cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

دیـوانگی ، یارآلار

﷽ تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو... تا تو به داده من رسی من به خدا رسیده ام!

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
14 366
المشتركون
-2124 ساعات
-1127 أيام
-21630 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

پارت جدید دیوانگی... عسلم!🥺❤️
إظهار الكل...
7
sticker.webp0.11 KB
Repost from N/a
_ تروخدا یکی کمک کنه...بچه ام نفس نمیکشه با گریه وسط بیمارستان مینالد و در کسری از ثانیه دور تخت کودکش از پزشک و پرستار پر میشود خیره به لبان کبود دخترک دو ساله اش هق میزند ماسک اکسیژن بیشتر از نصف صورت طفلش را پر کرده بود و او بازهم به زور نفس میکشد _یه کاری کنید..خواهش میکنم با اشاره پزشک یکی از پرستار ها با عجله به سمتش رفته سعی دارد او را از اتاق بیرون کند _لطفاً بیرون منتظر باشید با گریه سر تکان میدهد: _برای چی؟بزارید بمونم..قول میدم گریه نکنم پرستار متاثر به دخترک زیبا روی مقابلش زل میزند اصلاً به آن هیکل ظریف نمیخورد که با هجده سال سن مادر یک کودک دوساله باشد _لطفاً هرچه سریع تر این دارو رو تهیه کنید نایابه ولی میتونید از داروخانه نزدیک بیمارستان خریداریش کنید عجله کنید قطره اشکی از چشمانش میچکد دیگر هیچ پولی برایش نمانده بود هرچه داشت را تا به حال هزینه کرده بود با این حال امیدوار لب میزند _دخترم خوب میشه مگه نه پرستار با فشردن شانه اش پلک میزند سپس به داخل اتاق برگشته؛در را پشت سرش میبندد ماهک سراسیمه عقب گرد میکند نفهمید چگونه وارد داروخانه شد فقط زمانی به خود آمد که مقابل حسابدار ایستاده بود و نگاهش روی قیمت دارو خشک شده بود برای پیدا کردن پول تمام کیفش را زیر و رو کرده چشمانش به اشک مینشیند هرچه داشت و نداشت در این مدت برای بیماری کودکش خرج کرده بود و حالا _خانوم..صدام و میشنوید؟لطفاً عجله کنید _ببخشید ولی درحال حاضر من این مقدار پول ندارم _شرمنده منم نمیتونم دارو رو بهتون بدم با گریه لب میگزد جان دخترکش به آن‌ دارو بسته بود ناخودآگاه نگاهش روی حلقه ی ظریف وتک نگینش ثابت میشود اولین و آخرین یادگار ازعشق بی سرانجامش دلش نمی آمد آن را بفروشدو برای نجات جان دخترکش مجبور بود حلقه را از انگشتش بیرون میکشدو مقابل زن قرار میدهد _این تنها چیزیه که برام مونده لطفاً به جای پول قبولش کنید زن خیره به حلقه ی ظریف زیبا دل میسوزاند _ولی باید از رئیس بپرسم یه چند لحظه رو به یکی از تکنسین ها میکند _جناب آریا تو اتاقشونن؟ مرد درحالیکه سخت مشغول پیدا کردن دارویی بود نیشخندی میزندو همزمان با گفتن جمله اش قلب دخترک فرو میریزد _سام آریا؟ انگار خوابی دخترامروز نیومده اصلاً رنگ از رخ دخترک میپرد ودرست شنیده بود؟گفته بود سام آریا؟ مردی که عاشقش بود و پدر دخترش؟ _خانوم با صدای زن به خود آمده مبهوت میپرسد _گفتید اسم رئیستون س.‌.سام.. هرچه کردنتوانست نامش را کامل به زبان براند زن لبخند میزند _سام آریا بله ایشون دوسالی میشه که این داروخانه و بیمارستان کنارش رو تاسیس کردن دنیا روی سرش آوار میشود لرزان حلقه اش را چنگ میزندو به قصد خروج هراسان عقب گرد میکند که همان لحظه به شدت به سینه ی ستبر مردانه ای برخورد میکند حلقه از دستش رها شده مقابل پای مرد می افتدو پیش از آنکه بتواند تعادلش را حفظ کند دستی دور کمرش حلقه میشود نفس زنان از عطر آشنایی که در مشامش میپیچد چشم میبنددو سر به زیر فاصله میگرد به دنبال انگشترش روی زمین چشم میچرخاند و زیر لب نجوا میکند _میبخشیدحواسم نبود..من.. سرش را بالا میگیرد و لال میشود قلبش شروع به تپیدن میکند نگاهش روی مرد آشنای پیش رویش که خیره به حلقه ی جلوی پایش زل زده بود ثابت میشود سام روی دو زانو مینشیند حلقه ظریف را از روی زمين برمیداردو با دیدن نگین صورتی رنگش نفسش بند می آید چه کسی بودکه نداند این حلقه را خودش برای دخترک چشم زمردی خریده بود چون دخترکش عاشق رنگ صورتی بود و او عاشق رنگ چشمان او دختری که همه ی دنیایش بود وفرزندش را باردار بودو درست روز عروسیشان ناپدید شده بود روی پا می ایستد و چشمانش محو او میشود _خانوم یه چند لحظه صندوقدار است که نفس زنان کنارشان می ایستد _جناب آریا اینجایید نسخه را بالا میگیرد _نسخه دخترتون و جاگذاشتیدخانوم ماهک لرزان برای گرفتن نسخه دست دراز میکندکه سام پیش دستی کرده نسخه را میگیردو ذهنش پر میشود از جمله ی زن دخترش؟ نگاهش را به برگه میدوزد و با دیدن اسم ثبت شده روی آن نفسش میرود زیرلب نجوامیکند _ماهور آریا خاطرات در ذهنش نقش میبندد 《میخوام اسم دخترمون ماهور باشه عروسک 》 دستش را بند سینه اش میکندو ناباور سر بلند میکند _دخترِ..مـ..منه؟ ماهک به گریه می افتد ترسیده و لرزان گامی به عقب برمیدارد ازخشم مرد وحشت داشت باید از آنجا میرفت برمیگردد‌،به قدم هایش سرعت میدهدو همینکه میخواهد از در خارج شود دستی ساعدش را چنگ زده بلافاصله در آغوش گرمی فرو میرود میان گریه تقلا میکند تا از آغوشش رها شودو سام نفس زنان زیر گوشش میغرد _فکرکردی میتونی یه بار دیگه از دستم فرار کنی و دخترم و ازم بگیری؟ خشم صدایش دخترک رابه لرزه درمی‌آوردو او پوزخند میزند _دیگه وقتش رسیده که تاوان پس بدی https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0
إظهار الكل...
Repost from N/a
00:05
Video unavailable
من آرن مقدمم... بزرگ‌ترین وارث خاندان مقدم... جراح خبره‌ی مغزواعصاب... کسی که تو آمریکا فارغ‌التحصیل شده و کل بیمارستانای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست می‌شکونن... ولی من به خواست خودم تو آمریکا درس نخوندم... مجبور شدم برم... فرار کردم... وقتی نامزدم رو لخت و عور تو بغل رفیق از برادر عزیزترم دیدم از این ننگ فرار کردم... فرار کردم تا بخاطر مادرم قاتل نشم ولی با این فرار قاتل خودم و خانواده‌ی بعد از رفتن من از بین رفته شدم... حالا که سرد شدم، حالا که از دست خودم با عالم‌ و آدم عصبی‌ام برگشتم... بعد از سال‌ها برگشتم تو خونه‌ای که دیگه نمیشه اسمش رو خونه گذاشت... خونه‌ای که توش یه دختره ریزه میزه‌ هست... دختری که میگن پرستار مادرم و کسیه که اونا رو تو نبود من به زندگی امیدوار کرده... نمی‌دونم چطور اما یه باره دیگه دلم سُر می‌خوره و اسیر اون کوچولوی لعنتی میشه... دختری که مثل اسمش یه رویاست... رویایی که من نمی‌دونم با اون نامرد ناموس دزد... https://t.me/+Fx--zbA0g0A0ZTA0 https://t.me/+Fx--zbA0g0A0ZTA0یک #عاشقانه_انتقامی فوقِ زیبا از عشقی قدیمی تا عشقی جدید و سوزان با قلمی کاربلد و کم‌نظیر
إظهار الكل...
0.61 KB
Repost from N/a
تو حموم زیر دوش بودم و یک لحظه صدای مثل افتادن چیزی از تو اتاقم اومد و ترسیده شیر دوش و بستم! در حموم و نیمه باز کردم با دیدن در بالکن اتاقم که باز شده بود و صدای ماشین پلیس متعجب شدم و ترسیده در حموم و بستم و تند تند خودمو آبکشی کردم و حوله تن زدم تا ببینم بیرون چه خبره! اما از در حموم که بیرون زدم و با حوله سمت بالکن رفتم به یک از پشت تو آغوش بزگی فرو رفتم و تا از ترس خواستم جیغ بزنم دست مردونه ای روی دهنم نشست و در گوشم پچ زد: - هییششش... جوجه کوچولو مهمون ناخونته داری ساکت قلبم مثل جوجه به سینم می‌زد و ترسیده تقلا کردم اما تنم و به خودش قفل کرد بود و به خاطر تقلاهام حولم داشت می‌افتاد اما با دستم محکم گرفتمش وضعیت بدی بود! هولم داد سمت تختم و در گوشم پچ زد: - جیکت در بیاد یه گلوله تو سرت خالی میکنم چون اگه پلیسا بریزن این جا هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم و تازه من نگاهم به اسلحه ی تو دستش افتاد و هولم داد سمت تختم و افتادم روی تخت اسلحشو سمتم گرفت و من جرعت جیک زدن نداشتم و تازه نگاهم به مرد چشم ابرو مشکی قد بلندی افتاد که اصلا ظاهرش شبیه دزدا نبود! کفش چرم و ساعت رولکس و لباسهای مارکش فریاد می‌زدند من یه آدم پولدارم و من ترسیده خودم و جمع کردم و نگاه اونم روی تن و بدن صورت من می‌چرخید که غریدم: چشماتو ببند نیشخندی زد: آخه زیادی سفیدی نمیشه دید نزد خانم مامانی... تو خونتون دیگه کیا هستن! جوابی ندادم که اسلحشو بالا آورد و ترسیده و تند گفتم: بابام... فقط بابام -بی هوا ممکن بیاد تو اتاقت؟ سری به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد: -دعا کن که نیاد وگرنه باید به عزاش بشینی -صدای گلوله تو اتاقم بپیچه پلیسا هر نیستن میریزن اینجا -آفرین به نکته ی خوبی اشاره کردی و با پایان جملش از جیب کت چرمش صدا خفه کنی بیرون آورد و اسلحرو دوباره سمتم گرفت و ادامه داد: -می‌گفتی؟! آب دهنمو قورت دادم: -خیلی خب باشه باشه آروم باش! بزار در اتاقمو قفل کنم بابام اکه یهو بیاد میگم لباس تنم نیست بره باشه ببین آدم بدی به نظر نمی‌رسی اصلا برای منم مهم نیست کی هر وقت کوچه خلوت شد برو من هیچی نمیگم تا بری با پایان جملم اسلحشو آورد پایین: -پاشو درو قفل کن سریع از جام پریدم و درو قفل کردم که ادامه داد: -در بالکنم ببند در بالکنم بستم و سمتش برگشتم و حولم کوتاه بود و تنمو هی از نگاهش می‌خواستم بدزدم که ادامه داد: بیا روی تختت حالا اینبار ممانعت کردم که اسلحرو همراه با صدا خفه کن سمتم گرفت: -دختر خوبی باش با تردید روی تختم نشستم که شونمو گرفت و هولم داد به عقب جوری که روی تخت دراز شدم و اون به خودش اجازه داد حولمو کنار بزنه که دستشو چنگ زدم و نالیدم: -نه! تروخدا نکن من دارم بهت کمک می‌کنم اگه بهم دست بزنی جیغ میزنم اصلا برام مهم نیست بمیرم دیگه خیره تو چشمام موند مردونه لب زد: -نمی‌خوام بهت دست بزنم مجبورم برای اینکه بعد این که ازین جا رفتم حرفی به کسی نزنی ازت یه آتو داشته باشم تنها آتویی که میتونم روش حساب کنم عکس از بدن لختت قول میدمم بعد یک ماه اگه کسی نفهمه من امشب تو اتاقت بودم عکس و پاک کنم یخ زدم دستشو پس زدم: -نه نه ترو خدا نه این بار اخم کرد: جیکت در بیاد یه تیر تو مخت فرو رفته و فکر نکنم با یه جیغ پلیسا بریزن اینجا یا بشنوم فقط تو و بابات مردی و من صبح خروس نخونده ازینجا رفتم و آدما جنازه های شمارو گم و گور می‌کنن اما نمی‌خوام این طوری شه پس توام نخواه آفرین دختر خوب خواست حولمو کنار بزنه که اشکام سرازیر صورتم شد: -به خدا به کسی چیزی نمیگم کلافه چشماشو بست: نمی‌تونم اعتماد کنم -پس چرا من باید اعتماد کنم؟ آروم غرید: چون مجبوری و حولمو با حرص کنار زد و اسلحرو درست روی صورتم گرفت و پچ زد: -جیکت در نمیاد دستم بود که روی ممنوعه هام نشست و با دستش دستامو پس زد و با گوشی گرون قیمتش بود که ازم عکس گرفت. دیگه هق هقم دست خودم نبود و باز آروم غرید: - هیشش بابات الان می‌شنوه ساکت شو گفتم پاک میکنم من بعد یک ماه این عکسو پاک میکنم اگه عوضی بودم الان انگولکت می‌کردم ببین کاریت ندارم حولرو دور خودم پیچیدم و هق هقم دست خودم نبود که صدای بابام اومد: -دخترم؟ داری گریه می‌کنی بابا دستگیره ی در پایین رفت ولی در قفل بود و سریع اسلحه ی مرد سمت در حرکت کرد و سریع جواب دادم: -چیزی نیست بابا تو حموم سر خوردم افتادم کمرم درد گرفته لباس تنم نیست میام الان بیرون خوبم چیزیم نی یکم نازک نارنجیم می‌دونی که -ترسیدم بابا... این پلیسام معلوم نیست چی شده نمی‌رم ازینجا هیچی نگفتم و اونم رفت و نگاهم و به نگاه مشکیش دادم و پچ زدم: -خیلی عوضی هیچی نگفت کنار تختم نشست: -پاشو برو لباس تنت کن تو حموم چون دارم میزنم بالا یالا... پلیسا برن منم میرم و رفت اما اون آخرین دیدار ما نبود! https://t.me/+xZ0ZEYcEEgJjN2Nk https://t.me/+xZ0ZEYcEEgJjN2Nk
إظهار الكل...
Repost from N/a
-تنها دختری که روش سیخم، تویی! با چشم‌های درشت شده کمی از میزش فاصله گرفتم و عقب رفتم که ایستاد، میز رو دور زد سمتم اومد که بریده گفتم: -ی.. یعنی چی؟! لطفا برگه هارو امضا کنین من برم. -به نظرت می‌ذارم تنها دختری که قابلیت راست کردنمو داره بره؟! جلو تر اومد که دست روی سینه‌ش گذشتم تا از پیشرویش جلوگیری کنم. - برید کنار لطفا. نگاهش رو روی تنم چرخ داد و با همون نگاه خاص لعنتیش لب زد: -گوشات مشکل داره بچه؟! گفتم تو تنها دختری هستی که می‌تونم روش سیخ کنم. آب دهنم رو قورت دادم و نیم نگاهی به فاصله‌م تا در انداختم، کاش میشد فرار کنم اما دقیقا رو به روم ایستاده بود و پشت به در. -میشه انقدر این جمله ی پر وقاحتو نگی؟ لطفا تمومش کنین من رئیستم. - اینکه حتی با همین حرف‌ها هم می‌تونی تحریکم کنی وقاحت نیست دختر جون. کاملا بهم چسبید و من چفت کنج دیوار اتاقش کرد. - تو که فکر نمی‌کنی من نامزدمو ول می‌کنم تا بیام مشکل کمر تو حل بشه؟ لب‌هاش رو تر کرد و چشم‌های خمارش رو روی  بالا تنه‌م چرخ داد. -چرا که نه... اون نامزد شل کمرت چیکار می‌تونه بکنه، وقتی من با این سایز ایده‌آل روی تو سیخم؟ تکونی به تنم دادم تا خودمو خلاص کنم اما پایین تنش رو به تنم چسبوند و من حس چیزی که به تنم فشرده میشد مردم. -نظرت چیه عملی اجرا کنیم! دیگه واسم مهم نبود که اون کارمند منه و من باید ابهتم رو حفظ کنم صدام رو بالا بردم و جیغ کشیدم. -بیشعور بی شخصیت تو مثلا کارمند منی... من رئیست قرار نبود همه رو دک کنی گوشه اتاقت خفتم کنی. دستش روی پهلوم نشست و فشاری بهش آورد که تمام تنم نبض زد از خشم بود و یا ترس نمی‌دونم این مرد زیادی داغ کرده بود. - تنت به نرمی برگ گله دختر. دستش رو پس زدم و به یاد پدرام نالیدم. -من نامزد دارم! لب‌هاش رو به گوشم چسبوند و عطر خوش بوش تموم ریه‌هام رو پر کرد لعنتی دستش کی از کمر شلوارم داخل شد؟ -وقتی تو سی سال عمر، یه دختر تونسته تحریکم کنه... مهم نیست حتی اگه جای نامزد، شوهر داشتی لب گزیدم و با حال زاری از حرکت دستش روی تنم بود نالیدم. -توروخدا بذار برم، کسی می‌بینه! لاله‌ی گوشم رو لای لب‌هاش گرفت و تنم از نم باقیمونده‌ش لرزید. -کی تخمشو داره بیاد تو اتاق رییس شرکت؟! شل کن -نیکسام بس کن... د داری... -من زندگیتو تامین می‌کنم دختر از چی می‌ترسی؟ کنار لبام پچ زد. -دارم نوازشت میکنم که سایزم اذیتت نکنه پاتو چفت کن واسم. پلک بستم و ضعف کرده لبم رو محکم گاز گرفتم. -من... نباید ... ت تحریک شم. ن نکن... -تحریک نشی دردت می‌گیره... می‌خوام ببینم امشب چطوری میشه فتحت کرد اوف چقدر تنگی دختر... https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0 https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0 https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0 https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0 - واکن لنگاتو بی‌پدر کمر نذاشتی برام.. ترسیده خودش رو بیشتر جمع کرد که ضربه‌ی محکمی به رونش کوبیدم و لرزش گوشت تنش حالم رو از قبل بدتر کرد. - نکن نیکسام من دخترم. چشم‌هام برق زد و دندون تیز کردم‌. - چه بهتر جوری می‌کنمت صدای جیغات تا اتاق بابات برسه. با خشم به پایین تنه‌ش چنگ زدم و تنم رو با تمام توان به تنش کوبیدم. صدای جیغش اتاق رو برداشت و غرق لذت خودم رو تو تنش تکون دادم اما با باز شدن در و داخل شدن پدرش.... https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0 https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
إظهار الكل...
#پارت_پانزده سبحان آنقدر اصرار کرد اما دلم به رفتن با آنها نبود. نمی‌خواستم با خانواده‌مان روبرو شوند. آژانس درست جلوی خانه حاجی نگه داشت، غزل کرایه را پرداخت کرد و زیر بازویم را گرفت. هنوز کلیدش را داخل قفل نچرخانده بود که در خانه یک ضرب باز شد. حاج‌بابا... کلاه قره‌گل‌اش هنوز روی سرش بود. یعنی اصلا داخل خانه نشده و منتظرمان بود. دهان باز کردم تا سلام بدهم که جلوی پایم تف کرد. - حرومت باشه هر چی تو سفره من خوردی! غزل ناباور نام پدرش را صدا زد و من مثل همیشه... مانند تمام روزهایی که سرکوفت شنیده بودم عذرخواهی کردم. - ببخشید حاج‌بابا... من... دستش را به چهارچوب چسباند که غزل با همان لحن طناز همیشگی‌اش گفت - باباجونی... گناه داره آبجیم... گچ پاش اذیت می‌کنه! دست غزل را طوری کشید و او را داخل حیاط خانه پرت کرد که ترسیده نگاهش کردم مبادا دخترک زمین خورده باشد. - یا میری میوفتی به پای شایان و میگی گ*ه خوردم... یا برو گم شو پیش همون د*وثی که باهاش پسرمو ناکار کردی. ناباور صدایش زدم. - آقاجان!!!
إظهار الكل...
43
00:01
Video unavailable
کیاشا هخامنش... یه مرد کُرد، یه مرد جذاب و غیرتی... اون به یه دخترِ کوچولوی بی‌کس پناه میده، عاشق اون کوچولو میشه و اونو به تختش می‌بره! اما وقتی می‌فهمه باکره نبوده ....💦🔞❌ https://t.me/+sKfSB1-MM-g3MGI0 #دارای‌رده‌سنی۱۸سال🔥
إظهار الكل...
video.mp40.84 KB
00:01
Video unavailable
کیاشا هخامنش... یه مرد کُرد، یه مرد جذاب و غیرتی... اون به یه دخترِ کوچولوی بی‌کس پناه میده، عاشق اون کوچولو میشه و اونو به تختش می‌بره! اما وقتی می‌فهمه باکره نبوده ....💦🔞❌ https://t.me/+sKfSB1-MM-g3MGI0 #دارای‌رده‌سنی۱۸سال🔥
إظهار الكل...
video.mp40.84 KB
sticker.webp0.52 KB
1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.