cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

گُـلِ گــازانـیـا

🥃 https://t.me/ro0ya_roya_1 رمان‌های نویسنده 💛🌱

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
33 766
المشتركون
-9324 ساعات
-4857 أيام
-1 62030 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

فیلترشکن میخرید ۴۰۰ هزارتومن؟😐 بیخیاااااال؛ 200 گیگ ویتوری فقط 89 تومن ⚡️@TwixV2ray⚡️
إظهار الكل...
sticker.webp0.39 KB
Repost from N/a
تو کارخونه بهش پیشنهاد...😶🔞 دستشو گذاشت بغل صورتم و خم شد تا هم قدم شه. _کوچولو...هزار تا مثل تو هر روز جلوی من عشوه و کرشمه میان تا فقط با نوک انگشتم لمس بشن اون وقت تو داری برای من ناز میکنی که دختری؟ بابا وا بده... با بغض به هیکل بزرگ و ترسناکش نگاه کردم چیکار میکردم. _ب..برید اون ور..من نمیخوام که زیر دست شما باشم. بلند و با حرص خندید. _فکر کردی این خجالت و نقش بازی کردناتو باور میکنم؟...هیچکس باور نمیکنه دختر یتیم و بی کِس و کاری مثل تو باکره باشه...حداقلش با دو نفر خوابیدی تا الان. بدون هیچ فکری سیلی محکمی به صورتش زدم و داد زدم: _من خیلی ساله دارم از خودم در برابر مرد های هیز و کثیفی مثل تو ماک نگه میدارم اون وقت تو میگی چون یتیمم حتما خرابم؟...انصافتون کجا رفته. هنو تو بهت سیلی که بهش زدم بود. کم کم چشماش قرمز شدن و صورتش کبود شد. ترسیده نگاهش کردم و خواستم فاصله بگیرم که دستمو محکم کشید و هرچی وسایل رو میزش بود رو ریخت پایین و با یه حرکت انداختتم روی میز. _الان بهت نشون میدم دست بلند کردن رو من چه تاوانی داره هرزه کوچولو. جیغ بلندی کشیدم و تا خواستم جلوشو بگیرم دکمه های مانتوم به اطراف پرت شدن و او محکم هلم داد و روی میز پخشم کرد. _نههه تروخدااا.... اما اون صدامو نشنید و.... https://t.me/+ig3ZVrCo7lJiNjZk نیلی دختر یتیم و مظلومی که قربانی علاقه ی رئیسش میشه و درست موقعی که داره برا خودش رندگی آرومی میسازه امیر رادش مفوذ ناپذیر ترین مرد خاور میانه...یه شب تو کارخونه...آبروی اونو میبره و...⚠️❌
إظهار الكل...
Repost from N/a
. -پاهاتو وا کن خانوم دکتر چکت کنه. می‌خوام ببینم هنوز قابل استفاده‌ای یا داداشم زن کوچولوشو انقدر جر داده که دیگه گشاد شده؟ یگانه لبش را گاز گرفت تا صدای هق هقش اوج نگیرد. اردلان خونسرد دستش را درون جیب شلوار پارچه‌ای که خیاط مخصوص عمارت گنجی ها فیت تنش دوخته بود، سُر داد و با بی تفاوتی به صورت سرخ یگانه زل زد. - الان اشک تمساحت واسه چیه دیگه؟ بستنت به نافم. باید خوشحال باشی که از فردا قراره اسمت بره تو شناسنامه اردلان گنجی! رییس بزرگ ترین بیمارستان جراحی مغز و اعصاب قراره بشه شوهرت! افتخار این نصیبت میشه که خانم دکتر صدات کنن... هر کلمه‌ای که از دهانش بیرون می‌آمد، قلب یگانه را نیش میزد... و یگانه احمقانه حق می‌داد به اردلان برای تحقیر هایش... ده سال پیش یک هفته قبل از اینکه اردلان به خواستگاری‌اش برود، خیلی ناگهانی با پسر کوچک خاندان گنجی، برادر کوچکتر اردلان عقد کرد. غرور اردلان را بی هیچ توضیحی خرد کرده بود و این مرد امروز با آن اردلان عاشق پیشه‌ی ده سال پیش فرق داشت. دقیقا ده سال آمریکا زندگی کرد.جزو بهترین و مشهورترین جراحان مغز و اعصاب بین المللی بود و حالا ملک عذاب یگانه! آمده بود از زن بیوه‌ی برادرش انتقام بگیرد. برادرش مرده بود و اردلان می‌گفت به اجبار عقدش کرده... ولی عالم و آدم می‌دانستند خدا هم روی زمین بیاید نمی‌تواند اردلان را مجبور به کاری کند‌. خودش می‌خواست که یگانه را به عمارتش ببرد و انتقام ده سال پیش را بگیرد‌. بی خبر از اینکه یگانه ده سال در آتش نداشتن اردلان سوخته بود... صدای بم اردلان، رشته افکارش را پاره کرد: - چیه؟ حرفم حقه جواب نداری بدی؟ زبون دو متریت رو یوهویی موش خورد؟ یگانه سر پایین انداخت و زیرلب زمزمه کرد: - من که راضی نبودم.... دیدین که تلاشمو کردم. حاج باباتون اصرار داشتن و گفتن این رسم خاندانتونه. اردلان گوشه‌ی لبش را عصبی جوید و دوباره طعنه زد: - بله یادم نرفته! عروس از این خانواده بیرون نمیره فقط از برادری به برادر دیگه منتقل میشه! به یگانه خیره شد.جوابش را نداده بود و تنها با چشمان آبی بارانی‌اش نگاهش می‌کرد و با فشردن لب های سرخش به یکدیگر می‌خواست هق هق بلندش را خفه کند. نفس کلافه‌ای کشید و حرصش را سر یگانه خالی کرد: - حالا واسه تو که بد نشد! اونی که باید توی اشک غرق بشه منم که بیوه‌ی دستمالی داداشمو انداختن بهم. با این همه دبدبه کبکبه باید بگم زن برادرم و گرفتم! بدبختی اینجاس عین گاو پیشونی سفید میمونی! همه عالم و ادم دیدنت. کامران گور به گوری هر قبرستونی میرفت تو رو همراه خودش میبرد حتی جشن ریاست من! تمام همکارام میشناسنت... هنوز جشن ریاستش را به یاد داشت.کامران فقط برای زجر دادن برادرش او رابه مهمانی برد و یگانه از دیدن دختر لوندی که اردلان دست دور کمرش حلقه کرده بود، در ورودی تالار پذیرایی جان داده بود! مظلوم سر پایین انداخت: - من قایم میشم من اصلا هیچ جا نمیام که کسی نبینه منو.شما ناراحت نباشین. اردلان پوزخند صداداری زد. - نمیگفتی هم قرار نبود ببرم حلوا حلوات کنم. اشک یگانه فروریخت ودکتر وارد اتاق معاینه شد.با دیدن یگانه که همانطور پوشیده روی تخت نشسته بود با مهربانی گفت: - عزیزم هنوز آماده نیستی؟ یگانه جوابی نداد که دکتر اینبار اردلان را هدف قرار داد. - خانمتون مثل اینکه خیلی خجالتی‌ان آقای دکتر، شما بی زحمت اون سمت تشریف داشته باشید تا من کارمو انجام بدم. اردلان دندان قروچه‌ای می‌رود و بالبخند تصنعی سر در گوش یگانه خم می‌کند‌. طوری که دکتر نشنود لب می‌زند: - کم لنگات و هوا دادی که الان خجالت میکشی؟! بعد از اینکه رنگ صورت یگانه سرخ شد. رفت و خونسرد روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت. دکتر پرده‌ی سفید را کشید تا دید اردلان را کور کند و با ملایمت همانطور که یگانه‌ی شرم‌زده را معاینه می‌کند، می‌گوید: - چقدرم دوستت داره آقای گنجی، آوردتت معاینه که شب عروسی سخت نگذره بهت. دیدم چقدر سرخ و سفید شدی دم گوشت حرف زد. یگانه پوزخند بالا آمده تا پشت لب هایش را قورت داد.خبر نداشت چه عاشق و معشوقی بودند و حالا چه شدند! کار دکتر تمام شد. - شلوارتو میتونی بپوشی عزیزم. و همانطور که دستکش هایش را درمی‌آورد پرده را کنار زد.با خنده رو به اردلان گفت: - آقای دکتر کارتون یه کم سخت شد. این خانم خوشگله هایمنش خیلی ضخیمه. سکس برای بار اولش خیلی دردناکه و پاره کردن پرده‌ی بکارت به سادگی امکان‌پذیر نیست.باید معاشقه طولانی باشه و کاملا تحریک بشه وگرنه باید یه جراحی جزئی انجام بدیم! اردلان بهت زده به یگانه نگاه کرد. بی توجه به حضور دکتر جلوی دخترک ایستاد و بی رمق پرسید: - تو... تو دختری؟ #باکره‌ای؟ چطور..‌. ده سال... تو مگه... یگانه سرش را پایین انداخت و با رنگ پریده لب زد: - ازدواج من و برادرتون صوری بود ما هیچ وقت با هم نخوابیدیم.. https://t.me/+q1JlLbV3Gmk4NmVk https://t.me/+q1JlLbV3Gmk4NmVk
إظهار الكل...
Repost from N/a
_حجله ی دروغکی!! https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk به تخت خوابی که پر از پر های سفید گل بود خیره شدم و زمزمه کردم. _انگار خانواده ات از ازدواجمون خیلی خوشحالن... کراواتش رو در اورد، دکمه های پیرهنش رو باز کرد و انگشتر عقیقی که دستش بود رو روی آینه کنسول گذاشت. _تو کل زندگی‌شون فقط میخواستن من ازدواج کنم! تک عروس این خاندان شدی. نگاهمو از حجله گرفتم و به آینه خیره شدم، قرار بود ازدواجمون صوری باشه، اما منه احمق دل دادم به این پسر مذهبی و تعصبی... گیر موهام رو در اوردم و کف سرم رو مالش دادم. تمام وقتی که توی اتاق بودیم سر بلند نکرد تا بهم نگاه کنه! _میخوای بری حموم؟ خستگیت در میاد. _نه، کف پاهام درد میکنه، ترجیح میدم دراز بکشم. به سمت حموم رفت تا دوش بگیره، از فرصت استفاده کردم و لباس عروسم رو با یه لباس خواب عوض کردم، کوتاهیش تا زیر باسنم میرسید و تمام سینه ام مشخص بود! اما اهمیتی نداشت، من قلبم رو بهش باخته بودم و میخواستم هر کاری کنم تا نزدیکم بشه! روی تخت به پشت دراز کشیدم و اهمیتی ندادم که لباس خوابم بالا رفته و شورت نپوشیدم. از حموم درومد، چشمام رو بستم و از لای پلکام دیدم که پشت به من حوله رو از پایین تنه اش کَند و فقط یه شلوارک پوشید، به سمتم که چرخید جا خورد! با تعجب بهم نگاه کرد و کمی جلو اومد، انگار مردد بود که چیزی بگه اما بالاخره زبون باز کرد. _قراره هر شب اینطور بخوابی؟ چشمامو باز کردم و به خودم که حتی نیپل سینه‌ام هم پیدا بود نگاه کردم. _مشکلش چیه؟ من نمیتونم با لباس بخوابم! اذیت میشم، برو دعا کن همینم پوشیدم. جلو اومد، کنارم روی تخت نشست و نیم نگاهی به سینه های سفیدم انداخت و استغفرللهی زمزمه کرد، زیر لب خندیدم و گفتم: _زنتم! یه نظر که هیچی! صد تا نظرم حلاله! _با آناتومی بدن مردا آشنایی داری؟ _منظورت چیه؟ _منظورم اینه که یه مرد نمیتونه این صحنه رو ببینه و تحریک نشه! و نمیتونه تحریک بشه و جایی خودشو خالی نکنه! و اگه خالی نکنه از کمر درد میمیره! میفهمی اینا رو؟ لبام رو گرفتم تا نخندم، نیم خیز شدم و بهش نگاه کردم. _شب عروسیت تلخی نکن عزیزم! بگیر بخواب و سعی کن به من نگاه نکنی. بهش پشت کردمو چشمامو بستم، صدای جیر جیر تخت اومد که پشتم دراز کشید و من گرمای تنش رو حس میکردم. _کسی بهت گفته بود بدن سکسی ای داری؟ به طرفش چرخیدم، نگاهش به پایین تنم بود و برجستگی های تنم. دستش رو روی سینه ام گذاشت و ماساژ داد‌. _بعید میدونم امشب بتونیم بخوابیم! با اینکه داشتم تحریک میشدم اما دستش رو پس زدم و گفتم: _ازدواج ما صوریه! یادت رفته؟ روم خیمه زد، پایین تنه اش رو به پایین تنه ام چسبوند و تو گوشم زمزمه کرد _ تو قرارداد ازدواج صوری ما کسی نگفته بود تو میخوای همچین لباس خوابی بپوشی! _مامانت خریده بود! _هرچی میخره باید بپوشی؟ _این بهترینش بود! یقه ی لباس رو تو تنم پاره کرد و تو گوشم زمزمه کرد. _بهترینش بدن لختته! https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk سودا دختر زیبا و شیطونی که برای رهایی از حرف های خواهرش تصمیمی میگیره ازدواج کنه. محمد پسر مذهبی و سربه زیری که به خواست مادرش به خواستگاری سودا میره و تصمیم میگیرن باهم صوری ازدواج کنن. اما سودا دختر شیطونی که محمده سربه زیر اغوای خودش میکنه♨️🔥 داستان عاشقی دختر شیطون و مهربون و پسر مذهبی سربه زیر📿💯 https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
إظهار الكل...
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “

﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️‍🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکه‌ای از قلبم نیستی همه وجودِ

Repost from N/a
🔞رو پاهاش جابه جا شدم که وضعیت بدتر شد... با حرص ولی آر‌وم کنار گوشم غرید جاوید :کمتر تکون بخور... صدای آه و ناله ای که از بیرون می اومد وضعیت رو بدتر کرده بود اگه الهام و حمید بفهمن تو اتاق لباسشون گیر افتادیم و داریم صدای رابطشونو میشنویم مارو از صحنه روزگار محو میکردن... اصلا همش تقصیر الهام چرا اصرار کرد منو جاوید امشب اینجا بمونیم؟ _نگار کله خراب آخه الهام از کجا بدونه تو و داداشش نامزدیتون سوریه؟ من فوبیای اتاق بسته داشتم و قلبم از ترس تو دهنم میزد...الهام بیشعورم ببین چقدر لباس تو این اتاق کوچیک چپونده بود که جا برای جدا نشستنمونم نبود... دوباره تکونی خوردم و به سینه عضلانی جاوید تکیه دادم... از کمرم گرفت و محکم فشرد که نفسم رفت... کنار گوشم با نفسای گرمش غرید... جاوید:مگه نمیگم تکون نخور؟ منم با حرص بیشتری گفتم... آماندا:چیکار کنم خب پاهام خشک شد... چیزی زیرم تکون خورد و من خشکم زد...آب دهنم قورت دادم...پس بخاطر اینه میگه تکون نخورم؟چقدر گیجم من خدااا... جاوید به نفس نفس افتاده بود...صدای آه و ناله پس زمینه این لحظه هامون شده بود... ترسیده صداش زدم... آماندا:جاوید ... با صدای گرفته و خشدار جواب داد... جاوید:زهرمار... نه این خیلی حالش بد بود انگار... منو بیشتر به خودش فشرد...منم حالی به حالی شده بودم...بشدت گرمم شده بود...وقتی به خودم اومدم که دیدم پیشونیم رو پیشونیه جاوید ... هر دو انگار تو نفس کشیدن کم آورده بودیم،خیسی بین پاهامو احساس میکردم... جاوید بالاخره لباشو رو لبام گذاشت و با ولع شروع کرد به بوسیدنم...خشکم زده بود اولین بار بود بوسیده میشدم...اولین بار بود جاوید روی خوش نشونم میداد...قلبم تو دهنم میزد... دستام بالا رفتن و دور گردنش ‌پیچیدم، عرق کرده بود... https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 ❌ازدوجت سوری باشه و بری شب خونه خواهر شوهرت بخوابی و سر از کمد اتاقشون در بیاری اونم وقتی که وسط رابطه‌ان🔥چی میشه که پنبه و آتیش کنار هم باشن🔞نتیجه‌اش میشه یه رابطه داغ و آتیشین میون دو تا عاشق که عشقشونو کتمان میکنن و نمی‌خوان اعتراف کنن که دلشونو بدجور به همدیگه باختن🤭 تاکید میکنم بدون سانسور رمانتون🫣
إظهار الكل...
پارت امشب 👆
إظهار الكل...
- من برای ازدواج با شما شرط دارم! فرسام با نیشخند نگاهم می کنه. - شرط؟! همین که حاضر شدم با این وضعیت چندشت عقدت کنم، اونم از نوع دائمش باید بری خدات رو هم شکر کنی! با شنیدن وضعیت چندش بیشتر صورتم رو پوشوندم. هیچکس از اطرافیانم، حتی پدر و مادرم، نمی دونستن فرسام دقیقا کیه و چیکار کرده. همه فکر می کردن تو یه حادثه ی رانندگی این بلا سر صورتم اومده. یکی با ماشین بهم زده و فرار کرده. بعد هم با فرسام به صورت اتفاقی آشنا شدم و اون شده عاشق و شیدام! درصورتیکه فرسام مسبب زخم و آسیب صورتم بود! برای انتقام از منی که بی گناه بودم از عمد صورتم رو به این روز انداخته بود و حالا قصدش از ازدواج تنها اذیت و آزارم بود. - اگه شرط من به صورت رسمی ثبت نشه، جواب بله نمیدم! فرسام با تمسخر سر تا پام رو نگاه کرد. - مجبوری جواب بله بدی! چاره ی دیگه ای نداری! پدر و مادرت اون بیرون نشستن تا زودتر دختر ناقصشون رو ببندن به پاچه ی من! تموم وجودم داشت می لرزید. - من... حرفم رو قطع کرد و با لحن بدی گفت: بنال ببینم شرطت چیه! بغضم رو قورت دادم. - شما میگید من گناهکارم، درسته؟! - معلومه که هستی! و من خوب می دونستم که هیچ نقشی تو مرگ برادرش نداشتم. - اگه ثابت کنم، چی؟! فرسام کمی نگاهم کرد و دستی به چونه ش کشید. - طلاقت میدم! و این یعنی هیچ جوره نمی خواست دست از سرم برداره. آدم هاش هم که دور و بر خونه بودن و نمی تونستم شکایت کنم. - چی شد قبوله؟! و با تمسخر و کشیده گفت: عروس خانوم؟! - بلایی که سر صورتم آوردین چی؟! با دستش چادرم رو کنار زد و روی صورتم خم شد که خودم رو عقب کشیدم. با نیشخند کنار رفت. - نترس! نمی خوام ببوسمت! نگاه دیگه ای به صورتم انداخت. - عمل جراحی می کنی! - نه! دکتر گفت با هیچ عمل جراحی ای خوب نمیشه! به چشم هام خیره شد. - جهنم و ضرر... تو ثابت کن بی گناهی، من اصلا کل داراییم رو می زنم به نامت! دندون هاش رو به هم فشار داد و زیر لب گفت: هرچند که توی کثافت باعث شدی داداشم خودکشی کنه! *** "دو سال بعد" همه جای بدنم بخاطر کتک های فرسام کبود بود و نمی تونستم خوب راه برم. با هر قدمی که برمی‌داشتم دردم بیشتر میشد. به سختی از پله ها پایین رفتم. فرسام از شنیدن صدای پاهام سرش رو بلند کرد. - نگفتم بتمرگ اتاق؟! مگه نمی دونی سارا قراره بیاد پیشم؟! خوب می دونستم که سارا قراره بیاد، پنجشنبه شب بود و سارا دوست دختر جدیدش که بارها شنیده بودم از فرسام خواسته بود من رو طلاق بده و باهاش ازدواج کنه. و من از عمد می خواستم سند بی گناهیم رو جلوی اون رو کنم. فرسام که دید اونجا ایستادم، از روی مبل بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت. - الآناست که برسه، تو رو اینجا ببینه ناراحت میشه. زودتر گمشو بالا. دو ساعت طول می کشه پله ها رو بری بالا! صدای آیفون که اومد، وانمود کردم به اتاقم برمیگردم و فرسام با خیال راحت رفت تا در رو باز کنه. می دیدم که سارا چطوری با عشوه از گردن فرسام آویزون شد و بوسیدش. از بغل فرسام که بیرون اومد نگاهش به من افتاد و با جیغ گفت: این اینجا چیکار می کنه؟! فرسام دندون قروچه کرد. - مگه نگفتم گمشو اتاقت؟! با بی تفاوتی گفتم: گفتی. راستی شرط ازدواجمون یادته؟! - آره اما که چی؟! - قرار بود اگه بی گناهیم رو ثابت کردم، طلاقم بدی و کل داراییت رو بزنی به نامم! جیغ سارا به هوا رفت. - چی؟! کل داراییت؟! فرسام چپ چپ نگاهش کرد. - آره، اما اگه بتونه ثابت کنه بی گناهه! پوشه رو از زیر لباسم بیرون آوردم. - و من ثابت کردم! فرسام با بهت نگاهم کرد که ابرو بالا انداختم. - کی بریم محضر؟! https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk هرگونه شباهت و ایده برداری از بنرهای رمان کپی بوده و ممنوع هست ❌
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت۲۸۴ رشید مادر برو بالا پشت‌بوم تخمات رو به نارین نشون بده تا بخوره! چای توی گلو رشید پرید و چشماش گشاد شد اما نارین، زن صوریش که شیطنتش حسابی گل کرده بود، با ناز و کشیده گفت: _ حاج خانوم تاثیر داره بخورمشون؟ _معلومه که تاثیر داره! من خودم تجربه‌اشو دارم. حاجی خدا بیامرز هم هر وقت من مریض می‌شدم، تخماشونو می‌داد بخورم. پیشونی رشید بیچاره کاملا سرخ شده بود و با سرفه‌های پی در پی و سری پایین به سمت پشت بوم فرار کرد که حاج خانوم ادامه داد. _ تخم این کفترا چون که غذای خوب می‌خورن، خیلی مقوی هستن. برو مادر تو هم بگیر بخور. نارین شیطون برای اذیت کردنه رشید دنبالش رفت اما تا به خودش اومد که با جیغی خفه روی شونه‌های رشید بود که اونو به طرف لونه کبوترا می‌برد. _تو نمی‌دونی که فقط ناز صدات چه پدری از من در میاره که کرم هم می‌ریزی و می‌گی می‌خـُ.. صدای ریز خنده‌ی نارین تن داغشو بیشتر آتیش زد. وارد لونه کبوترا شد و درش رو بست. _ از روزی که دیدمت آروم قرار و کمر برام نذاشتی. بیا تا بهت نشون بدم رشید چطوری بلده تو رو جَلدِ خودش کنه. تا نارین خواست حرفی بزنه، لباش اسیر لبای داغ اون شد و دست اون روی ....🔥 https://t.me/+MPhtxH_XR6gwZDI0 https://t.me/+MPhtxH_XR6gwZDI0 https://t.me/+MPhtxH_XR6gwZDI0 https://t.me/+MPhtxH_XR6gwZDI0 نارین دختر بالاشهری که زن صوری رشید کفترباز میشه، از هیچ چیزی برای سر به سر اون گذاشتن دریغ نداره و حاج خانوم هم این بهونه رو دستش می‌ده می‌گه تخمات رو بده بخوره🤣🤣🤣 حاجی هم به خودش می‌داده🫣😅😂🤣🤣 ولی حاج خانوم خبر نداره که رشید خودش دنبال فرصته تا نارین رو یه گوشه خفت کنه و از خجالتش در بیاد...😈
إظهار الكل...
جَـلد تو باشـم🕊

﷽ جلدتوباشم🕊 گر‌ مسیر نیست ما را کام او عشق بازی می‌کنم با نام او

Repost from N/a
ازدواجشون صوریه و مادربزرگه شک کرده می‌خواد مچشون و بگیره😂😂👇 #پارت۲۲۹ پارت واقعی رمان. وحشت زده گوش‌هایم تیز شد. یک قدم به جلو برداشتم و صدایِ یک ضربه‌ی دیگر با عصا بر زمین به گوشم رسید. قدمی دیگر برداشتم و دوباره همان صدا. حدس می‌زدم ماه‌پری باشد. صداها که نزديک‌تر شد، دیگر یقین پیدا کردم. ماه پری داشت به طرفِ اتاقِ ما می‌آمد. -شِت! پریشان به طرفِ هامون چرخیدم تا بیدارش کنم. اما او را با چشمانی کاملا باز، خیره به سقف یافتم. متوجهِ نگاهم شد که مردمک‌هایش را از سقف گرفت و به من دوخت. -تا من و تو رو، تو هم نبینه آروم نمی‌گیره. قلبم تندتر از هر زمانی می‌کوبید و وقتی خطِ فکریمان را در یک مسیر دیدم، آشفته‌تر شدم. -چکار کنم؟! کلافه روی تخت نشست. -بِکَن! گیج نگاهش کردم و او با انگشت ثبابه به لباس‌هایم اشاره زد. -لخت شو. حوصله داری هر روز بخوای زن و شوهری بهش ثابت کنی؟! چشم‌غره‌ای نثارش کردم و خونسرد دوباره دراز کشید. -خیلی خوشگلی، همه‌شم قایم کردی. دستم مشت شد و محکم به رانم کوبیدم. آنقدر غد و یک‌دنده بود که برای حلِ چنین بحرانی‌ هم باید دل به دلِ راهِ حل‌های مردم آزارش می‌دادم. گریه‌ام گرفته بود، زیرا که صداها در نزدیک‌ترین حالتِ ممکن قرار داشت. یقه‌اسکی‌ام را بیرون آوردم و روی صورتش پرت کردم. در کسری از ثانیه نیم خیز شد. بلوزم را از روی صورتش برداشت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. تا به خود بجنبم دستم را کشید و مرا روی تخت انداخت. هینِ آرامم، با خیمه زدنِ او روی تنم یکی شد. پتو را رویمان کشید و صدایِ عصا کامل قطع شد. او رسیده بود. -نکشمون با این مدل جاسوسیش. اما همه‌ی حواسِ من به رویای زودگذرِ ذهنم بود. رویایِ ماندن بینِ بازوهایِ شوهرِ صوری‌ام. آرنج دو دستش را دو طرفِ بازوهایم تکیه زده بود و در اسارتِ او بودم. صورت‌هایمان مقابلِ هم، با فاصله‌ی کمی قرار داشت و مردمک‌هایم از بی‌قراری یک‌جا ثابت نمی‌ماندند. داغی پوستش را به راحتی حس می‌کردم و به تنِ لرزان و آشوبم می‌رسید. نتوانستم... تاب نیاوردم و سرم را به پهلو چرخاندم تا از چشمانش فرار کنم. از تیله‌های سیاه رنگش آتشِ سرخ ساطع می‌شد. -بازم بدهکارم شدی. زبانم از زدنِ هر حرفی عاجز بود و سینه‌هایم از فرطِ هیجان، به شدت بالا و پایین می‌شد. بینِ ما دو نفر خیلی وقت بود، که کِششی عجیب و غریب جرقه می‌زد. جرقه‌ای که امشب آتش شد و وای به ادامه‌ی روزهایمان. جرقه‌ای به نامِ هوس که شعله کشید و می‌دانستم کار دستمان می‌دهد. -چرا نمی‌ره؟! ناچار و عاجز به دنبالِ راهِ حل بودم، که فقط این لحظات تمام شود. -ناله کن! تا نشنوه نمی‌ره.... با غیض پچ زدم: -چی؟! دندان‌هایش زیر گلویم نشست: -جیغ نزن، فقط ناله... تا به خود بجنبم دستش بین پایم خزید و... https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 مادربزرگه به هر دری می‌زنه تا ثابت کنه، ازدواجشون واقعی نیست. از یه جا به بعد میاد خونه‌شون زندگی می‌کنه و انقدر پیگیر می‌شه که آخر...🔞 🫢🫣😁 https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 #محدودیت‌سنی🔞 #عاشقانه #مافیایی #بزرگسال #پارت‌واقعی
إظهار الكل...

اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.