره سربازی و برگرده بار و بندیلتو و جمع کنی بزنی به چاک ؟خاطرشو میخوای؟ سگرمه های مرد عمیق تر شد و نفسای تندش از لا به لای دندان های به هم سابیده به گوش می‌رسید. _یادمه بچه بودی میگفتی میخوای یه نی نی براش بیاری بزاری تو زنبیل؟ میگفتی کار لک لکا نیست... خودت از پسش برمیای؟ دخترک لب گزید و سعی داشت با دلبری های همیشگی اش، خونِ قلبِ هاتف را با کشیدن سرنگ، از آن خود کند. _نه آقا... قسم میخورم یه قول الکی بود. بهش اینطوری گفتم تا بره درساشو بخونه. بزرگ بشه تا... مرد سر نزدیک برد و چنگی به دامن دلبرای کودک ده ساله زد: _ تا چی؟ بری با ناز و غمزه هات واسش چایی ببری و بعدشم لیلی لیلی کنی؟ حال دخترک از فاصله کوتاه میترسید. از خشم خانمان سوز آن مرد بیزار بود .می‌دانست آن چشمها، در بدترین صحنه های تاریخ ،خون به زمین ریختن. حق داشت دخترک! اولین تنبیهش نبود. آن دختر دلبرا، با لپ های گلی و بدنی تو پر برای مردم دِه بدجور خواستی بود چه برسد به خانزاده! مرد سایه خود را از دخترک جدا کرد و دختر فرصت نفس کشیدن پیدا کرد. ضربه های محکم در و سپس صدای نگرانی خواهرش، نمی‌گذاشت دخترک لحظه ای آرام باشد. _نغمه؟ خوبی آبجی؟ جیغ کشیدی... چیزی شده؟ درو باز کن خواهری... آن دختر و خواهر بزرگترش، اسیر یه قِرون دوهزار آن عمارت بودند. مگر میشد نغمه‌ی کم سن با وجود لباس های کهنه و دمپایی کهنه پاره‌اش نفهمد که در فقیری غوطه ور شده؟ نگاه پر خشم هاتف به سمت نامه کشیده شد. دخترک لال شد. زبانش را در دهانش جمع کرد. هاتف دستگیره در را چرخاند. نیکی به محض دیدن قامت آن مرد هینی کشید : _ آقا... شما... خواهرم... حدقه هایش را سمت دخترک چرخاند و گریه های دختر را طور دیگری برداشت کرد. هاتف دست به سگک کمربندش برد و تکانش داد. بله! تو حیله‌ی خود پیروز شد ، با یک تیر دو نشان زد : _شناسنامه خواهرتو بیار. خواهرت میشه عروس این خانواده! مردی نبود که دل رحمی در خانه اش رخنه کند، اما وقتی حرف از آن دختر می امد، لبخندش خشک میشد، خیره به نقطه ای نامعلوم میشد. هیچ کس نتوانست بفهمد آن مرد از آن دختر و گذشته اش، چه می خواهد! این را گفت و پا تند کرد. نیکی نگاه پر شرمی به دخترک انداخت. گریه امانش را برید: _به خدا آبجی... آبجی.. نغمه شد تقاص بچگی اش! تقاص عشق پر از عطش خان آن عمارت! و بلاخره با حیله اش او را در مشت کشید. نیکی انگشتی به نشانه اشاره بالا برد و لب زد: _ از همین بچگی و سن کمت ایندتو اینطوری ساختی! وای به روزت نغمه... وای به روزت... هاتف سر چرخاند و نعره کشید: _ تا پنج دقیقه دیگه شناسنامش رو میز کارم باشه. تابی به ابروهایش داد: _ در ضمن...دفعه آخرت باشه برای خانوم عمارت انگشت بالا میاری... اما آن مرد، با آن جذبه اش برای... https://t.me/+y9M2ILH9dXE4MDI0 https://t.me/+y9M2ILH9dXE4MDI0
إظهار الكل...
- شوهرت تو فاحشه خونه‌ی شهر اتاق مخصوص داره! خواهرِ داریوش این را گفت و خندید: - چی می‌گن بهش؟ مشتری vip؟ از اینا که خوبااااا رو واسشون جدا می‌کنن. داشتم از ناراحتی میمردم، گریه ام گرفته بود. - می‌گن هر شبببب دوتا خوبشو می‌زنه زمین داداشم، حالا تو خودتو ناراحت نکن عزیزم، هر کاری کنی عروس خونبسی دیگه نمی‌تونه قبولت کنه! برای همین شب ها به خانه نمی‌آمد؟ که برود و با دوتا هرزه تا صبح بخوابد‌ با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و گفتم: - آدرس اونجا رو می‌دی بهم؟ با تعجب نگاهم می‌کند: - وا می‌خوای بری اونجا؟ چی بگی بهش؟ با خجالت و شرم جواب دادم: - بیاد خونه، برم دنبالش! تکیه اش را داد و با ناراحتی ساختگی گفت: - آره خب حق داری، هز چی باشه شوهرته! نمی تونی ببینی کس دیگه ای تو تخت خوابشه. بذار واست بنویسم تو کاغذ خواستی بری تو نگی زن داریوشما، نمی‌ذارن بری. بگو واسه کار اومدم...! باشه؟ تنم یخ کرد، من باید تا اینجا پیش می‌رفتم؟ * * * چادر را رویِ سرش کشید و جلویِ شاختمان ایسناد. همان ساختمان بزرگ و بلندی که هر لحظه ماشین های جدید مقابلش پارک می‌شد. گربه اش بند نمی‌آمد. دستش روی زنگ در نشست و گفت: - برای کار اومدم! ناگهان از پشت شانه اش کشیده شد و تو دهنیِ داریوش را خورد... داریوش عربده کشید: - چه غلطی می‌کنی تو بیشرف؟ نالید: - اومدم دنبالِ تو بخدا... داریوش داد زد: - خفشو راه بیفت میریم خونه تکلیفتو روشن کنم کثافت! بیخود دلم سوخت واست بر می‌گردی پیش همون عموی حرومزادت! نقشه‌ی بهاره گرفته بود، بی عیب و نقص مو به مو انجام شده بود. چند ساعت پیش برای او نوشته بود: - داداش زنت داره میره تو ساختمون لاله زار، برو جمعش کن تا گند نزده به آبرومون. پرت شد تویِ ماشین و داریوش داد زد: - تا برگردیم خونه پیشِ خان و بهش بگم چه گهی خوردی دهنتو می بندی، مفهومه؟! #اردواج اجباری #همخونه #پایان_خوش https://t.me/+DbGI5BQImgswY2I0 https://t.me/+DbGI5BQImgswY2I0
إظهار الكل...
#پارت‌یک کمر دخترکی که حتی دلش نمی‌خواست او را همسر خود تصور کند را بین پنجه‌هایش فشرد و خشن تر از قبل ادامه داد نه از سر لذت و شهوت تازه دامادی‌اش... از سر حرص! انزجار! تنفر! میخواست فراموش کند عروس‌اش‌، آنی نیست که دلش اصرار می‌کرد.  هرچند که داشت حرصش را سر کسی خالی می‌کرد که خودش هم می‌دانست، در این غائله بی‌گناه ترین است. جسمش که ارضا شد خودش را از روی تن ظریف و کوچکش برداشت بدون آن که توجه‌ای به حالش بکند سرش را بین دستانش گرفت و فشرد. دو طرف پیشانی‌اش نبض می‌زد و حس گند عذاب وجدان، عیش نداشته‌اش را از بین برد. آرام به عقب چرخید و زیر چشمی به دختر نگاه کرد. صورتش پیدا نبود اما هق‌هق بی‌صدا و به سختی تکان خوردنش به تنهایی هویدای وحشی گری او بود. گرگ‌وار دریده بود تن ظریف دخترکی که مطمئن بود انگشت کسی هم به تنش نخورده. آرام پرسید: _ درد داری؟ صدای بغض‌آلود و دردناکش، قلبی که تا دقیقه‌ای قبل بی شباهت به تکه سنگ نبود را به درد آورد. _ یه ذره. چشم بست و از روی تخت برخاست. دستی به گردنش کشید و تسبیح زمردش را لمس کرد. تسبیحی که بعد از وحشی گری امشب‌اش، بی شک لایق گردنش نبود. با یادآوری چهره خندان ریحانه که تسبیح را شب تولدش به او هدیه داده بود، فک‌اش را روی هم فشرد تا صدای نعره مردانه‌اش، سکوت عمارت را به هم نزند. سپس با  بغضی که این روزها بیخ گلوی‌اش جا خوش کرده بود به سرعت چنگ انداخت به گردنش و یادگاری ارزشمندش را پاره کرد.   نگاهش را به تک تک دانه‌های تسبیح انداخت. اغراق نبود اگر می‌گفت با افتادن هر کدام از دانه‌ها خنجری به قلبش فرو می‌رفت. نگاهش را به سختی از دانه‌های تسبیح برداشت و به عقب چرخید. نگاه مات و ترسیده دختری که در نکاح‌اش بود اما حتی نام‌اش را به خاطر نمی‌آورد، نشان می‌داد که او هم از این عمل یک‌باره‌اش، ترسیده. با قدم‌های آرامی به سمتش رفت و با عذاب وجدان زمزمه کرد: _ دوش آب گرم دردت و کمتر می‌کنه. پتو را محکم‌تر دور تن عریانش گرفت و با صدایی که ناشیانه سعی در پنهان بغض‌اش داشت، جواب داد: _ باشه الان... الان میرم. در جوابش بی‌تفاوت سری تکان داد و به سمت کمد دیواری رفت و مشغول پوشیدن لباس شد. بعد از به تن کردن تی‌شرت و شلوارش، به عقب چرخید. با دیدن دخترک که همچنان روی تخت خودش را محکم بغل کرده بود، اخمی کرد و گفت: _ پس چرا هنوز نشستی؟ آبان در حالی که از شدت درد تمام تن‌اش می‌لرزید، چنگی به پتو انداخت و ناخواسته گریه کنان نالید: _ ببخشید...الان میرم. سپس سعی کرد تمام قوای نداشته‌اش را جمع کند تا شاید بتواند خودش را به حمام برساند. چرا که اینجا کسی دلش به حال او نمی‌سوخت... لب پایینی‌اش را از شدت درد زیر دندان فشرد و زیر نگاه خیره مردی که از دیروز همسرش شده بود، از روی تخت برخاست. پتو را محکم دور خودش گره زد و خواست به کمک دیوار قدمی جلو رود اما درد شدیدی که در پایین‌تنه‌اش داشت، اجازه نداد. حافظ که تک تک حرکاتش را زیر نظر داشت، به سرعت به سمتش رفت و بازوی‌اش را بین انگشت‌هایش گرفت تا سقوط نکند. _ خوبی؟  خجالت‌زده و گریان سرش را پایین انداخت و با درد زیر لب جواب داد: _ آره... آقا. دست دیگرش را نیز به آرامی دور کمر آبان گره زد و همانطور که به سمت حمام هدایت‌اش می‌کرد، گفت: _ اگه دردت زیاده ببرمت دکتر. دستش را به چارچوب در حمام گرفت و بدون آن که به صورت مرد محرم‌اش نگاه کند، بغض‌آلود جواب داد: _ من دردهای زیادی و خودم درمان کردم، این یکی هم روش. گفت و خودش را داخل حمام انداخت. خواست در را ببند که دست حافظ مانع شد. نگاه سوالی‌اش را آرام بالا آورد و به حافظ دوخت. _ ببخش... شّر من دامن تورو گرفت. تلخ لبخند زد و جوابی نداد. بیچاره حافظ که نمی‌دانست همین شّر چگونه فرشته نجات‌ او شده بود. گفت و همراه با برداشتن پاکت سیگارش، اتاق را ترک کرد. خودش را می‌شناخت. اگر عذرخواهی نمی‌کرد تلخی این عذاب وجدان، تا ابد بیخ ریش‌اش می‌ماند. https://t.me/+iie0X0t3EWFhYjA0 https://t.me/+iie0X0t3EWFhYjA0
إظهار الكل...
-سکس تو ماشین؟! زده به سرت؟! -من نه، این زده به سرش! کمی بهم نزدیک تر شد و اشاره ای به بین پاهاش کرد. -محاله، نمیتونم سر و صدام رو کنترل کنم. -وقتی گفتم از اون سگدونی نجاتت میدم شرطم تمکین بود، یادت رفته؟ کنترل کردن صدات هم با من! کامل بهم چسبید و توی یه حرکت برم گردوند. شلوارم و پایین کشید و برآمدگیش رو به باسنم چسبوند. -آخ هامون... سرش رو داخل گردنم فرو برد و مک عمیقی زد. -حداقل انقدر زود خیس نکن دختر. دستش و به وسط پام رسوند و لای پام و آروم مالید. با صدای آروم آه و ناله میکردم که یهو در ماشین باز شد و..🔥 https://t.me/+B_pPs0HvpM8zNGFk
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.