cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

رأس جـنون🕊

بوسیدن تو لازمه‌ی زندگی‌ام شد افیون شدی، جای تو در این رگ و خون است... گفتی ته دیوانگی عشق و جنون چیست؟ آن‌جا که رسیدم به لبت، رأس جنون است!🕊 پارت گذاری: روزانه به جز تعطیلات رسمی🌱💎 به قلم: moon🌙

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
30 425
المشتركون
-4424 ساعات
-2517 أيام
-50530 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

پارت های جدید اپ شد 🩵☺️
إظهار الكل...
14👍 1
پارت جدید اپ شد 🩵☺️
إظهار الكل...
🤩 1
کانال VIP خفن‌مون با این آپشن‌ها👇🏻❤️‍🔥 🦋عبور کردن از پارت‌های 1000 🪽اختلاف پارت‌ها با کانال عمومی حدودا 500تا 🐣اختلاف با کانال عمومی حدودا 1سال و 5ماه 🌿پارت‌گذاری روزانه 2تا و هفتگی 12تا اونجا اتفاق‌های خفن و پر ریزونی ریخته و بچه‌های VIP بعد از اتمام رمان فایل خاطره بازی رو رایگان دریافت میکنن🥹🤍✨ برای خرید عضویت VIP رأس‌جنون با این همه آپشن جذااااب بسته به توان مالی‌تون از 40000تومان تا 50000تومان می‌تونید واریز کنید🪻 💳5892101356267068 🌈شجاعی @novelvip
إظهار الكل...
👍 2😍 1
sticker.webp0.08 KB
Repost from N/a
. _این عن و گوها چیه مالیدی به صورتت؟ در لحظه وارفتم. جاخورده از این گرفتاری جدید با لحنی از رمق افتاده گله کردم _این چه طرز حرف زدنه؟ جوری به سمتم براق شد که بی اختیار به در ماشین چسبیدم: _لیاقتت همینه دیگه…خودت می خوای اینجوری باهات حرف بزنم… کرم می ریزی که گند بزنی به حال من تا منم گوه بزنم به احوال تو تمام اشک هایی که در لحظات اضطراب آور پیش پنهانشان کرده بودم به یکباره درون کره ی چشمم جمع شد.مات تصویر رقصانش نالیدم: _اشکان دیدم انگشت اشاره اش را مقابل چشمانم نشانه رفت: _صدبار بهت نگفتم‌‌ وقتی بدون من جایی میری حق نداری آرایش کنی؟…چرا حرف تو اون مغز تو نمی ره آخه؟ وحشت زده به رگ بیرون زده ی پیشانی اش زل زدم. رگ های سرخ چشمانش عنقریب بود پاره شود. رسما به تته پته افتادم: _به خدا من آرایش نکردم…فقط همین رژ که اونم رنگش… میان کلامم مشتش روی فرمان فرود آمد‌و فریادش لبانم را بهم دوخت: _هرکوفتی …هر کوفتی ارغوان! مهم اینه که حرف من و حساسیت من برات ارزش نداره…شایدم… مکثی کرد و عمیق به چشمانم زل زد. حرکات و وجناتش جسارت کلام و هر حرکتی را از من‌گرفته بود. با بیچارگی تماشایش می کردم که چشم باریک کرد: _به خاطر اون مرتیکه است آره؟ چانه ام را میان انگشت شست و‌اشاره فشرد. ناخواسته آخی از میان لب هایم خارج شد و او سرم را بالاتر کشید… _چیشد دردونه؟ دردت اومد؟ سر به سمتی مایل کرد و با نجوایی غریب ادامه داد: _شاید زدم وسط خال نه؟ جرأت هیچ سخنی نداشتم. ترس لب هایم را بهم میفشرد.حس می کردم چشمانم الان است از کاسه بیرون بزند. _تو شرکت خوب برای رئیس جونت بلبل زبونی میکنی به من که می‌رسی چرا لال میشی؟… ارغوانم از من میترسی؟ لحنش شبیه ناقوس مرگ بود. هقی از گلویم خارج شد.من از این مرد وحشت داشتم! _اگه می‌ترسیدی که پا روی خط قرمزم نمی‌ذاشتی! می ذاشتی؟ سرش را نزدیک تر آورد و سرخی چشمانش را به نگاه خیسم گره زد _هوم؟ جوابی که نشنید ناغافل لب هایم را میان لبانش گرفت. طعم خون کامم را آزرد! _خودت بگو ارغوان چطور مجازاتت کنم که پاک شه گناهت؟ چطور مجازاتت کنم که حتی اگه مُردم هم نتونی بری سمت اون مرد؟ تنم به لرز نشست. غیرت بی اندازه این مرد آخر دیوانه ام می‌کرد! https://t.me/+F2AcXKItyPc5NGM8 https://t.me/+F2AcXKItyPc5NGM8
إظهار الكل...
Repost from N/a
🏖️🏝️ https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 🏖️🏝️ با هر دو دستش عصا را نگه داشته و خیره خیره تماشایم می کرد با آن صدایی که همیشه ترس به جانم می انداخت گفت: -بشین دست خودم نبود که با هر بار دیدنش قلبم هزار بار فرو می ریخت - مستقیم می رم سر اصل مطلب خبر کردم نریمان و نوید بیان من از اولم موافق نامزدی تو و رستان نبودم الانم که شیفته به خاطر رستان خودکشی کرده با چشمانی که ردی از نفرت در خودش داشت دامه داد: -دیشب رستان اینجا بود باهاش حرف زدم نگاهم به جعبه مخمل قرمز رنگ روی میز افتاد مگر میشد حلقه ای که با عشق انتخاب کرده بودم نشناسم -نامزدی رو‌ بهم زد وسایلت رو‌جمع می کنی یه مدت برو خونه ی نوید تا یه فکری به حالت بکنم خوش ندارم شیفته از بیمارستان مرخص شد اینجا باشی دیوانه شده بود رستان نامزد من بود، زنش بودم یک ماه پیش روز پیش آن شب بارانی هر چه داشتم به او بخشیدم - زده به سرتون، مگه دست شماست، چون شیفته به نامزدم علاقه داره من باید جدا شم - بس کن، با من یکی به دو‌نکن، همین که گفتم - شما نمی تونید حتما رستان رو مجبور کردید ، ما همدیگه رو دوست داریم - دوست داشتیم ریرا طوری به عقب برگشتم که احساس کردم گردنم رگ به رگ شد رستان من بود با چشمانی که غریبگی از آن می بارید مبهوت زمزمه کردم - داشتیم - اره، ما به درد هم نمی خوریم، فعلا الویت من سلامتی شیفته و رضایت آقابزرگ - پس من چی ؟؟! آبروی من ؟!! تو می دونی چی می گی؟!! من باید چیکار کنم؟؟! - بهش به چشم یک آشنایی ناخوشایند نگاه کن روبرویم ایستاده بود مردی که روزی قربان صدقه ام می رفت حالا به پشتوانه ی بزرگ این خانواده و شاید وسوسه ی وعده ی چرب و نرم و ارث و میراثی کلان ناجوانمردانه رهایم می کرد اما این پایان ماجرا نبود روز حساب می رسید و من قسم می خورم که هرگز نمی بخشیدم من می رفتم اما جنین داخل بطنم را هم با خود می بردم . https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
إظهار الكل...
رمان شیب شب/آزاده ندایی

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

اینستاگرام نویسنده: @anedaee31

https://www.instagram.com/p/C64TkmtKqxm/?igsh=bnpzZ3NlMzV2ZGc2

Repost from N/a
#اکرم‌حسین‌زاده #پست43و49 پسره رو بی خبر می‌برن خاستگاری دختر همسایه اما عصبی می‌شه و مراسم رو به هم می‌زنه و اما بعدش می‌فهمه چه اشتباهی کرده....😑🫠 https://t.me/+BCFmDFuGo383ZTlk دکمه‌ی پیراهن سفیدش را بست و برای بار هزارم غر زد. - مامان آخه من برای چی؟ راحله مقابلش ایستاد و نگاه مهربانش را روی سرتاپای امیر کشید. دست بالا برد و یقه‌ی مرتب پیراهنش را دوباره مرتب کرد. - قربون قد و بالات، چه ماه شدی! جفت لپ امیر پر باد شد و نگاه کلافه‌اش را به سقف داد. - مامانم اصلاً شنیدی چی گفتم؟ دقیقاً من برای چی باید بلند شم همراه شما بیام منزل حاجی؟ - وای امیر چقدر حرف می‌زنی! خب ساحل افتاده پاش ضرب دیده می ریم احوال‌پرسی! سریع دنباله حرفش را گرفت: - راستی بهت گفته بودم که دو شب پیش بله‌برونش بود؟ حس ناخوشایندی از این خبر در دلش نشست واخم روی صورتش آمد اما سعی کرد قوی باشد. - بله‌برونش به هم خورده شکر خدا! چشمان امیر گرد شد.زبانش خلاف حال دلش چرخید: - به هم خوردن مراسم یه نفر شکر خدا داره یعنی؟ دقایقی بعد در خانه حاجی بودند. میان افکارش غرق بود که باحرف مادر ساحل سرش به ضرب بالاامد. - الان ساحل رو صداش می‌کنم، فقط دیگه ببخشید باید چای رو من بیارم. ساحل هنوز نمی‌تونه درست پاش رو زمین بذاره. نگاه امیر کمی متعجب سمت مادرش رفت. مگر نیامده بودند عیادت؟ خب چرا باید با پای مریضش چای می‌گرفت و تازه مادرش به‌خاطر نیاوردن او عذر بخواهد؟مجلس کمی مشکوک نبود؟ با ورود ساحل کمی مجلس سنگین شده بود. راحله نفس عمیقی کشید وسریع مجلس را به دست گرفت: - دیگه گفتن نداره، نه معرفی می‌خواد و نه توضیح. بیش از سی ساله هم ما ساکن اینجاییم و هم شما. به جیک و پیک زندگی‌مون واردین و از کم و بیش‌مون با خبر هستین. امیرم رو هم خوب می‌شناسید، می‌دونم تو محل همه ازش حساب می‌برن... امیر شتاب زده از جا برخواست و حرف مادرش را قطع کرد .درست بود که از ساحل خوشش می آمد اما آنجا جای او نبود! - حاجی من اومده بودم عیادت دخترتون و از علت این مجلس بی‌خبر بودم. وگرنه این‌قدر هم بی‌جنبه نیستم که دیروز یه جمله ازم تعریف کرده باشین، امروز به خودم این جسارت رو بدم در خونه‌تون رو بزنم برای خواستن عزیزترین کس‌تون! شرمنده!!! و گامی از مبل فاصله گرفت. - مامان هر وقت عیادت‌تون تموم شد، من دم در منتظرتونم! و نفسش را طولانی و محکم بیرون داد. - با اجازه! و از در بیرون زد. راحله با چشم‌های اشکی بلند شد. - شرمنده‌تونم به خدا! https://t.me/+BCFmDFuGo383ZTlk https://t.me/+BCFmDFuGo383ZTlk امیرخان جسور نه بزرگ خاندانه و نه حرف اول تجارت جهان و تو دار دنیا هم کل داراییش یه موتوره و بعد مرگ پدرش مردونه واستاده پای خرج مادر و برادرش که دانشگاه ازاد درس میخونه... اما این پسر ماه یه عیب بزرگ داره اونم اینکه سربه راه نیست! از اون پسرای قلدر جنوب تهرانه، از اونایی که یه محل ازش حساب میبرن، الا مادرش!!! با سی و یک سال سن دور ازدواج یه خط قرمز تند کشیده و کل زندگیش  باشگاهه و آموزش جودو! اما یه مادر باحال داره که به بهونه‌ی عیادت از همسایه برش میداره و اونو بی خبر می‌بره خواستگاری دختر همسایه... و سرنوشت عجیبی که زندگی این پسر رو زیر و رو می کنه https://t.me/+BCFmDFuGo383ZTlk
إظهار الكل...
👍 10
Repost from N/a
او محمد است ..! عمو زاده ی جذابم که از نوجونی عاشقش بودم .. اما اون هیچ وقت من و ندید ..! محمد عزیز خانواده و وارث حاج بابا پسری که مردانگی داره برای فامیل برای همه بجز من ..! نمیدونم این همه نفرتش از من برای چیه!؟ اون مورد علاقه دختران فامیل و محله است ..!به همه روی خوش نشون میده جز من..! روزی نبود که دختری با چادری گلدار به بهانه های مختلف در خانه ی بابا حاجی و مامان جون نباشد ..! هر بار دختری رو در خونه ی بابا حاجی میدیدم قلبم میگرفت بماند که محمد در آن محل برای همه لبخند داشت و تنها گویی چشم دیدن من و نداشت ..! حالا اون مرد در عمل انجام شده قرار گرفته... بابا حاجی پایش را در یک‌کفش کرده که یا مانا یا هیچکس من سالهاست که این دخترو رو عروس میبینم ..! ناچار بود تن بده به خواسته ی بابا حاجی بخاطر اون ارث کلون .... https://t.me/+jw2XCfhtTFZmZDlk امشب عروسیمون بود شبی که از سر شب حتی نگاهی به من نکرده گره ابروش باز نشده نمی دونستم بدترین شب زندگیم و قرار کنارش سپری کنم! برای هر دختری شب عروسیش بهترین شبه مگه اینکه اجباری باشه اینبار اجبار برای من نبود برای داماد بود دامادی که از چشم های به خون نشسته اش فاتحه ی امشب و البته شبهای دیگه رو خونده بودم ..! شب عروسی به بدترین شکل بهم تجاوز کرد و تا الان که شش ماه گذشته دیگه نگاهم نکرده بود ! شش ماه پشت به من توی این تخت میخوابید و اشک‌های من و نمیدید .! شش ماه است در حسرت آغوش و بوسه ای از اون میسوزم و داغ خواسته ی حاج بابا بیشتر من و میسوزونه ..! -پس کی من نوه ام رو میبینم ..تا زنده ام یه نوه بدید من .. امشب برای دومین بار بود که مرد من همسرم باهام بود اما نه به خواست من یا خودش به خواست،حاج بابا بود .. بدون هیچ بوسه ای بدون هیچ نوازشی با خشونت با تحقیر .. اون تن و روحم و به غارت برد .. در رابطه تحقیر شدم .. همان لحظه قسم خوردم عشق این نامهربان. بی وفا رو تو وجودم بکشم، نمیرم،بمونم و سخت بشم مثل اون ..! مامان جون اسفند دود میکنه دردتون به جونم .. خدایا شکرت نمردم و نوه ام و میبینم .. اگر چه نه ماها به هم اومدیم ..نه مامان جون و حاج بابا موندن تا نوه اشون رو ببین و نه نوه ای بدنیا اومد .. اما اون شب شب آخری که مست خونه اومد ،شبی که تو مستی یادش اومده دیگه بعد این یک سال تحمل من و نداره فریاد میزد.. -ازت متنفرم ..گم شو از زندگیم یه ساله دارم تحملت میکنم ..میگم خودش دُمش و میزاره رو کولش و میره چسبیدی به زندگی گُهی من ول نمیکنی چقدر آویزونی.. بعد اون به تنم تاخته بود ..زیر دست و پاش داشتم جون میدادم یادم نیست چطور شد که دست کشید.... اما وقتی بیدار شدم نه منی مانده بود ازم و نه بچه ای و نه اون بود ..! کشته بود من و دیشب ... من با کتکش نمردم! وقتی مردم که حرفهاش خنجر شد و فرو رفت تو قلبم.... وقتی مردم که مامانی گفت چند روز تو تب میسوزم... وقتی که بچه ام از دستم رفت و درد بیشتر اینکه تو همون حال من و رها کرده بود و رفته بود ..! همون شب دوست دختر سابقش و دیده بود قول و قرار گذاشته بود .. رفته بود ..رفته بود.. همون موقع که توی بیمارستان چشم باز کردم مرده بودم ..! https://t.me/+jw2XCfhtTFZmZDlk https://t.me/+jw2XCfhtTFZmZDlk
إظهار الكل...
#رأس‌جنون #پارت۵۸۶ بهت زده یک قدم به عقب برداشت و تنها حرکتی که توانست از خودش نشان دهد دستی بود که بی‌هدف در هوا می‌چرخید و دهانی که هر چه می‌کرد برای گفتن کلمه‌ای نمی‌چرخید. - نمی‌دونم قراره چه اتفاقی بی‌افته فقط می‌دونم گفته محسن هم باهاش بیاد...انگار فرزین‌ پیداش نیست معلوم هم نیست کدوم گوریه! آخ خدا لعنتش کنه که هر چی آتیشه از تو گور این مرتیکه بیرون می‌آد. - م...مامانم با...محسن...قراره بیاد اینجا؟ ترمه با پوست لبی که در حال جویدنش بود سری برایش تکان داد. انتظار داشت که هیلا به جنب و جوش بی‌افتد، عصبانی بشود اما... روی تخت نشست و ساکت و صامت چشم به فرش دوخت. - خوبی؟ - نمی‌دونم. ترمه کنارش جاگیر شد و دستش را گرفت. - می‌دونم سختته...بالاخره هر چی که نباشه مادرته اما بنظرم بذار این قضیه تموم بشه...بذار بفهمه پسر اون مثلا شوهرش چه بلایی سر تو می‌آورده. - اگه بفهمه بنظرت چی می‌شه؟ ترمه فکری اومی زمزمه کرد. - شاید از طریق محسن تونست جلوی فرزین رو بگیره! پوزخند بلندی زد. - قول می‌دم کَکِش نمی‌گزه و تهش می‌گه گذشت که گذشت! ترمه با دهانی باز فقط توانست اسمش را صدا بزند. باور نمی‌کرد روزی برسد که از هیلا همچین جمله‌ی سردی را بشنود.
إظهار الكل...
175👍 47😢 20
#رأس‌جنون #پارت۵۸۵ - به گوشم می‌رسه اما نمی‌خوام بشنوم. ترمه سری برایش تکان داد و در جوابش سریع لب باز کرد: - خب پس بنظرم نری بیرون خیلی بهتره...بمون همینجا عزیز الان برات یه چیزی می‌آره بخوری! بعد از بستن موهایش به سمت دختری که پشت سرش ایستاده بود، چرخید: - پس یه چیزی شده! میمیک صورت ترمه اصلا حس خوبی نداشت...گویا غوغای بیرون از چیزی که حتی فکرش را هم می‌کرد بدتر بود! با استرس قدمی جلو برداشت: - چیزی‌و فهمیدن؟ ترمه اصل حرفش را گرفت و تندی سر بالا انداخت. - شایان داستان‌و یه جور دیگه تعریف کرد...حدودی اون حرفایی رو که فرزین بهت زد رو براشون تعریف کرد. نفسش با خیال راحت‌تری بیرون پرید و خودش را روی تخت انداخت. - هوف خیالم راحت شد! حالا بگو ببینم جنگ بیرون سر چیه که انقدر داد و بیداد می‌کنن؟ - چیز مهمی نیست که بهش فکر کنی، زنگ زدن محسن با اون دعوا کردن و اینا بخاطر همین صداشون بلند بود! چشمانش را ریز کرد. - اینکه چیزی نیست بابتش استرس بگیری...اصل مطلب‌و بگو! سکوت ترمه باعث شد از روی تخت بلند شود و روبه‌رویش بایستد. - زنگ زدن مامانت...مجبورش کردن بیاد اینجا!
إظهار الكل...
170👍 51😢 13🤔 1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.