روزنومهچی/قلم پورمحمد
254
المشتركون
-224 ساعات
-47 أيام
-1030 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
🟢 آمد و جانم به قربانش
✍🏾: عصمت الله پورمحمد تیموری
احسان و فضل نبی رحمت-صلی الله علیه وعلی آله وسلم- بر بشر چیزی نیست که انسان بتواند، نسبت بدان شک کند و یا قصد انکار آن را داشته باشد. آن حضرت-صلی الله علیه وعلی آله وسلم- چنان والا مقام هستند که هر کس در هر سِمَت و موقعیتی که قرار دارد، دوست دارد عاشق او باشد و به این نکته افتخار می کند. و حتی عشق و ارادات خودش را داد می زند.
به اندازهی که در مورد ایشان سخن گفته شده، در مورد هیچ کس حرف زده نشده است و این بیانگر منزلت و شوکت ایشان است.
آنقدر که شاعران در مورد ایشان احساس و ابراز ارادت کرده اند، در مورد هیچ احدی اظهار مودت نشده است. به اندازهای که نویسندگان در مورد حضرتش قلم زده اند، در مورد هیچ فردی نگاشته نشده است.
ایشان آنقدرعزیز هستند که حتی سیره نویسان نام شترها و اسبها و وسایل ایشان را ثبت کرده اند.
به قول شیخ اجل سعدی-رحمه الله-: بعد از خدا بزرگ تویی قصه مختصر
اما آنچه که بیشتر نسبت بدان باید توجه شود، اندیشه، سنت و عملکرد ایشان است.
این روزها محافل، نشستها و گردهماییهای زیادی پیرامون بزرگداشت آمدنش برگزار می شود، و حرفها و نکتههای زیبا و جذابی ایراد و مطرح می گردد، اما متاسفانه با پایان یافتن نشست همه چیز به فراموشی می شود.
آمدنش را جشن میگیریم و ولی باید بپذیریم که اهداف رسالتش را به فراموشی سپرده ایم.
باید هر کس سر به گریبان فرو ببرد و از خودش بپرسد: وجه تشابه من با او چیست؟
از لحاظ ظاهری چه وجه تشابهی بین من و او است؟
آیا آنگونه که او با همسرش رفتار می کرد و سخن می گفت من نیز همانگونه رفتار می کنم.
آیا رفتار من با اطرافیانم مشابه رفتار او با اطرافیانش است؟
آیا آنگونه که او صادقانه زیست، من هم صادقانه زندگی می کنم؟
آیا چیزهایی که او را خوشحال می کرد، مرا نیز خوشحال می نماید و چیزهایی که او را اندوهگین می ساخت مرا نیز اندوهگین می کند؟!
آیا اولویتهای زندگی من همان اولویتهای زندگی او برای زیستن است.
خیلی ها هستند که به برکت و حرمت ایشان صاحب نان و نام شده اند اما از نظر منش و فکر با او تشابهی ندارند.
به خود آییم و این فرصت را بهانهای برای خودنگری قرار دهیم و ببینیم که کجای این مسیر هستیم.
https://t.me/QalamPourMohammad
روزنومهچی/قلم پورمحمد
کانال شخصی نویسندگی و دل نوشته جرعه🍃
❤ 2
💢 خون دماغ
✍🏾: سید عطا الله مهاجرانی( بخشی از کتاب: خدای کوچک خانه ما)
کلاس پنجم دبستان بودم. دبستان خیام می رفتم. اقای کیوان مدیر دبستان بود. خوش پوش و خوش اخلاق و محبوب. آقای عرب ناظم دبستان بود، جدی و سخت گیر و آینده بین! اقای جلالی معلم کلاس پنجم بود. تابستان که شد، هر روز خون دماغ می شدم. روزی چند بار. توی کوچه و خیابان و خانه گرفتار می شدم. تابستان ها می رفتم سر کار، پرداختگری فرش برادران محمدی. توی بازار بود، کاروانسرا یا سرای تقوایی. چهار تا دستمال توی جیب شلوار و کتم داشتم. جیب هایم برآمده و باد کرده به نظر می رسید. مثل لباس خلبان ها شده بود. تا خون دماغ می شدم. وسط تیغه بینی ام را محکم با دستمال می گرفتم و می فشردم که خون نچکد و یا بیرون نریزد. روی فرش های نفیس یا حتا معمولی پرداختگری، یا روی لباس خودم.
بینی ام گرم می شد. جریان نرم خون را توی بینی ام حس می کردم. نفس کشیدنم سخت می شد. سرم گیج می رفت. راه رفتن برایم دشوار می شد. کنار دیوار یا لب جوی آبی می نشستم.آب جوی تمیز نبود. نمی توانستم به صورتم بزنم. منتظر می شدم تا خون بند بیاید. بعضی می گفتند: سرت را بگیر بالا. می گرفتم! بعضی می گفتند هر دو دست هات را بگیر بالا. می گرفتم. بعضی می گفتند با انگشت اشاره دست راست به طرف آسمان اشاره کن! اشاره می کردم!
بعضی می رفتند ظرف آبی یا آفتابه پر آبی می آوردند. روی سرم آب سرد می ریختند تا خون بند بیاید. جريان اب که روى سرم می ریختند، گاه از پشت گردنم روی ستون فقراتم راه می گرفت. خنکای مطلوبی داشت!
رنگم مهتابی شده بود. توی آینه نگاه نمیکردم. مامانم می گفت: این پسر من آینه ای نیست. سرش توی کتابه! همان روزا، یک بار توی آینه که نگاه کردم دلم برای خودم سوخت! چقدر لاغر شده بودم. چشمانم بی حالت و خسته به نظر می رسید. رنگم پریده بود. گاهی سرگیجه می گرفتم.
داشتم کتاب آمریکا چگونه آمریکا شد، نوشته هنری استیل کاماجر را می خواندم. کتاب با قطع جیبی چاپ شده بود.از اکبر زاده که گوشه باغ ملی روبروی کتابفروشی عقلایی، دکّه روزنامه فروشی داشت، خریده بودم. در اراک بليت های بخت آزمایی را اکبرزاده توزیع می کرد. مراد همکلاسی ام هر هفته از او صد تا بليت می خرید. همیشه توی جیب بغلش یه دسته بليت بخت آزمایی بود، از دبستان که بیرون می آمد، می رفت طرف فلکه باغ ملی، داد می زد: «خوش بختی! بخر تا خوش بخت بشی!» بیشتر می رفت آبجو فروشی دماوند توی خیابان عباس آباد. اکبرزاده گاهی چند کتاب پشت شیشه دکّه می گذاشت. کتاب «آمریکا چگونه امریکا شد» حدود هفت صد صفحه داشت. با کاغذ کاهی کلفت! مثل یک چمدان کوچک بود. یاشبیه سبد کوچک قهوه ای رنگ حصیری مادر بزرگم بود. می گفت: پلیته سبد! رسیده بودم به بحث پیرامون بیانیه تاسیس امریکا در فیلادلفیا. یکهو دماغم خون افتاد و دو قطره خون روی صفحات کتاب چکید و به سرعت نشت کرد و بزرگ شد. دستمال دم دستم نبود. دست راستم را کاسه کردم، جلو بینی ام گرفتم و با شتاب رفتم سر حوض. دو ماهی قرمز، یک ماهی صورتی و سه ماهی سیاه-خاکستری توی آب حوض وول می خوردند. قطره ای از خون توی حوض چکید. انگار قطره خون توی حوض شیرجه رفت، به سرعت کمرنگ و بعد محو شد. سرم را زیر شیر آب سرد حوض گرفتم. آب خنک شد. مادرم به طرفم دوید. دستش را روی پیشانی ام گذاشت. موهایم را نوازش کرد. سرت را بگیر بالا مامان!
گرفتم. با روسری اش صورتم را خشک کرد. روسری اش آبی- طلایی بود، خونی شد. گفتم: «مامان روسری ات!» گفت: « اشکالی نداره مامان، می شویم.» روسری اش ململ بود، نرم و خوشبو.
«یه چند روزی سر کار نرو، تا خون دماغت خوب بشه. با آقات صحبت کنم. خوبه ببرمت پیش دکتر صباحی. درمانگاه و بیمارستان که افاقه نکرد. به همه مریضا چند تا قرص می دن و گرته و شربت!»
گفتم: « امروز سر کار می رم. ببینم چطوره. اگر خیلی خون دماغ شدم. فردا بریم دکتر.» قدری دیر تر از روزای دیگر، حدود ساعت هشت و نیم از خانه بیرون آمدم. وقتی نزدیک دروازه حاج علی نقی ، جلو چرخ سازی اصغر کچل رسیده بودم، داشتم به دوچرخه ای که تنه اش نوار قرمز داشت، و دو شاخه فرمانش نوار سبز، نگاه می کردم. گاهی کرایه اش می کردم. یکهو دیدم مادرم دارد می آید و نگاهش به من است. انگار چیزی زیر چادرش داشت.
«کجا مامان!؟»
«گفتم دنبال تو بیام. اگه خون دماغ شدی، پیش تو باشم.» آفتابه مسی پر آب دستش بود. آفتابه لب زده بود و لبه چادر مامانم خیس شده بود. از گذر بانک صادرات وارد بازار شدیم. جلو مغازه اوسطی گفت: می خوای چیزی برات بگیرم؟ گفتم نه! گفت چقدر بازار خنکه! جلو کاروانسرای تقوایی که کارگاه پرداخت فرش طبقه دومش بود، از مادرم خداحافظی کردم. ساعت یک بعد از ظهر که از کارگاه بیرون آمدم دیدم مادرم روبروی معازه اوسطی روی سکوی سنگی نشسته، آفتابه مسی پر آب کنار دستش بود. به دیوار تکیه داده بود. لب هاش تکان می خورد. تا مرا دید. زودی بلند شد. گفت: «خون دماغ نشدی؟» گفتم: «نه» مامانم گفت: «به نظرم آمد صبر کنم تا تو بیایی با هم بریم خونه، تا خیالم راحت باشه.» گفتم: «پس بکذار آفتابه را من بیارم.» گفت: «نه مامان، سنگینه.» مامانم بال های چادرش را مثل چلیپا روی سینه اش گره زده بود. دست مرااز خیابان حصار و خیابان حاج زکی که رد می شدیم، گرفت. آن روز خون دماغ نشدم!/کانال مکتوب
https://t.me/QalamPourMohammad
روزنومهچی/قلم پورمحمد
کانال شخصی نویسندگی و دل نوشته جرعه🍃
🟢 قدر برادرهای تان را بدانید
✍: عصمتالله پورمحمد تیموری
حسین اشکهایش بند نمیشد یکریز و پشت سر هم اشک میریخت و برادرش را صدا میزد. از او خواهش میکرد که تکانی بخورد یا جوابی بدهد. التماس میکرد که حتی به اندازه یک چشم بهم زدن به او نگاهی بیندازد.
اما برادرش هیچ واکنشی به صدا زدنها و التماسهای او نشان نمیداد. نه اینکه نخواهد جواب بدهد بلکه متوجه نمیشد.
او مُرده بود و حسین بر بالای جسد برادر جوانش نشسته بود.
حسین در ذهنش مرور میکرد که دیشب سرش در گوشی بود و برادرش از او خواسته تا برایش لیوان آب خنکی بیاورد اما او در جواب گفته بود: برو بابا بلند شو خودت برو.
اما اینک با تمام وجود احساس ندامت میکرد و با خودش می گفت: کاش دیشب برایش آن لیوان آب را میآوردم.
به گفته قیصر امین پور چه زود دیر میشود.
هر انسان داشتههای زیادی دارد که یکی از آنها برادر است برادری که او را بفهمد و تکیهگاه او باشد. و در پیچ و خم زندگی او را راهنمایی کند. برادری واژهای زیبا و مهمتر از آن "محترمی" است که متاسفانه این روزها در زندگی صنعتی و پرشتاب معنای واقعی خودش را از دست داده است. آن لذتی که در گذشته برادرها از وجود هم داشتند این روزها ندارند.
برادر آنقدر حرمت دارد که خداوند برای اینکه به اهل ایمان بفهماند شما باید هوادار هم باشد فرموده: اهل ایمان برادر هم هستند.
غالبا برادرها در سنین میانسالی به بهانههای واهی از هم دلخور میشوند.
اما وقتی پا به سن می گذارند و میبییند که اطرافیانشان مثل برگهای پاییزی یکی یکی از درخت زندگی فرو می ریزد آن وقت می دانند که برادر چه نعمت خوبی است. با خودش تاسف می خورد کاش بیشتر با او می بودم.
نمی دانم پاستور بازی کرده اید یا نه. شما تصور کن رقیب خودش را برنده میداند و دارد با هیجان تمام رجز خوانی میکند و به هر بهانهای قاهقاه به تو میخندد و اما تو چیزی در دست داری که تمام معادلات او را بر هم میریزد. تو تک حکم را داری که با رو کردن آب سردی بروی او میریزی.
برادر برای برادرشدر مقابل مشکلات همانند تک حکم است.
برادرهایتان را به راحتی از دست ندهید و قدرشان را بدانید به هیچ وجهی از دست شان ندهید. باشد که روزی بیاید و در نبود او چون بید در مقابل باد بلرزیم.
https://t.me/QalamPourMohammad
روزنومهچی/قلم پورمحمد
کانال شخصی نویسندگی و دل نوشته جرعه🍃
❤ 2
🟢 قدر برادرهای تان را بدانید
✍: عصمتالله پورمحمد تیموری
حسین اشکهایش بند نمیشد یکریز و پشت سر هم اشک میریخت و برادرش را صدا میزد. از او خواهش میکرد که تکانی بخورد یا جوابی بدهد. التماس میکرد که حتی به اندازه یک چشم بهم زدن به او نگاهی بیندازد.
اما برادرش هیچ واکنشی به صدا زدنها و التماسهای او نشان نمیداد. نه اینکه نخواهد جواب بدهد بلکه متوجه نمیشد.
او مُرده بود و حسین بر بالای جسد برادر جوانش نشسته بود.
حسین در ذهنش مرور میکرد که دیشب سرش در گوشی بود و برادرش از او خواسته تا برایش لیوان آب خنکی بیاورد اما او در جواب گفته بود: برو بابا بلند شو خودت برو.
اما اینک با تمام وجود احساس ندامت میکرد و با خودش می گفت: کاش دیشب برایش آن لیوان آب را میآوردم.
به گفته قیصر امین پور چه زود دیر میشود.
هر انسان داشتههای زیادی دارد که یکی از آنها برادر است برادری که او را بفهمد و تکیهگاه او باشد. و در پیچ و خم زندگی او را راهنمایی کند. برادری واژهای زیبا و مهمتر از آن "محترمی" است که متاسفانه این روزها در زندگی صنعتی و پرشتاب معنای واقعی خودش را از دست داده است. آن لذتی که در گذشته برادرها از وجود هم داشتند این روزها ندارند.
برادر آنقدر حرمت دارد که خداوند برای اینکه به اهل ایمان بفهماند شما باید هوادار هم باشد فرموده: اهل ایمان برادر هم هستند.
غالبا برادرها در سنین میانسالی به بهانههای واهی از هم دلخور میشوند.
اما وقتی پا به سن می گذارند و میبییند که اطرافیانشان مثل برگهای پاییزی یکی یکی از درخت زندگی فرو می ریزد آن وقت می دانند که برادر چه نعمت خوبی است. با خودش تاسف می خورد کاش بیشتر با او می بودم.
نمی دانم پاستور بازی کرده اید یا نه. شما تصور کن رقیب خودش را برنده میداند و دارد با هیجان تمام رجز خوانی میکند و به هر بهانهای قاهقاه به تو میخندد و اما تو چیزی در دست داری که تمام معادلات او را بر هم میریزد. تو تک حکم را داری که با رو کردن آب سردی بروی او میریزی.
برادر برای برادرشدر مقابل مشکلات همانند تک حکم است.
برادرهایتان را به راحتی از دست ندهید و قدرشان را بدانید به هیچ وجهی از دست شان ندهید. باشد که روزی بیاید و در نبود او چون بید در مقابل باد بلرزیم.
https://t.me/QalamPourMohammad
روزنومهچی/قلم پورمحمد
کانال شخصی نویسندگی و دل نوشته جرعه🍃
🟢 آن چند کاج
✍: عصمتالله پورمحمد تیموری
سالهای سال است که آنها را میبینم. به گمانم نزدیک بیست سال بشود. اما آنها از خیلی پیشتر هست که با هم رفیقاند. حداقل هفتهای دو مرتبه جلوی چشمانم سبز میشوند. همیشه با هم هستند. ساکتاند و هیچ حرفی به زبان نمیآورند و فقط نگاه می کنند اما حتما با هم صحبت میکنند و به ما چیزی نمیگویند.
آنها نه به یکدیگر نارو میزنند و نه کاسهای زیر نیم کاسه برای هم دارند.
خاطرههای زیادی در ذهن دارند. با هم بودن آنها از امروز و دیروز نیست. از زمانی است که کوچک بودهاند. سردیها و گرمی های زیادی با هم چشیدهاند. بادها و باران ها و برف زیادی در حافظه دارند. خیلیها به آنها پناه بردهاند و آنها دست رد به سینه کسی نزده اند. اگر انسانی یا حیوانی به آنها پناه برده با تمام وجود از او استقبال کردهاند. در آن پهنا هیچ چیز به اندازه آنها طلوع و غروب خورشید و ماه را بیاد ندارد.
غم ها و شادیهای زیادی را به چشم دیدهاند بارها رخ داده که با خنده دیگران خندیدهاند و با دیدن کاروان شادی به وجد آمدهاند و یا با دیدن چهره غم زده عابرین گریستهاند و زانوی غم در بغل گرفتهاند.
این روزها حال شان خوش نیست. همانند گذشته شاد و سبز و خرامان نیستند. روز به روز رنگ شان زردتر میشود و کسی به آنها توجهی نمیکند. به گمانم حال بدشان بخاطر بیمهری ما انسان هاست. منظورم کاج های جاده محمدآباد قدس است.
رهگذران مسیر تربت جام و تایباد بارها و بارها آنها را دیدهاند. خیلی ها هستند که از آنها خاطره دارند ولی کمکم خود آنها دارند به خاطره تبدیل می شوند.
کاش کسی نذر آب میکرد و آنها را به طریقی از فلاکت و خشکی نجات می داد.
آنها سرمایههای عظیمی هستند که به چشم ما حقیر جلوه میکند. آنها امانتهای کمیابی هستند که باید به آیندگان تحویل شان دهیم.
https://t.me/QalamPourMohammad
👍 4👏 1
نوشتن؛ نوشتن گاهی یک عصایی جادویی است که وقتی در بحران هستیم، وقتی دیگر دستمان به جایی بند نیست و اتفاقا نمیتوان هر حرفی را برای دیگران گفت، قلم و کاغذ در سکوتی محض منتظر شنیدن حرفهای ما میشوند. حرفهایی که الزاما از همان ابتدا به فکر انتشارشان نیستیم. بلکه فقط میخواهیم سبک شویم، صداهای توی ذهنمان ثبت شود و حتی خودمان را باور کنیم.
https://t.me/QalamPourMohammad
روزنومهچی/قلم پورمحمد
کانال شخصی نویسندگی و دل نوشته جرعه🍃
🟢 وصیتی قابل تأمل
سرورما ابوبکر صدیق-رضی الله عنه- پیش از وفات حضرت عمر-رضی الله عنه- را طلبید و نکاتی چند را به او یادآور ساخت و در وصیت سیدنا ابوبکر صدیق به امیرالمؤمنین عمر فاروق -رضی الله تعالی عنهما- نکته های زیادی نهفته است که خواندن آن قطعا پند و اندرزها زیادی به همراه دارد.
اي عمر! تقواي الهي پيشه كن و بدان كه براي خداوند در شب، حقوقي است كه اگر روز انجام شود، پذيرفته نميگردد و در روز نيز كارهايي است كه اگر شب انجام شود، خداوند متعال، آن را نميپذيرد. او، عمل مستحب را تا آنگاه كه به فرايض و واجبات رسيدگي نشود، قبول نميكند. سنجه و ترازوي اعمال در روز قيامت ، به پيروي حق بستگي دارد و ترازوي كساني كه در دنيا از حق پيروي ميكنند، سنگين ميباشد و سزاوار است كه ترازويي كه فرداي قيامت در آن، حق سنجيده ميشود، سنگين باشد. ترازوي كساني كه در دنيا از باطل پيروي كردهاند، بسيار سبك ميباشد و بايد ترازويي كه فرداي قيامت در آن، باطل، نهاده و سنجيده ميشود، سبك باشد. خداي متعال، يادي از بهشتيان به ميان آورده كه در ازاي بهترين اعمالشان، به آنان پاداش ميدهد و از بدترين كردههايشان درگذر ميفرمايد. پس هرگاه كه اينها را به ياد آوردي، بگو: من، از اين ميترسم كه مبادا در زمرهي اين افراد نباشم. خداي متعال جهنميها را ياد كرده كه نتيجهي بدترين اعمالشان را ميچشند. هرگاه اينها را به ياد آوردي، بگو: من، اميدوارم كه از جملهي اين افراد نباشم؛ چراكه هر بندهاي بايد هم از خدا بترسد و هم به رحمتش اميدوار باشد؛ بيخودي و بدون عمل به اين دل نبندد كه خدا نجاتش ميدهد و در عين حال از رحمت خداوند، نااميد نيز نباشد. بنابراين اگر به وصيتم عمل كني، مرگِ نخواستني كه راه فراري از آن نداري و از آن بدت ميآيد، برايت دوستداشتني ميشود.
https://t.me/QalamPourMohammad
روزنومهچی/قلم پورمحمد
کانال شخصی نویسندگی و دل نوشته جرعه🍃
👍 2
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.