cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

“ پشت‌چشمان‌تـو | ملیسا حبیبی ”

﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️‍🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
38 303
المشتركون
-3924 ساعات
-2147 أيام
-75630 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

sticker.webp0.05 KB
Repost from N/a
#part554 با استرس وارد کلاس شدم و روی نزدیک ترین صندلی به میز استاد نشستم. بعد از دقایقی همهمه ی دانشجویان با ورود استاد به کلاس خاموش شد. سرم را پایین انداخته بودم، اما از گوشه ی چشم استاد نیما شایسته، همسر سابقم را می پاییدم. با اینکه خبری از لباس های اسپورت و جوان پسند سال ها پیشش نبود، اما در آن کت و شلوار رسمی همچنان جذاب به نظر می رسید. نمی دانم چقدر گذشت که با شنیدن اسمم از زبانش از جا پریدم. "جانم" ی که گفتم باعث خنده ی دانشجویان و پچ پچ هایشان شد. قبل تر ها، زمانی که هنوز همسرش بودم، جواب جانم گفتن هایم بوسه ای عاشقانه بود، اما حالا سرم را که بلند کردم، در کمال ناباوری دیدم که حتی نگاهم هم نمی کند. متلک دانشجویانی که می گفتند "نیومده دانشگاه عاشق استاد شده" آزارم می داد. با بغض به نیما چشم دوخته بودم و انتظار داشتم که مثل سال ها پیش، جواب بقیه را بدهد و اجازه ندهد بیش از این آزارم دهند، اما او بی توجه، بقیه ی حضور غیابش را انجام داد و تدریسش را هم شروع کرد. در تمام طول کلاس با نگاهم دنبالش می کردم، بدون آنکه چیزی از حرف هایش را بفهمم. زمانی هم که کلاس تمام شد اولین نفر بعد از نیما از کلاس خارج شدم. در نهایت زمانی که دیدم باز هم توجهی به من ندارد، قدم هایم را تند کردم تا بیش تر از آن گندی را که به زندگی ام زده بودم نبینم. من با ترک کردن مردی که عاشقانه هایش فراتر از افسانه های عاشقانه بود، بد باخته بودم! هنوز پا روی اولین پله نگذاشته بودم که صدایش به گوشم رسید. - صبر کنید خانوم تهرانی! با اینکه نگفته بود "آهویم" اما لبخند روی لبم نشست. به سمتش چرخیدم و این بار با تمام عشق و علاقه ام با آگاهی کامل از آنچه به زبان می آورم، گفتم: جانم؟! دندان هایش روی هم فشرده شد. - جانم و زهرمار! هرچیزی توی سرتونه بریزید بیرون خانوم تهرانی! لبخند از لب هایم پاک شد. - همین امروز میرید و این درس رو حذف می کنید. من حوصله ی حاشیه سازی ندارم! حرف های خودم را به خودم پس می داد... وقتی در کلاس هایش تمام توجهش به من بود و من می گفتم حوصله ی حاشیه سازی ندارم؟! ناباور پرسیدم: به من میگی شما؟! - همه چیز بین ما تموم شده. دلیلی برای صمیمیت نیست! پلک هایم را روی هم فشار دادم. عصبانی شدم. - من این درس رو حذف نمی کنم جناب شایسته! شما هم بهتره انقدر درگیر گذشته نباشید! از اینکه دست پیش گرفته بودم، خوشش نیامد. - مشخصه کی درگیر گذشته ست! جانم و... حرفش را قطع کردم. - فقط از روی عادته! نگاهی به سر تا پایم انداخت. - ببخشید که یادم رفته بود شما خیلی زود با مردها صمیمی میشید! طاقت نیاوردم و سیلی محکمی به گوشش زدم. جیغ زدم: نه بیش تر از تو که با کل دانشجوهات دوست بودی! صدای هین گفتن بقیه به گوشم رسید تازه متوجه شدم در سالن دورمان جمع شده اند و... https://t.me/+Ybrj8jo9pV9mNmFk نیما شایسته عاشق یکی از دانشجوهاش به نام آهو میشه و تموم تلاشش رو برای جلب توجه آهو می کنه، اما کل حواس آهو به حامده تا اینکه طی جریاناتی آهو با نیما ازدواج می کنه. اما این ازدواج تا زمانی دوام میاره که سر و کله ی حامد پیدا نشده. با اینکه نیما از آهو بیخبره، اما همچنان عاشقشه، تا اینکه بعد از چند سال آهو رو تو دانشگاه و کلاس خودش می بینه و...
إظهار الكل...
Repost from N/a
- خاله شورت نو نداری پام کنم؟ خاله سرش رو از توی کابینت بیرون اورد. از صبح پریود شده بود و حال نداشت‌ من اومده بودم کمکش. - شورت برا چیته؟ مگه نداری؟ - خاله از مدرسه اومدم هوا گرمه خیلی عرق کردم توش پر از خیسیه. چشماشو بست و با کلافگی روی مبل نشست. موهاش به هم ریخته بود و ارایش نداشت. ولی شوهرش مرد خوش قیافه ای بود. - برو توی اتاق خواب. تو کشوی لباس خوابام یه شورت قرمز هست. سیامک خریده بزرگه برام. باشه ای گفتم و به سمت اتاقش رفتم. خیلی به هم ریخته بود، کنار کمد زانو زدم و کشو رو باز کردم. با دیدن شورت و سوتینای نو و سکسی دهنم باز موند. - بایدم اینقدر داشته باشی، شوهرت سیامک جونه. هرشب هرشب... با اون کاندوماش. هوفی کشیدم و گشتم. بین این همه لباس اونو چطوری پیدا میکردم. سیامک خوش قیافه ترین مرد فامیل بود که دست گذاشت رو خاله ی من‌. ریزه ی میزه و معمولی‌. شلخته... خالم اصلا زنانگی بلد نبود من اینقدر واسش پست اینستاگرام میفرستادم تا یاد بگیره میگفت شما نسل جدید اعجوبه اید. ولی اخه اون شوهر رو باید نگه داشت. - پس کجاست این شورته، این همه لباس داره. اصلا به کارش میان. همشون نوان معلومه اصلا به سیامک نمیده. - افرین خوب گفتی. اون شورت هم توی کشوی بالاست. با شنیدن صدای کلفت سیامک نفسم رفت. اینجا چیکار میکرد. سریع ایستادم و برگشتم عقب. - س...سلام. ببخشید من نمیدونستم شما نرفتید. دستپاچه شدم و ایستادم. دست هاش رو توی جیب شلوار پارچه ایش فرو کرد. - تو تو اتاق خواب چی میخوای عطرین. - شورت. شورت میخوام. شورت خودم خیسه. بعد زدن این حرف احساس پشیمونی عمیقی کردم. خاک تو سرم. نیشخندی بهم زد و اومد جلو. - جدا؟ نشونم بده ببینم خیسیش رو. تنم به کمد چسبید و اون دستشو توی شلوار و شورتم فرستاد. انگشتاش که روی نازم کشیده شدن ناخوداگاه ناله کردم. - چه ابی انداخته. خالت خوابه، بیا یه حال بهت بدم کوچولو. قبل این که حرف بزنم منو روی تخت انداخت و... https://t.me/+hwUz2iww8zJmZmJk https://t.me/+hwUz2iww8zJmZmJk https://t.me/+hwUz2iww8zJmZmJk ❌شوهر خالش توی اتاق خواب با هفت پوزیشن می کنتش و..‌
إظهار الكل...
حـ‌ــ‌ـریـ‌ـ🔥ـ‌ـرِ تـ‌ـ‌‌‌‌ـنـ‌ـت

به قلم: راحله dm بزرگسال و اروتیک🔥 نویسنده‌ ی رمان های بیوهِ برادرم/ گیوا / گناهم باش‌و...

Repost from N/a
‍ -طلاقم بده... هر چه عذابم داد دم نزدم. اما خوابیدنش با زنی دیگر زیادی گران تمام شده بود که بی‌فکر چنین درخواستی کردم. ابروهایش بالا پرید. نگاهش پر از تمسخر شد و ثانیه ای بعد بلند خندید. در خود جمع شدم و سر به زیر انداختم. -طلاقت بدم؟! بری خونه‌ی کی؟ خونه‌ی فامیلی که طردت کردن؟ یا خونه‌ی ننه‌ای که شوهرش پیغام داده دور و برِ خوشیاشون پیدات نشه؟! باز هم تک‌خندی زد. -اولا طلاق واسه عقده، نه تو که صیغه‌امی اونم دو ساله. دوما باشه... سرم تیز بلند شد. غلطِ اضافه کرده بودم. با وجودِ جنینی که داشتم،  زیر زمینی که می‌گفت برای زندگی کردنم کرایه کرده، که هیچ. من به گوشه‌ای از باغ خانه هم رضایت می‌دادم. -باقی مدت صیغه و بخشیدم. حلالت. وا رفتم... ویران شدم و ریختم. -می‌رم دوش بگیرم. اومدم نباشی. از کنارم گذشت، اما لحظه‌ای مکث کرد و دست چکش را از جیبش بیرون  کشید. -مهرت چقدر بود؟ ده تومن؟ بیست می‌نویسم. حالش و ببری! نفس نمی‌کشیدم انگار. از گوشه‌ی چشم کیاشا، فامیل دور و شریک تجاری‌اش را دیدم که تازه از راه رسیده بود و نگاه حیرت‌ زده‌اش بینمان می‌چرخید. مثل هر روز با او آمده بود، یک قهوه بخورد و بعد برود. می‌گفت فنجان‌های قهوه‌ام برای سردر‌دهایش معجزه‌ هستند. او چک را روی اپن کوبید و رفت و من سرافکنده و ناچار ریز ریز اشک می‌ریختم. -وسایلت و جمع کن. می‌برمت یه چند روزی خونه‌ی خودم. با صدای خش‌دار کیاشا سر بلند ‌کردم و چانه‌ام از بی‌پناهی‌ام لرزید. -وسیله‌ای ندارم. چند روز او نگهم می‌داشت. باقی عمر را چه می‌کردم؟! با فکر کردن به بچه‌ای که شناسنامه نیاز داشت تند سر تکان دادم. -ممنون. اومد عذرخواهی می‌کنم. تند حرف زدم. تقصیر منه. پر از اخم نگاهم کرد. -لباست و بپوش راه بیفت. حرومه موندنت تو این خونه. نمی‌دانستم چکار کنم. راه به جایی نداشتم.  با بیست میلیون خانه‌ای نصیبم می‌شد؟ عذرخواهی می‌کردم با توجه به معشوقه‌ی جدیدش قبولم می‌کرد؟! -میای یا منتظر می‌مونی بیاد بندازتت بیرون؟! عجولانه دستم روی شکمم نشست. -من حامله‌ام. نمی‌دونه.  بفهمه نگهم می‌داره؟! شک داشتم بچه‌ی مرا بپذیرد. پلک‌هایش با عذاب روی هم افتاد و دلیلش را درک نکردم. -بچه‌ت مالِ من... خودتم... هوفی کرد. -راه می‌افتی یا نه؟! نگاهی به در بسته‌ی اتاقش انداختم و به همان سمت رفتم. یک قدم برداشته بودم که دستم را گرفت. -ماشین تو حیاطه.  نمی‌خواد بپوشی. با من میای ولی این مرد و تا آخر عمر فراموش می‌کنی. خودم می‌شم پدر بچه‌ت. بارداریتم تموم شد عقدت می‌کنم! با فکی منقبض نگاه از من گرفت و دستم را رها کرد. قلبم یک جور ناجوری تند می‌تپید. -آ... آخه این‌جوری بدون لباس آقا؟! با اخمی غلیظ پچ زد: -می‌خرم برات. راه بیفت... https://t.me/+-4fa77ZVroszN2Q0 https://t.me/+-4fa77ZVroszN2Q0 https://t.me/+-4fa77ZVroszN2Q0 https://t.me/+-4fa77ZVroszN2Q0 https://t.me/+-4fa77ZVroszN2Q0 https://t.me/+-4fa77ZVroszN2Q0 #عاشقانه #بزرگسال #ازدواج‌صوری
إظهار الكل...

Repost from N/a
_داداش…سرده خب…ماشین سخت گیر میاد…بذار ماهورم ببریم با خودمون… کوروش اخم کرده…بازوی ثنا را محکم میگیرد و سمت در می کشاند: _نمیخواد دلت واسه این بسوزه…زبونش زیادی دراز شده…یه کم سرما بکشه حالش جا میاد… زبان درازم را پای علاقه نداشتنم به رابطه گذاشته بود… پریود بودم و دلم سکس نمیخواست که در آخر هم به اجبار…با من خوابیده بود… خونریزی ام هزار برابر شده بود!!! از درد نمیتوانستم روی پاهایم بایستم… سمت ماشینش میرود و ثنا هم به دنبالش… لحظه ی آخر،تهدیدم میکند: _فقط دلم میخواد تو امتحان رانندگی قبول نشی…ببین چجوری هم خودتو هم کارتکستو جر بدم…پول اضافه ندارن حروم تو کنم هر جلسه… ثنا شرمنده نگاهم میکند و من با خجالت چشم می دزدم… از سرما در حال یخ زدنم و کوروش بیخیال نمیشود… هم من و هم ثنا امروز امتحان رانندگی داشتیم…هر دو در یک روز ثبت نام کرده بودیم… ولی من کجا و او کجا؟!!!! اویی که روزی چند ساعت با کوروش تمرین میکرد و منی که حتی پایم به جز ماشین آموزشی آموزشگاه کلاج هیچ ماشین دیگری را لمس نکرده بود!!! درد زیردلم…خونریزی زیاد…سرمای وسط زمستان…رمق از پاهایم برده بود اما باید میرفتم… شانسی برای قبولی نداشتم اما رفتنم بهتر بود تا نرفتنم… هنوز طول کوچه را طی نکرده بودم که خونریزی …سرگیجه ی وحشتناکی را دچارم میکند.. چشمانم سیاهی میرود و روی برف های سفت فرود می آیم… _خانوم چی شد؟!سُر خوردی؟!… سرمای زمین و رطوبتش…دل دردم را تشدید میکند اما جان ندارم که از جایم بلند شوم… حال بدم از بی مهریست… بی مهری مردی که جز او کسی را نداشتم… همانجا با همان حال بد اشک میریزم… _خانوم جاییت درد میکنه؟!… اشک هایم را از گونه پاک میکنم و دست زن را میگیرم: _میشه کمکم کنید بلند بشم؟!… به ماشینی که با سرعت سمتمان می آمد نگاه میکنم…دوباره خودش بود…ماشین کوروش… کنارمان ترمز میزند و ثنا هول کرده از ماشین پیاده میشود: _چی شد ماهور؟!…هیییی…پشت لباست خونیه… با چندش برف ها را می تکانم و سمت خانه برمیگردم…صدای کوروش در می آید… _ثنا کارتکستو بردار بیا بریم…هی…توام لباساتو عوض کن بیا میبرم توام… https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 دلش سوخته بود برایم…هزار بار گفته بودم که نمیخواهم…من از ترحم بیزارم… آرام لب میزنم: _نمیام… داخل می‌روم… صدای پیاده شدن و کوبیدن در ماشین را میشنوم… بی توجه به او سمت اتاق مثلا مشترکمان می‌روم…میبینم که به دنبالم می آید: _مگه با تو نیستم ولد چموش؟!… باید می ترسیدم اما دیگر نمیترسم… _گفتم نمیام ولم کن… چمدان کوچکم را روی تخت می اندازم…تنها دارایی ام در این خانه!!! چند تکه لباس…و تمام…چمدان را چنگ میزنم… او هم چمدان را چنگ میزند: _داری چه غلطی میکنی؟!… به عقب هلش میدهم اما دریغ از سانتی جا به جایی… _برو کنار میخوام برم… _تو غلط میکنی… به ستوه آمده بودم: _چیه من برم کسی نیست عقده هاتو روش خالی کنی؟!…دیگه نمیمونم کوروش…برو کنار… چمدان را گوشه ی اتاق پرت میکند: _بتمرگ سر جات… _مگه همه این کارارو نمیکنی که بذارم برم؟!خب الان دارم میرم…برو اونور از سر راهم… ثنا بالاخره وارد اتاق میشود: _دعوا نکنید…صداتون وسط کوچه‌س…زشته… کوروش روی تخت هولم میدهد همزمان با باز کردن دکمه های پیراهنش سمتم می آید: _ثنا برو بیرون… _آخه داداش… _گفتم برو… میرود و در را پشت سرش می بندد… با ترس به کوروش خیره میشوم…دوباره میخواست با من بخوابد؟!!!! دستش کش شلوارم را لمس میکند که با بغض و گریه لب میزنم: _نکن کوروش…درد دارم…خونریزی دارم…حالم خوب نیست… لبخند کمرنگی میزند و شلوارم را کامل پایین می کشد: _پدتو عوض میکنیم…میبرمت امتحان رانندگی… پارت واقعی😭😭😭👇🏼👇🏼👇🏼 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0 https://t.me/+a-TpCkY34LQzNTQ0
إظهار الكل...
👍 1
پارت 👆
إظهار الكل...
پارت 👆
إظهار الكل...
حالا چی کار کنیم شب عروسی اگه خانوادت دستمال بخوان؟ مامانت بفهمه آبرو واسم نمی‌ذاره کوهیار... کوهیار کتابش را کنار گذاشت و عینکش را جا به جا کرد. - قرار نیست کسی بفهمه، مگه نگفتی تاریخ عروسی رو با تاریخ پریودیت یکی کنیم؟! مها با استرس گوشه‌ی لبش را میجوید. - دور روز بیشتر نمونده من هنوز پریود نشدم. - خب هنوز دو روز دیگه وقت داری... درسته دیگه؟ میشی دیگه؟ - من استرسی که بشم عقب میفته پریودم... چه خاکی تو سرم کنم کوهیار... پریود نشم چی؟ کوهیار دلش برای این تب و تاب همسرش هم ضعف می‌رفت. برخاست و بغلش کرد. روی سرش بوسه‌ای کاشت و طبق گفته‌های روانشناسش سعی کرد آرامش کند. - هیچی نمیشه عزیزم، پریود نشدی هم من خودم یه کار می‌کنم نگران نباش عزیزدلم. فقط آروم باش... تا من هستم هیچ اتفاق بدی نمیفته. مها زانوهایش را بغل زده و گهواره وار تکان میخورد. کوهیار کاملا متوجه شد که او دارد باز دچار همان حالت‌های قدیمش میشود... همان حالت های پَنیک و استرس شدید پس از حادثه ای که بعد از اینکه همسر قبلی اش به خاطر اینکه قربانی تجاوز شده بود رهایش کرده بود میشد... - عشقم منو ببین... من کوهیارم... خب؟ گذشته تموم شده مها باشه؟ هر چی بوده گذشته. من اون دیوث بی‌همه کس نیستم که بخوام اذیتت کنم مها، باشه؟ من تا تهش کنارتم، تا ابد پیشتم. باشه؟ آروم باش عزیزم. مها همان طور تکان میخورد و زیر لب تکرار میکرد. - مامانت... مامانت اگه بفهمه من باکره نیستم... مامانت کوهیار... مامانت اگه بفهمه... کوهیار بغضش را قورت داد و محکم در آغوش گرفتش تا نتواند تکان بخورد. سرش را به سینه چسباند و بوسیدش. - مامان من هیچ کاری نمیکنه قربونت برم. اصلا خودم الان زنگ میزنم میگم شب عروسی حرف دستمال نزنه. خوبه؟ مها باز با استرس گفت: - بعد نمیگه چرا؟ بعد چی کوهیار؟ بعد نیمگه چرا؟ کوهیار موبایلش را برداشت و شماره مادرش را گرفت. - میگم ما قبلا کارمونو کردیم. مها با اشکهای جاری شده بر گونه نگاهش میکرد. مردانگی هنوز نمرده بود... کوهیار او را زنده کرده بود پس از آن خفت و خواری که شوهرش به او داد و با بی آبرویی ولش کرد. کوهیار واژه‌ی مرد را برایش معنی کرده بود. خواست حرفی بزند که مادر کوهیار تلفن را برداشت و کوهیار با لبخند بر لب و غم بر دل برای حال عشقش که هنوز آثار آن زخم کهنه بر روحش بود، به مادرش گفت: - سلام مامان، زنگ زدم مژدگونی بگیرم ازت... واسه عروست کاچی بیار، پسرت بالاخره دوماد شد! https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0 https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0 https://t.me/+nx01iMBe3fJmODc0
إظهار الكل...
👍 2
- به استاد بگو برات نوار بهداشتی بخره، خجالت نداره که دختر! ویان با شرم لب گزید: - زشته آخه... چطوری راجع به همچین مسئله خصوصی و زشتی باهاش حرف بزنم؟ پروانه که آن سوی خط بود گفت: - همچین میگی خصوصی و زشت انگار میخوای بگی برات کاندوم بخره بیاره! ویان هین بلندی کشید و چشم درشت کرد. - خاک به سرم... شما دختر شهریا قشنگ حیا رو خوردین آبرو رو تف کردین... ما اگه توی روستا حتی اسم شوهر قانونی و شرعی‌مونو بیاریم جلوی مردهای خانواده‌مون باید از شرم بمیریم... همه تف و لعنتمون میکنن... پروانه آزادانه می‌خندد و می‌گوید: - حالا نگفتم واقعا بگی کاندوم برات بخره که اینجوری داغ کردی دختر. یه نوار بهداشتی ساده‌ست. نکنه اینم توی روستاتون بد میدونن؟ ویان از شدت دل درد روی شکم خم شد و با ناله جواب داد: - آ.. ره... اصلا نباید هیچ مردی بفهمه پریود شدیم. اگه یه موقعی هم یکی بفهمه تا چند ماه دیگه نباید جلوش آفتابی بشی چون دیگه زمان عادت ماهانه‌تو فهمیده و این یعنی آخر بی‌حیایی... حتی اگه پدر یا برادرمون باشه... پروانه دلسوزانه جواب داد: - بمیرم برات... چقدر سخت بوده اونجا زندگی... خدا خیرِ استاد خسروشاهی رو بده که از اون جهنم نجاتت داد. ویان از درد نفسش داشت بند می آمد. - چی کار کنم پروانه؟ خیلی درد دارم... - بابا به استاد بگو دیگه. غریبه که نیست، پسرعموته! - نه... نمی‌تونم بهش بگم... زشته... روم نمی‌شه... - خب میخوای چی کار کنی؟ همه جا رو کثیف میکنی که دختر! - فعلا یکی از تی‌شرتامو تا زدم گذاشتم توی شورتم... روی سرامیکا هم نشستم که اگه خونریزیم زیاد بود یه موقع مبل و فرش کثیف نشه... فرش و مبلاش خیلی گرونن.... ناگهان هم زمان با باز شدن در، زیر شکم ویان تیر کشید و از شدت دردش موبایل از دستش افتاد و خودش هم روی زمین مچاله شد. وریا با دیدن این صحنه با نگرانی به سمت او دوید و کنارش روی سرامیک ها زانو زد. - چی شده ویان؟ ویان... صدای پروانه که داشت بلند بلند ویان را صدا میزد به گوش وریا رسید و چشمش به موبایل روشن او افتاد. روی اسپیکر گذاشتش و گفت: - شما کی هستی؟ چی به ویان گفتی که اینجوری روی زمین مچاله شده گریه میکنه؟ پروانه نفس راحتی کشید و جواب داد: - وای خداروشکر شما اومدین خونه استاد. من پروانه محبی هستم از دانشجوهاتون و البته دوست ویان جون. هرچند به ویان سفارش کرده بود در دانشگاه نباید کسی بفهمد که آنها با هم فامیل هستند و با هم زندگی میکنند ولی الان با این اوضاع وقت سرزنش کردن نبود. با اخم گفت: - خب خانم محبی، می‌شنوم! چی شده ویان؟ چی گفتین بهش که اینجوری به هم ریخته؟! - استاد من چیزی نگفتم... ویان حالش خوب نیست... - چشه؟! با اینکه به ویان میگفت خیلی راحت این قضیه را به استاد بگوید اما حالا خودش رویش نمیشد...  همان لحظه چشم وریا به لکه‌ی از خون افتاد که روی سرامیک ها مثل یک توپ تنیس مالیدع شده بود... - یا خدا... ویان... خانم محبی ویان چی شده؟ پروانه با من من گفت: - راستش... راستش ویان پریود شده... روش نمیشد به شما بگه... - باشه، ممنون که شما گفتید. تماس را قطع کرد و ویان را بلند کرد و یه آغوش گرفت. - آخه دختر خوب چرا روی سرامیکا دراز کشیدی. سرده دردتو بیشتر میکنه! ویان با گریه و خجالت پاهایش را ییشتر به هم چسباند و نالید: - اخه... نخواستم مبل و فرش ها کثیف بشن.. وریا با اخم گفت: - نوار بهداشتی نداری؟! برای همینه پس سرامیکا رد خون افتاده! اولا چرا به من نگفتی برات نوار بهداشتی بخرم؟ دوما مبل و فرش فدای یه تار موهات... سپس دست زیر زانوهای دخترک گذاشت و بلندش کرد که ویان از خجالت سر به سینه اش چسباند و گفت: - تو رو خدا منو بذارین زمین... لباساتون کثیف میشه... وریا روی موهایش را بوسید و لب زد: - خجالت نکش ویان ما محرمیم... اون صیغه محرمیت رو که یادت نرفته. من شوهرت محسوب میشم. باید همه چیزو بهم بگی. ببخش که ازت غافل بودم... ویان را روی کاناپه گذاشت و مهربانانه ادامه داد: - می‌رم برات نواربهداشتی و کاندوم بخرم. چشمان ویان درشت شد و به تته پته افتاد. - چــــــی؟ کـ... کا... وریا با لبخندی شیطنت آمیز چشمک زد: - نوار بهداشتی واسه این هفت روز که چراغ قرمزه، کاندوم واسه 23روز چراغ سبزه. زنمی خانم، زن استاد خسروشاهی! رابطه جنسی که داشته باشی درد پریودیت هم کم میشه عزیزم. https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0 https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0 https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0 https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0 https://t.me/+AsZTRvLN-dE2YzQ0 به نام خدا اینجا یه دختر روستایی ساده دل داریم و یه پسر شهری تخس اما غیرتی که دخترعمو پسرعمو هستن و استاد دانشجو هم هستن🌚 به خاطر یه ازدواج صوری مجبورن با هم زندگی کنن. 💍😉 شیطونیا و غیرتی بازیای استاد جذاااب‌مون خوندن داره😈🔥
إظهار الكل...
- گیلا بیا این کت من رو بگیر پشت مانتوت لکه خونه... گیلا از خجالت سرخ شد. اصلان با مردانگی‌ای که مختص خودش بود، سمتش آمد و بین شلوغی جمعیت حاضر در سالن، زیر گوشش گفت: - اشکال نداره... پیش میاد این چیزا. لازم نیست به خاطر طبیعی ترین طبیعت بدنت خجالت بکشی! گیلا اما احساس می‌کرد از گونه هایش آتش بیرون می‌زند. توان حرف زدن نداشت. اصلان با دیدن رنگ پریده‌اش، خودش کتش را درآورد و دور کمرش پیچید. سمت سرویس بهداشتی انتهای تالار راهنمایی‌اش کرد. - وسیله همراهت هست؟ گیلا با سری که از شدت خجالت سوت می‌کشید، گیج نگاهش کرد. اصلان لبش را با زبانش تر کرد و آرام ادامه داد: - منظورم نوار بهداشتیه... داری همراهت؟ گیلا بیش از پیش سرخ شد. با لکنت جواب داد: - را... راستش... نه. ندارم. گیلا با لحنی مردانه و حمایت گر گفت: - تو مگه تاریخ پریودیت و نمیدونی که نوار همراهت برنداشتی؟! دنیا سر به زیر و خجالتی، در حالی که از شدت شرم اشک در چشمانش حلقه زده بود، معذب گفت: - آخه... آخه سه چهار ماهه تاریخم بهم ریخته... اصلان از سهل انگاری دخترک عاصی شده تشر زد: - دکتر رفتی؟ سکوت و سر پایین افتاده‌ی دنیا خشمش را بیشتر کرد. یک قدم سمتش برداشت و زیر گوشش غرید: - د آخه مگه من مردم که نمیگی یه دکتر ببرمت؟ انقدر غریبم برات گیلا؟ تو توی خونه‌ی منی! مسئولیتت با منه! تمام قندهای رو به آب شدن در دل گیلا، ناگهان با شنیدن کلمه‌ی "مسئولیت" منجمد شدند. لب گزید. حرفی نداشت در قبال مسئولیت های قلنبه شده‌ی این مرد بزند. اصلان دست سمت صورتش برد و چانه‌اش را گرفت‌. با دقت خیره خیره نگاهش کرد و گفت: - صورتت هم جوش زده! احتمالا هورمونات نامیزونه... قبلا هم اینجوری شدی؟ - نه. اصلان بی حواس به چشم های گریزان دخترک گفت: - خودت و سرکوب میکنی واسه همینه! گیلا خنگ پرسید: - منظورتون چیه؟ - باید ارضا شی، وقتی حسات برانگیخته میشه و سرکوبشون می‌کنی؛ این میشه وضعیتت! چشم گیلا با شنیدن حرف مستقیم و پر تحکم اصلان گرد شد. و اصلان تیر خلاص را زد: - این دفعه پریودیت تموم شد میام اتاقت. درمانت فقط دست منه... https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.