خـیالَـــت…✨
خیالِ چشمانت بیخیال دو عالمم کرد چشم بستی جانا وُ خیالَت شد جان را درد ارتباط با نویسنده: https://t.me/ad_neghab ارتباط با ادمین: https://t.me/sleepi_xo
إظهار المزيد24 878
المشتركون
+6424 ساعات
+5107 أيام
+77230 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
Photo unavailable
قصه از خونهی حاج نورالدین شروع شد!
نوهی موفرفری و بازیگوش حاجی، دختری که تو شیطنت رغیب نداره به خونهی پدربزرگش سفر کرده و قراره مدت زیادی اونجا بمونه ولی خبر نداره که عشق بچگیش هم اونجاست!
حالا بعد از سال ها، دختر شیطون خانواده و پسری که فامیل روش حساب ویژه باز میکنن، باهم رو به رو شدن!
در حالی که بین آدمای اون خونه، بین خشت به خشت آجر های خونه، راز ها و قصه های مختلفی مخفی شده که با برگشت این دختر شیطون و بازیگوش، پرده از راز ها برداشته میشه و عشق ممنوعهای شکل میگیره و...
📸📚
https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk
https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk
https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk
اثری جدید فاطمه مفتخر
خالق رمان های چاپی #نیم_نگاه ، #همراز_روزهای_تنهایی و #تب_واگیر
❌ توصيه ویژه ادمین ❌
3700
Repost from N/a
_واقعا میخوای خواستگار به این خوبی رو رد کنی؟میفهمی بخاطر کسی که حتی یکبارم نتونستی ببنیش داری گند میزنی به زندگیت؟
اشک بیاراده روی گونه اش چکید و نگاهش را تا شلوارک پر شده از خرس های کوچکش پایین کشاند:
_نمی...تونم!
مریم محکم پلک به روی هم فشرد و ثانیه ای بعد به او نزدیک تر شده با نگرانی و حرص پچ زد:
_احمق حتی بهت اجازه نداده چهرهشو ببینی..
حق نداری بهش زنگ بزنی حق نداری تا وقتی خودش نخواسته بهش پیام بدی چراا؟چرا باید برای چنین آدمی..
_دوستش دارم..
میان حرفش پرید و چشم های اشکیاش،آن صورت معصوم و ظریف و مژه های خیسش،مریم را مات کرد.
_وقتی صداش و میشنوم..آ..آروم میشم..این...چیز کمیه؟اینکه یکی میتونه حتی برای چند لحظه کاری کنه که حس کنم حالم واقعا خوبه،چیز کمیه؟
من کسی را نداشتم.مادرم زیر خاک و پدر داروسازم دوسال بود که مفقود شده بود!
_نفس..
حیرت میان صدای مریم موج میزد من اما خسته از تمام تنهایی هایم اشک ریختم:
_آره من اجازه ندارم صورتش و ببینم..اجازه ندارم هر وقت دلم خواست بهش زنگ بزنم ولی مریم..چند درصد ممکنه تو این دنیا کسی پیدا بشه که انقدر من و بشناسه..چندتا آدم ممکنه تو زندگیم بیاد که مثل اون..من و درک کنه!
مریم در حرکتی کوتاه به آغوشم کشیده بغض کرده لب زد:
_نفس...اون آدم خطرناکیه..درست مثل اسمش ناشناسه..یه هکره ناشناس که..تو فقط قرار بود برای پیدا کردن بابات ازش کمک بخوای ولی حالا..
همان لحظه درب با صدای بلندی باز شد و عزیز خندان داخل آمد:
_ماشالله..چقدر این پسر آقاست..به خدا که مهرش از همین حالا به دلم نشست..یه لحظه پاشد رفت بیرون منم..اع نفس مامان..خدا مرگم بده چی شده؟چرا آماده نشدی؟
هیچ نمی توانستم بگویم و چرا در این لحظه اینقدر دلم او را میخواست؟همانی که یک هفته از آخرین تماسم با او میگذشت؟
_هیچی عزیز جون یاد مامان باباش افتاده یکمی دلش گرفت بیاین من و شما بریم پیش مهمونا تا نفسم آماده شه!
غم روی چشم های پیرزن نشست و پس از بوسیدن سر من سری تکان داد همراه مریم شد با زمزمه ای زیر لبی بیرون رفت.
نگاهم به سمت راست و پارچه مشکی رنگی که روی تخت رها شده بود چرخید.همان پارچه ای که حین ملاقات اولم با او دور چشمانم بسته بود تا مبادا صورتش را ببینم.
بغضم بیشتر شد و در حرکتی غیر ارادی تلفن را برداشته،آخرین شماره ای که از او داشتم را لمس کردم.
میدانستم که نباید زنگ بزنم اما،همین یک شب را می خواستم دختر خوب و حرف گوش کنی نباشم.یک بوق دو بوق سه بوق
دستی به گلوی دردناکم کشیدم و همان وقت صدای بم و مردانه اش در گوشم نشست:
_نگفته بودم تا وقتی خودم نگفتم شمارهت روی گوشیم نیافته؟
لبخندی غمگین صورتم را پوشاند:
_س..سلام..!
_بغض برایِ چی؟
کاش مریم بود تا به او بگویم دیدی؟دیدی حتی با یک سلام ساده حالم را می فهمد؟سکوتم باعث شد پس از مکثی کوتاه ادامه دهد:
_هوم پس جوجه کوچولو امشب خیلی ناراحته!
اگر دهان باز میکردم گریه ام بند نمیآمد.پس خیره به پارچه مشکی رنگ دوباره اشک ریختم و او بود که از پشت خط با همان لحن آرامش دهنده و عجیبش لب زد:
_خب..کدوم بیوجودی دختر من و ناراحت کرده؟عکس بده جنازه تحویل بگیر!
لحنش ته مایه ای از خنده داشت.بین من و او هیچ رابطه ای نبود،نه همکار بودیم نه رفیق؛نه یار بودیم نه فامیل...و او مرا دختر خودش خطاب میکرد!
پشت دستم را روی گونه ام کشیدم و با بغض لب زدم:
_اگه اون آدم...خود تو باشی چی؟
حالا او سکوت کرده بود و من امشب یک دختر شجاع اما خسته و غمگین بودم:
_اگه اونی که ناراحتم کرده،تو باشی چی؟اگه بگم قلبم درد میکنه از اینکه حتی هیچ عکسی ازش ندارم که جنازشو تحویل بگیرم چی..
یک سکوت دیگر و منی که با چنگ زدن پارچهی مشکی رنگ آهسته هق زدم:
_اگه بگم دلم برای اونی که ناراحتم کرده خیلی تنگ شده چی؟!
و هنوز هق بعدی را نزده بودم که صدای خش دار او قرار را از قلب بیقرارم گرفته،در صدم ثانیه ماتم کرد:
_اگه اونی که ناراحتت کرده بگه وقتی دیدتِت قراره تا خود صبح تو بغلش چِفتت کنه چی؟
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
800
Repost from N/a
#پارت_857
_منم مثل اون دخترای هرجایی دیدی که فقط سرتو گرم میکردن؟
چشمهای پرخون ارسلان باز شد. سرش را به معنی چی تکان داد و خودش هم سر جایش جا به جا شد.
_منو عروسک خیمه شب بازیتم؟ هر وقت دلت میخواد بشوریم بذاریم کنار و هروقتم نیاز داشتی بغلم کنی؟
دود سیگار انگار از مغز ارسلان بلند میشد. بلند که شد یاسمین سینه به سینه اش ایستاد. ترس را خیلی وقت پیش میان آن کلبه سر بریده بود. ترس برایش معنی نداشت وقتی جانش را کف دستش گذاشته بود.
ارسلان دستش را بلند کرد و سمت راهروی اتاق ها اشاره زد. نفس هایش عمیق و کشدار بود؛
_یا همین حالا میری یا...
_یا چیکار میکنی؟ نرم چیکار میکنی؟ میزنیم؟ میکشیم؟
دست هایش را باز کرد:
_خب بزن، بکش... مگه من عروسکت نیستم؟
ارسلان مثل روانی ها بازویش را گرفت و خواست محکم عقب هلش دهد که انگار مغزش در لحظه کار افتاد و نهیب خورد که دخترک زخمیست... عمیق تر نفس کشید و بازویش را رها کرد.
دکمه های پیراهنش را باز کرد و اینبار با صدای به مراتب آرام تر گفت:
_خواهشا برو یاسمین. مثل سگ دارم جون میکنم تا خودمو کنترل کنم. ببین حالمو... ببین... عادیم؟! خوبم؟! برو بذار یکم...
_بالاخره یه روزی میذارمت و میرم.
انگار صاعقه به تن ارسلان خورد. تمام کلمات را فراموش کرد. همه چیز از ذهنش پر کشید و چشمهایش شد قابی مشکی از دو زمرد سبز...
یاسمین جلوی اشک هایش را گرفت و پوزخندی به چهره ی مبهوت او زد. دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. همه چیزش را به این مرد باخته بود!
با قدم های تند و بلندی سمت اتاق رفت و خودش را زیر لحاف پنهان کرد. باز هم گریه اش نگرفت... فقط سینه اش سنگین تر شد. سرش را روی بالشت فشرد و چهره ی مبهوت ارسلان پشت پلک هایش جان گرفت.
_واقعا یه روزی میرم... میرم بالاخره!
بلوف میزد. میدانست هرکجا جز آغوش او عاقبتش مرگ است. تهش برایش جز هیچ، چیزی نبود!
با صدای در به خودش آمد. چشمهایش را محکم روی هم فشرد و پتو توی مشتش جمع شد. صدای قدم های ارسلان درست روی قلبش بود. سایه اش که افتاد روی صورتش پتو را بیشتر به چنگ کشید اما... به فاصله ی چند ثانیه پتو از روی تنش کنار رفت و دست او محکم چسبید به کتفش و چنان به تشک فشرده شد که پایین رفتن خوشخواب را حس کرد.
ارسلان زانو گذاشت کنار تنش و روی صورتش خم شد. یاسمین با وحشت نگاهش کرد اما خودش را نباخت:
_نظرت عوض شد؟ اومدی بزنیم؟
پوزخند ارسلان، لبخند تمسخر آمیز او را خشکاند.
پوزخند ارسلان، لبخند تمسخر آمیز او را خشکاند. زانو گذاشت کنار تنش و روی صورتش خم شد. یاسمین با وحشت نگاهش کرد اما خودش را نباخت:
_حق نداری به من دست بزنی ارسلان. برو کنار...
صدای ارسلان از میان خروارها خط و خش بیرون آمد:
_هزاربار گفتم مراقب حرف زدنت باش. گفتم اون جمله ای از دهنت میاد بیرون و مزه مزه کن.
کتف یاسمین میان مشتش داشت خرد میشد.
_گفتم وقتی سگم، سگ ترم نکن. نگفتم؟ نگفتم نذار اون روی من بالا بیاد؟ ها؟
یاسمین سخت آب دهانش را قورت داد؛
_ولم کن ارسلان.
سر ارسلان پایین رفت و نفسش مستقیم به گردن او خورد.
_چرا؟ مگه عروسک من نیستی؟ مگه عروسک خیمه شب بازیم نیستی؟
تن دخترک با درد جمع شد. زانوی او دقیقا کنار زخم پهلویش بود. درد دوباره توی تنش اوج برداشته بود.
_مگه من فقط موقع نیازم نمیام سراغت لامصب؟ مگه خودت اینو نگفتی؟
_ارسـ...لان..
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
#پارت_واقعی میتونید تو چنل سرچ کنید تا مطمئن بشید!
تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️
هیجان از خط به خط پارت های این رمان میباره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄
#عاشقانه_مافیایی
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
900
پارت یک قصه👇
ــ درد داری؟
لبهایم را محکم به هم چسباندم تا چیزی نگویم، اما رعد بعدی باعث شد "لعنتی" زمزمه و همزمان با برخاستن از جایش نجوا کند:
ــ تقصیر بیاحتیاطی خودت بود و سعی نکن با اون نگاهت بهم عذابوجدان بدی!
این بار نگاهش کردم، با همان چشمان سرخ که هنوز خیس بودند و لرزی که تمامی نداشت. نگاهی که چهرهاش را سختتر کرد و چشمانش را کلافه بست و باز کرد.
ــ تو واقعاً یه دردسری دختر، یه دردسر بزرگ!
بلند شدن صدای زوزهی حیوانی، نگاهم را از رویش برداشت. خودش هم کمی جلو رفت، از پناهگاه سنگی نزدیک کوهپایه خارج شد و با نگاهی عمیق و کاونده در اطراف، نفس عمیقی کشید.
ــ صدای گرازه، نترس طرف کوه نمیآن! سمت جنگلهای بلوطه.
بعد دوباره آن نگاه عجیب و پرحرفش را دوخت به منی که داشتم از این سرما و خشم و غصهی توامان میلرزیدم
ــ یکم دیگه تحمل کن، بارون که بند بیاد میریم.
توی خودم جمع شدم. عاصی شده بود از سکوتم و این را دستی که مرتب پشت گردنش را میفشرد، نشان میداد. لحظاتی بعد آرام برگشت. با همان چند لحظه ایستادن زیر باران خیس شده بود و کاپشنش روی شانههای من سنگینی میکرد. وقتی نشست روی زمین سرد و نزدیک به من، چشمانم را بستم و چانهام را چسباندم به سینهام، بعد هم با حرکت دست و تکان دادن شانهام، کاپشن او سقوط کرد روی زمین و نگاهش روی آن چرخید. منتظر ماندم حرفی بزند اما بهجای هر کلامی کاپشن را برداشت، به تن کشید و خیره به منظرهی خیس مقابلش زمزمه کرد:
ــ تو داری با خودت لج میکنی، نه من!
لرز بیشتری حالا به تن زخمیام نشسته بود. صدای باران و غرش آسمان ترسناک بودند توی این لحظهای که در آن گرفتار بودم.
ــ قهر کردی خواهر کوچولوی فرهاد؟
نمیدانستم چرا، اما قفل زبانم آنجایی شکست که مرا شبیه آن روزها، خواهر کوچولوی فرهاد صدا کرده بود.
ــ دلم میخواد باز برگردم به اون روزا که فقط خواهر کوچولوی فرهاد بودم و تو هم...
خیرهاش ماندم و او در سکوت و اخم منتظر ماند تا جملهام را تمام کنم. جملهای که حین ادا کردنش یک قطره اشک از گوشهی چشمانم سر خورد و خراش روی پوستم را سوزاند.
ــ اینقدر بیرحم نبودی!
تیرگی نگاه و غلظت اخمهایش که بیشتر شد، چشمهایم بیشتر سوخت و تنم بیشتر لرزید. وسط باران، توی جنگلهای بلوط زاگرس، کنار کسی اسیر شده بودم که دوستش داشتم ولی او دوست داشتن را بلد نبود.
ــ البته باید ببخشید که جسارت کردم استاد، من فقط شاگرد پردردسر شمام و حق ندارم اینطوری با شما حرف بزنم؛ حتی اگر مثل الان آسیب دیده باشم، حتی اگر ترسیده باشم و حتی اگر خیلی حالم بد باشه هم نباید به شما توهین کنم چون شما...
شبیه ماهی بیرونزده از تنگ آبی لرزیدم و جان دادم وقتی فاصلهی بینمان را پر کرد و با کشیدن تن مجروح من سمت خودش، سرم را محکم چسباند به سینهاش.صورتم از خیسی اشکها در امان نبود وقتی با التماس خواستم رهایم کند، چون من با خاطرهی این آغوش میمردم.
ــ ولم کن، ولم کن....
دستش محکمتر سرم را فشرد به تنش و صدایش گرفتهتر از وقتی بود که تمام سراشیبی را با سرعت پایین آمده بود تا من سقوطکرده را ببیند و ایمان بیاورد به سالم بودنم.
ــ هیش، هیچی نگو، اینقدر لجوج نباش، بذار آرومت کنم!
مشت کمجانم....
https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8
https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8
4610
Repost from خـیالَـــت…✨
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسندهی پروژه آخرین جاسوس🤩
داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست میکنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉
رمان آتشزاد، فانتزی و عاشقانه
برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
10400
Repost from خـیالَـــت…✨
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسندهی پروژه آخرین جاسوس🤩
داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست میکنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉
رمان آتشزاد، فانتزی و عاشقانه
برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
6600
Repost from N/a
_محمد کاچی واسه چیته؟
_ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟
نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد:
_عمه من یه کاری کردم!
_وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته .....
محمد بلند خندید:
_عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر...
_خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...
محمد باز خنده اش گرفت:
_عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه...
_برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس...
_یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟
_ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره .
اینبار مستانه خندید:
_به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال.
_بده رزا گوشی رو!
_بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا...
عمه مصرانه گفت:
_خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟
محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا دوخت و گفت:
_عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست...
و گوشی را به سمت رزا گرفت:
_بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه...
رزا گوشی را گرفت.
محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت:
_همش تقصیر محمده ... دیشب...
داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌
پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊
حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂
_میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده.
ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت:
_چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا.
عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید:
_چه خوب ... خب میشه مامانمم بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام.
ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد:
_اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد .
خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد.
چشمان دخترک گرد شد:
_جدا ؟! تو خیلی مهربونی !
و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت:
_می خوای به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟
ساواش قهقهه وار خندید:
_دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم.
_آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانمم آوردم.
_می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه.
سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت.
ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانهاش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟
لب گزید و زیر لب نالید:
_هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر خوب نمی بینی مادرت واسهات هزارتا آرزو داره.
صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید:
_ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه.
باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن .
سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد.
تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش را در گلو خفه کرد. اما صدای ساواش وحشتزدهاش کرد:
_عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂
یه #همخونهایطنززززوعاشقانه
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
قصهی #میخواهمحوایتباشم قصهی رزا و محمد ... قصهی ساواش و سمانهست.
عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۸۰ پارت داخل کانال گذاشته شده . داخلvip تقریبا رو به اتمامه
قصهی ما 😁😂 یه محمد داره که خیلی نجیبه و آقاست و یه ساواش داره که خیلی شیطون و شروره ...❌ حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃♀🏃
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
7400
Repost from N/a
- خانم محترم مگه اینجا مهدکودکه که انقدر دیر سر جلسه میاید؟
پاهای بهار در آستانهی ورود به اتاق کنفرانس خشک شد. باور نمیکرد! این آراز بود که اینگونه روبهروی کارمندان دیگر سرش فریاد کشید؟
نگاه همگان را که روی خود دید، لبهای وا رفتهاش را جمع کرد و به سختی پاسخ داد.
- ببخشید رئیس دیگه تکرار نمیشه! الان اگر اجازه بدید...
دست آراز روی میز نشست و با لحن بدتری باز او را راند.
- خیر اجازه نمیدم! بیرون تشریف داشته باشید تا بیام برای تسویه حساب صحبت کنیم!
پوزخند مهنوش که درست چسبیده به آراز نشسته بود، قلبش را میسوزاند. آراز برای او بود... بعد از آن همآغوشی دیشب...چطور میتوانست او را اخراج کند.
- چشم.
بغض مانند غدهی بدخیمی به گلویش چسبیده و صدایش را مرتعش کرده بود. در را بست و به سمت آبدارخانه پا تند کرد. چه ذلتی کشید! در صندلی کوچک ابدار خانه نشست و بیتوجه به موقعیتش گریه کرد. نمیدانست چقدر گذشت که با صدای مهنوش از جا پرید.
- هوی دختره...برو ببین آراز چیکارت داره! بالاخره ذات واقعی تو رو شناخت انگار! میخواد با یه اردنگی پرتت کنه بیرون!
زبانش حتی پیش این مار زهردار هم بسته بود دیگر. چه کردی با غرورش آراز؟ در اتاقش را کوبید و با سری پایین وارد شد.
- در خدمتم رئیس! باید برم حسابداری؟
آراز خشمگین و مضطرب خودکارش را روی میز میکوبید و به بهار نگاه نمیکرد.
- بیا بشین!
بهار امتناع کرد و جلو نرفت. باید عادت میکرد به دوری! همچنان لحنش را رسمی نگه داشت و مخالفت کرد.
- وقتتون رو نمیگیرم...فقط بگید...
با فریاد آراز از جا پرید و حرفش نصفه ماند.
- میگم بیا بشین!
چشمهی اشکش دوباره جوشید و بی حرف روی دور ترین مبل نشست.
- چرا دیر اومدی؟
چشمهای اشکی بهار از تعجب گرد شد. مگر وضعیت صبحش را ندید؟
- خودت که دیدی... حال جسمیم خوب نبود... درد داشتم.
پوزخند آراز را نمیشد نادیده گرفت.
- درد داشتی و استراحت کردی یا رفتی با اون نامزد سابقت دور دور؟
قلب بهار از این شک هزار تکه شد.
- چی میگی؟ کدوم نامزد کدوم دور دور؟
آراز با چهرهی برزخی از جا بلند شد و به سمتش رفت.
- دروغ نگو... صبح خودم دیدم برات پیامک زده که میخواد ببینتت!
بهار دست داخل کیفش کرد و چند برگه در آورد.
- میخوای بدونی کجا بودم که دیر اومدم؟ بیا...خوب نگاه کن! کسی که تا صبح لالایی عاشقانه برام خوند، کارش رو که تموم کرد ولم کرد و اومد به جلسه ش برسه!
کاغذ ها را به سینه ی آراز کوبید و جیغ زد.
- بیا...ببین! بعد از اولین تجربه با اون درد خودم تنها رفتم دکتر... چون کسی که دوسش دارم فقط کار و شرکتش رو دوست داره!
آراز بهت زده و پشیمان خواست به بهار نزدیک شود اما او نگذاشت. پس تمام گفتههای مهنوش غلط بود. دروغ گفت که بهار را با مرد دیگری دیده!
- نزدیکم نیا! دیگه نمیخوام ببینمت...
آراز اما مگر میگذاشت او برود، علارغم مخالفت هایش، در آغوشش گرفت.
- هیس... آروم باش...آروم باش من غلط کردم!
مدام موهای بهار را بوسید و حصار بازوانش را تنگ تر کرد.
- نمیری مگه نه؟ ولم نکنی بهار...ببخشید، فقط نرو!
https://t.me/+ldYcxYnCee40ZDk0
https://t.me/+ldYcxYnCee40ZDk0
https://t.me/+ldYcxYnCee40ZDk0
من بهارم…دختر نازپروده خانواده که بعد از مرگ پدرم فهمیدم توی یه دنیای پوشالی زندگی میکردم…
وقتی فهمیدم من دختر خوندهی اون خانواده بودم، کسی که سالها فکر میکردم خواهر و همخون منه از خونه پرتم کرد بیرون😔
مجبور شدم برم سراغ خانوادهی واقعیم
اونجا بود که اون مرد تخس رو دیدم…
آراز پسرعمهی جدی و خشنم که کل فامیل ازش حساب میبردن.
اون مدام بهم امر و نهی میکرد و حتی وادارم کرد توی شرکتش کار کنم
اما نمیدونستم دلم قراره براش سُر بخوره…
6800
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.