cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

رُمان و بیوگِرافی

🤩786🤩 منبع رمان های📖 عاشقانه 👫 طنز 🤪 غمگین🖤 کلکلی😁 و خنده دار 🤣 به لهجه سوچه هراتی 🥰 از بهترین نویسنده های هرات ♥️ ارتباط با ما👇 @Roman_Bio_Bot https://t.me/HarfinoBot?start=6ae89eec6dda540 لینک کانال 👇 https://t.me/+XEw0n9y2nxE0NWM9

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
1 092
المشتركون
+524 ساعات
-17 أيام
+4530 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر #نویسنده‌شقایق‌محمدی #پارت_70 ساعت ها ۶ بجه بود سمیر زنگ زد بدو بدو برفتم بالا مه : الو سلام خبی سمیر جو سمیر : شکر خانم جو ت خبی مه : ها شکر کجای سمیر : ته راه هی میرم خونه مه : خب بخیر بری مواظب خو باشی سمیر : چشممم پیرزال مه مه : امالی پیرزال شدم🥺 سمیر : هاددگه پیرزال جو مه: سمیررر سمیر: جانم مه : خیلی استرس دارم اگه مادر تو بازم بگن  عشق دروغه چی.؟ سمیر : نمیگن مادر مه ثنا (خوهر سمیر ) درک کردن اور ب عشق یو رسوندن پس حتما مر هم کمک میکنن مه: ثنا هم عاشق شده بود ؟ سمیر : جانها نفس جو مه : بلکه ما هم مثل اونا بهم برسونه خدا سمیر : میرسیم نفس جو کم مونده مه برسیدم دم سرا فعلا بای خانم جو باز پیام میدم مه : باشه نفس فعلا بای باز بمه خبری بدی که از استرس میموروم سمیر : چشمممم خانم مقبول مه نون شاو بخوردیم برفتیم اتاق ها خو سوسن هم که پیش مه خاو میشه در اتاق تک تک شد مجتبی بود گفتم بیا داخل آمد گفت یاد مه رفته به سمیر بگم تو بگو وقتی مادری میاین یک دمی پیش زن بابا سوتی ندن که بسته شهر پر میکنه آبرو مار میبره گفتم چشم میگم بعد هم شب بخیری کرد رفت مه هم مثل مرغ بی بال منتظر بودم سمیر پیام بده 😅
إظهار الكل...
#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر #نویسنده‌شقایق‌محمدی #پارت_69 با انرژی وخیستم کمی چیپس تیار کردم خودی سوسن بخوردیم آب میوه هم تیار کردم بزنیم بر بدن که انرژی بگیرم که خیلی کار دارم پاک کاری از طبق بالا شروع کردم سبا مادر سمیر میاین حتما یکه نمیاین دگه نمام پیش اونا کم بیام باید همه جا برق بفته از اتاق خود خو شروع کردم مه پاک کاری میکدم و بهم چینی سوسن هم جارو کشی و سافی کاری میکد طبق بالا دو ساعتی طول کشید بعد هم طبق پایین پاک کردم ته سرا هم بشوشتیم گل هارم آب دادیم که تازه شن هی گل ها آب میدادم گفتم باشه سوسن هم آب بدم شلنگ بگرفتم بالی یو مثل موش آب کشیده شد 😂 یک بار مثل گاو وحشی بدوید شلنگ از دست مه کش کد و دل خو یخ کد مر هم تر کد هر دو تا ما برفتیم لباس ها خو عوض کدیم زودی برفتیم پایین زن بابا مه گفت ایشته خوشحالی شقایق دختر ها قدیم پوره شرم و حیایی دیشتن تو همی بمونده از امالی به رقص شی😏 فک نکنم ارزش دیشته باشه که خوشحالی مر خراب کنه پس به گپا یو ارزش ندادم و نادیده گرفتم که همی نادیده گرفتن مه اور بیشتر میسوزونه بری سبا خیلی ذوق دیشتم خودی سوسن برفتیم بالا که بری مه به سبا لباس انتخاب کنه مگری خیلی مقبول شم که خوشو جان مه مر خوش کنن😌😌 لباس ها خور هم انتخاب کردم کوت شلوار ها صورتی  خودی بولیز سفیدی شال سفید هم که گل ها صورتی دیشت ور دیشتم آماده کده بگدیشتم بمه نخندین که از امالی لباس ها خو آماده کدم آخه خیلی ذوق دارم قراره به عشقه خو برسم😊🥹
إظهار الكل...
#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر #نویسنده‌شقایق‌محمدی #پارت_68 ولی مه :ولی سمیر فعلا پول نداره لالا مجتبی : خیره مه برابر میکنم فعلا یک بار بیاین که همی کاکا رد ما یله کنه. مه : باشه انی شماره بتو ری میکنم با خوشحالی شماره بری مجتبی ری کردم بری سمیر هم پیام دادم گفتم حالی مجتبی بتو زنگ میزنه ادلی مقبول محترمانه گپ زنی 😁😁 خیلی استرس دیشتم منتظر بودم سمیر پیام بده و بگه که چی گفتن یکسر گوشی دسته مه بود دیدم سمیر پیام داد خانم جو اولین بار بود ای کلمه بری مه میگفت یک رقم حس عجیبی دیشتم همی یک کلمه چندیدن بار خوندم میگفتم شاید چشما مه اشتباه میبینه خدایی کمی خجالت کشیدم ولی گفتم جانم بخیر بهم میرسیم بخیر آرزو ها ما خاطره میشن به لطف خدا میبینی خدا بلاخره دعا ها ما قبول کد مه: مهقربون خدا خو بشم که ایگذر مهربونه خب چی گفت مجتبی؟ سمیر:گفت مادر تو بیاین یکبار باز مه دگه کارا برابر میکنم گفتم فعلا دست مه خالی یه گفت مه یک کاری میکنم بخاطر خوهر خو البته به مه خط و نشون هم بکشیدن که هیچ وقت تور ناراحت نکنم مه:تو چی گفتی سمیر:ذوق زده قول دادم کلا پرونک هم بازی میکنم 😅😁 مه : مه فدا ذوق کردن ها تو شم امشاو که خونه رفتی اول خودیمادر خو گپ زنی مه هم لباس ها خو آماده کنم بری سبا که خیلی مقبول شم پیش خوشو جان خو سمیر : تو امیته هم مقبولی خانم جو مه : از امالی نگو خانم جو خجالت میکشم🙈 سمیر : خانم‌منی دگه از خود منی بخیر مه :  بخیررر سمیر : خب فعلا بای دلبر مه خاطری مشتری آمد مه : باشه نفس بای
إظهار الكل...
#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر #نویسنده‌شقایق‌محمدی #پارت_67 مه:خب یعنی چکار میشه سمیر تو میتونی بدون مه زندگی کنی؟ سمیر:بخدا اگه یک دقه بتونم بدون  تو شقایق فقد یک راه داریم بیا فرار کنیم مه:کجا بریم فرار کنیم کجا داریم که بریم باز به ای وقته طالب ها که پس مار پیدا میکنن سمیر:خدا مر بگیره شقایق دعا کن خدا مر بگیره که هیچ کاری از دست مه لعنتی نمیایه مادر مه هم که مر جواب داد مه:خدا نکنه سگ😡😡 مه به مجتبی بگفتم او یک کاری میکنه سمیر:چی گفتی به مجتبی 😳 مه:در مورد تو همه چیزه بگفتم سمیر:چی گفت😳 مه:گفت یک کاری میکنم مچم دگه فعلا تنها امید مه اونه دیدم صدا در سرا شد سوسن بیامد مجتبی هم پس برفت دکون مر که دید خیلی تعجب کرد میگفت مثل مرده ها متحرک شدی چای تیار کردم برفتیم بالا که اختلاط کنیم همه چی بری یو قصه کردم او هم مر دلداری داد که خدا بزرگه و یک دری وا میشه تشویش نکن امید مه به خدایه  میفهمم مر تنها نمیگذاره ساعت ها ۳ بجه بود دیدم مجتبی زنگ‌ه زد یعنی چی مایه بلی سلام لالا جو خبی مجتبی:شکر دده ت خبی بخیری مه :شکر چیخبرا مجتبی:شقایق نگاه کن چی میگم شماره سمیر بدی کار دارم مه:چی کار داری به او😳🥺 مجتبی:نمایه ایته هولکی شی خبر خوشی مام بدم بتو خودی بابا گپ زدم گفتم یکی از رفیقا مه میایه خواستگاری شقایق اول که قبول نکردن ولی مه خیلی اصرار کردم و تعریف کردم گفتن بیاین  ببینیم باز گپ میزنیم  حالی هم شماره سمیر بدی مه خودی یو گپ زنم نا سلامتی مایه داماد ما شه آشنا شیم و کمی گپ دادم خودی یو خیلی ذوق کردم یعنی کم بود از خوشحالی به رقص شم خدایا به همه دخترا امیتع برار شاهزاده بدی
إظهار الكل...
#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر #نویسنده‌شقایق‌محمدی #پارت_66 از روز اول تا حالی  فکر میکردم بعد از شنیدن گپا مه خیلی عصبانی شه اما بر عکس مر بغل خو کد گفت مه یک کاری میکنم اما فعلا مگری یک بهانه پیدا کنم که امشاو نیاین برفتیم پایین که صبحانه بخوریم مجتبی رو خو طرف بابا کرد و گفت بابا مه به کاکا خو زنگ میزنم که امشاو نیاین چون کارا و خرید ها هنوز آماده نشده بابا:باشه زنگ بزن عجله کنین که باز به تعویق نفته هه چیگذر عجله دارن که زود تر از ته سر نا برم🙂 مجتبی برفت برد سوسن مه هم گوشی خو وردیشتم نت روشن کردم دیدم سمیر پیام داده سمیر:سلام خوبی عشقه مه صبح بخیر مه:شکر سمیر جو ت خبی بهتری سر درد ت خب شد؟ سمیر:ها شکر بهترم دیشب سه تا پریستامول خوردم تا کمی خب شدم مه:بموروم 🥺 سمیر:خدا نکنه دیوونه مه مه:خب حالی بگو چی گفتن مادر ت سمیر؛مه مادر ندارم دگه مه هم مثل تو بی مادرم از امروز مه:چی میگی سمیر ادلی بگو چی گفتن سمیر:گفتن اینا همه حس ها زود گذره بگذار دختر مردم عروس شه گفتن ای عشق ها همه دروغه و ای گپا مه:یعنی کاری نمیکنن سمیر:نه با شنیدن ای گپا خیلی ناامید شدم فکر میکردم مار کمک میکنن فکر میکردم درک میکنن فکر میکردم مادر ها خیلی مهربونن و خوشحالی بچه خو ماین ولی ... چری پدر مادر ها ایگذر ظالم شدن دو روزه لب به غذا نزدم  اصلا نمیپرسن درد تو چیه دو روزه نه شاو مه شاوا نه روز مه روزه دو روزه که خون میخوروم با وجودی که وضعیت مر میبینن ولی بازم خود خو به نفهمی میزنن
إظهار الكل...
#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر #نویسنده‌شقایق‌محمدی #پارت_65 صبح بیدار شدم مثل مرده متحرک رو تخت شیشته بودم بازم به فکر غرق بودم که چکار خا شد دیدم مجتبی تک تک کرد بیامد داخل  رو تخت کنار مه بشیشت مجتبی:شقایق مه:جان لالا جو مجتبی :امشاو کاکا اینا میاین که فاتحه کنن مه:... مجتبی:میفهمم بابا از تو نمیپرسه و نظر تو بری یو مهم نیه ولی اگه یک فیصد هم خش نی به مه بگو هر کاری از دست مه بیایه میکنم که نگذارم تور بدن به جاوید مه:دگه نتونستم جلو اشکا خو بگیرم انگار منتظر بودم کسی خودی مه گپ بزنه که گریه کنم دل مه خالی شه سر خو بگدیشتم رو ما یو دل خو خالی کردم او هم هیچی نمیگفت میفهمید دل مه پره بعد ده دقه سر مه بالا کرد شال مه برار کرد اشکا مه پاک کرد مجتبی:طرف مه نگاه کن خوهر مقبول مه خوهر یک دونه مه سر خو بالا کردم مجتبی:راضی نی تو ؟ مه:نه نه نه مجتبی مه راضی نیوم راضی نیوم نمام اور به مردن خو راضی یم به ای وصلت راضی نیوم تور بخدا یک کاری کن😭😭 مجتبی:شقایق  شرایط جاوید فعلا خوبه تور خوشبخت میکنه تور میبره خارج مه:نمام ای رقم خوشبختی نمام 😭 مجتبی:طرف مه نگاه کن بری چند دقه خوهر براری و تفاوت سنی و همه چیزه بگذار یک کنار بیا دو تا دوست باشیم رک و راست هر چی به دل تو هست بمه بگو مه مثل دگه برار ها نیوم که تور درک نکنم و بزنم ته گوش ت مه:طرف یو نگاه کدم چند دقه مکث کردم بعد شروع کدم به گفتن همه چیز در مورد سمیر بری یو بگفتم
إظهار الكل...
#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر #نویسنده‌شقایق‌محمدی #پارت_64 رفتم خونه زن بابا مه گفت چری ایته وخت آمدی گفتم کورس بسته کردن خنده پر معنایی کرد و گفت آخی بیچاره چیگذر خیال بافی میکردی که داکتر میشم😏 حوصله ندیشتم بری ازی چیزی بگم رفتم اتاق خو لباس ها خو عوض کدم چون دیشب بیدار بودم و خیلی هم سر درد بودم خاو شدم شاو ساعت ها ۸ بود  به سمیر پیام دادم از چت کردن یو فهمیدم خیلی ناراحته گفتم چکار شد گپ زدی خودی مادر خو سمیر:گپ زدم مه:خب چکار شد چی گفتن سمیر:ولش کن شقایق سر دردم شب خش مه:سمیر هی گپ میزنم خودی تو میگم چی گفتن سمیر:میگم هیچی شقایق یله کن سر مه بترقید صب گپ میزنیم مه:سر دردی؟ سمیر:جانها مه : درد ها تو بجون مه پریستامول بخوردی سمیر: خدا نکنه نه حالی میخوروم مه: باشه نفس جو خاو شو صبح گپ میزنیم باز سمیر:باشه دلبر شب خش تو هم خاو شی صبح گپ میزنیم مه:باشه شب خوش عشقه مه سمیر:شقایق مه:جانم سمیر:عاشق تونم یاد تو نره مه:چشم چیش عسلی مه یاد مه نمیره مه هم عاشق تونم 🤚❤️ تا ۳ بجه مر خاو نبرد خیلی فکر مه در گیر بود یعنی چکار خا شد بابا سر نون گفت سبا کورس نرو و آماده کی بگیر به شاو مه هم فقد طرف نا با تعجب نگا میکردم چری باید به زندگی مه اونا تصمیم بگیرن چری کسی به فکر مه نیه چری کسی نمپیرسه تو هم خوشی یا نه 😭😭😭😭
إظهار الكل...
#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر #نویسنده‌شقایق‌محمدی #پارت_63 دیدم سمیر زنگ زد بری او بگفتم که قراره دگه شاو گل خسرونی بیارن گفت امشاو خودی مادر خو گپ میزنم بلکه اونا یک کاری بکنن از ای گپ یو خیلی خوش حال شدم حتما مادر یو یک فکری میکنن یک کاری میکنن نمیگذارن بچه اینا حسرت بدل بمونه با خوش حالی خدا حافظی کدم و از مه قول گرفت که دگه گریه نکنم مه هم قول دادم رفتم  آماده شدم رفتم کورس ته راه همه موضوع ها بری آمنه هم تعریف کدم رفتیم دم کورس بسته بود دیدیم همه دخترا بیرون ایستادن گفتیم چکار شده گفتن دگه دخترا نمیگذارن از دخترا امتحان کانکور هم نگرفتن حالی هم کورس بسته کردن بیشتر دخترا با چشما پر از اشک میرفتن طرف خونه ها خو خیلی سخت بود به آرزو ها خو فک کدم به ای که ماستم یک روز چپن سفید بپوشم و داکتر شم به شاو های که تا صبح درس خوندم به امید ای که یک روز به آرزو خو برسم به ای که درس و داکتر شدن تنها راه نجات مه بود از او خونه نه تنها مه و آمنه بلکه هزاران دختر آرزو ها و آرمان ها خو پشت او در بسته گذاشتیم و رفتیم آینده خو پشت او در گذاشتیم و رفتیم ۱۲ سال زحمت خو پشت او در گذاشتیم و رفتیم ولی به یک چیز فک میکدم به ای که اگر آه ما نگیره خدا بی انصافی کرده بازم تاوان دختر بودن خو پس دادیم با دل های شکسته و نا امید از همدیگر خدا حافظی کردیم قرار بود روزی که نتایج ها ما آمد از هم با لبخند خداحافظی کنین و بریم دنبال آرزو ها خو ولی با چشم ها پر از اشک خدا حافظی کردیم
إظهار الكل...
#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر #نویسنده‌شقایق‌محمدی #پارت_62 همو شاو تا ۲ بجه ها خوده هم گریه کدیم و بهم قول دادیم نگذاریم کسی مار از هم جدا کنه از آرزو ها خو گپ زدیم از آینده خو خیال بافی میکدیم که خونه خو چیرقم تیار کنیم اسم دختر خو چی بگذاریم اسم بچه خو چی بگذاریم مه دختر خش دارم ولی سمیر میگه مه پسر خو بیشتر مایم بلاخره مر آروم کرد و ساعت ۲ نیم خاو شدیم ولی خیلی سر درد بودم از بس گریه کرده بودم صبح سر سفره شیشته بودیم که بایا گپه بالا کرد گفت دیشب کاکا تو اینا به خواستگاری آمده بودن بری جاوید قراره چند روز بعدی بره خارج کار ها دعوت نامه یو تیار شده دگه شاو هم زنکا گل خسرونی میارن آماده گی ها خو بگیرین که کم نیاییم بین قومی رو خو طرف مجتبی کردن گفتن تو هم امروز برو بازار هر چی که لازمه بگیر سوسن هم بیار که پیش شقایق باشه مه هم خیره به یک نقطه فقد گوش میکردم و نمیفهمم چکار کنم قراره چکار بشه یعنی سمیر میتونه کاری بکنه؟ اگه دیر شه چکار کنم چیزی از گلو مه پایین نرفت بعد از ای که گپاینا خلاص شد وخیستم رفتم اتاق قلب مه خیلی درد دیشت حتا یک بار هم نپرسیدن که نظر تو چیه راضی هستی یا نه شاید اگر مادر مه میبود ای بلا ها سر مه نمی آمد 😔😔 ای ته اتاق ای طرف او طرف میرفتم از بس استرس داشتم خدایا چکار خاد شد و مثل همیشه ناخن خو جویدم و خون شد مه هر وقت عصاب مه خراب باشه ناخن خو میجووم به حدی که خون میشه یک دم متوجه شدم هی خون ها میریزه رفتم شستم
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.