“ اوج لذت | ملیسا حبیبی “
چقد دوست داشتنیتر میشی وقتی زیرم آه و ناله هات میره بالا🔥 رمان عاشقانه و بزرگسال اوج لذت💋 نویسنده:ملیسا حبیبی پارت اول👇 https://t.me/c/1727070293/6
إظهار المزيد30 786
المشتركون
-2624 ساعات
-2797 أيام
-1 41630 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
- تو کلوز فرندم عکس نود گذاشتم تا امیرعلی ببینه...
ترلان سر تکان داد و گفت:
- باید خیلی وقت پیش به حرفم گوش میکردی.. ولی الانم واسه حرص دادنش دیر نیست!
صفحهی گوشی را سمتش چرخاندم و پرسیدم:
- نگا کن عکسمو... به نظرت تحریک کنندس؟
ترلان دست دراز کرد تا گوشی را بگیرد که قبل از او اصلان گوشی را چنگ زد.
بدون پلک زدن و با غضب به عکس بالا تنهی لختم خیره شده بود.
پرههای بینیاش تند تند باز و بسته میشد و معلوم بود چقدر عصبانی است.
- کی بهت اجازه داده همچین عکسی از بدنت رو تو فضای مجازی بذاری؟
نگاهی به ترلان که رنگش پریده بود انداختم و با لکنت گفتم:
- م.. م... م..من را...راست..ش...
عربده زد که در جایم پریدم.
- ساکت شو... ساکت شو! توی احمق واسه کسی که ولت کرده عکس لخت میذاری از خودت؟
داری بهش پاداش کاری که باهات کردو میدی؟
گوشی را سمت منی که حتی جرات نگاه کردن بهش را نداشتم گرفت و گفت:
- همین الان این لامصب رو پاک میکنی!
- ولی اصلان...
عکس را پاک کرد و رو به ترلان گفت:
- تو بهش یاد دادی این چیزا رو؟ به حساب توام بعدا میرسم ترلان...
مچ دستم را گرفت و سمت اتاق خودش کشید.
کل وجودم از ترس میلرزید.
در اتاق را بست و سمتم آمد.
- خودتو واسه نامزد سابقت لخت میکنی؟
دیگه قرار چه غلطا بکنی تا دوباره به چشمش بیای؟
اصلان نزدیک میشد و من قدم به عقب برمیداشتم و ازش فاصله میگرفتم.
چشمان کاسهی خون شده بود و رگ پیشانیاش نبض میزد.
- ترلان گفت با این کار حرصش بدم... بخدا اصلان نمیخواستم کاری کنم برگرده!
من فقط خواستم فشاری بشه...
گام بلندی برداشت و از گودی کمرم گرفت و سمت خودش کشید.
در آغوشش پرت شدم و هینی از ترس کشیدم.
زیر گوشم غرید:
- کسی که الان فشاری شده منم... من!
جفت دستانم را روی سینهاش گذاشتم و گفتم:
- چرا تو همچین شدی؟
پهلویم را میان پنجهاش فشرد و غرید:
- چون وجب به وجب تنت مال منه... کسی حق نداره حتی به عکس لختت نگاه کنه! چه اون شخص نامزد سابقت یا هر خر دیگه...
چشمانم قد گردو درشت شد.
- چ...چی داری میگی اصلان؟ ولم کن میخوام برم!
دستش پشت گردنم نشست و به لبانم زل زد.
- آرومم میکنی بعد اجازه میدم بهت بری... باید بفهمی از الان واسه کی باید عکس لختیتو بفرستی و واسه کی نفرستی!
https://t.me/+L7xuscuhpGplMmQ8
https://t.me/+L7xuscuhpGplMmQ8
https://t.me/+L7xuscuhpGplMmQ8
https://t.me/+L7xuscuhpGplMmQ8
https://t.me/+L7xuscuhpGplMmQ8
👍 2
1 35510
Repost from N/a
- پاشو گلناز باید بریم دانشگاه... یالا دیر شده باید ازتون امتحان بگیرم فکر کردی هنوز تو روستایی؟
پاشو برو حموم یه دوش حتما باید بگیری به خاطر دیشب
به زور چشمام و باز کردم و نگاهم به هیکل مردونش افتاد که در حال پیراهن پوشیدن بود و معلوم بود از حموم بیرون اومده.
سرحال بود و دیشب هر فانتزی که داشت بی توجه به اذیت شدنای من انجام داد و حال من افتضاح بود افتضاح!
احساس ضعف شدید داشتم و کمر و زیر شکمم تیر میکشید و از طرفی از نظر روحی احساس بیارزش بودن داشتم و اون وقتی حرکتی نمیکنم غرید:
- د پاشو یالا مگه کوه کندی دیشب؟
پتورو از روم کشید کنار که تو خودم جمع شدم و آروم روی تخت نشستم و نالیدم:
- حالم خوب نی
ادکلنی جلو آینه به خودش زد:
https://t.me/+M_YPyCI3hIM1NWVk
با پایان جملش سمتم برگشت چشمش روی تنم نشست که خودمو جمع کردم و لب زد:
- خونریزی داری!
نگاهم به تخت کشیده شده بود که کمی خونی شده بود و این بار عصبی لب زد:
- به خاطر کارای تو... میگم حالم خوب نیست
سمتم اومد از روی تخت به راحتی بلندم کرد و سمت حموم بردم:
-هر کاری سختی خودش و داره زندگی تو تهران و درس خواندن تو همچین دانشگاهی برات خرج داره مگه نه؟
خرجشو از کجا میاری ازجیب من!
فکر کن کارت اینه
و با پایان جملش در و روم بست و من دستامو روی دهنم گذاشتم و هق هقم شکست اما صدایی از در نیومد و پشت در حموم نشستم که ادامه داد:
- پنج دقیقه دیگه آماده نباشی خودم تنها میرم دانشگاه امتحان تورم صفر رد میکنم این ترم بیفتی فهمیدی؟ پس یالا
و اره درست سه ماه پیش بود که به سرم زد از روستا بیام تهران درس بخونم کار کنم زندگی کنم و از پسر عموم که استاد دانشگاه بود کمک بگیرم اما اون تو صورتم گفت رابطه در مقابل پیشرفت زندگیمو من قبول کردم اما حالا....
https://t.me/+M_YPyCI3hIM1NWVk
سرمای نیمکت اذیتم میکرد، زیر دلم بدتر تیر میکشید و به خاطر لج کردنم با حسین حتی لیوان چایی هم نخورده بودم و اونم اهمیتی نداد و حالا چشمام همه چیزو دوتا میدید و عرق کرده بودم و بدنم لرز گرفته بود!
https://t.me/+M_YPyCI3hIM1NWVk
و پسر کنارم که درحال امتحان دادن بود لب زد:
- خانم؟ خوبید؟
هیچی نگفتم و صدای حسین از ته کلاس بلند شد:
- صدای پچ پچ نشنوم تقلب ببینم بدون هیچ تذکری برگرو میگیرم و افتادی!
سرمو روی نیمکت گذاشتم و زیر دلم جوری تیر کشید و به یک باره گرم شد که مطمعن شدم خونریزی داشتم اما های حرفی نداشتم و پسر کنارم ادامه داد:
- استاد حالشون مساعد نیست مثل اینکه
سمتم اومد و بی توجه به دانشجو ها کتفمو تکون داد:
- گلناز؟ چی شده؟ ببینمت!
حالا کل کلاس خیره ی ما دوتا بودن و یکی نمک ریخت:
- استاد مثل این که با ایشون زیادی صمیمید
صدای خنده بلند شد و توپید:
- خانم محترم سرت تو برگت باشه شما
و من نگاهم و بالا آوردم قیافه ی رنگ و رو رفته ی منو که دید صورتش اینار نگران شد:
- پاشو برو بیرون نمیخواد امتحان بدی نمیدازمت
چیزی نگفتم و مطمعن بودم الان شلوار لی ابیم قرمز شده و آروم جوری که خودش بشنوه کتشو کشیدم که پایین اومد و در گوشش نالیدم: - خونریزی دارم، دارم میمیرم از درد
اشکام روی صورتم ریخت و قیافش درمونده شد و همه به ما خیره بودند و اون کتش رو از تنش درآورد دورم انداخت و به یک باره بلندم کرد و تو آغوشش رفتم و صدای همهمه اینبار بلند شد و بی توجه غرید:
- کلاس تعطیل امتحان جلسه ی بعد حال زنم خوب نیست...
https://t.me/+M_YPyCI3hIM1NWVk
حضورتو(رمان های فاطمه.ب)
@Fatimaa_bbارتباط با نویسنده
❤ 2🤔 1
2 53320
Repost from N/a
-باسن داره ها،مثلِ ژله میلرزه لعنتی. اووف هیکلش عینِ کایلی جنره. سینهاش رو نگم برات،میخوای سرتو بذاری لاش بمیری؛همه پسرای باشگاه تو نخشن.
واقعا؟
همه پسرای باشگاه در نخِ من بودن؟
پشتِ دیوار پنهان شدم که با صدای بلندی گفت:
-نه لاشی،اینو واسه یه چی دیگه میخوام. بدبخت تر از ماست،انگار مریض پریضم هست. واسه سَک و سینه اش میخوامش
از کجا در مورد مریضیِ من می دانست؟
پشتِ دیوار لرزیدم و او با خنده گفت:
-آره دیگه،اینو با ساغر مقایسه نکن. ساغر مایه تیله خالصه،می خوام بگیرمش. این آمین از ما بدبخت تره بابا،میخوام فق...
تمامِ وجودم مملو از خشم شد و زمانی که خواستم از پشتِ دیوار بیرون بپرم،صدایِ بمی گفت:
-حرومزاده چرا خفه نمیشی؟
با گیجی کردن کج کرده و به کیانوش و مرد درشت هیکلی که مقابلش ایستاده بود نگاه کردم که کیانوش با شرمندگیگفت:
-داداش شرمنده،ببخشید بخدا نمی دونستم شما اینجایی.
مردِ ناشناس که پشتش به من بود مشتی به قفسه سینه اش زد و گفت:
-خفه شو یابو،بعدا صحبت می کنیم.
و از اتاق بیرون زد؛کیانوش هم با ترس بیرون رفت.
من این کیانوش را جر می دادم.
(ده دقیقه بعد )
-میشه کیانوش رو صدا کنی؟
لبخندی به کمیل زدم که چشمکی زد و به داخل رختکن اشاره کرد:
-چرا خودت نمیای تو صداش کنی؟
با ناز خندیدم و موهایم را پشتِ گوش فرستادم:
-میترسم از این همه زیبایی هرچی زدید بپره،بگو بیاد بیرون کارش دارم.
-چششششم.
و داخل رختکن شد و داد زد:
-کیانوش،آمین خانوم کارت داره.
و به لحظه نکشیده صدایِ "اوووووووو" پسران رختکن را منفجر کرد.
دستی به لگ سیاهم کشیدم و وقتی کیانوش با نیشِ شلی مقابلِ ورودی رختکن قرار گرفت و با اشتیاق وافری گفت:
-سلام،خوبی؟چیزی شده؟
-سلام،چیزی نشده فقط از چند نفر شنیدم دنبال شماره و آیدی اینستام می گردی،درسته؟
متوجه شدم توجه همه به ما جلب شده. کیانوش لبخندش را گسترش داد و با خنده پاسخ داد:
-تو فکر کن درسته،چطور مگه؟
-نه دیگه نشد،می خوام بدونم راسته یا نه.
"تا تنور داغه بچسبون"
"آمین من هوادارتم دختر"
کیانوش لبخندش گسترش یافت و اظهار کرد:
-آره،حالا می تونم داشته باشمش؟
"وااااای،یه عروسی افتادیم بچه ها"
صدای جیغ و خنده بقیه که بلند شد،با لوندی گامی به سمتِ کیانوش برداشتم و عمدا پاهایِ خوش فرمم را به رخش کشیدم و خیره در چشمانش با لبخند گفتم:
-باید بگم،من استاندارای زیادی برای خودم قائلم. تو هیکل خوبی داری،همونطور که تو منو دید زدی،منم به چشم مشتری نگاهت کردم و باید بگم،متاسفانه شنیدم بند و بساطت خیلی نازک مازکه و کمر خروسی داری. من نیاز به یه مرد دارم،نه یه کمر خروسی که زیر سه دقیقه میاد.
سکوتِ سنگینی در باشگاه حکم فرما شد و چهره کیانوش سرخ و سرختر شد که دستانم را بهم کوبیدم:
-سو،دیگه دنبال شمارم نگرد و آرزوی داشتن منو خط بزن از لیستت. به نظرم ساغرم راضی نمیشه با یه کمر خروسی رل بزنه،می دونی که دیگه زمان قدیم نیست و دخترا به این چیزا خیلی اهمیت میدن.
پق پق خنده های دیگران را می شنیدم اما لبخند ژکوندی به چهره یکپارچه آتش کیانوش زدم و تیر آخر را قدرتمندانه زدم:
-حاضریم با مرد مریض زندگی کنیم و رل بزنیم،ولی با یه کمر خروسی نه.
و وقتی مطمئن شدم او را کاملا قهوه ای کرده ام،پشت به او کرده ام و به عقب چرخیدم که به سینه قوی و لختی کوبیده شدم که کنارِ گوشم با صدایِ بمی گفت:
-که با کمر خروسی رل نمی زنی توله سگِ آتیش پاره؟
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
یه دخترِ آتیش پاره و ورزشکار و سلیطططططه که بی حیاترینه عاشقانه های داغ و خاصی به مردِ جذاب قصمون داره 😂😁😍
👍 2
1 10600
Repost from N/a
- من نمیتونم دیگه مادر بشم. چرا؟! چون یه نامرد اومده با ماشین کوبیده بهم! حالا تو میگی با همون نامرد ازدواج کنم؟!
نریمان، برادرم، سعی میکند آرامم کند.
- میدونم عصبانی هستی، اما بشین منطقی درموردش فکر کن! اون باعث این اتفاق شده، قانون هم دیه براش بریده. اونم اونقدری داره که دیه رو بده و بره پی زندگیش، اما مشکل تو با دیه حل میشه؟! نه! اگه اون باعث شده تو نتونی مادر بشی، تو هم اجازه نده اون پدر بشه!
نفس عمیقی میکشم.
زیاد هم بیراه نمیگوید، ازدواج با او بزرگترین تاوانی است که میتواند پس دهد، اما پاشا و قلب و احساسم نسبت به او را چه کنم؟!
- حرفهات درست، اما پاشا چی میشه؟! حواست هست که من و اون از بچگی اسممون رو همدیگه بوده؟!
نریمان با پوزخند سر تکان میدهد.
- همین آقا پاشا که اینجوری نگرانشی، بعد از تصادف اصلا به دیدنت اومده؟!
تنها نگاهش میکنم. خودش که جواب سؤالش را خوب میداند! هیچ خبری از پاشا ندارم!
نریمان دوباره میپرسد: یه پیام خشک و خالی بهت داده؟!
- نه... یعنی... فکر میکنم اون هم الآن حسابی شوکه شده...
- شوکه شدن کجا بود خواهر من؟! آدمی که شوکه شده باشه آخر هفته قرار خواستگاری نمیذاره!
لبخند میزنم.
- خب بالآخره که باید میومدن خواستگاریم!
نریمان سرش را به نشانهی تأسف تکان میدهد.
- خواستگاری یکی دیگه قراره برن...
ناباورانه نگاهش میکنم و او ادامه میدهد: همون روز اول که تو بیمارستان شنید چه اتفاقی افتاده گفت نمیتونه قید پدر شدن رو بزنه. گفت هیچ مردی حاضر نیست با یه زن نازا ازدواج کنه! فکر کرده خیلی تحفهست! حالا هم که این پسره میگه همه جوره پات وایمیسته، خوبه که درموردش فکر کنی! از همه نظر از پاشای دیوث سرتره! تاوان غلطی رو هم کرده پس میده!
https://t.me/+nVmClkGzoZxiZjU0
https://t.me/+nVmClkGzoZxiZjU0
👍 1
2 55620
Repost from N/a
_ انگشترت کو؟
آرام زمزمه کرد
_ فروختم
چشمای آرزو گشاد شد
_ چرا؟!
دلارای با خجالت سر پایین انداخت
این دختر چی میدونست از بدبختیاش؟
_ باید ... باید میرفتم غربالگری
پول نداشتم
آرزو بهت زده گفت
_ خب از کارتت برمیداشتی!
دلارای کلافه آه کشید
کاش با آرزو دوست نشده بود
فرقشون زمین تا آسمون بود
_ من باید برم آرزو جان ، گفتی جزوه نداری چون اینجا بودم برات آوردم اما دیرم شده
آرزو چشماشو ریز کرد
_ چرا این طرفا اومدی؟
مگه نگفتی بعد مرگ حاجی حاشیه شهر میشینی؟
دلارای خجالت زده سر پایین انداخت
اهلِ دروغ و دل شکستن نبود وگرنه میگفت به تو چه؟
دستشو روی شکم قلمبه شدش گذاشت و زمزمه کرد
_ از شرکت یکی از همسایه های شما رو معرفی کرده بودن
اومدم برای نظافت
آرزو وارفته پچ زد
_ مگه تو حامله نیستی؟ میری کارگری؟
دیگه نتونست طاقت بیاره
گیلاس های تو بشقاب خیلی چشمک میزدن
دکتر گفته بود میوه بخوره اما یادش نمیومد آخرین باری که تونست میوه بخره کی بود
دل شکسته ایستاد و کیفش رو چنگ زد
_ من باید برم آرزو جان
فردا تو مدرسه میبینمت
آرزو دل میسوزوند برای دوست تازه پیدا شدش
داستانِ دخترک تو مدرسه پیچیده بود
پسری ناشناس برای انتقام از پدرِ دلارای از جلوی در مدرسه دزدیده بودش و بعد از چند روز با بدن آش و لاش شده نصفه شب دوباره کنار در مدرسه رهاش کرده بود
پزشک قانونی تایید کرد که به دخترک تجاوز شده اما پلیس هیچ وقت نتونست مرد ناشناس رو پیدا کنه
سه ماه بعد دخترک باردار بود
پدر پیرش با شنیدن خبر سکته کرد
شاید شانس با دلارای یار بود که قبل از مرگ و ورشکستگی شهریهی مدرسه ی دخترش رو تسویه کرده بود
دلارای از در بیرون زد و وارد باغ شد
آرزو در رو بست و با ترحم زمزمه کرد
_ بیچاره
دلارای با بغض جلو رفت و هم زمان در آهنیِ باغ باز شد
بنز مشکی رنگ آخرین مدل رو دلارای تا حالا فقط تو فیلما دیده بود
میدونست احتمالا برادر آرزوعه
با سر پایین رفته از کنارش گذشت که صدای آشنای مرد میخکوبش کرد
_ هی دختر ، خدمتکار جدیدی؟
در باغ رو ببند بعدم بیا کفیِ ماشین رو تمیز کن
بهت زده سر بالا آورد
صدا آشنا بود
ناخواسته یادِ اون نامردی افتاد که دزدیده بودش
جملاتش بعد از هفت ماه تو سرش تکرار شد
" درد داری؟ تازه هنوز شبِ اوله دلارای کوچولو
وقتی دردش بیشتر میشه که زخمای بین پاهات خشک بشه و بعدش دوباره بهت نزدیک شم دخترحاجی
وقتی زخمای خشک شده دوباره به خونریزی بیفته دوست داری از درد بمیری اما اجازه نداری...
باید زنده بمونی و تقاص غلطِ باباجونتو بدی
حاج فرهمند کم نریده تو زندگیِ من"
آلپارسلان در ماشین رو به هم کوبید و به دختری که پشت بهش ایستاده بود تشر زد
_ خشک شدی بچه جون؟
من پول یامفت دارم بریزم تو شکمت
ماشینو درست میسابی
صبح کارواش بود اما بارونِ ظهری گند زد بهش
خط روش بیفته عینِ همون خط رو روی صورتت در میارم!
سرِ دلارای گیج رفت
صدای دکتر پزشک قانونی تو سرش تکرار شد
"بعد از آخرین باری که بهت تجاوز کرد مجبورت کرد اندام جنسیتو بشوری؟
هیچ DNA روی بدنت باقی نمونده ازش"
اینبار صدای پلیس بود
" دخترم هربار که نزدیکت شد صورتش رو پوشونده بود؟ هیچ تصویری ازش نداری؟
این همه کتکت زده ، بارها و بارها بهت تجاوز کرده ، هیچ نشونه ای ازش ندیدی؟ "
وحشت زده دستشو جلوی دهنش گرفت
چشماش پر از اشک شده و بدنش میلرزید
این صدای نحس مالِ برادرِ آرزو بود؟
همونی که کل مدرسه روش کراش بودن؟
مردی که بهش تجاوز کرد؟
بابای بچهاش!
ارسلان با بی اعصابی جلو رفت
صورت دختر رو نمیدید اما شکم برآمدش توی ذوق میزد
_ حامله ای؟ جل و پلاستو جمع کن برو پی کارت
آرزو شما دوزاری هارو از کجا پیدا میکنه آخه؟
بابای تولهسگت غیرت نداره که توی پا به ماهو فرستاده کلفتی؟
طاقت نیاورد
قلبش داشت از شدت نفرت از سینه بیرون میزد
بی صدا هق زد و نفس عمیق کشید
چرا اکسیژن کم بود
دستشو روی دهنش فشرد و سمت مرد برگشت
خودش بود
چشمای آشنا و بی رحم از جنسِ سنگ!
لبخندِ پر تمسخر آلپارسلان خشک شد و ناخواسته پچ زد
_ دلارای ...
https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇
https://t.me/c/1352085349/65.
1 01900
Repost from N/a
- معذرت میخوام اما تو شورتم لکه دیدم سید...
میشه بیایین خونه؟
با تعجب محتوای پیامش را خواند.
طی این پنج ماهی که مهمان خانهاش شده بود ندیده بود ذرهای پایش را از گلیمش دراز تر کند.
حالا از لکه روی شورتاش گفته بود؟!
اخمی کرد همزمان استغفراللهای نجوا کرد.
سپس شمارهاش را گرفت تا منظور پیامش را بفهمد.
_ اَ... اَلو...؟
اخمی کرد و بدون مقدمه آرام گفت:
_ متوجه پیامتون نشدم نورا خانم... لباسشویی مشکلی پیدا کرده؟ یا باید لباس زیر بخرم براتون؟
نورا با تعجب نگاهی به گوشی موبایلش انداخت.
کجای پیامش همچین منظوری رسانده بود؟
با استرس لب گزید و با خجالت گفت:
_ نه آقا معراج... منظورم لکهاس... نباید باشه اخه...
معراج پیشانیاش از شرم به عرق نشست.
دختره دیوانه... وسط جلسه مهم کاری زنگ زده بود از لکه لباس زیرش حرف میزد!
اخمی کرد و آرام غرید:
_ لکهی چیه که نباید باشه؟ خب لباس زیرتون و عوض کنین من براتون میخرم میارم عصر... خوبه؟
نورا کلافه دستی به شکم برامدهاش کشید.
کم مانده بود از شدت بیچارگی به گریه بیفتد.
با حرص نالید:
_ آقا معراج... وای خدا... چرا متوجه نمیشید من چی میگم؟
این بار معراج از سالن بیرون آمد تا راحت تر حرف بزند، سپس عصبی و بیحوصله توپید.
_ من الان چه کاری میتونم برای لکهی روی شورت شما انجام بدم؟ بیام خونه با دست بشورم؟ الله اکبر... آدمو به گفتن چه حرف هایی وادار میکنین!
کلافه نفس عمیقی کشید و آرام تر ادامه داد:
_ نورا خانم من با هیئت امنای مسجد جلسه دارم... یه مشت حاجی سن بالا و معتبر تو مسجد منتظر منن... بعد من دارم درباره لکه لباس زیر شما بحث میکنم!
بذارین عصر میام خونه باهم میریم لباس میخرم براتون.
نورا که عملا از شدت بیچارگی به گریه افتاده بود، دستش را روی شکمش گذاشت و نالید:
_ لکهی خونِ آقا سید... دکتر گفت نباید خون ببینم! الانم... الانم زیر شکمم داره درد میاد!
پاهایش سست شد.
_ یا خدا... نورا... نورا خانم... شما دراز بکش من الان خودمو میرسونم. باشه؟
نورا گریه کنان روی مبل نشست و همزمان گفت:
_ بچه هاتون... چیزی نشن آقا سید.
استرس به جانش افتاده بود.
از همسر مرحومش همین دو جنین فریز شده باقی مانده بود که داشتند توی رحم نورا قد میکشیدند.
همانطور که به سمت ماشینش می دوید، با اخم جواب داد:
_ نه ان شاالله. شما دراز بکش فقط تا من بیام.
نورا از شدت استرس به حالت تهوع افتاده بود
هر لحظه خیسی بین پاهایش شدیدتر میشد.
با گریه نالید:
_ بین پاهام خیس شده سید...
سوار ماشین شد و با استرس پرسید:
_ نگاه کن ببین خونِ یا نه...
ترسیده نالید:
_ میترسم نگاه کنم و ببینم خونِ...
همزمان با روشن کردن ماشین، سعی کرد نورا را آرام کند.
استرس برایش سم بود.
_ نورا خانم... نورا جان... نگاه کن بین پاهاتو... شاید ترشح ساده بارداری باشه، خب؟ نگاه کن ببین آبِ یا خون.
نورا گریه کن پیراهن بارداریاش را بالا کشید و به شورتش نگاه کرد.
ترسیده جیغی زد و با گریه نالید:
_ سید داره ازم خون میره... بین پاهام خونیه یا خدا! بچه هاتون سید... بچه هاتون...
https://t.me/+KgmcbjeUrkMzZDI0
https://t.me/+KgmcbjeUrkMzZDI0
https://t.me/+KgmcbjeUrkMzZDI0
https://t.me/+KgmcbjeUrkMzZDI0
https://t.me/+KgmcbjeUrkMzZDI0
https://t.me/+KgmcbjeUrkMzZDI0
https://t.me/+KgmcbjeUrkMzZDI0
https://t.me/+KgmcbjeUrkMzZDI0
https://t.me/+KgmcbjeUrkMzZDI0
35600
Repost from N/a
#پارتواقعی #پارتآینده
-میخوای هوو سرم بیاری؟ فقط بخاطر اینکه یتیمم و فقیر؟
-بس کن ما حرفامونو زدیم! ثنا امروز زن عقدی و قانونی من میشه میاد تو این خونه!
دستی زیر چشم های خیسم کشیدم و با بغض گفتم :
-حرف نزدیم! تو حرف زدی من شنیدم! زوری میگیریش نه؟ مامانت گفته ثنا رو عقد کن
دلم میخواست جوابی بشنوم که دلم قرص بشه به این زندگی که تکلیف خودم و طفل معصومم رو بدونم!
-نه کسی زورم کرده نه مامان گفته ثنا همه چیز منه! تو خودتو با ثنا مقایسه میکنی؟ تو پی داری؟ ننه بابا که نداری، درسم که نخوندی، مایه آبرو ریزیم هستی ثنا با اصل و نسبه! خارج درس خونده...
دستمو مشت کردم، صدای شکستن قلبم رو شنیدم اشک هام به سرعت
-تو...
-من چی؟ تو یه مدت زیرخواب من بودی الانم چون صیغه منی میشی خدمتکار ثنا وای به حالته کوچیک ترین مشکل یا ناراحتی برا ثنا به وجود بیاری روزگارتو سیاه میکنم!
دستم رو نا محسوس روی شکمم کشیدم و به این فکر کردم که چرا الان حامله شدم؟
-مگه تو نمیگفتی عاشقمی؟
بلند خندید و سر تا پام رو نگاه کرد که تنم یخ بست.
-موی دماغمی الان گمشو برو بالا اتاقا رو تمیز کن.
سمت پله ها رفتم که موبایلش زنگ خورد.
-سلام زندگیم امادهای؟ عزیزم اون خدمتکار تو قراره بشه من چند روز پیش با کمربند ادبش کردم حد و حدودش رو میدونه!
تصمیم به رفتن داشتم من با شک و تردید هاش و کتک کاریاش ساختم با خیانتش هم ساختم اما اینکه زنی دیگهای رو بخواد بیاره تو خونهی من نمیتونستم بپذیرم...
وقتی در خونه بسته شد به سرعت وارد تک اتاقی که انباری بود و مدتی اونجا بودم شدم و بعد از پوشیدن لباسم و جمع کردن وسایلم نامهای با اشک نوشتم و برگهی سونوگرافی رو همون جا گذاشتم.
میخواستم از این شهر برم...
https://t.me/+65jPqAfX4hU2YTQ0
https://t.me/+65jPqAfX4hU2YTQ0
https://t.me/+65jPqAfX4hU2YTQ0
****
○●5 سال بعد●○
-دختر قشنگم ندو! میخوری زمین...
با افتادنش روی زمین و بلند شدن گریهاش به سرعت سمتش دویدم اما مردی کنارش زانو زد و باهاش حرف میزد پشتش به من بود.
-چیزی نشده که خوشگل خانوم گریه نکن.
نفسم رفت باز صداش....
اون اینجاچیکار میکرد؟
-مامانی....
سمت آتنا رفتم و بغلش کردم نگاه وطن خیره به من و آتنا بود.
-گفتم ندو عزیزم... چیزی نیست...
-غریب؟ تو؟بچه؟؟
به سرعت به آتنا نگاه کرد و تا به خودم بیام ز بغلم گرفتش...
-بچهی منه؟ تو گوه خوردی ۵ سال پیش از خونه من بیرون رفتی! بچهی منو از من دور کردی؟
آتنا تقلا میکرد بیاد بغل من...
-بچهی تو نیست ول کن دخترمو، شوهر کردم بچم... بچم از اونه!
-زر نزن تو صیغه منی چطو زن یکی دیگه شدی؟ بچمو ازت میگیرم فکر کردی این پنج سال راحت خوابیدم؟ زندگی برات نمیذارم بقیه عمرت باید بیوفتی به دستو پام تا اجازه بده ببینیش!
خواستم بچمو ازش به زور بگیرم که به عقب هلم داد و راه افتاد.
-بده من بچمو ترسیده تو رو قسم به روح پدرت بدش!
میدونستم بخاطر قسمم ایستاده بچه رو ازش گرفتم و با گریعه صورت سرخش رو بوسیدم.
-نترس مامانی خب؟ این آقا باهات کاری نداره...
-بریم، میریم تهران... میای خونهی خودت! کنار ثنا میمونی... اما و اگه بیاری بچمو میبرم صد سالم التماس کنی نمیذارم ببیتی انتخاب با تو...
https://t.me/+65jPqAfX4hU2YTQ0
https://t.me/+65jPqAfX4hU2YTQ0
https://t.me/+65jPqAfX4hU2YTQ0
https://t.me/+65jPqAfX4hU2YTQ0
https://t.me/+65jPqAfX4hU2YTQ0
https://t.me/+65jPqAfX4hU2YTQ0
https://t.me/+65jPqAfX4hU2YTQ0
👍 1
1 02400
Repost from N/a
-لباسات رو بِکن بیا تو بغلم!
چشمام توان گشاد شدن نداشتن وقتی از سرمای زیاد داشتم می لرزیدم و رو به مرگ بودم!
-با تو بودم دختر... الان وقت لج کردن نیست، اگه حرف گوش ندی جفتمون از سرما می میریم!
به سختی لب می زنم
-مهم نیست... حاضرم بمیرم ولی همچین کاری نکنم!
به درکی می گه و پشتش رو به سنگ های غاری که توش بودیم می چسبونه!
مدتی می گذره و دندونام تیریک تیریک صدا می دن...
-همش تقصیر توئه که... ما الان تو این وضع اسیریم!
اخم می کنه و فورا جبهه می گیره
-اره همش تقصیر منه، سرکار خانوم هیچ وقت گناهی ندارن! حتما من بودم که با طناز دعوا کردم و تو یخبندون اومدم وسط این بیغوله!
با وجود اینکه سردمه و هیچ کنترلی روی بدنم و لرزشش ندارم اما نمی تونم در برابر پرروییش سکوت کنم
-اگه تو با اون غیرتای خرکیت تو زندگی من دخالت نکنی منم مجبور نمی شم توی عصبانیت سر بذارم به کوه و کمر! آرامش نمی ذارین هیچ کدوم برای من... اشتباهم این بود که با شما اومدم کوه!
با خشم پشت بهش می کنم و می غرم
-در ضمن کسی نگفت دنبال من راه بیفتی بیای!
صدایی دیگه ازش شنیده نمی شه و و منم دستام رو بغل می گیرم و با تکون دادن خودم سعی می کنم گرم کنم بدنمو!
-نمی تونی اتیش درست کنی؟ من دیگه دارم یخ می زنم!
چشمام نیمه بازن و سرگیجه گرفتم... خوابم گرفته و دیگه مقاومت داره سخت می شه! صدای نگرانش رو می شنوم
-برگرد ببینمت خوبی آلما؟ آخه تو این برف چوب از کجا پیدا کنم؟
-مــ....مَــن نمی...دونم... یه کاری... کن تو رو خدا!
صدای خش خشی از پشتم شنیده می شه و لحظه ی بعد از گوشه ی چشم می بینمش که خودش رو روی زمین به سمت من کشیده.
-دیوونم کردی دختر... چقدر تو دردسری اخه! بعد می گیم هم بهت بر می خوره!
خیره نگاهش می کنم و اونم دل به دلم می ده و به چشمام نگاه می کنه... لباش خشک شدن و رنگشون رفته، مشخصه که اونم داره یخ میزنه اما به رو نمیاره و با تردید میگه
-انقدری ازشون دور شدیم که حالا حالاها پیدامون نکنن... برای اینکه تا اون موقع دووم بیاریم فقط یه راه هست!
من نمی خواستم بمیرم... نمی خواستم یخ بزنم و منجمد شم! از طرفی هم نمی تونستم لخت برم تو بغل کسی که نامحرم بود بهم!
سر به طرفین تکون می دم
-نمی... تونم به... خدا! این کار... درست نیست!
-کاریت ندارم آلما باور کن... فقط می خوام جفتمون گرم بشیم! لباسای اضافه رو در بیار بیا بشین تو بغلم!
مجبور بودم... مجبور. راه دیگه ای نبود برای زنده موندن! با دستای سر شده ام لباسام رو در میارم و تمام پوششم میشه تیشرت بلندی که تا زیر باسنم می رسه!
آصلان هم شلوار و پلیورشو در میاره و فقط کاپشنش رو تنش می کنه! نگاه سر تا پایی به من میندازه که با خجالت توی خودم جمع می شم!
به سمتم میاد و دست به پایین تیشرتم می گیره! مانعش می شم
-چی کار داری می کنی؟
-گفتم لباساتو کاملا بِکن... حتی این تیشرت!
اجازه ی حرف زدن بهم نمیده، خودش تیشرتو از سرم در میاره و بدون اینکه به بدنم نگاهی بندازه دستم رو می کشه و منو تو بغلش می نشونه!
-خودتو بچسبون بهم و دستتو حلقه کن دور کمرم!
همون کاری که گفت رو می کنم و در همون حال هم سعی میکنم برجستگی بدنم رو بهش نچسبونم زیاد!
-نترس قرار نیست لا به لای برفا بردارم باهات رابطه برقرار کنم!
با خنده میگه و من مشت بی جونی به سینه ی برهنه اش میزنم!
-بی حیا!
-گرم شدی؟
هومی می گم و اون جدی می گه
-نگام کن ببینم!
نگاه بالا می کشم و همین که چشمامون توی هم قفل می شن لب میزنه
-ولی من گرم نشدم هنوز!
اعتراض می کنم
-دیگه بیشتر از این... نمی تونم بهت بچسبم! می خوای توی گردنت فوت کنم گرم شی؟
خنده ی مردونه ای می کنه و لب می زنه
-می خوای با دم شیر بازی کنی؟ من خودم می دونم چطوری گرم بشم!
-چطوری؟
به چشمام نگاه می کنه و کف دستش رو روی گونه ام می ذاره و لب می زنه
-اینطوری!
و سرش رو خم می کنه و لبام رو به آتیش می کشه..
https://t.me/+oJrIZCxndtRiMTQ8
https://t.me/+oJrIZCxndtRiMTQ8
https://t.me/+oJrIZCxndtRiMTQ8
https://t.me/+oJrIZCxndtRiMTQ8
https://t.me/+oJrIZCxndtRiMTQ8
https://t.me/+oJrIZCxndtRiMTQ8
30100
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.