در جستجوی خورشید 𔘓˒˓ ֹ
روحِ ســـبز پری جنگل بهکنجِکوچیکهصندقچهیخاطراتپریکوچولوخوشاومدین
إظهار المزيد814
المشتركون
-824 ساعات
-237 أيام
-9630 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
꒰ 🎀🎀🎀❤️🎀🎀🎀 ꒱
صدای جروبحث خانواده شدت گرفته بود ، انگار تاریکی به درونشان دخول کرده بود .دوان دوان به سمت اتاقـش رفت و در را به آرامی بست ، نمیخواست توجهـشان را جلب و دعوای دیگری درست کند .
به سمت هدفونش رفت و بر روی گوش هایش گذاشت و چشمانش را بست ؛ تابحال به دیدنِ اقیانوس نرفته بود اما انگار روحش متعلق به آن بود . صدای امواج آب زندگی را به او میبخشیدن و یکی از دلایل ادامه ی حیات برایش بود .
کتاب را باز کرد ؛ بالاخره به دنیای موردِ علاقه اش وارد شده بود . روحش به کلمات و کتاب ها تعلق داشت . هربارکه کتابی میخواند ، انگار به خانه ی امنش باز گشته بود. ثانیه و دقیقه ها از دستش در رفته بود و غرق آن صدا و کلمات شده بود . روحِ مرده ی دخترک را میبوسیدند جوانه ی لبخند را به خاکِ خشک لبهایش هدیه میدادند .
سرش را بالا کرد و به پنجره ی اتاقش نگاهی انداخت ، هوا تاریک شده بود ؛ لبخند از روی لبش محو شد نه به خاطر اینکه شب شده است ، به دلیل اینکه به خانه ای به آن علاقه ای نداشت بازگشته است .
#دایانا_نوشت 🗝️
💘 11❤ 2🍓 1
Repost from N/a
⠀ ㅤ ࿙֒࿚࿙֒࿚ ⠀୨ 🕯 ୧⠀࿙֒࿚࿙֒࿚
در تمامِ مدت نبودنـش ، تنها کتابهایی رو داشتم که قبلا از کتابخانهای که بنده مسئولش بودم قرض گرفته بود ؛ سلیقه اش در کتاب هم مانندِ خودش دلنشین و آرامش بخش بود ؛ حتی وقتی هم به آنجا میآمد ، تنها نگاهمان بود که با یکدیگر ارتباط برقرار میکردند ؛ او نگاهی آرام داشت و من نگاهی عاشق . راستش را بخواهید ، تاحالا حتی یکبارهم درست ، همکلام نشده ایم اما من ، برای صدایِ نه چندان واضحـش هم دلتنگ هستم ، دلتنگِ روزهایی را هستم که از پلکانِ مدرسه به پایین میآمد تا به کلاسِ درسـش برسد . دلتنگِ آن امواجِ ملایم موهایش ، که همچون دریایی آرام میماند ، نه بیشتر .
کاش میآمد و بازهم درخواستِ دوبارهی آن کتابی را میکرد که دوستم به تازگی آن را به امانت گرفته بود . یک روز ،در هوای بهاری و گرم جلوی بوته ی گلی ایستاده بود ، میدانست که کندنـش آنهم بی اجازه کارِ درستی نیست ، اما در چشمانش تمامِ حرفهایش نهفته بود . یاد دارم روزی را که در دستانـش ، برای اولین قهوه و در تنش به جای پیراهنِ سفید ، خاکستری به تن داشت . تمامِ آن روزها مانندِ فیلمی جلوی چشمانم رد میشوند اما ، تو دیگر نیستی .
#دایانا_نوشت 🕯
💘 2
Repost from N/a
تابلوی نقاشی جلواش و رنگ ها شلخته در کنارش ریخته بودند . دیگر ذوقی برای کشیدنشان نداشت یا شاید بهتر است گفت ، دیگر گلی زنده ، برایِ رسم کردن وجود نداشت . گلِ سپید رنگ پژمرده شده بود مانند افکارش ؛ تمامِ گلبرگ ها بر روی زمین ریخته بودند مانند اشک های نقاش . در کنارِ دیوار اتاق تیکه داد و سرش را میانِ پاهایش فرو برد ، دیگر ذهنِ آشفته اش اجازه ی وارد شدن نور را نمیداد . دقیقه ها را به همان گونه سپری کرد که یکدفعه درِ اتاق باز شد ؛ دخترِ کوچکش بود . دخترکِ مهربان در کنارِ پدرش نشست و دستِ کوچکش را به روی پای او گذاشت . کلمات یکی یکی از دهانش خارج میشدند که همین باعثِ نگاه کردنِ مرد به دخترش شد . شیرینی زندگیاش آمده بود ، شخصی که شاید کوچک اما قلبی به وسعت دریا داشت . او با تمامِ ریز بودنش به سخنانِ بیهودهی پدرش گوش سپرده بود ، قلبی دوم برایش بود و تکیهگاهی امن . دیدنِ لبخند فرشتهی نازش باعثِ ورود آن درخشش و گرما در قلبِ سردش شد . تنها او را داشت ، بعد از درگذشت همسرش تنها تکه ای از جانش باقی مانده بود که او هم ... مانند مادرش فرشته ای فرستاده به زمین بود . گلِ سپیدش دوباره زنده شده بود اما ، به جای آن تک شاخه ؛ دشتی پر از آن جلویش ظاهر شده بود .
#دایانا_نوشت 🕯
❤ 3💘 2
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.