نسیان
•°•°﷽°•°• زهرا جلیلی 📚دلبر کوچک 📚در دام زلف تو 📚نسیان 📚اخگر @tablighat_nesyannn
إظهار المزيد55 479
المشتركون
-12024 ساعات
-1 1407 أيام
+84730 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
_ شبیه جای گاز یه حیوون وحشیه !!
دستی به زخم و کبودی شدید گردنم کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم
_ گاز حیوون وحشی رو گردن من چیکار میکنه دقیقا ؟؟؟
گازی به سیب توی دستش زد و گفت :
_ معلومه طرف از اون وحشیا بوده !!
طوری مکیده انگار قصد جونتو داشته !!
خوبه رگ ات #پاره نشده !!
بالشت و پرت کردم سمتش که خندید و گفتم :
_ منو ببین دارم از کی مشاوره میگیرم !!
بلند شدم و جلوی آینه به گردنم نگاه کردم که صدای هین اش بلند شد
_ خاک تو سرت آیین !!!
راستشو بگو چه غلطی کردی ؟؟؟
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم که ادامه داد
_ کتف ات هم پره کبودیه !!!
نیم رخ وایستادم و سعی کردم پشتم و ببینم ، کنارم وایستاد و گوشه ی جلویی تاپی که توی تنم و بود کشید پایین که با تشر مانع اش شدم
_ چیکار میکنی ؟؟
با انگشت قفسه ی سینه امو نشون داد و بهت زده لب زد
_ اینجا هم هست !!
با یه حرکت تاپمو دراوردم که با دیدن لکه های کبود و خون مرده خشکم زد
ضربه ی نسبتا محکمی به شکمم زد که درد شدیدی توی شکمم پیچید و با عصبانیت گفت :
_ زود باش اعتراف کن چه گهی خوردی آیین !!!
اونقدر درد شکمم زیاد و طاقت فرسا بود که دولا شدم و شکمم و چسبیدم
_ آی
_ درد !!
واسه من ننه من غریبم بازی درنیار !!
قبل اینکه بقیه بفهمن بگو چیکار کردی بتونیم ماسمالی کنیم
کم مونده بود از شدت درد بیهوش بشم ، پاهام سست شد و به ضرب خوردم زمین
صدای ترسیده اش بلند شد
_ آیین ؟؟
بریده بریده لب زدم
_ دارم ...میمیرم ..
_ الان میریم دکتر نترس ...
*******
_ چند وقتشونه ؟؟
بیحال نگاهی به دکتره انداختم و آنیا پرسید
_ ۲۲ سالشه
دکتره از بالای عینکش نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت :
_ منظورم جنین اشونه !! نه خودش !!
هردو با شنیدن اسم جنین خشکمون زد که دکتر بدون توجه به ما با تاکید لب زد
_ از این به بعد باید بیشتر مراقب باشین ، کوچکترین صربه یا کار سنگینی ممکنه به سقط منجر بشه ...
دیگه ادامه ی حرفهاشو نشنیدم ، چشمهام بسته شد و ...
آیین دختر مجردیه که با دیدن کبودی های غیرعادی توی نقاط مختلف بدنش ، اینو با دخترعموش درمیون میذاره اما بطور کاملا اتفاقی متوجه میشن که #حامله اس !!! در حالی که آیین #مجرده و با هیچ مردی در ارتباط نیست !!!
https://t.me/+sy0Sdk25u6NmNWVk
https://t.me/+sy0Sdk25u6NmNWVk
https://t.me/+sy0Sdk25u6NmNWVk
https://t.me/+sy0Sdk25u6NmNWVk
https://t.me/+sy0Sdk25u6NmNWVk
1 28900
Repost from N/a
_الان رستوران بالا شهر قراره بریم، این دختره بلده چطوری غذا بخوره؟ من جلوی رفیقام آبرو دارم.
قلب حنا از تپش ایستاد و پشت در خشکش زد.
_نمی فهمم برای چی اینو دعوت کردی؟
اون سری توی تولد بیژن کم ابرومون رو برد با اون سر و تیپش؟
حنا صدای ترک خوردن قلبش را می شنید.مگر لباس هایش چه مشکلی داشت؟
همان هایی که با سلیقه ی خواهر فواد خریده بود؟ صدای فریماه از اتاق آمد:
-کی رو میگی؟
مردی دیگر با تمسخر و خنده جواب داد:
_دوست دختر جدیدش!
این صدای دوستش ماهان بود.
-کی تو این خونه همه چیزش مسخره ست؟ این دیگه شهرستانی هم نیست باور کن.
از ده کوره های پشت کوه اومده. در ماشین رو نمی تونست باز کنه !
چشمهای زیبای حنا در کسری از ثانیه خیس شد.
صدای خنده ی فریماه را شنید:
ـوای بیژن چقدر جلوی خنده ش رو گرفته بود اون شب.
دور هم جمع شده بودند و دخترک را مسخره می کردند. همین فریماه نبود که حنا را به سمت برادرش هل می داد؟
که می گفت فواد از او خوشش آمده فقط نمی تواند ابراز کند؟
حالا چرا داشت پا به پای همین برادر حنای بیچاره را مسخره می کرد؟
-هی بهش بی محلی می کنه نمی فهمه.
واقعا باید یه سرچی بکنم ببینم به دخترای شهرستانی چطور باید غیر مستقیم حالی کرد که نمی خوایشون.
_گفتم دور و بر این دخترهای آفتاب مهتاب ندیدهی شهرستانی نچرخ...
تازه رفتی انگشت گذاشتی رو این ؟ اینکه خواهرش اومده شده زن بابات؟
این چی داره مگه؟ اینم یکی لنگه ی همون اویزون بندال که منتظر ارث و میراث بابات بهش برسه.
پس فرداست که با آزمایش حاملگی بیاد و آویزونت بشه..
حنا با نفسی که در سینه حبس شده بود به جواب آزمایش داخل دستش نگاه کرد.
همین یک ساعت پیش گرفته بودش.
آمده بود خبر پدر شدنش را بدهد و اینطور کیش و مات شده بود!
فریماه خندید و با تمسخر گفت:
-اونم تو!! شرط میبندم حنا تا اسم بچه هم تو ذهنش رفته...اصلا دختره خیلی بیچارهست.
دری به تخته خورده یه دانشگاهی هم قبول شده حالا. فکر می کنه با ماتحت افتاده تو سطل عسل.
بچه مایه دار تور کرده. تو اون روشنک دافو ول کردی افتادی دنبال این؟ که چیه می خوای از زن بابا انتقام بگیری!
روشنک دیگر کی بود؟ از کی حرف میزدند؟ فواد با حنا چه کرده بود؟
در حالی که فکر میکرد دوستش دارد همه چیز یک بازی بود برای انتفام گرفتن ازش؟ از اویی که بیگناه ترین آدم این قصه بود؟
اشک از گوشهی چشمش چکید و
گوشش با بیچارگی دنبال صدای او گشت تا شاید بگوید این حرفها حقیقت ندارد و مزخرف است اما فواد با بیرحمی گفت:
_ آخر هم انتقامم رو می گیرم. هم از خودش هم اون خواهر بندالش که مامان منو دق داد.
به خیالش عاشقش شدم اما مگه مرده باشم که عاشق کسی مثل اون از قماش خواهر پتیاره ش بشم.
اینقدر ساده و بیدست و پاست که یه وقتایی حالمو به هم میزنه. تا الان هم کاری بهش نداشتم پررو شده.
حنا دستی به شکمش کشید و با بغض راه امده را برگشت.
https://t.me/+qQMyZII52ccwNmVk
https://t.me/+qQMyZII52ccwNmVk
چند سال بعد
بلندگوهای بیمارستان پیجش می کردند:
ـخانم دکتر ستوده به اورژانس.
حنا پا تند کرد به طرف اورژانس و پرده را کنار کشید.
-بیمار به هوشه خانم محمدی؟
فواد شوکه و مبهوت چشمهایش را باز کرد.درد سر و صورتش که فکر می کرد از همه طرف له و نابود شده از یادش رفته بود.
چقدر این صدا آشنا بود! این صدای آشنا متعلق به دختر کوچولوی خنگ روستایی که سالها پیش گولش زده بود، که نبود، بود؟
همانی که فقط یک جواب آزمایش مثبت برایش جا گذاشته و رفته بود. حنا کوچولوی شهرستانی بی دست و پا، حامله بود...
نگاه حنا روی صورت آسیب دیدهی فواد بود با اینحال به چشم هایش نگاه نمی کرد.
خراش ها و بریدگی ها را بررسی می کرد .
حنا بود؟ واقعاً خودش بود؟
همانی که او برایش نقشه ها داشت اما آب شده و در زمین فرو رفته بود و بعد از رفتنش انگار زندگی نکرده بود...
با صدای خفهای صدایش زد:
-حنا...
حنا پلک چشم چپش را گرفت و بالا کشید. درد تا مغزش رفت. نور را انداخت در چشم:
ـصورتش پر از خرده شیشه ست.
خونسرد گوشی پزشکی را از دور گردنش باز کرد و رو به پرستار دستور داد:
-بفرستید سیتی اسکن.
-عکساشو خودتون میبینید؟
_دکتر ابوذری میان. شیفت من تمام شده.
فواد می خواست به دردش غلبه کند و دوباره صدایش بزند اما صدای زنگ موبایل حنا میانشان افتاد:
ـجانم مامان؟آره مامان دارم میام. تا صد بشماری مامانی پیشته.
حنا مقابل چشمان فراخ شده از حیرت فواد رو به پرستار کرد:
_به دکتر هوشیار بگید من رفتم خونه و خودم کیک رو سر راه میگیرم برای تولد سام.
سام؟
منظورش از سام بچهی خودشان بود؟
حنا مادر شده بود؟
و او... تمام این سالها در به در دنبالش گشته بود؟
https://t.me/+qQMyZII52ccwNmVk
https://t.me/+qQMyZII52ccwNmVk
دویدن در مه
✨پست گذاری منظم✨ نویسنده: فروغ همایون کپی ممنون🚫
50910
Repost from N/a
- تروخدا من و پیش یزدان خان برنگردون . به خدا بعد هر رابطه باهاش آرزوی مرگ می کنم . فرهاد خان کنیزیت و می کنم ، من و پیش اون گرگ نفرست .
حتی جرات نداشتم تا برگردم و تو چشمان پر از خشم و عصبانیت یزدانی که پنج شش متر عقب تر از من روی مبل نشسته بود و با چشمان پر از خون ، دری وری هایی که به فرهاد می گفتم و می شنید و می دید ، نگاه کنم .
می دونستم یزدان و بدجوری از خودم و کارم عصبانی کردم . می دونستم دستش بهم برسه یه کشیده آبدار مهمونم می کنه . اما برای من مهم نبود ........ من باید تو عمارت فرهاد می موندم و مدارک یزدان و پیدا می کردم و به یزدان برمی گردوندم .
اما قبل از اون باید نظر فرهاد و نسبت به خودم جلب می کردم .
فرهاد با همون چشمای هرزش براندازم کرد و من صدای تیریک تیریک فشرده شدن دندان های یزدان روی هم و به وضوح شنیدم .
- از عمارت یزدان فرار کردی که کنیزی من و کنی ؟ یزدان خان این سوگلی خوشگلت چی میگه ؟ میگه میخواد کنیزی من کنه .
صدای خشمگین یزدان از پشت سرم بلند شد .
- حرفاش و جدی نگیر . گندم برده ایه که به من هدیه اش دادن . یه برده نمی تونه از خودش اختیاری داشته باشه .
می خواست با این حرف ها تلافی خود سری هام و در بیاره ؟ اشکالی نداشت .
مهم مدارکی بود که باید پیداش می کردم و به یزدان بر می گردوندم . فقط کافی بود که یک شب تو این عمارت بمونم ....... یک شب برای گشتن این عمارت کفایت می کرد .
به سمت یزدان چرخیدم و با دیدن چشمان به خون نشستش ، قلبم فرو ریخت ...... بدون اجازه و خود سر اینجا اومده بودم و وقتی فرهاد بهش زنگ زد تا خبر اینجا اومدنم و بهش بده ، به هیچ عنوان باورش نمیشد ........ تا وقتی که وارد این عمارت شد و من و با چشماش دید .
- وقتی تو عمارت شما بودم ....... بردت بودم ، الان ......... الان دیگه نیستم .
انگار که صبر یزدان تموم شده باشه ، از رو مبل مثل ترقه پرید و به سمت اومد و چونم و میون انگشتای مردونش گرفت و فشرد و از لا به لای دندون های فشرده به همش غرید :
- تو تا آخرین ثانیه عمرت مال منی . جزو یکی از وسایلای من . فهمیدی ؟ وسیله ...... نه آدم . تو برای من یه وسیله ای ، مثل یه میز ، یه دمپایی .
فرهاد از جاش بلند شد و دستش و دور کمر من انداخت تا من و از یزدان جدا کنه .
- هی هی یزدان خان ........ از وقتی این دختر تو عمارت من پا گذاشته ، مال منه دیگه . دیگه برده تو به حساب نمیاد .
من و عقب کشید که یزدان به سرعت دست به کلت پنهان کرده پشت کمر شلوارش برد و بیرون کشیدش و سمت سر فرهاد نشونه گیری کرد و در حالی که اینبار بازوم و بین پنجه های قدرت مندش می فشرد ، غرید :
- دستت و از دور کمر این دختر رها کن تا یه تیر تو مغزت خالی نکردم ....... می دونی که یزدان یا حرفی رو نمی زنه ، یا اگه زد ، عملیشمی کنه .
- من و دست کم گرفتی یزدان خان ؟ که تو عمارت خودم ، من و تهدید می کنی ؟؟؟ این دختر با پاهای خودش اومده اینجا ....... و من تا امشب اون و تو تختم بین دست و پاهام نداشته باشم ، جایی نمی فرستمش ........ البته من مثل تو خسیس نیستم ، می تونیم شریکی امشب این دختر و داشته باشیم . سه نفری باهم ..... ها ؟ نظرت چیه ؟؟؟
و من فاتحه خودم و خوندم وقتی فرهاد چنین حرفی رو به یزدانی گفت که از سر خشم چیزی تا منفجر شدنش نمونده بود ...
# زرگسال
#عشق_خشن
#داغ
#مافیایی
#فول_عاشقانه
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
👍 1
1 07410
Repost from N/a
پارت واقعی👇🏻🥲
- حتی اگه نازانم به این وصلت رضایت داشته باشه، من نمیخوام مادرجان!
اگه من و آهی جای شمارو تنگ کردیم میریم قدمگاه پیش پدرم!
چشمم به دهانِ رخساره دوخته شد.
نگاهِ غمزدهاش از گل قالی جدا نمیشد.
صدای خانم جان آمد:
- این چه حرفیه رخساره؟
تو و آهی رو چشم ما جا دارین، اگه اسم وصلت به میون اومد واسه اینه که بالاسرت یه سایهی سر باشه!
رخساره گوشهی چادرش را جمع میکند:
- عکس امیرحسین که بالای سرم باشه بسه، احتیاج به شوهر ندارم.
نور امید دلم را پر کرده بود.
شاید حرف رخساره مانعشان میشد.
- مادر، به آهیام فکر کن، اون بچه دو روز دیگه بزرگ میشه، احتیاج به پدر داره!
بزرگ کردن یه بچه اونم دست تنها کار سختیه دورت بگردم!
نگاهش اینبار به من دوخته شد.
به منی که با شانههای خم شده کنار آشور نشسته بودم و حرف نمیزدم.
- نازان که بچه دار نمیشه!
آشور میتونه پدری کنه برای یادگار امیرحسین!
الان داغ داری ما هم حالتو میفهمیم، ولی این منطقی ترین تصمیمیه که میشه گرفت!
گوشهایم پس از همان جملهی اول را نشنید دیگر!
فقط دیدم که مشتِ آشور جمع شد.
ته دلم امیدوار شدم که اینبار حداقل کلامش به دفاع از من برخیزد اما پر از تکبر گفت:
- زن داداش!
من خوش ندارم نگاه چپ رو ناموسم باشه!
به جونِ آهی اسمت باید بیاد تو شناسنامم!
نگاهِ رخساره روی آشور ثابت ماند.
کاش مرا میدید.
مرا...
منی که چشمهایم التماس میکردند که بگو نه!
- آقا آشور، شما نیاز نیست رگ گردنت برای من باد کنه، یه نگاه به حال و روز زنت بنداز! رنگ به روش نمونده.
نگاه منتظرم به آشور دوخته میشود.
کاش نگاهم کند.
هر چند که ما اتمام حجتمان را کرده بودیم!
- من و ناز درمورد این مسئله قبلا حرف زدیم زن داداش! نازان به این وصلت راضیه!
نبودم!
به خدا که راضی نبودم.
به خدا که طوق اجبار به گردنم بسته شده بود و مرا تااینجا، تا مراسم خاستگاریِ همسرم کشانده بود.
صدای گریهی آهی بلند شد و رخساره او را به تنش فشرد.
روی موهای کم پشتش را بوسه باران کرد و دیدم که آشور با چه حسرتی به آن دو خیره است...
- اگه نازانم راضی باشه من رضایت ندارم آقا آشور، حتی امیرحسین خدابیامرزم راضی نیست.
کلامش اینبارنرم تر شده بود.
طوری که انگار اگر آشور یک بار دیگر میگفت قبول میکرد!
خدایا!
چرا همه هم دست شده بودند که مرا بکشند.
- زن داداش، به ارواح خاکِ خان داداشم که سیاش هنو از تنم در نیومده، تا اسمت نیاد تو شناسنامم پامو از این در نمیذارم بیرون.
برای داشتنِ من، همینقدر تلاش کرد؟
همینقدر گردن کشی کرد؟
نه، من خودم آمده بودم، خودم آمدم که به او برسم!
نگاه رخساره مابینمان چرخید و لب زد:
- یه شرط داره!
منتظر به دهانش چشم دوختم.
قلبم دیوانه وار میکوبید.
- باید زنتو طلاق بدی آقا آشور!
نگاه آشور همچنان خیرهی من بود و کلامش رخساره را هدف گرفت:
- طل…طلاقش بدم…چی میشه؟
لبهایم میلرزد و اشکم راهش را در پیش میگیرد:
- آشور…دوسم داری؟
پلکهایش روی هم میافتد و رخساره میگوید:
- به جون آهیم اسمم میاد تو شناسنامت!
_
- واسه عقد رضایت زن اول لازمه، باید بریم محضر…سه تایی!
کم مانده بود شاهد عقدش باشم…که میشدم!
- نازان حالش خوب نیست الان، بعدا میتونیم در مورد این مسئله حرف بزنیم.
رخساره فهمید… او نفهمید!
- هر چی زودتر شر این مسئله کنده شه بهتره، نمیخوام بیشتر از این حرفم رو زمین بمونه!
بیشتر از این از او توقع نمیرفت!
هر چه نباشد او آشور بود، زبان نفهم و خودخواه!
- آشور…آقا!
مراعات مرا میکردند؟
کاش کسی دیگر مراعات مرا نکند.
- با نازان میخوام تنها صحبت کنم!
نمیخواستم با او تنها باشم.
نمیخواستم دیگر نوازش هایش را، قربان صدقه رفتنهایش را، بوسه هایش را بِچِشَم!
نمیخواستم خرِ او باشم.
- چشم!
رخساره میگوید و میفهمم که آرام از اتاق بیرون میرود.
دلم داشت میترکید.
- ناز؟
هق هقام پشت لبهای بهم چسبیدهام قایم میشود.
نوک انگشتهایش آهسته لابهلای موهایم میخزد:
- نمیخوای جوابمو بدی لامروت؟
نه!
نمیخواستم.
اگر حرف میزدم همین ته ماندهی غرورم هم به قهقرا میرفت!
- فک کردی نمیخوامت؟ فکر کردی دیگه عزیز نیستی؟ فکر کردی دیگه تاجِ سرم نیستی؟ فکر کردی دیگه جونم بت بند نیس که پشت کردی بم و نیگام نمیکنی؟!
فکر نمیکردم!
مطمئن بودم…
- میخوامت ناز… از اینجا تا خدا میخوامت… ولی نمیتونم رخساره رو ول کنم…
https://t.me/+GBGo3e8Ztd5mY2Rk
https://t.me/+GBGo3e8Ztd5mY2Rk
https://t.me/+GBGo3e8Ztd5mY2Rk
https://t.me/+GBGo3e8Ztd5mY2Rk
https://t.me/+GBGo3e8Ztd5mY2Rk
https://t.me/+GBGo3e8Ztd5mY2Rk
https://t.me/+GBGo3e8Ztd5mY2Rk
https://t.me/+GBGo3e8Ztd5mY2Rk
«پـُشتِ بـامِ طـْـهران»
. . تا انتها رایگان🔥
70210
Repost from N/a
- من برای ازدواج با شما شرط دارم!
فرسام با نیشخند نگاهم می کنه.
- شرط؟! همین که حاضر شدم با این وضعیت چندشت عقدت کنم، اونم از نوع دائمش باید بری خدات رو هم شکر کنی!
با شنیدن وضعیت چندش بیشتر صورتم رو پوشوندم.
هیچکس از اطرافیانم، حتی پدر و مادرم، نمی دونستن فرسام دقیقا کیه و چیکار کرده.
همه فکر می کردن تو یه حادثه ی رانندگی این بلا سر صورتم اومده. یکی با ماشین بهم زده و فرار کرده. بعد هم با فرسام به صورت اتفاقی آشنا شدم و اون شده عاشق و شیدام!
درصورتیکه فرسام مسبب زخم و آسیب صورتم بود! برای انتقام از منی که بی گناه بودم از عمد صورتم رو به این روز انداخته بود و حالا قصدش از ازدواج تنها اذیت و آزارم بود.
- اگه شرط من به صورت رسمی ثبت نشه، جواب بله نمیدم!
فرسام با تمسخر سر تا پام رو نگاه کرد.
- مجبوری جواب بله بدی! چاره ی دیگه ای نداری! پدر و مادرت اون بیرون نشستن تا زودتر دختر ناقصشون رو ببندن به پاچه ی من!
تموم وجودم داشت می لرزید.
- من...
حرفم رو قطع کرد و با لحن بدی گفت: بنال ببینم شرطت چیه!
بغضم رو قورت دادم.
- شما میگید من گناهکارم، درسته؟!
- معلومه که هستی!
و من خوب می دونستم که هیچ نقشی تو مرگ برادرش نداشتم.
- اگه ثابت کنم، چی؟!
فرسام کمی نگاهم کرد و دستی به چونه ش کشید.
- طلاقت میدم!
و این یعنی هیچ جوره نمی خواست دست از سرم برداره. آدم هاش هم که دور و بر خونه بودن و نمی تونستم شکایت کنم.
- چی شد قبوله؟!
و با تمسخر و کشیده گفت: عروس خانوم؟!
- بلایی که سر صورتم آوردین چی؟!
با دستش چادرم رو کنار زد و روی صورتم خم شد که خودم رو عقب کشیدم. با نیشخند کنار رفت.
- نترس! نمی خوام ببوسمت!
نگاه دیگه ای به صورتم انداخت.
- عمل جراحی می کنی!
- نه! دکتر گفت با هیچ عمل جراحی ای خوب نمیشه!
به چشم هام خیره شد.
- جهنم و ضرر... تو ثابت کن بی گناهی، من اصلا کل داراییم رو می زنم به نامت!
دندون هاش رو به هم فشار داد و زیر لب گفت: هرچند که توی کثافت باعث شدی داداشم خودکشی کنه!
***
"دو سال بعد"
همه جای بدنم بخاطر کتک های فرسام کبود بود و نمی تونستم خوب راه برم. با هر قدمی که برمیداشتم دردم بیشتر میشد. به سختی از پله ها پایین رفتم. فرسام از شنیدن صدای پاهام سرش رو بلند کرد.
- نگفتم بتمرگ اتاق؟! مگه نمی دونی سارا قراره بیاد پیشم؟!
خوب می دونستم که سارا قراره بیاد، پنجشنبه شب بود و سارا دوست دختر جدیدش که بارها شنیده بودم از فرسام خواسته بود من رو طلاق بده و باهاش ازدواج کنه.
و من از عمد می خواستم سند بی گناهیم رو جلوی اون رو کنم.
فرسام که دید اونجا ایستادم، از روی مبل بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت.
- الآناست که برسه، تو رو اینجا ببینه ناراحت میشه. زودتر گمشو بالا. دو ساعت طول می کشه پله ها رو بری بالا!
صدای آیفون که اومد، وانمود کردم به اتاقم برمیگردم و فرسام با خیال راحت رفت تا در رو باز کنه.
می دیدم که سارا چطوری با عشوه از گردن فرسام آویزون شد و بوسیدش.
از بغل فرسام که بیرون اومد نگاهش به من افتاد و با جیغ گفت: این اینجا چیکار می کنه؟!
فرسام دندون قروچه کرد.
- مگه نگفتم گمشو اتاقت؟!
با بی تفاوتی گفتم: گفتی. راستی شرط ازدواجمون یادته؟!
- آره اما که چی؟!
- قرار بود اگه بی گناهیم رو ثابت کردم، طلاقم بدی و کل داراییت رو بزنی به نامم!
جیغ سارا به هوا رفت.
- چی؟! کل داراییت؟!
فرسام چپ چپ نگاهش کرد.
- آره، اما اگه بتونه ثابت کنه بی گناهه!
پوشه رو از زیر لباسم بیرون آوردم.
- و من ثابت کردم!
فرسام با بهت نگاهم کرد که ابرو بالا انداختم.
- کی بریم محضر؟!
https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk
https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk
https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk
هرگونه شباهت و ایده برداری از بنرهای رمان کپی بوده و ممنوع هست ❌
3 81650
Repost from N/a
#پارت۲۸۴
رشید مادر برو بالا پشتبوم تخمات رو به نارین نشون بده تا بخوره!
چای توی گلو رشید پرید و چشماش گشاد شد اما نارین، زن صوریش که شیطنتش حسابی گل کرده بود، با ناز و کشیده گفت:
_ حاج خانوم تاثیر داره بخورمشون؟
_معلومه که تاثیر داره! من خودم تجربهاشو دارم.
حاجی خدا بیامرز هم هر وقت من مریض میشدم، تخماشونو میداد بخورم.
پیشونی رشید بیچاره کاملا سرخ شده بود و با سرفههای پی در پی و سری پایین به سمت پشت بوم فرار کرد که حاج خانوم ادامه داد.
_ تخم این کفترا چون که غذای خوب میخورن، خیلی مقوی هستن. برو مادر تو هم بگیر بخور.
نارین شیطون برای اذیت کردنه رشید دنبالش رفت اما تا به خودش اومد که با جیغی خفه روی شونههای رشید بود که اونو به طرف لونه کبوترا میبرد.
_تو نمیدونی که فقط ناز صدات چه پدری از من در میاره که کرم هم میریزی و میگی میخـُ..
صدای ریز خندهی نارین تن داغشو بیشتر آتیش زد. وارد لونه کبوترا شد و درش رو بست.
_ از روزی که دیدمت آروم قرار و کمر برام نذاشتی. بیا تا بهت نشون بدم رشید چطوری بلده تو رو جَلدِ خودش کنه.
تا نارین خواست حرفی بزنه، لباش اسیر لبای داغ اون شد و دست اون روی ....🔥
https://t.me/+MPhtxH_XR6gwZDI0
https://t.me/+MPhtxH_XR6gwZDI0
https://t.me/+MPhtxH_XR6gwZDI0
https://t.me/+MPhtxH_XR6gwZDI0
نارین دختر بالاشهری که زن صوری رشید کفترباز میشه، از هیچ چیزی برای سر به سر اون گذاشتن دریغ نداره و حاج خانوم هم این بهونه رو دستش میده
میگه تخمات رو بده بخوره🤣🤣🤣
حاجی هم به خودش میداده🫣😅😂🤣🤣
ولی حاج خانوم خبر نداره که رشید خودش دنبال فرصته تا نارین رو یه گوشه خفت کنه و از خجالتش در بیاد...😈
جَـلد تو باشـم🕊
﷽ جلدتوباشم🕊 گر مسیر نیست ما را کام او عشق بازی میکنم با نام او
👍 10👎 1
3 50040
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.