cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

ترجمـہ‌های آدُر🔥

. اروتیک و ممنوعه🔞 .

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
9 772
المشتركون
-2324 ساعات
-1137 أيام
-58630 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

sticker.webp0.06 KB
Repost from N/a
Photo unavailable
همیشه دوست داشتم بعد از مردنم جسدم را بسوزونند بی حوصله نگاهم کرد -من فکر می کردم چون عاشق تاریخ مصری باید مومیایی ات کنم -یه دور از جون از دهنت در نیاداااااا -شتری که پشت در خونه همه می خوابه آهی کشیدم -از موضوع بحث خارج نشیم ،دوست دارم مردی که عاشقمِ خاکسترم رو ببره تموم اون جاهایی که دو نفری با هم خاطره داریم -به یه شرط ضربه ای به بازویش زدم که نفسم از درد برید -چرا مثل سنگ سفتی ؟ دستش را مشت کرد و بازویش را به رخ کشید -حال می کنی هیکل رو ادایش را در آوردم -آدم برای زنی که عاشقشه شرط میزاره -این یکی رو شرمنده ،فکر کن اگر فردا بیفتی و بمیری کلی تو زحمت میافتم که جنازه ات رو بدزدم و آتیش بزنم تازه …، -وقتی اینجوری میگی چه ترسناک به نظر میرسه انگار باهام خصومت داری -شرطم این که …… https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
إظهار الكل...
Repost from N/a
-اگر بفهمن یواشکی اومدیم کیش و گولشون زدیم چی میشه؟ روی صورت دخترک خم شد و بازدم گرمشو رها کرد که تنش گُر گرفت -میدونی چی میشه عمرم؟ زودتر مال من میشی.... بی دردسر مال من میشی! صورت کیارا از خجالت سرخ شد و لب زدم : اگه فریدون خان بفهمه چی....؟ سوران اگه تو نباشی منو میکُشه! دستش بند کمر کیارا شد دخترک زیادی لوند بود که اینطور افسار دلش را به دست گرفته بود موهای چسبیده به گردن و پیشانی اش را با حوصله کنار زد و گفت : -به پدربزرگم میگم عاشق دختری شدم که از وقتی یادمه مراقبش بودم... میگم از همون موقع که سه سالش بود یواشکی از زیر زمین میومد توی باغ که تاب بازی کنه فهمیدم باید مال من باشه سر روی سینه‌ی ستبر سوران گذاشت و گفت : تو نور چشم فریدون خان و من دختر خدمتکارِ عمارت... زیادی وصله ی ناجورم دور از نگاه کیارا، کلافه مردمک چشمش رو چرخوند -دیره واسه فکر کردن به این چیزا. من تو رو همینجوری خواستمت کیارا فرقی نمیکنه دختر پادشاه باشی یا خدمتکار! بود.... اتفاقا بیشتر شبیه دختر پادشاه بود  که وقتی به دنیا اومد دزدیده بودنش تا از افسون انتقام بگیرند سوران بی خبر از فریدون خان دست به کار شده بود تا از کیارا تاوان زنده زنده سوختن پدر و مادرش را بگیرد افسون... مادر کیارا بخاطر عشق کهنه اش دست به جنایت بزرگی زده بود که فکرش را نمیکرد لو رفته باشد کیارای ۱۷ ساله خام چرب زبانی سوران شد که دست و پایش شل شد در خوابش هم نمیدید که وارث کیهانی ها عاشقش بشود! تنش را به سوران سپرد تا بتازد و دخترانگی‌هایش را به تاراج ببرد از زیرزمین نمور عمارت فرار کرده بود به خیال این که یک هفته بعد به عنوان همسر سوران پا به عمارت میگذارد و کسی جرات ندارد کمتر از گل به او بگوید! دیگر خبری از تنبیه و کتک و گرسنگی نبود سوران تن ظریفش را احاطه کرده بود و کیارا از درد و لذت و هیجان پیچ و تاب میخورد کیارا که از حال رفت، سوران ضربه ی آخر را زد و از تخت بلند شد نگاهی به تن برهنه و خون جاری شده روی تخت انداخت آب دهانش را روی خط بین سینه ی کیارا انداخت و لب زد : مبادا فکر کنی انتقام سوران فقط گرفتن بکارتت بوده! توله سگ اون هرزه باید روزی هزار بار آرزوی مرگ کنه لباس‌هایش را تن کرد و موبایلش را چنگ زد شماره ی شهاب را گرفت و گفت : من کارم تمومه. بیاین ویلا همین! بقیه اش را شهاب خوب میدانست کمتر از ده دقیقه بعد از صدای زنگ پلک‌های کیارا پرید و سوران پوزخند زد تا صبح لذت میبرد از جیغ های دردناک کیارا شهاب و سه مرد دیگه وارد شدند و سوران گفت: -میخوام بهتون حال بدم... هرکار میتونین باهاش بکنین شهاب نگاهی به کیارای برهنه انداخت و جلو رفت رو به سوران پرسید : تا کی میمونی؟ سوران نیم نگاهی به ساعت انداخت و گفت : ساعت سه پرواز دارم. میخوام وقتی رسیدم عکس و فیلم بدن غرق خونش روی گوشیم باشه نگاه وحشت زده ی کیارا روی ۵ مرد حریص چرخید و مات سوران ماند چه خبر بود اینجا؟ سوران از کدام رفتن حرف میزد وقتی قول داده بود تا ابد کنارش بماند؟؟ خواست تنش را با ملحفه بپوشاند که مردی دستش را چنگ زد و گفت : سه تا قرص خوردم که تا صبح پاره ات کنم هرزه! به آنی به تنش هجوم بردند و سوران با لذت تماشا میکرد کیارا جیغ کشید: سوراااااان... تو رو خدا.... کمـــــــــــــــک سوران سیگاری آتش زد و گفت : خوش بگذره بهت کوچولو! جیغ گوش خراش کیارا ویلا را پر کرده بود و سوران فکر میکرد به جیغ های مادرش سوختن دردش بیشتر بود یا تجاوز ۴ نفر؟ پدرش چه حالی داشت وقتی جلوی چشمش زنش را لخت کردند و افسون دستور تجاوز به نیلوفر پاکدامن را داده بود دستش از حرص مشت شد و فریاد زد : شهـــــــــــــــــاب... صداها خاموش شد و همه منتظر حرف سوران بودند کیارا آرزو میکرد سوران منصرف شده باشد و نجاتش بدهد شهاب اما خوب میدانست نقشه ای وحشتناک تر از قبل برای کیارا کشیده سوران سمت در حرکت کرد و پشت به معرکه‌ی روی تخت، گفت : -هر بار که ارضا شد یه انگشت ازش قطع کن... آدرس خونه‌ی افسون رو واست میفرستم.... میخوام هر بار یه تیکه از دخترشو بعد از ۱۷ سال ببینه‌‌.... تا وقتی که بیاد بالا سر جنازه‌اش..... https://t.me/+StPyf09RiTA3NzBk https://t.me/+StPyf09RiTA3NzBk https://t.me/+StPyf09RiTA3NzBk https://t.me/+StPyf09RiTA3NzBk #پارت‌واقعی ❌❌کپی‌ممنوع‌❌❌
إظهار الكل...
ســـ🔥ــــورانـــــــ

به قلم سارال مختاری 🌙 رمان‌های منتشر شده از نویسنده 👇🏻 @saralnovels کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع❌️ تا انتها رایگان 🤍

Repost from N/a
- ما هرکسی رو به دارک روم راه نمیدیم لیدی، اون اسکلی که باهاش اومدی هنوز قوانین بازی رو خوب نمی‌دونه وگرنه ما اینجا عروسک بازی نمی‌کنیم! پوزخندی بهش زدم. آدامسم رو گوشه دهنم نگه داشتم و گفتم: تو کی باشی که قانون بازیو به من بگی؟ خودت هنوز تو کف عروسکات موندی! با اشاره‌ی مردی که گوشه‌ی سالن ایستاده بود، دهنش رو بست. مرد جلو اومد و همون‌طور که دود سیگارش رو بیرون می‌داد آروم گفت: ما اینجا برای ورود به دارک روم دعوت نامه می‌خوایم خانوم کوچولو. اگه یه تیکه کاغذ سفید از میزبانت بدی، ممنونتم هستیم! ابرومو بالا انداختم. - عا قربون آدم چیز فهم. منو شهاب دعوت کرده، تیم گوزن! مرد با اشاره‌ی دست به بادیگارداش، چشمکی به من زد و گفت: از این طرف خانوم زیبا! چیزی از بازی نمی‌دونستم. من برای بردن اومده بودم، برای همون جایزه‌‌ی تپلی که شهاب قولش رو داده بود! پشت سرش وارد راهروی تاریکی شدم که فقط با شب‌تاب‌های کوچیک، روشن شده بود. هر دیواری که می‌دیدم سیاه رنگ بود. تنها چیز روشن توی اتاق، خودم بودم! با کنجکاوی پشت سر مرد حرکت کردم. با باز شدن در چوبی کنده‌کاری شده، فهمیدم بالاخره به مقصد رسیدیم. نگاهم رو به اتاق خالی که فقط یه نیمکت چوبی کنارش بود دادم و گفتم: اینجا بیشتر شبیه مرده شور خونه‌است! صدای نیشخند مرد، تردید رو توی دلم بیشتر می‌کرد! - فکر کردی شهاب تو رو میاورد کاخ نیاوران؟ اینجا باهات خیلی کار داریم خانوم زیبا. فقط امیدوارم مثل صدتای قبلی، تسلیم عزراییل نشی! با صدای بسته شدن در به خودم اومدم. کوله‌ام رو به تنم فشردم. دارک روم، همین بود! ناخودآگاه ترس غیرقابل وصفی توی وجودم شکل گرفته بود. صدای جیغ و خنده و آهنگ یه عده دختر و پسر میومد اما، من نگران بازی بودم که نمی‌دونستم چیه! با باز شدن در، ترسیده سرم رو برگردوندم. دیدن یه عده زن با لباس‌های باز و آرایش‌های فجیع، واقعیت رو کوبوند تو صورتم. زن با نیشخند جلو اومد و آروم گفت: فکر کنم این بچه گربه هنوز با قوانین بازی آشنا نیست. بهتره از ساده‌ترین چیزها شروع کنیم... تا دستش رو آورد سمت لباسم، بلند جیغ زدم: دست بهم بزنی پاره‌ات می‌کنم! صدای قهقهه خنده‌اشون بلند شد. دختر جوون‌تری با رژ قرمز جلو اومد و گفت: فکر کنم باید طناب بیاریم... صدای مردی که از بیسیم بسته به کمر یکیشون بلند شد، من رو تا مرز سکته کردن پیش برد... - آقا دستور دادن دختره رو ببریم عمارت. خش روی دختره نیوفته که امشب مهمون آقاست! با شنیدن صدای مرد، شروع کردم به دست و پا زدن. بین اون همه دختر کاربلد، من فقط چنگ مینداختم. بلند جیغ می‌زدم و به شهاب فحش می‌دادم: شهاب کثافت، کدوم گوری هستی...ولم کن زنیکه...دستت رو از رو موهام بردا... نفهمیدم چی‌شد اما ضربه‌ای که به سرم خورد و همه چی سیاه شد... https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 با سردرد عجیبی چشمام رو باز کردم. روی تخت گرم و نرمی خوابیده بودم. باد ملایم کولر، پوستم رو حسابی جلا می‌داد. خواستم دستم رو به موهای تو صورتم بکشم که با دیدن دستبندی که به دستام بسته شده، متعجب نیم خیز شدم. دستبند فلزی هر دو دستم رو به تاج تخت بسته بود و من با یه لباس کوتاه، وسط یه اتاق تاریک خوابیده بودم. ترسیده خواستم جیغ بزنم که سایه‌ای رو به روم، من رو از جیغ زدن محروم کرد. سایه‌ای که می‌تونستم فیلتر سرخ رنگ سیگارش رو ببینم و بعد، صدای بمی که تو گوشم زنگ خورد: - به خونه خوش اومدی...
إظهار الكل...
Repost from N/a
- حالیت نیست حامله‌ای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف می‌شستی؟ نمیگی‌ سرما می‌خوره بچه؟ احمقی؟ از کلام پر از سرزنشش به گریه می‌افتم: - بچه‌م از صبح #لگد نمی‌زنه آمین... منو ببر بیمارستان! با رنگِ پریده و بی جان هق می‌زنم و او از پشت میز بلند می‌شود... نگاهش اول به شکم برآمده‌ام می‌افتد و بعد، به چشمانم: - باز خودتو زدی به موش‌مردگی؟ دلم آتش می‌گیرد و همزمان تیر بدی از کمرم می‌گذرد: - آمین... هر کاری بگم می‌کنم... لطفا... لطفا بچه‌مو نجات بده! خودکار در دستش را روی ورقه‌ها رها می‌کند: - از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟ زانوهایم می‌لرزند: - خودت گفتی... خودت گفتی که... که فقط به اسم زنتم! خودت گفتی که تو این خونه با یه خدمتکار فرقی ندارم... خودت گفتی نامرد! با خشم داد می‌زند: - #دهنتو ببند! از درد و فریادش نفس می‌برم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند و بازوهایم را می‌گیرد: - برو دعا کن یه مو از سر بچه‌م کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته! "#بچه‌م"... حتی یک کلمه به من اشاره نمی‌کند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست... - تیشرتت و دربیار! میان آن همه درد، با ترس نگاهش می‌کنم: - چ... چرا؟ از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگین‌تر می‌شود: - نمی‌خوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس می‌خوای بری بیمارستان؟ و امان نمی‌دهد... یکی از تیشرت‌های خودش را از کشو بیرون می‌کشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم می‌گذارد و آن را بالا می‌کشد... چشم می‌بندم و چنان لبم را گاز می‌گیرم که لبم خون می‌افتد. - #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟ توجه‌اش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه می‌کند: - خیلی... نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم می‌رسد، می‌گوید: - بهت گفتم هیچی مهم‌تر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟ دلم برای جوجه گفتن‌هایش یک ذره شده بود! - گفتی... کاش‌... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم... رنگ نگاهش عوض می‌شود: - #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان! حرف‌های تلخ و توهین‌هایش توانم را ذره ذره کم می‌کنند... سرم گیج می‌رود. قدم اول را که برمی‌دارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم می‌برد و روی دست بلندم می‌کند: - سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن... او با تمام توانش می‌دود و من به سختی از میان پلک‌های نیمه‌بازم نگاهش می‌کنم: - من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم! سیب گلویش پایین می‌رود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا می‌دود: - فرصت خوبیه... نه؟ خوب می‌دونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و می‌خوای تا داغه بچسبونی؟ او خبر ندارد... از وضعیتم خبر ندارد! حتی از قند بارداری‌ام و تمام آن انسولین‌هایی که بی‌خبر از او می‌زدم... - اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟ از میان دندان‌هایش جواب می‌دهد: - دهنتو ببند... و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم می‌خندم: - میشه... میشه به بچه‌م نگی با... با مادرش چطور بودی؟ وارد حیاط می‌شود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس می‌کنم و چشم می‌بندم... لب‌هایم نیمه‌جان تکان می‌خورند: - واسه‌... واسه بچه‌م... پدری کن #کاپیتان! و آخرین چیزی که می‌شنوم، فریاد پردردش است: - سوگل! https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 پا به پای برانکارد می‌دود و بی‌توجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک می‌ریزد: - دکتر... تو رو خدا زن و بچه‌م رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم... برانکارد وارد اتاق عمل می‌شود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون می‌فرستد: - خانومتون قند بارداری دارن... فعالیت زیاد و استرس براشون سم بوده! بهشون گفته بودم که نباید کار به اینجا بکشه... با این وضعیت، احتمال اینکه مادر رو از دست بدیم زیاده! دعا کنید... و وارد اتاق عمل می‌شود و آمین همان جا زانو خم می‌کند: - من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجه‌ی من؟ https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 ظرفیت جوین محدود‼️👆
إظهار الكل...
sticker.webp0.06 KB
Repost from N/a
Photo unavailable
همیشه دوست داشتم بعد از مردنم جسدم را بسوزونند بی حوصله نگاهم کرد -من فکر می کردم چون عاشق تاریخ مصری باید مومیایی ات کنم -یه دور از جون از دهنت در نیاداااااا -شتری که پشت در خونه همه می خوابه آهی کشیدم -از موضوع بحث خارج نشیم ،دوست دارم مردی که عاشقمِ خاکسترم رو ببره تموم اون جاهایی که دو نفری با هم خاطره داریم -به یه شرط ضربه ای به بازویش زدم که نفسم از درد برید -چرا مثل سنگ سفتی ؟ دستش را مشت کرد و بازویش را به رخ کشید -حال می کنی هیکل رو ادایش را در آوردم -آدم برای زنی که عاشقشه شرط میزاره -این یکی رو شرمنده ،فکر کن اگر فردا بیفتی و بمیری کلی تو زحمت میافتم که جنازه ات رو بدزدم و آتیش بزنم تازه …، -وقتی اینجوری میگی چه ترسناک به نظر میرسه انگار باهام خصومت داری -شرطم این که …… https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
إظهار الكل...
Repost from N/a
- ما هرکسی رو به دارک روم راه نمیدیم لیدی، اون اسکلی که باهاش اومدی هنوز قوانین بازی رو خوب نمی‌دونه وگرنه ما اینجا عروسک بازی نمی‌کنیم! پوزخندی بهش زدم. آدامسم رو گوشه دهنم نگه داشتم و گفتم: تو کی باشی که قانون بازیو به من بگی؟ خودت هنوز تو کف عروسکات موندی! با اشاره‌ی مردی که گوشه‌ی سالن ایستاده بود، دهنش رو بست. مرد جلو اومد و همون‌طور که دود سیگارش رو بیرون می‌داد آروم گفت: ما اینجا برای ورود به دارک روم دعوت نامه می‌خوایم خانوم کوچولو. اگه یه تیکه کاغذ سفید از میزبانت بدی، ممنونتم هستیم! ابرومو بالا انداختم. - عا قربون آدم چیز فهم. منو شهاب دعوت کرده، تیم گوزن! مرد با اشاره‌ی دست به بادیگارداش، چشمکی به من زد و گفت: از این طرف خانوم زیبا! چیزی از بازی نمی‌دونستم. من برای بردن اومده بودم، برای همون جایزه‌‌ی تپلی که شهاب قولش رو داده بود! پشت سرش وارد راهروی تاریکی شدم که فقط با شب‌تاب‌های کوچیک، روشن شده بود. هر دیواری که می‌دیدم سیاه رنگ بود. تنها چیز روشن توی اتاق، خودم بودم! با کنجکاوی پشت سر مرد حرکت کردم. با باز شدن در چوبی کنده‌کاری شده، فهمیدم بالاخره به مقصد رسیدیم. نگاهم رو به اتاق خالی که فقط یه نیمکت چوبی کنارش بود دادم و گفتم: اینجا بیشتر شبیه مرده شور خونه‌است! صدای نیشخند مرد، تردید رو توی دلم بیشتر می‌کرد! - فکر کردی شهاب تو رو میاورد کاخ نیاوران؟ اینجا باهات خیلی کار داریم خانوم زیبا. فقط امیدوارم مثل صدتای قبلی، تسلیم عزراییل نشی! با صدای بسته شدن در به خودم اومدم. کوله‌ام رو به تنم فشردم. دارک روم، همین بود! ناخودآگاه ترس غیرقابل وصفی توی وجودم شکل گرفته بود. صدای جیغ و خنده و آهنگ یه عده دختر و پسر میومد اما، من نگران بازی بودم که نمی‌دونستم چیه! با باز شدن در، ترسیده سرم رو برگردوندم. دیدن یه عده زن با لباس‌های باز و آرایش‌های فجیع، واقعیت رو کوبوند تو صورتم. زن با نیشخند جلو اومد و آروم گفت: فکر کنم این بچه گربه هنوز با قوانین بازی آشنا نیست. بهتره از ساده‌ترین چیزها شروع کنیم... تا دستش رو آورد سمت لباسم، بلند جیغ زدم: دست بهم بزنی پاره‌ات می‌کنم! صدای قهقهه خنده‌اشون بلند شد. دختر جوون‌تری با رژ قرمز جلو اومد و گفت: فکر کنم باید طناب بیاریم... صدای مردی که از بیسیم بسته به کمر یکیشون بلند شد، من رو تا مرز سکته کردن پیش برد... - آقا دستور دادن دختره رو ببریم عمارت. خش روی دختره نیوفته که امشب مهمون آقاست! با شنیدن صدای مرد، شروع کردم به دست و پا زدن. بین اون همه دختر کاربلد، من فقط چنگ مینداختم. بلند جیغ می‌زدم و به شهاب فحش می‌دادم: شهاب کثافت، کدوم گوری هستی...ولم کن زنیکه...دستت رو از رو موهام بردا... نفهمیدم چی‌شد اما ضربه‌ای که به سرم خورد و همه چی سیاه شد... https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 با سردرد عجیبی چشمام رو باز کردم. روی تخت گرم و نرمی خوابیده بودم. باد ملایم کولر، پوستم رو حسابی جلا می‌داد. خواستم دستم رو به موهای تو صورتم بکشم که با دیدن دستبندی که به دستام بسته شده، متعجب نیم خیز شدم. دستبند فلزی هر دو دستم رو به تاج تخت بسته بود و من با یه لباس کوتاه، وسط یه اتاق تاریک خوابیده بودم. ترسیده خواستم جیغ بزنم که سایه‌ای رو به روم، من رو از جیغ زدن محروم کرد. سایه‌ای که می‌تونستم فیلتر سرخ رنگ سیگارش رو ببینم و بعد، صدای بمی که تو گوشم زنگ خورد: - به خونه خوش اومدی...
إظهار الكل...
Repost from N/a
-اگر بفهمن یواشکی اومدیم کیش و گولشون زدیم چی میشه؟ روی صورت دخترک خم شد و بازدم گرمشو رها کرد که تنش گُر گرفت -میدونی چی میشه عمرم؟ زودتر مال من میشی.... بی دردسر مال من میشی! صورت کیارا از خجالت سرخ شد و لب زدم : اگه فریدون خان بفهمه چی....؟ سوران اگه تو نباشی منو میکُشه! دستش بند کمر کیارا شد دخترک زیادی لوند بود که اینطور افسار دلش را به دست گرفته بود موهای چسبیده به گردن و پیشانی اش را با حوصله کنار زد و گفت : -به پدربزرگم میگم عاشق دختری شدم که از وقتی یادمه مراقبش بودم... میگم از همون موقع که سه سالش بود یواشکی از زیر زمین میومد توی باغ که تاب بازی کنه فهمیدم باید مال من باشه سر روی سینه‌ی ستبر سوران گذاشت و گفت : تو نور چشم فریدون خان و من دختر خدمتکارِ عمارت... زیادی وصله ی ناجورم دور از نگاه کیارا، کلافه مردمک چشمش رو چرخوند -دیره واسه فکر کردن به این چیزا. من تو رو همینجوری خواستمت کیارا فرقی نمیکنه دختر پادشاه باشی یا خدمتکار! بود.... اتفاقا بیشتر شبیه دختر پادشاه بود  که وقتی به دنیا اومد دزدیده بودنش تا از افسون انتقام بگیرند سوران بی خبر از فریدون خان دست به کار شده بود تا از کیارا تاوان زنده زنده سوختن پدر و مادرش را بگیرد افسون... مادر کیارا بخاطر عشق کهنه اش دست به جنایت بزرگی زده بود که فکرش را نمیکرد لو رفته باشد کیارای ۱۷ ساله خام چرب زبانی سوران شد که دست و پایش شل شد در خوابش هم نمیدید که وارث کیهانی ها عاشقش بشود! تنش را به سوران سپرد تا بتازد و دخترانگی‌هایش را به تاراج ببرد از زیرزمین نمور عمارت فرار کرده بود به خیال این که یک هفته بعد به عنوان همسر سوران پا به عمارت میگذارد و کسی جرات ندارد کمتر از گل به او بگوید! دیگر خبری از تنبیه و کتک و گرسنگی نبود سوران تن ظریفش را احاطه کرده بود و کیارا از درد و لذت و هیجان پیچ و تاب میخورد کیارا که از حال رفت، سوران ضربه ی آخر را زد و از تخت بلند شد نگاهی به تن برهنه و خون جاری شده روی تخت انداخت آب دهانش را روی خط بین سینه ی کیارا انداخت و لب زد : مبادا فکر کنی انتقام سوران فقط گرفتن بکارتت بوده! توله سگ اون هرزه باید روزی هزار بار آرزوی مرگ کنه لباس‌هایش را تن کرد و موبایلش را چنگ زد شماره ی شهاب را گرفت و گفت : من کارم تمومه. بیاین ویلا همین! بقیه اش را شهاب خوب میدانست کمتر از ده دقیقه بعد از صدای زنگ پلک‌های کیارا پرید و سوران پوزخند زد تا صبح لذت میبرد از جیغ های دردناک کیارا شهاب و سه مرد دیگه وارد شدند و سوران گفت: -میخوام بهتون حال بدم... هرکار میتونین باهاش بکنین شهاب نگاهی به کیارای برهنه انداخت و جلو رفت رو به سوران پرسید : تا کی میمونی؟ سوران نیم نگاهی به ساعت انداخت و گفت : ساعت سه پرواز دارم. میخوام وقتی رسیدم عکس و فیلم بدن غرق خونش روی گوشیم باشه نگاه وحشت زده ی کیارا روی ۵ مرد حریص چرخید و مات سوران ماند چه خبر بود اینجا؟ سوران از کدام رفتن حرف میزد وقتی قول داده بود تا ابد کنارش بماند؟؟ خواست تنش را با ملحفه بپوشاند که مردی دستش را چنگ زد و گفت : سه تا قرص خوردم که تا صبح پاره ات کنم هرزه! به آنی به تنش هجوم بردند و سوران با لذت تماشا میکرد کیارا جیغ کشید: سوراااااان... تو رو خدا.... کمـــــــــــــــک سوران سیگاری آتش زد و گفت : خوش بگذره بهت کوچولو! جیغ گوش خراش کیارا ویلا را پر کرده بود و سوران فکر میکرد به جیغ های مادرش سوختن دردش بیشتر بود یا تجاوز ۴ نفر؟ پدرش چه حالی داشت وقتی جلوی چشمش زنش را لخت کردند و افسون دستور تجاوز به نیلوفر پاکدامن را داده بود دستش از حرص مشت شد و فریاد زد : شهـــــــــــــــــاب... صداها خاموش شد و همه منتظر حرف سوران بودند کیارا آرزو میکرد سوران منصرف شده باشد و نجاتش بدهد شهاب اما خوب میدانست نقشه ای وحشتناک تر از قبل برای کیارا کشیده سوران سمت در حرکت کرد و پشت به معرکه‌ی روی تخت، گفت : -هر بار که ارضا شد یه انگشت ازش قطع کن... آدرس خونه‌ی افسون رو واست میفرستم.... میخوام هر بار یه تیکه از دخترشو بعد از ۱۷ سال ببینه‌‌.... تا وقتی که بیاد بالا سر جنازه‌اش..... https://t.me/+StPyf09RiTA3NzBk https://t.me/+StPyf09RiTA3NzBk https://t.me/+StPyf09RiTA3NzBk https://t.me/+StPyf09RiTA3NzBk #پارت‌واقعی ❌❌کپی‌ممنوع‌❌❌
إظهار الكل...
ســـ🔥ــــورانـــــــ

به قلم سارال مختاری 🌙 رمان‌های منتشر شده از نویسنده 👇🏻 @saralnovels کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع❌️ تا انتها رایگان 🤍

1
Repost from N/a
- اون زن منه که افتاده رو تخت بیمارستان! شما غلط می‌کنید که نمیذارید ببینمش... از پشت در فریاد می‌کشد و نفس‌های من از زیر ماسک اکسیژن سخت‌تر می‌شوند... می‌شنوم که پدرم با خشم صدا بلند می‌کند: - زنی که با دست خودت از #پله‌ها پرتش کردی پایین! زنی که #بچه‌ش رو، بچه‌تون رو تو شکمش کشتی نامرد! و خطاب به عمویم می‌گوید: - به حرمت برادریمونه که خون پسرت رو همین جا نمی‌ریزم! بگو گمشه وگرنه خونش پای خودشه... هیراد میان فریادهایش گریه می‌کند: - باید ببینمش...‌ نبینمش می‌میرم... بذارید ببینمش... من نامردِ دو عالم ولی یسنا همه کسِ منه! بفهمید تو رو خدا...‌ بفهمید! صدای دستگاهی که ضربان قلبم را کنترل می‌کند و فریادها شدت می‌گیرند. خواهرم یلدا، با نگرانی بلند می‌شود: - یسنا...‌ یسنا آروم باش فدات شم! به دکتر بگم بیاد؟ سر به طرفین تکان می‌دهم و میان گریه‌های خفه‌ام، به سختی خطاب به مرد پشت در که صدایم را نمی‌شنود لب می‌زنم: - ب... برو... برو هیراد... برو! و خانواده‌ام او را دور می‌کنند... صدای فریادهایش دورتر و دورتر می‌شود... تا جایی که دیگر نمی‌شنوم! دستم روی شکمم مشت می‌شود و جای خالی طفلم مثل تیغ در قلبم فرو می‌رود: - آخ هیراد... آخ... چیکار کردی با... زندگیمون؟ لحظه‌ای که #دیوانه شد، لحظه‌ای که دیگر مرا نشناخت، لحظه‌ای که در اوج خشم بی‌توجه به #جنین در بطنم مرا از پله‌ها پرت کرد، حتی یک ثانیه از پیش چشمم کنار نمی‌رود... نمی‌فهمم چقدر می‌گذرد که با صدای جیغ مادرم از بیرون اتاق، دنیا روی سرم آوار می‌شود! - یا فاطمه‌ی زهرا... میگن هیراد #رگ هر دو دستش و زده! گفته بود که اگر نبینمش، می‌میرد... گفته بود! https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بی‌رحمه! همه چیز از جایی به هم می‌ریزه که اون شخصیت بی‌رحم خودشو نشون میده‌... شخصیتی که جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️ https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk پارت صددرصد واقعی رمانشه😭👆 و خیلی زود تو چنل می‌رسیم بهش😭❗️
إظهار الكل...
👍 1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.