از پیله تا پرنا (سپیده علیزاده)
💥پارتگذاری روزانه💥 تبلیغات کانالهای اخلاقی، پذیرفته میشود. لینک جهت دعوت دوستان: https://t.me/+PhG3rjxJjMU2MGE0 لطفا کپی نکنید. رمان تا انتها رایگان
إظهار المزيد7 747
المشتركون
-4024 ساعات
+77 أيام
+50430 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
Photo unavailable
قصه از خونهی حاج نورالدین شروع شد!
نوهی موفرفری و بازیگوش حاجی، دختری که تو شیطنت رغیب نداره به خونهی پدربزرگش سفر کرده و قراره مدت زیادی اونجا بمونه ولی خبر نداره که عشق بچگیش هم اونجاست!
حالا بعد از سال ها، دختر شیطون خانواده و پسری که فامیل روش حساب ویژه باز میکنن، باهم رو به رو شدن!
در حالی که بین آدمای اون خونه، بین خشت به خشت آجر های خونه، راز ها و قصه های مختلفی مخفی شده که با برگشت این دختر شیطون و بازیگوش، پرده از راز ها برداشته میشه و عشق ممنوعهای شکل میگیره و...
📸📚
https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk
https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk
https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk
اثری جدید فاطمه مفتخر
خالق رمان های چاپی #نیم_نگاه ، #همراز_روزهای_تنهایی و #تب_واگیر
❌ توصيه ویژه ادمین ❌
100
Repost from N/a
_واقعا میخوای خواستگار به این خوبی رو رد کنی؟میفهمی بخاطر کسی که حتی یکبارم نتونستی ببنیش داری گند میزنی به زندگیت؟
اشک بیاراده روی گونه اش چکید و نگاهش را تا شلوارک پر شده از خرس های کوچکش پایین کشاند:
_نمی...تونم!
مریم محکم پلک به روی هم فشرد و ثانیه ای بعد به او نزدیک تر شده با نگرانی و حرص پچ زد:
_احمق حتی بهت اجازه نداده چهرهشو ببینی..
حق نداری بهش زنگ بزنی حق نداری تا وقتی خودش نخواسته بهش پیام بدی چراا؟چرا باید برای چنین آدمی..
_دوستش دارم..
میان حرفش پرید و چشم های اشکیاش،آن صورت معصوم و ظریف و مژه های خیسش،مریم را مات کرد.
_وقتی صداش و میشنوم..آ..آروم میشم..این...چیز کمیه؟اینکه یکی میتونه حتی برای چند لحظه کاری کنه که حس کنم حالم واقعا خوبه،چیز کمیه؟
من کسی را نداشتم.مادرم زیر خاک و پدر داروسازم دوسال بود که مفقود شده بود!
_نفس..
حیرت میان صدای مریم موج میزد من اما خسته از تمام تنهایی هایم اشک ریختم:
_آره من اجازه ندارم صورتش و ببینم..اجازه ندارم هر وقت دلم خواست بهش زنگ بزنم ولی مریم..چند درصد ممکنه تو این دنیا کسی پیدا بشه که انقدر من و بشناسه..چندتا آدم ممکنه تو زندگیم بیاد که مثل اون..من و درک کنه!
مریم در حرکتی کوتاه به آغوشم کشیده بغض کرده لب زد:
_نفس...اون آدم خطرناکیه..درست مثل اسمش ناشناسه..یه هکره ناشناس که..تو فقط قرار بود برای پیدا کردن بابات ازش کمک بخوای ولی حالا..
همان لحظه درب با صدای بلندی باز شد و عزیز خندان داخل آمد:
_ماشالله..چقدر این پسر آقاست..به خدا که مهرش از همین حالا به دلم نشست..یه لحظه پاشد رفت بیرون منم..اع نفس مامان..خدا مرگم بده چی شده؟چرا آماده نشدی؟
هیچ نمی توانستم بگویم و چرا در این لحظه اینقدر دلم او را میخواست؟همانی که یک هفته از آخرین تماسم با او میگذشت؟
_هیچی عزیز جون یاد مامان باباش افتاده یکمی دلش گرفت بیاین من و شما بریم پیش مهمونا تا نفسم آماده شه!
غم روی چشم های پیرزن نشست و پس از بوسیدن سر من سری تکان داد همراه مریم شد با زمزمه ای زیر لبی بیرون رفت.
نگاهم به سمت راست و پارچه مشکی رنگی که روی تخت رها شده بود چرخید.همان پارچه ای که حین ملاقات اولم با او دور چشمانم بسته بود تا مبادا صورتش را ببینم.
بغضم بیشتر شد و در حرکتی غیر ارادی تلفن را برداشته،آخرین شماره ای که از او داشتم را لمس کردم.
میدانستم که نباید زنگ بزنم اما،همین یک شب را می خواستم دختر خوب و حرف گوش کنی نباشم.یک بوق دو بوق سه بوق
دستی به گلوی دردناکم کشیدم و همان وقت صدای بم و مردانه اش در گوشم نشست:
_نگفته بودم تا وقتی خودم نگفتم شمارهت روی گوشیم نیافته؟
لبخندی غمگین صورتم را پوشاند:
_س..سلام..!
_بغض برایِ چی؟
کاش مریم بود تا به او بگویم دیدی؟دیدی حتی با یک سلام ساده حالم را می فهمد؟سکوتم باعث شد پس از مکثی کوتاه ادامه دهد:
_هوم پس جوجه کوچولو امشب خیلی ناراحته!
اگر دهان باز میکردم گریه ام بند نمیآمد.پس خیره به پارچه مشکی رنگ دوباره اشک ریختم و او بود که از پشت خط با همان لحن آرامش دهنده و عجیبش لب زد:
_خب..کدوم بیوجودی دختر من و ناراحت کرده؟عکس بده جنازه تحویل بگیر!
لحنش ته مایه ای از خنده داشت.بین من و او هیچ رابطه ای نبود،نه همکار بودیم نه رفیق؛نه یار بودیم نه فامیل...و او مرا دختر خودش خطاب میکرد!
پشت دستم را روی گونه ام کشیدم و با بغض لب زدم:
_اگه اون آدم...خود تو باشی چی؟
حالا او سکوت کرده بود و من امشب یک دختر شجاع اما خسته و غمگین بودم:
_اگه اونی که ناراحتم کرده،تو باشی چی؟اگه بگم قلبم درد میکنه از اینکه حتی هیچ عکسی ازش ندارم که جنازشو تحویل بگیرم چی..
یک سکوت دیگر و منی که با چنگ زدن پارچهی مشکی رنگ آهسته هق زدم:
_اگه بگم دلم برای اونی که ناراحتم کرده خیلی تنگ شده چی؟!
و هنوز هق بعدی را نزده بودم که صدای خش دار او قرار را از قلب بیقرارم گرفته،در صدم ثانیه ماتم کرد:
_اگه اونی که ناراحتت کرده بگه وقتی دیدتِت قراره تا خود صبح تو بغلش چِفتت کنه چی؟
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
https://t.me/+dlBS9l54UFBjNGU0
100
پارت یک قصه👇
ــ درد داری؟
لبهایم را محکم به هم چسباندم تا چیزی نگویم، اما رعد بعدی باعث شد "لعنتی" زمزمه و همزمان با برخاستن از جایش نجوا کند:
ــ تقصیر بیاحتیاطی خودت بود و سعی نکن با اون نگاهت بهم عذابوجدان بدی!
این بار نگاهش کردم، با همان چشمان سرخ که هنوز خیس بودند و لرزی که تمامی نداشت. نگاهی که چهرهاش را سختتر کرد و چشمانش را کلافه بست و باز کرد.
ــ تو واقعاً یه دردسری دختر، یه دردسر بزرگ!
بلند شدن صدای زوزهی حیوانی، نگاهم را از رویش برداشت. خودش هم کمی جلو رفت، از پناهگاه سنگی نزدیک کوهپایه خارج شد و با نگاهی عمیق و کاونده در اطراف، نفس عمیقی کشید.
ــ صدای گرازه، نترس طرف کوه نمیآن! سمت جنگلهای بلوطه.
بعد دوباره آن نگاه عجیب و پرحرفش را دوخت به منی که داشتم از این سرما و خشم و غصهی توامان میلرزیدم
ــ یکم دیگه تحمل کن، بارون که بند بیاد میریم.
توی خودم جمع شدم. عاصی شده بود از سکوتم و این را دستی که مرتب پشت گردنش را میفشرد، نشان میداد. لحظاتی بعد آرام برگشت. با همان چند لحظه ایستادن زیر باران خیس شده بود و کاپشنش روی شانههای من سنگینی میکرد. وقتی نشست روی زمین سرد و نزدیک به من، چشمانم را بستم و چانهام را چسباندم به سینهام، بعد هم با حرکت دست و تکان دادن شانهام، کاپشن او سقوط کرد روی زمین و نگاهش روی آن چرخید. منتظر ماندم حرفی بزند اما بهجای هر کلامی کاپشن را برداشت، به تن کشید و خیره به منظرهی خیس مقابلش زمزمه کرد:
ــ تو داری با خودت لج میکنی، نه من!
لرز بیشتری حالا به تن زخمیام نشسته بود. صدای باران و غرش آسمان ترسناک بودند توی این لحظهای که در آن گرفتار بودم.
ــ قهر کردی خواهر کوچولوی فرهاد؟
نمیدانستم چرا، اما قفل زبانم آنجایی شکست که مرا شبیه آن روزها، خواهر کوچولوی فرهاد صدا کرده بود.
ــ دلم میخواد باز برگردم به اون روزا که فقط خواهر کوچولوی فرهاد بودم و تو هم...
خیرهاش ماندم و او در سکوت و اخم منتظر ماند تا جملهام را تمام کنم. جملهای که حین ادا کردنش یک قطره اشک از گوشهی چشمانم سر خورد و خراش روی پوستم را سوزاند.
ــ اینقدر بیرحم نبودی!
تیرگی نگاه و غلظت اخمهایش که بیشتر شد، چشمهایم بیشتر سوخت و تنم بیشتر لرزید. وسط باران، توی جنگلهای بلوط زاگرس، کنار کسی اسیر شده بودم که دوستش داشتم ولی او دوست داشتن را بلد نبود.
ــ البته باید ببخشید که جسارت کردم استاد، من فقط شاگرد پردردسر شمام و حق ندارم اینطوری با شما حرف بزنم؛ حتی اگر مثل الان آسیب دیده باشم، حتی اگر ترسیده باشم و حتی اگر خیلی حالم بد باشه هم نباید به شما توهین کنم چون شما...
شبیه ماهی بیرونزده از تنگ آبی لرزیدم و جان دادم وقتی فاصلهی بینمان را پر کرد و با کشیدن تن مجروح من سمت خودش، سرم را محکم چسباند به سینهاش.صورتم از خیسی اشکها در امان نبود وقتی با التماس خواستم رهایم کند، چون من با خاطرهی این آغوش میمردم.
ــ ولم کن، ولم کن....
دستش محکمتر سرم را فشرد به تنش و صدایش گرفتهتر از وقتی بود که تمام سراشیبی را با سرعت پایین آمده بود تا من سقوطکرده را ببیند و ایمان بیاورد به سالم بودنم.
ــ هیش، هیچی نگو، اینقدر لجوج نباش، بذار آرومت کنم!
مشت کمجانم....
https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8
https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8
100
Repost from N/a
#پارت_857
_منم مثل اون دخترای هرجایی دیدی که فقط سرتو گرم میکردن؟
چشمهای پرخون ارسلان باز شد. سرش را به معنی چی تکان داد و خودش هم سر جایش جا به جا شد.
_منو عروسک خیمه شب بازیتم؟ هر وقت دلت میخواد بشوریم بذاریم کنار و هروقتم نیاز داشتی بغلم کنی؟
دود سیگار انگار از مغز ارسلان بلند میشد. بلند که شد یاسمین سینه به سینه اش ایستاد. ترس را خیلی وقت پیش میان آن کلبه سر بریده بود. ترس برایش معنی نداشت وقتی جانش را کف دستش گذاشته بود.
ارسلان دستش را بلند کرد و سمت راهروی اتاق ها اشاره زد. نفس هایش عمیق و کشدار بود؛
_یا همین حالا میری یا...
_یا چیکار میکنی؟ نرم چیکار میکنی؟ میزنیم؟ میکشیم؟
دست هایش را باز کرد:
_خب بزن، بکش... مگه من عروسکت نیستم؟
ارسلان مثل روانی ها بازویش را گرفت و خواست محکم عقب هلش دهد که انگار مغزش در لحظه کار افتاد و نهیب خورد که دخترک زخمیست... عمیق تر نفس کشید و بازویش را رها کرد.
دکمه های پیراهنش را باز کرد و اینبار با صدای به مراتب آرام تر گفت:
_خواهشا برو یاسمین. مثل سگ دارم جون میکنم تا خودمو کنترل کنم. ببین حالمو... ببین... عادیم؟! خوبم؟! برو بذار یکم...
_بالاخره یه روزی میذارمت و میرم.
انگار صاعقه به تن ارسلان خورد. تمام کلمات را فراموش کرد. همه چیز از ذهنش پر کشید و چشمهایش شد قابی مشکی از دو زمرد سبز...
یاسمین جلوی اشک هایش را گرفت و پوزخندی به چهره ی مبهوت او زد. دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. همه چیزش را به این مرد باخته بود!
با قدم های تند و بلندی سمت اتاق رفت و خودش را زیر لحاف پنهان کرد. باز هم گریه اش نگرفت... فقط سینه اش سنگین تر شد. سرش را روی بالشت فشرد و چهره ی مبهوت ارسلان پشت پلک هایش جان گرفت.
_واقعا یه روزی میرم... میرم بالاخره!
بلوف میزد. میدانست هرکجا جز آغوش او عاقبتش مرگ است. تهش برایش جز هیچ، چیزی نبود!
با صدای در به خودش آمد. چشمهایش را محکم روی هم فشرد و پتو توی مشتش جمع شد. صدای قدم های ارسلان درست روی قلبش بود. سایه اش که افتاد روی صورتش پتو را بیشتر به چنگ کشید اما... به فاصله ی چند ثانیه پتو از روی تنش کنار رفت و دست او محکم چسبید به کتفش و چنان به تشک فشرده شد که پایین رفتن خوشخواب را حس کرد.
ارسلان زانو گذاشت کنار تنش و روی صورتش خم شد. یاسمین با وحشت نگاهش کرد اما خودش را نباخت:
_نظرت عوض شد؟ اومدی بزنیم؟
پوزخند ارسلان، لبخند تمسخر آمیز او را خشکاند.
پوزخند ارسلان، لبخند تمسخر آمیز او را خشکاند. زانو گذاشت کنار تنش و روی صورتش خم شد. یاسمین با وحشت نگاهش کرد اما خودش را نباخت:
_حق نداری به من دست بزنی ارسلان. برو کنار...
صدای ارسلان از میان خروارها خط و خش بیرون آمد:
_هزاربار گفتم مراقب حرف زدنت باش. گفتم اون جمله ای از دهنت میاد بیرون و مزه مزه کن.
کتف یاسمین میان مشتش داشت خرد میشد.
_گفتم وقتی سگم، سگ ترم نکن. نگفتم؟ نگفتم نذار اون روی من بالا بیاد؟ ها؟
یاسمین سخت آب دهانش را قورت داد؛
_ولم کن ارسلان.
سر ارسلان پایین رفت و نفسش مستقیم به گردن او خورد.
_چرا؟ مگه عروسک من نیستی؟ مگه عروسک خیمه شب بازیم نیستی؟
تن دخترک با درد جمع شد. زانوی او دقیقا کنار زخم پهلویش بود. درد دوباره توی تنش اوج برداشته بود.
_مگه من فقط موقع نیازم نمیام سراغت لامصب؟ مگه خودت اینو نگفتی؟
_ارسـ...لان..
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
#پارت_واقعی میتونید تو چنل سرچ کنید تا مطمئن بشید!
تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️
هیجان از خط به خط پارت های این رمان میباره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄
#عاشقانه_مافیایی
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
100
🌺پارتهدیه🎁
✅سرعت پارتگذاری، دو برابر اینجاست و بیش از 7 ماه جلوتره و به پارتهای عاشقانه و هیجانی رسیده.(لینک)
🌸درصورت تمایل، بعد از واریز مبلغ
۳۵هزار تومن، بجای۴۲ هزار تومن، به شماره حساب: ۶۳۶۲۱۴۱۱۳۶۷۷۲۳۲۵
بنام سپیده علیزاده، لطفا شات واریزی رو به آیدی @Sepide_Alizade ارسال بفرمایید.
❌با تخفیف عضو کانالvip شوید.❌
32900
🌺پارتهدیه🎁
✅سرعت پارتگذاری، دو برابر اینجاست و بیش از 7 ماه جلوتره و به پارتهای عاشقانه و هیجانی رسیده.(لینک)
🌸درصورت تمایل، بعد از واریز مبلغ
۳۵هزار تومن، بجای۴۲ هزار تومن، به شماره حساب: ۶۳۶۲۱۴۱۱۳۶۷۷۲۳۲۵
بنام سپیده علیزاده، لطفا شات واریزی رو به آیدی @Sepide_Alizade ارسال بفرمایید.
❌با تخفیف عضو کانالvip شوید.❌
100
Repost from N/a
00:10
Video unavailable
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود.
چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میانسال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند...
سرم پایین افتاده و اشکهای درشتی از چشمهایم میچکید.
بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود
وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی!
من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانوادهاش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
وارث برای خاندانِ کاتوشیان!
در حالی عروسِ این خاندان میشدم که زبانی برای اعتراض نداشتم.
من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانوادهام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانهی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
51311362_957468534643068_6237967569063150730_n.mp41.23 MB
10000
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.