16 282
المشتركون
-3624 ساعات
-1677 أيام
-69530 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
پسر بشدت هات و سکسی که از قضا رئیس طایفشونه و دخترای طایفه براش دلبری میکنن ولی پسرجذاب و هیکلیمون چشمای سرد و خشنش رو نثارشون میکنه تا اینکه ناخواسته با ته تغاری یکی از پیرمردای طایفه روبه رو میشه و...🙈❤️
https://t.me/+_Q2UkJVXGdtiNjFk
دختره رو به حساب ناموس دربرابر ناموس به خونه ی خودش میکنه و همون شب عقدش کاری میکنه که دختره...🔥❌
ازپارت اول میخ زیبایی و صدای دختره میشه تا اینکه سر از تختش درمیاره و..🙈💯🔞
10200
Repost from N/a
#پارت۲۵۶
_ رو بدنِ زنتون آثارِ تجاوز وجود داره. چند ساعت خونریزی داشتن. چیزی که مشخصه اینه که ایشون توسط چند مرد به اجبار لمس شدن و …
رگ شقیقهی امیرپارسا داشت منفجر میشد. قلبش یکپارچه آتش بود و نفس نداشت. داشت میمرد از این شکنجهی روحی!
دکتر مکثی کرد تا به مردِ مقابلش زمان بدهد.
متأثر گفت:
_ از اینجا به بعد تصمیم با شماست که بخواید کنارشون بمونید یا …
امیرپارسا با اخمی وحشتناک، فوری حرف زن را قطع کرد:
_ «یا»یی وجود نداره!! پناه زن منه! جونِ منه! زندگی منه!
نمیدانست دختری که داخل اتاق روی تخت بیمارستان با تنی بیمار و رنجکشیده افتاده، صدایش را میشنود.
پناه بیشتر بغض کرد. صورت کبودش خیس از اشک بود. سِرم به دستش وصل بود و اگر توان داشت دلش میخواست همان لحطه برود بیرون و مردِ عاشقش را بغل کند…
امیرپارسای بیدلش…
مجنونش…
مجنونی که سالها قربان صدقهی همین موهای طلاییاش رفته بود و به خاطر او با دنیا میجنگید.
امیرپارسا میخواست وارد اتاق شود که اینبار هلنبانو جلویش را گرفت. چادرش را جمع کرد و دستش را گذاشت روی چهارچوب اتاق بیمارستان تا مانع رفتن او پیش پناه شود:
_ عکسش همهجا پخش شده! کل محل دارن از عروسِ بیآبروشدهی ما حرف میزنن! سی و پنج سال با عزت تو این شهر زندگی کردی. نگو که میخوای نگهش داری شازده؟
امیرپارسا خط و نشان کشید:
_ اگه یه کلمه از این حرفا رو جلوی پناه بزنید…
_ نذاشتن لباس تو تنش بمونه!! تو مهمونی بوده!! حیثیت نذاشته برامون! الان…
_ مااادر!! بسههه! دست نازلیرم بگیر و از اینجا برو! نذار بهت بی احترامی کنم! من زنمو تنها نمیذارم! پشتشم! عاشقشم!
خشم و بغض و دردی کمرشکن در صدایش حس میشد.
پناه ملافهی سفید را روی سر کشید و بغضش با صدا شکست.
نازلی به تخت نزدیک شد.
مثلا آمده بود مراقبش باشد!
_ میبینی باعث بدبختی امیری؟ چرا ولش نمیکنی؟؟ چرا از زندگیش نمیری که راحت شه؟؟ آبروش رفته! آبروی دایی رفته! همه رو بدبخت کردی پناه. به خاطر امیر برو! اگه واقعا عاشقشی برو! برنگرد به اون خونه.
قلب پناه بیشتر شکست. هق میزد. لابد برود که او بماند کنار امیرش…
نازلی از بچگی عاشق امیرپارسا بود!
این را همه میدانستند. بعد عقدشان، یک هفته مریض شد. این را هم همه فهمیدن که از عشق امیرپارسا بیمار شده بود…
امیرپارسا وارد اتاق شد و به محض دیدن گریهی پناه، قدم تند کرد سمتش. ملافه را کنار زد و صورت پناه را گرفت:
_ چی شده عزیزم؟ درد داری؟
خدا میدانست ته قلب خودش چه اتشی افتاده بود.
_ نه… امیر؟…
_ جانِ امیر؟
_ کاش من میمردم.
لبهی تخت نشست. موهای دخترک را نوازش کرد… سرش را… عمر و جانش بود پناه.
عصبانی غرید:
_ ششش… میخوای منو بکشی با این حرفا؟
و تنِ شکستهی او را بغل کرد. چشمهایش تر بود. خدا داشت امتحانش میکرد… خدا داشت با عشق این دختر و غیرت و غرورش، امتحانش میکرد…
پناه تصمیمش را گرفته بود. باید میرفت. باید این مرد را با همهی عشقی که بهش داشت تنها میگذاشت تا خوشبخت شود.
میرفت یک جای دور…
یک شهر دور…
اصلا یک کشور دیگر…
ولی نمیدانست چه طوفانی در انتظارش است…
نمیدانست حامله است؛ از خودِ امیرپارسا…
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
سه سال بعد
_ یه دختری اومده گالری، میخواد آقا رو ببینه.
_ امشب عروسی آقاست. سرشون شلوغه. اگر مشتریه بگید بعدا بیاد.
_ میگن مشتری نیستن! آشنان. بچه کنارشونه. کارشون مهمه… به آقا بگید «گل طلایی».
امیرپارسا مقابل آینه داشت کراواتش را میبست. در فکر بود. فکر دختری که سه سال پیش گمش کرد و زمین و زمان را هم به هم ریخت، پیدایش نشد.
دختری که حتی یک شب بدون عشق او، بدون فکر به خاطراتش نخوابید…
_ گل طلایی؟
امیرپارسا تا این را شنید، قلبش ایستاد. چرخید سمت رحمانی و میز تلفن.
_ آقا میگن یکی اومده گالری دیدنتون. گویا آشناست. کارشن واجبه… گفتن نشون به نشون «گل طلایی»!
امیرپارسا نفهمید با چه حالی قدم تند کرد سمت میز تلفن. بعد سوییچ را برداشت و دوید سمت حیاط…
❌پارت واقعی رمان_ کپی ممنوع❌
قسمت بعدی پسره بعد سه سال دختره رو میبینه و به خاطر عشق اولش، جشن عروسی رو به هم میزنه، ولی….😭😰
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
3300
Repost from N/a
#part
_دخترتون به شکم مدیر مدرسهش محکم لگد زده آقای سلطانی
کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید
اخم هایش درهم رفت
امکان نداشت
دخترک مظلومش...
_رزا؟!
معاون پر حرص ادامه داد
_بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام میکردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ..
عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید
_مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟!
دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید
بیحال بود و بیحوصله
_بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟
با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد
دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح
میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود
تمام مسیر ساکت گوشهی صندلی کز کرده بود
نکند اذیتش کرده باشند؟!
با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد
_حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه
خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد
_اگر اون دختر درست تربیت میشد تو شکم زن حامله لگد نمیکوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد
خشکش زد
***
خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید
_رز برگشته؟
_بالا تو اتاقشونن
تقهای به در زد
_باز کن درو
صدایی نیامد
محکم تر مشت کوباند و توپید
یادش رفته بود صدای دادش دخترک را میترساند
_باز کن این بیصاحابو تا نشکستمش
صدای باز شدن اهستهی در امد که در را محکم هول داد
دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد
خیس بود
مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید
_امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟!
رزا با چانهی لرزان خودش را عقب کشید
_هیچـ..ی به خدا
دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت
نیشخند زد
_گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟!
چشمان زمردی دخترک مات مانده بود
ناباور خندهی بیجانی کرد
_منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟
کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشهی دیوار جمع شد
_او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گندهت میترسم گفتی اذیتم نمیکنی
کیارش کنارش زانو زد
دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد
بازهم دلش به رحم نیامد
آرام گونهی کوچکش را ناز کرد
ترسناک پچ زد
_نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم میکنی؟!
بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد
_به خد..ا من کاری نکر..دم
اخم هایش درهم رفت
تب داشت؟!
همیشه وقتی میترسید تب میکرد و بدنش بیحس میشد
رزا مظلوم هق زد که صفحهی موبایلش روشن شد
( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده)
دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید
_باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ...
کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید
جیغ خفهای کشید که اینبار تنش آتش گرفت
فقط شانزده سال داشت
در خودش جمع شد و بغضش شکست
کیارش نعره زد و ضربهی دوم را با تمام زورش کوبید
خون از جای سگک کمربند بیرون زد
_چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟!
دخترک خواست بگوید که اصلا کاری نکرده
بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده
بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد
_ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری
کیارش کمربند را محکم تر کوبید و دخترک بیجان هق زد
_درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره
نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش
تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام
دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشهی اتاق انداخت
دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده
موبایلش زنگ خورد
غرید
_بعدا زنگ میزنم مارال
_عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده
غش غش خندید و کیارش خشکش زد
_الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش
مارال مدیرش بود؟
کی مدیر دخترک عوض شده بود؟
یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت...
ادامهی پارت👇🖤
https://t.me/+Skchd0Tf07Y2MTc0
پارت رمان🔥
کپی❌
شیـ♠️ـطانی عاشق فرشته...
❤️🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشتهی مشکی پوش(به زودی) @novels_tag ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد میکند❌ . .
10120
Repost from N/a
_ لقاح مصنوعی نیاز به سونوگرافی از واژن داره. صراحت کلام منو ببخشید ولی لازمه شفاف سازی بشه.
تسبیح فیروزهاش را دانه به دانه پایین میانداخت و در این فکر بود که این دختر نحیف و کم سن قرار است فرزندانش را در خود پرورش دهد؟!
میتوانست اصلا؟
نورا از چیزهایی که سید معراج میگفت سر در نمیآورد ولی حاضر بود برای پرداخت دیهی تصادف و نجات نامزدش از زندان هر کاری بکند. حتی اجاره دادن رَحِماش...!
سید معراج که او را ساکت دید، معذب ادامه داد:
_ ببخشید منو بابت این سؤال ولی برای کار لازمه... جسارتاً شما باکرهاید؟ چون گفتید عقد محضری نکردید!
عرق سردی از تیره پشت نورا جاری شد و همه وجودش را گرمای شرم گرفت.
آب دهانش را قورت داد و با صدایی که از شدت استرس و البته خجالت لرزان شده بود، پاسخ داد:
_ ببخشید ولی... بکارت من چه ربطی به کاری که میخوام انجام بدم داره؟
سید معراج که خودش هم از این بحث، آن هم تنها و با دختر نامحرمی که تقریباً شناخت چندانی نسبت بهش نداشت راضی نبود، تسبیحاش را میان انگشتهایش فشرد و با اخم جواب داد:
_ اینکار با وجود بکارت و بدون اذن شوهر داخل ایران امکان پذیر نیست.
لبش را گزید و سرش را پایین انداخت.
احساس میکرد صدای ضربان قلبش را داخل سکوت اتاق میشنود.
سکوت میانشان آنقدر سنگین و طولانی شد که سید معراج لب به گشود.
_ خانوم میثاقیان، برای اینکه من بتونم دیهی میلیاردی نامزد شما رو بپردازم و از زندان آزادش کنم، اول باید بچههامو بغل کنم! شرایطتون برای انتقال جنینها مهیاست؟ یا کاملا قضیهرو فراموش کنیم؟
صورت ترسیدهی مهران، زمانی که به دستانش دستبند زدند، در نظر نورا نقش بست...
نامزدِ محرماش، مردی که اگر آن تصادف لعنتی مقابل محضر ازدواجشان رخ نداده بود، حالا همسر شرعیاش شده بود.
چشمهایش را با شرم بست و آرام زمزمه کرد:
_ محرمیت ما توی شناسنامهها ثبت نیست... اما محرمیم! دو ساله که محرمیم! پس طبیعیه که رابطه داشته باشیم و خب من بکارت ندا...
معراج معذب اخمی کرد و بین کلامش پرید:
_ کافیه خانم نیاز نیست شرح واقعه بدید! متوجه شدم.
کوتاه سرش را بالا آورد و نگاهش کرد.
همچنان به میز میانشان نگاه میکرد، اصلا مطمئن نبود که تا حالا چهرهاش را دیده یا نه...
_ یه سری آزمایشات پزشکی هم نیازه انجام بدید، که زمان و مکانشو بهتون اطلاع میدم.
نگاهش را آرام از مرد پیش رویاش برداشت و پاسخ داد:
_ من مشکلی ندارم هر زمان شما بگید.
سید معراج همان طور سر به زیر گفت:
_ اول باید با زندان هماهنگ کنیم برای مراسم.
نورا متعجب پرسید:
_ زندان چرا؟ مراسم چی؟
_ برای عقد! خدمتتون عرض کردم که برای عمل لقاح مصنوعی باید اذن همسر داشته باشید. باید عقد کنید اول که ایشون اذن بدن برای انجام لقاح.
ترسیده با لکنت پاسخ داد:
_ آخه... آخه من نمیخوام مهران بفهمه...تورو خدا آقای صارمی! من... من نامزد خودمو میشناسم خون به پا میکنه اگه بفهمه.
سرش را بالا گرفت و با اخم نگاهش کرد.
ابهتی که داشت باعث شد ناخواسته دهانش را ببندد و سکوت کند.
_ خانم میثاقیان یا باید مطلقه باشید یا بیوه که بدون اذن شوهر بتونید آی وی اف کنید.
شما عملا الان از نظر قانونی مجرد محسوب میشید چون اسم شوهر داخل شناسنامه شما ثبت نشده! متوجه منظور من هستید؟
نفسهایش به شماره افتاد.
تنها امیدش برای آزادی مهران این بود...
وگرنه اوی بیکسوکار و چه به جور کردن یک میلیارد پول!
نگاه ملتمسگرش را به سید اخموی پیش رویاش انداخت و گفت:
_ توروخدا آقای صارمی... یه راهی پیدا کنین براش که مهران نفهمه.شما خودتون مردین غیرت دارید... چطوری توقع دارین نامزد من همچین چیزی و بپذیره؟
بخدا که دق میکنه کنج زندون، میشناسمش من!
کمی مکث کرد و تسبیحاش را میان مشتاش فشرد. دستی به ریش یک دستاش کشید و کوتاه پاسخ داد:
_ فقط یک راه دیگه هست!
نورا با امیدواری بغضاش را بلعید و همانطور که در دلش خدا را شکر میکرد، لب زد:
_ چه راهی؟ هرچی باشه قبوله! هرچی حاجآقا.
سرش را بالا آورد و برای ثانیهای کوتاه نگاهش کرد.
_ به بهانهای نامزدتون و مجبور کنین باقی مونده صیغه رو ببخشه که شما عقدِ من بشین. کار انتقال بچههای من که تموم شد جدا میشید.
نگران شناسنامه هم نباشید من آشنا دارم، با شناسنامهی سفید میرید به استقبالِ آزادیِ نامزدتون.
https://t.me/+KgmcbjeUrkMzZDI0
https://t.me/+KgmcbjeUrkMzZDI0
https://t.me/+KgmcbjeUrkMzZDI0
https://t.me/+KgmcbjeUrkMzZDI0
https://t.me/+KgmcbjeUrkMzZDI0
پارت های اول رمانشه ها😌
9400
Repost from N/a
- ببوسش، بیهوشش کن و بعد لپتاپش رو بدزد.
این رو رییس پر تب و تاب توی هندزفری زمزمه میکنه.
به دختری که توی رستوران مقابلم نشسته نگاه میکنم، زیادی سادهست، زیادی آفتاب مهتاب ندیده. بعید میدونم حتی نیازی به بیهوش کردنش باشه!
با لبخند نگاهم میکنه و میگه:
- اصلا حواست بود؟ شنیدی چی گفتم؟
گوشهی لبم بالا میره:
- اینقدر حواسم بهت بود که نشنیدم چی گفتی!
گیج میپرسه:
- یعنی چی؟
به سمتش خم میشم، آهسته با پشت دست شاخه موی افتاده روی صورتش رو پس میزنم و لب میزنم:
- حواسم پی چشمات بود و...
گونهش رو نوازش میکنم، فکش زیر دستم منقبض میشه:
- و لبهات، وقتی داشتی تند تند حرف میزدی... مخصوصا وقتی دهنت رو جمع میکردی تا حرف " واو" رو ادا کنی؛ نمیدونی چطور میشدی!
هالهی صورتی رنگی روی گونههاش پخش میشه، آهسته گوشهی لبش رو گاز میگیره:
آهسته میپرسه:
- چطور میشدم؟
و برای اینکه بهم نگاه نکنه، یه تیکه از استیک داخل بشقابش رو به سمت دهنش میبره.
زمزمه میکنم:
- بوسیدنی!
چشماش گشاد میشه و غذا توی گلوش میپره.
عقب میکشم. به سرفه افتاد. حالا وقت اجرا نقشهست.
ریز میخندم و لیوان موردنظرم رو به سمتش هل میدم:
- هول نکن بیبی. بیا یه ذره آب بخور!
خجالتزده دست دراز میکنه تا لیوان آب رو برداره و همزمان با اعتراض میگه:
- هول نکردم.
پوزخند میزنم و ابرو بالا میندازم:
- جدی میفرمایید؟
محتویات لیوان رو لاجرعه سر میکشه و میخواد بخنده اما مجال پیدا نمیکنه، به خِرخِر میافته و طولی نمیکشه که از حال میره. حالا به اون چیزی که میخوام رسیدم. به لپتاپی که مدتهاست دنبالشم، به انتقامم...
کیف لپتاپ رو از کنار پاش برمیدارم. سرش روی میز افتاده و چشماش بستهست. شونهش رو میگیرم و صافش میکنم، به صورتش نگاه میکنم، به دهنش. دختر قشنگیه، در واقع قشنگترین دختری که دیدم.
توی برنامههام این نبود اما... خم میشم و میبوسمش... زمزمه میکنم:
- کاش یه طور دیگه با هم آشنا میشدیم!
https://t.me/+BN529VGKD2E0MTc0
https://t.me/+BN529VGKD2E0MTc0
https://t.me/+BN529VGKD2E0MTc0
- بهت گفتم لپتاپ رو برام بیاری!
با تعجب به رییس نگاه میکنم که از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده و رگهاش بیرون زده. میگم:
- مگه همین کار رو نکردم؟
کیف رو به سمتم میگیره و نشونم میده. با عصبانیت میغره:
- این کیف خالیه، دختره دورت زده. باید برگردی سراغش لعنتی!
https://t.me/+BN529VGKD2E0MTc0
https://t.me/+BN529VGKD2E0MTc0
https://t.me/+BN529VGKD2E0MTc0
2910
پسر بشدت هات و سکسی که از قضا رئیس طایفشونه و دخترای طایفه براش دلبری میکنن ولی پسرجذاب و هیکلیمون چشمای سرد و خشنش رو نثارشون میکنه تا اینکه ناخواسته با ته تغاری یکی از پیرمردای طایفه روبه رو میشه و...🙈❤️
https://t.me/+_Q2UkJVXGdtiNjFk
دختره رو به حساب ناموس دربرابر ناموس به خونه ی خودش میکنه و همون شب عقدش کاری میکنه که دختره...🔥❌
ازپارت اول میخ زیبایی و صدای دختره میشه تا اینکه سر از تختش درمیاره و..🙈💯🔞
7700
من جاویدم...
پسری که عاشق دختر نیموجبی شد که دستش امانت بود!اول گفتم نمیشه و ازش فرار کردم... اما بعدش بعدش که دیدم داره از دستم میره، دزدکی عقدش کردم ولی....🥵
https://t.me/+t0_b0lbzEFliYjU0
7600
پسر بشدت هات و سکسی که از قضا رئیس طایفشونه و دخترای طایفه براش دلبری میکنن ولی پسرجذاب و هیکلیمون چشمای سرد و خشنش رو نثارشون میکنه تا اینکه ناخواسته با ته تغاری یکی از پیرمردای طایفه روبه رو میشه و...🙈❤️
https://t.me/+_Q2UkJVXGdtiNjFk
دختره رو به حساب ناموس دربرابر ناموس به خونه ی خودش میکنه و همون شب عقدش کاری میکنه که دختره...🔥❌
ازپارت اول میخ زیبایی و صدای دختره میشه تا اینکه سر از تختش درمیاره و..🙈💯🔞💦
12700
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.