cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

wandering_girl♥️👻

🩸اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من می دانم که هرگز به آرامش نخواهم رسید🩸 #دختر_سرگردان♥️ ژانر:جنایی ، معمایی ، عاشقانه، مافیایی🩸 پارت گذاری روزانه"به جز جمعه ها"♥️ Link: @wandering_girll

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
2 794
المشتركون
-824 ساعات
-637 أيام
-21830 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Wandering🔞girl♥️👻 #part526 #تیانا اگه بگم خوشم نیومد دروغ گفتم چون حرکتش خیلی قشنگ بود ولی دلیلش رو نفهمیدم که با اشاره خدمه رفتم سمت اتاق تا لباسمو عوض کنم و تو آیینه یه نگاه به آرایشم بندازم. به مهسا اشاره کردم که پشت سرم اومد و رفتیم داخل یه اتاق که دور تا دور آیینه بود و اول کتمو درآوردم و آویزون کردم و بعدش یه نگاه کلی به خودم انداختم تا خیالم راحت بشه. با مهسا رفتیم بیرون ولی آرتا و روشام و پیدا نکردیم پس دستشو گرفتم و از لای جمعیت رد شدیم که دیدم سر اولین میز وایستادن و دارن با مایکل حرف میزنن. رسیدیم سر میزشون و مایکل با دیدنم جا خورد و چشماش حالت عجیب غریبی پیدا کرد و آروم از رو صندلیش بلند شد و گفت: _My eyes are blinded by so much beauty, I'm really speechless. I had heard that Iranian girls are beautiful, but I didn't guess to this extent. (چشمام از این همه زیبایی کور شدن واقعا زبونم بند اومده شنیده بودم دخترای ایرانی زیبا هستن ولی در این حد رو حدس نمیزدم) بزور خودمو تحمل کردم تا فوش ندم و نگم زر نزن ولی خب آبرو داری کردم و فقط لبخند زورکی ای زدم و گفتم: +Thank you for your invitation And congratulations on a beautiful party (مرسی‌ لطف داری ممنون از دعوتت و مهمونی قشنگیه تبریک میگم) رو کرد سمت هممون و گفت: _Please sit down so that they can welcome you and introduce you to some people (خواهش میکنم بشینید تا بیان ازتون پذیرایی کنن و با چندنفر هم آشناتون کنم) بعد ازمون فاصله گرفت و بالاخره رفت ، سریع نشستم رو نزدیک ترین صندلی و پاهامو صاف کردم ، از وقتی اومدم همش نگاه خیره چندنفر و حس میکنم ولی نزدیک ترینش نگاه های آرتا بود .
إظهار الكل...
😍 31👍 5❤‍🔥 2
Wandering🔞girl♥️👻 #part525 #تیانا برای مشغول کردن خودم گوشیم درآوردم و رفتم تو اینستا و شروع کردم به چرخ زدن و عکسی که بالا از خودم گرفته بودم و استوری کردم و به پیامای بقیه جواب دادم . دیگه داشتم سرگیجه میگرفتم که گوشی رو خاموش کردم و ادامه مسیر و به بیرون زل زدم ولی دروغ چرا هر از چند گاهی هیز بازی درمیاوردم و به آرتا نگاه می کردم. مسیر‌ طولانی بود و حدودا نیم ساعت بعد وارد یه جاده پهن شد که دور تا دورش پر درختای بلند بود و از همینجا میتونم بگم معلومه که واقعا جای با کلاسی خواهد بود. ماشین تا آخر کوچه رفت و جلوی یه در خیلی بزرگ نگه داشت که بعد از چند ثانیه در باز شد و موقع ورود ماشین و چک کردن . بقیه راه و نتونستم ببینم چون تاریک شد و بعدش ماشین نگه داشت. چون نزدیک در نشسته بودم اولین نفر وقتی در و باز کردن من پیاده شدم و بقیه هم بعد از من ، هوففف همیشه از سنگ فرش متنفرم بودم چون پاشنه های کفشم میرفتن داخلش و هر آن امکان داشت پخش زمین بشم. پایین لباسمو گرفتم و اومدم حرکت کنم که دیدم آرتا وایستاده جلوم ، با سرم بهش اشاره کردم که چته؟! اونم با سرش به بغل اشاره کرد و خم شدم نگاه کردم که دیدم مهسا از بازوی روشام گرفته و داره راه میره . ریز ریز خندیدم که از چشمش‌ دور نموند و سریع پرسید: _به چی میخندی؟! +به تو چه آخه راهتو برو دستمو حلقه کردم دور بازوش و باهم راه رفتیم بقدری بزرگ و تجملاتی بود که هیچ نمیدونم چجوری‌ باید توصیفشون کنم. رسیدیم جلوی در که خدمه ها راهنمایی کردن مارو به داخل باغ اصلی ، باز خوبه فضا بسته نبود و مهمونی داخل باغ بود. با ججم زیادی از آدما روبه رو شدیم و یه آن آرتا دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش نزدیک کرد.
إظهار الكل...
👍 29❤‍🔥 5😭 4💔 1
Wandering🔞girl♥️👻 #part524 #تیانا کیف و باز کردم که دیدم دوتا کلت مینی مشکی گذاشتن داخلش ، یهو یادم افتاد که من با خودم کمربند رون پا آوردم. رفتم از داخل چمدون دوتا کمربندی که از دبی خریده بودم رو برداشتم و یکیشو دادم دست مهسا که متعجب نگاهم کرد. _چیکارش کنم اینو؟! +هیچی قلادست باید ببندی دور گردنت گم نشی یه وقت ، خب اسکل ببند دور رون پات دیگه. چشم غره ای نثارم کرد و با دقت نگاه کرد تا ببینه من چیکار میکنم. نشستم رو صندلی و لباسمو زدم کنار. کمربند و انداختم دور رون پام و اونقدری بالا بستم که دیده نشه بعدشم کلت و برداشتم و گذاشتم داخل جاش. مهسا هم نشست و دونه دونه کارارو انجام داد که موقع بستنش به مشکل خورد که کمکش کردم. +خب دیگه تموم شد بریم یه کت کوتاه برداشتم و پوشیدم تا راحت باشم تو راه و در اتاق و باز کردم و رفتم داخل راهرو. مهسا هم بعد من اومد که همون موقع در اتاق بغلی باز شد و اول روشام بعدم آرتا اومدن بیرون. کت شلوار مشکی همیشه اینقدر جذاب بود؟! سریع برگشتم و پشتمو بهشون کردم تا آبروم نره چون دلم میخواست تا صبح وایستم استایل آرتا رو نگاه کنم. جلوتر رفتم و دکمه آسانسور رو زدم و سعی کردم تو کل مسیر نگاهم بهش نیوفته چون از وقتی امروز صبح و دیروز تو اون شرایط دیدمش اختیار چشمام و رفتارم دیگه دست خودم نیست و اگه کنترل نکنم میشم یه تیانای هیز و بی شرم. سوار لیموزینی که مایکل فرستاده بود شدیم که از شانس قشنگم آرتا نه گذاشت نه برداشت دقیقا نشست رو به روم. داشتم کم کم عرق میکردم و حس می کردم داخل ماشین خیلی گرمه که باد خنک کولر و حس کردم و یه نفس عمیق‌ کشیدم .
إظهار الكل...
🔥 36👍 4
Wandering🔞girl♥️👻 #part523 #تیانا مهسا رفت در و باز کرد که یهو روشام پرید و از گردنش آویزون شد و گفت: _آها گرفتمت دهنم باز موند و بعد از چند ثانیه تازه فهمیدم چیشده و زدم زیر خنده ، بلند بلند میخندم با صدای خندم روشام توجهش به داخل اتاق جلب شد و وقتی منو رو به روش دید پشماش ریخت. _تیانا تو که اونجایی ، پس اینی که زیر دستمه... _منم الاغ یهو دستشو از دور گردن مهسا باز کرد و متعجب رفت عقب و ناباور گفت: _وای معذرت میخوام حالت خوبه ببخشید من فکر کردم اون تیانای احمقه نمیدونستم تو رو پیش مرگش میفرسته اهمیتی به حرفش ندادم و شروع کردم به خوردن غذام در آرامش و اونا دم در داشتن باهم دیگه لاس میزدن و منم از فرصت استفاده کردم و تا میتونستم خوردم و بعدش بلند شدم تا برم یکم بخوابم که مهسا همون موقع در و بست. _وای دختر قلبم اومد تو دهنم گفتم این روانی داره چیکار میکنه چرا داره خفم میکنه +چقدم تو بدت میاد نزدیکش باشه یهو جیغ خفه ای کشید که خندیدم و دراز کشیدم رو تخت با گوشیم واسه ساعت هفت و نیم ساعت گذاشتم و چشمامو بستم . با زنگ ساعت بیدار شدم و مستقیم رفتم حموم و بعدش که اومدم بیرون دیدم مهسا آرایش خودشو تموم کرده و منتظر منه. +نخوابیدی اصلا؟! _نه بابا بخوابم دیگه نمیتونم بلند شم واسه همین بیدار موندم و آماده شدم ،بیا سریع بشین تو رو هم آماده کنیم ساعت هشت شد سرمو تکون داد و نشستم پای میز و مهسا شروع به کار کرد و چون بیست دفعه تاکید کردم که سنگین نباشه آرایشم خیالم راحت بود. حدودا بعد بیست دقیقه گفت: _خب تموم شد پاشو لباستم بپوش بعد آیینه رو نگاه کن . همچیز تموم شد و بعد از پوشیدن کفشم رفتم جلو آیینه و به خودم نگاه کردم ، عالی بود ساده و باکلاس  همونطور که میخواستم . مهسا ام آماده شد و اومد بیرون ، مهسا برعکس من یه لباس سفید جذب کوتاه پوشیده بود که خیلی بهش میومد. یهو یاد اسلحه ها افتادم و رفتم کیفو از رو مبل آرودم و بازش کردم.
إظهار الكل...
❤‍🔥 37👍 2
Wandering🔞girl♥️👻 #part522 #تیانا چند دقیقه بدون حرف نگاهم کرد که حس کردم شاید ناراحت شده باشه ولی دو ثانیه بعدش بلند زد زیر خنده و صداش تو کل راهرو پخش شد. +هیشش آروم دیوونه یهو در اتاق روبه روایم باز شد یه پسر با بالا تنه لخت عصبی اومد بیرون و نمیدونم به چه زبونی داد و بیداد کرد _Was ist los, stellt ihr die ganze Einheit auf den Kopf, ihr verrückten Psychopathen seid ruhiger روشام و زدم کنار و عصبی رفتم جلوش و گفتم: +You have the courage to say all the things I don't know in what language you said them now, although I think you said them in German. (جرعت داری همه اونایی که نمیدونم به چه زبونی گفتی‌ رو بگو الان گرچه فکر کنم آلمانی گفتی) اومد جواب بده که روشام من و زد بغل و یه طرف لباسشو داد بالا و پسره وقتی چشمش بهش افتاد ترسید و به من چشم غره رفت و برگشت داخل. روشام گرفتم و چرخوندم و لباسشو زدم بالا که دیدم اسلحه گذاشته کمرش . +قضیه چیه؟! _اومده بودم همینو بگم نمیزارید که بعد خم شد و از‌ کنار در یه کیف کوچیک داد دستم و گفت: _اینارو یجوری با خودتون امشب داشته باشید کیف و تکون دادم و از صداش فهمیدم چیه. +اوکی یکاریش میکنم دیگه چیکار‌ داری؟! _هیچی دیگه همین آها بیا غذاهاتونم اومد ذوق زده کیف و گذاشتم داخل خونه و به پسره اشاره کردم میز و بیاره داخل اتاق. +خب پس اگه کاری نداری برو مزاحمم نشو فقط ساعت چند آماده باشیم؟! _ساعت هشت و نیم میبینمتون +هوفف الان ساعت شیشه پس‌ کی غذا بخوریم استراحت کنیم و آماده بشیم!! _دیگه مشکل خودته کوچولو دمپایمو پرت کردم سمتش که قشنگ خورد در باسنش و خندیدم و سریع در و بستم که صدای برخورد دمپایی با در بسته اومد . +مهسا بی‌زحمت دمپایی منو از‌جلو در میاری بعدشم مشغول گذاشتن غذا ها روی میز شدم.
إظهار الكل...
👍 41
Wandering🔞girl♥️👻 #part521 #تیانا فروشنده لباسو گذاشت داخل پاکت و بعد از حساب کردن با مهسا رفتیم بیرون تا کفش بگیریم که یادم افتاد طبقه وسط از یه کفش خوشم اومده بود. بدون وقت تلف کردم مستقیم رفتم همون طبقه کفش‌ پاشنه بلند مشکی ای که چشمم رو گرفته بود رو خریدم . +وای خسته شدم دیگه کاش برگردیم هتل _آره منم خیلی خوابم میاد بزار برم روشام و صدا کنم بهش بگم شیطون نزدیکش شدم و زدم به شونش و گفتم: +میبینم که داری باهاش صمیمی‌ میشی چشمکی زد و ازم فاصله گرفت منم رو اولین صندلی ای که دیدم خودمو لش کردم چون پاهام واقعا خسته شده بودن و اینجوری ادامه پیدا می کرد شب نمیتونستم کفش بپوشم. گوشیمو در آوردم و به ساعت نگاه کردم ، باورم نشد واسه همین چندبار‌ پلک زدم ولی عین واقعیت بود و ساعت پنج بعد از‌ ظهر شده و عجیب تر اینکه ما هنوز حتی نهارم نخوردیم زمان چقدر زود گذشت تو این مدت. بالاخره همه اومدن و برگشتیم هتل و چون داشتم از‌ گشنگی جون به عزرائیل میدادم زنگ زدم پایین و گفتم واسمون غذا بیارن و تو این فاصله لباسا و وسایل و چیدیم و آماده گذاشتیم و لوازم آرایشی‌ که قرار بود استفاده کنیمم آماده کردم چون قرار شد مهسا آرایشم کنه. خودمو پرت کردم رو مبل و زل زدم به بیرون که صدای در زدن اومد. _تیانااا +شنیدم من باز‌ میکنم سریع رفتم و در باز کردم به نیت اینکه غذاهامون اومده باشه ولی متاسفانه روشام بود و خورد تو ذوقم. خیلی بی‌حوصله گفتم: +چیه چته چی‌ میخوای _واا تیانا چرا اینقدر بی اعصاب شدی تو چیزی شده؟! +نخیر چیزی نشده قرار بود غذا بیاد واسمون ولی از شانس عنم تو اومدی
إظهار الكل...
😁 31👍 4
Wandering🔞girl♥️👻 #part520 #ِآرتا دکمه طبقه آخر و زدم که روشام و مهسا رو دم یه مغازه دیدم و رفتم سمتشون . +سلام اینجا چرا وایسادید ؟! _سلام خسته نباشید ، تیانا رفته داخل لباس ببینه منتظریم ببینیم بالاخره انتخاب میکنه یا نه روشام رفت جلوی یه مغازه و سریع مهسا رو صدا کرد _مهسا مهسا یه دقیقه بیا اینو ببین تو دختری سلیقت خوبه،  ببین بنظرت به من میاد. گرمم بود واسه همین رفتم داخل مغازه ای که مهسا گفت تیانا توشه ک نشستم رو مبل جلوی کولر گازی. _مهساااا ، مهساااا صدای تیانا اومد که داشت مهسا رو صدا می‌کرد ولی اونا اینجا نبودن و الکی داشت خودشو خسته می کرد. از بس صدا کرد فروشنده که پسر جوونی بود اومد بره سمت اتاق پرو که ناخودآگاه از جام بلند‌ شدم و نزاشتم بره داخل و خودم رفتم. نمیدونم چرا ولی تصور اینکه یکی بخواد تیانا رو موقع لباس پوشیدن ببینه عصبیم میکنه واسه همین ناخواسته بلند شدم. رفتم داخل اتاق پرو که پشتش به من بود و با دستش بندای پشت کمرش رو گرفته بود تا نیوفته. چشمم رو کمر سفیدش قفل شد و حرکت دستام ارادی نبود ، دستمو دراز کردم و بندای پشتشو گرفتم و خیلی با دقت شروع کردم به بستنشون. لجبازی می کرد ولی همین کاراشم از نظرم بامزه میومد و خنده ریزی رو روی لبم میاورد. موهاش که تکون می‌خورد و بوی عطرش پخش میشد تو اتاق داشت از پا مینداخت منو ولی یهو انگار یادم افتاد دارم چیکار میکنم به خودم اومدم و سفت لباسشو بستم و سریع از اونجا زدم بیرون تا هوای آزاد وارد ریه هام کنم. لباسمو تند تند تکون میدادم تا خنک بشم ولی انگار که تو کوره آتیش رفته باشم . رفتن داخل تراس مجتمع و تند تند نفس کشیدم. نکنه واقعا شیدا درست میگفت؟! یعنی نسبت به تیانا واقعا حس پیدا کردم؟!
إظهار الكل...
😍 34👍 5🔥 2😁 1
Wandering🔞girl♥️👻 #part519 #آرتا صبح زودتر از هتل زدم بیرون و رفتم هلدینگ مایکل نمیدونم چیکار داشت چون فقط دیروز بهم گفت فردا تنها بیا پیشم. رسیدم و بعد از دادن سوئيچ ماشین به نگهبان رفتم داخل و طبقه ای که گفته بود بیا رو زدم. طبقه شانزدهم وایستاد و وقتی رفتم داخل متوجه شدم که رستورانه. بهم اشاره کرد که برم سمت میزش ، چقدر این بچه بی ادبه آخه هیچی از احترام حالیش نیست. رسیدم به میزش و حداقل اینجا عقلش رسید و از رو صندلیش بلند شد . _Hi, welcome (سلام خوش اومدی) سرمو تکون دادم و بلافاصله نشستم که خدمه ها اومدن و وسایل صبحونه گذاشتن رو میز و رفتن. _I was very hungry and waited for you to come so we could start together (من یکی که خیلی گشنمه منتظر موندم تو بیای تا باهم شروع کنیم) +Okay, thank you, just as we eat, go to the main topic and tell me the main reason why you said to come here. (باشه مرسی‌ فقط همینطور که می خوریم برو سر اصل‌ مطلب و دلیل اصلی اینکه اینجا گفتی بیام رو بگو) یکم دست دست کرد و آخرسر گفت: _OK, let's get to the point I want to offer you cooperation (باشه میرم سر اصل مطلب میخوام بهت پیشنهاد همکاری بدم) دست از غذا خوردن برداشتم و متعجب پرسیدم: +Tell serious?! What cooperation can we have together?! (جدی میگی؟! ما چه همکاری ای میتونیم باهم داشته باشیم مگه؟!) با ذهن مشغول زدم بیرون و لوکیشن فروشگاهی که بچه ها رفتن و زدم تا برم پیششون. رسیدم و بعد از پارک کردن ماشین زنگ زدم به روشام تا ببینم کدوم طبقه ان.
إظهار الكل...
😍 25👍 3🍓 3
Wandering🔞girl♥️👻 #part518 #تیانا یهو خودمو کشیدم جلو و چون هنوز لباسم شل بود دستمو گذاشتم جلو سینم تا لباس نیوفته و اومدم برگردم عقب که سفت از کمرم گرفت. _آروم باش روانی منم +تو کدوم خری هس.. صبر کن ببینم این که صدای آرتاعه اون اینجا چیکار میکنه؟! +ولم کن ببینم واسه چی تو اومدی مهسا کجاست؟ _مهسا و روشام مغازه بغلی بودن از بس جیغ داد کردی داشتی آبرومو میبردی واسه همین مجبور شدم من بیام ، الانم کمتر سر و صدا کن برگرد ببندم این کوفتی رو برم. دیدم حق با اونه پس‌ ممانعتی نکردم مثل بچه آدم برگشتم گذاشتم کارشو بکنه. نفساش که می‌خورد به گردنم قلقلکم میومد و بزور‌ جلوی خودمو نگه داشتم که نخندم. کل اون چند دقیقه ای که باهم یجا بودیم واسم مثل چندین ساعت بود ، نفسم و حبس کرده بودم تا حرف مسخره ای نزنم ولی عجیب حس دگرگونی داشتم. _خب تموم شد +باشه مرسی میتونی بری _ااا جدا میخواستم وایسم در آوردنی کمکت کنم فکر کردم جدی میگه واسه همین سرمو چرخوندم فوش بدم بهش که وقتی قیافه پوکرشو دیدم فهمیدم داشته مسخرم میکرده. از اتاق پرو رفت بیرون و سریع یه نفس راحت کشیدم و تکیه دادم به دیوار و با دستام خودمو باد زدم ، هوفف چقدر گرم شد یهو. بهتر که شدم لباسو صاف کردم و رفتم بیرون تا داخل آیینه ببینم خودمو. _وای چقدر بهت میاد با صدای مهسا برگشتم عقب و دیدم فقط اون تنهاست . +مرسی ، کجا بودی تو؟! _روشام یه کفش دیده بود واسه خودش گفت بیا بریم نظر بده منم به ناچار رفتم خندیدم و گفتم: +آره به ناچار عوضی تو از خداته
إظهار الكل...
😁 30👍 3🔥 3
Wandering🔞girl♥️👻 #part517 #تیانا بعد از یکم گشتن داخل شهر برگشتیم هتل و قرار‌ شد فردا شب‌ بریم مهمونی و چون لباس نداشتیم قرار بر این شد که فردا صبح همگی بریم خرید تا چیزی‌ کم و کسر‌ نباشه. تا صبح با مهسا از بس ذوق داشتیم نتونستیم بخوابیم و دم دمای شیش صبح بود که تونستیم بالاخره یکم بخوابیم. با صدای ساعت گوشی از خواب بیدار شدم و مهسارم بیدار کردم ، زنگ زدم لابی تا صبحونه رو واسمون بیارن بالا تا وقت تلف نکنیم. به روشام پیامک زدم که ما آماده ایم و چند دقیقه بعدش صدای در اتاق اومد که فهمیدم روشام و آرتا ان پس کتونیم و پوشیدم و با مهسا رفتیم بیرون. +چرا تنهایی؟! _داداش جلوتر رفت گفت کار داریم ما میریم اونم میاد پیشمون تو فروشگاه بیاید بریم راننده منتظره. حرفی نزدیم و تو سکوت مسیر فروشگاه و طی کردیم که راننده جلوی یه مجتمع خیلی بزرگ و باکلاس نگه داشت ، همگی‌ پیاده شدیم و رفتیم داخل و تک تک مغازه هاش رو گشتیم. هنوز لباسی که چشمم رو بگیره پیدا نکرده بودم هرچی نباشه امشب شب مهمیه و سرنوشت ساز پس باید به بهترین شکل آماده بشیم تا تاثیر خوبی داشته باشیم. مهسا خریدش تکمیل شد و روشام گفت وایمیسته آرتا بیاد و باهم خرید کنن پس فقط من می‌مونم. رفتیم طبقه آخرش که دیگه آخراش بود که یهو از بیرون یه لباس مشکی‌ چشممو گرفت و بی برو برگرد رفتم داخل و به فروشنده گفتم که از ویترین اونو واسم از تن مانکن دربیاره. به مهسا و روشام اشاره کردم بیان اینجا تا من لباس و بپوشم و نگاه کنن. رفتم تو اتاق پرو و بعد از درآوردن لباسام و آویزون کردنشون شروع کردم به پوشیدن لباسه. یه لباس مشکی بلند که از رون چاک داره و پشتش بند بند بسته میشه و یقشم تا حدودی بازه. همچیز اوکی بود و مونده بود بندای پشت لباس مهسا رو صدا کردم تا بیاد و کمکم کنه ولی جوابی ازش نشنیدم. +مهسااااا ، مهسااااا هوف این اتاق پروم آیینه نداشت که پشتمو بتونم ببینم و خودم ببندم که خوشبختانه صدای باز شدن در اومد. +میومدی حالا شیش ساعته دارم صدات میکنم حنجرم پاره شد ، حالا ولش کن این بندای پشت لباسمو ببند واسم اینجا آیینه نبود نتونستم دستش رفت و بندای لباسو یکی یکی بست ولی حسی که این دست به بدنم منتقل می‌کرد عجیب با دستای مهسا فرق داشت...
إظهار الكل...
🔥 30😍 6👍 4🤯 4
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.