cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

حضورتو(رمان های فاطمه.ب)

@Fatimaa_bbارتباط با نویسنده

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
3 035
المشتركون
+2324 ساعات
-347 أيام
+12830 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#پارت۱۹۲ سرم و که بالا آوردم با فرید چشم تو چشم شدم... فقط دوییدم سمت اتاق... یعنی چی... پسره چرا همه جا دنبال مامانشه؟ واقعا دیگه حوصله بیرون رفتن نداشتم اما بد میشد. آماده شدم و از اتاق زدم بیرون... + ببخشید من برم دست و روم و بشورم... الان میام... ×مادر سفره پهنه... بشین صبحونتو بخور... + مرسی عزیز ' خاله جان وعده این هفته رو دادی... دیگه اومدم دنبالت که نه نیاری متوجه حرفش نشدم... + چه وعده ای خاله؟ ' دستت درد نکنه دیگه... که بیای پیشم... فراموشش کردی؟ + آها... اونو میگید... ببخشید ترو خدا... لازم به زحمت نبود... میگفتید خودم میومدم. ' تو چرا انقد تعارف داری با من آخه؟ .... حس غریبگی بهم میده ها... + نه خاله آخه شرمنده شدم. ' دشمنت مادر... حالا افتخار میدی؟؟ ای خدا... چرا هر چی سنگ بود واسه پای لنگ من بود؟؟... اینو کجا دلم بزارم... اصلا نمیدونستم به حسین بگم یا نه... ' چی شد خاله؟ دوست نداری بیای؟ + نه خاله جونم... چرا دوست نداشته باشم... فقط آماده نشدم... کاش از قبل خبر میدادید. ' عیبی نداره هر چه قدر وقت میخوای داری... برو کاراتو بکن... ما نشستیم. + چشم... پس من میام... یعنی میرم... یعنی برم کارامو بکنم. تند تند دوش گرفتم و لباس و وسیله برداشتم. نمیدونستم چه مدت میمونم ولی حریف خاله نمیشدم قطعا و تا هر وقت اون میخواست باید میموندم. ده بار تصمیم گرفتم به حسین زنگ بزنم و پشیمون شدم. نمیتونستم با خودم کنار بیام. وسایل و جلو در گذاشتم و برگشتم لباسام و بپوشم. ' مادر اگه دوست نداری نرو... + چه جوری عزیز... خیلی زشته... تا اینجا اومدن... × عیبی نداره مادر... من جوابش میکنم... نمیدونم چرا به حرفم گوش نمیده... از اولم همینجوری لجباز و خود سر بود. + عیب نداره عزیز... دیگه میرم باهاش... زود بر میگردم. اگه دو روز بیشتر شد میشه شما زنگ بزنی برم گردونن؟؟.. × باشه دختر قشنگم... فقط... به پسر عموت خبر دادی؟ + وای عزیز... ترو خدا نگو... دارم دیونه میشم... میترسم بهش زنگ بزنم... میدونم راضی نیست. × نمیشه که مادر... روزی سه نوبه زنگ میزنید... از امروز نزنی نمیگه کجایی؟؟... + تلفن ندارن خاله اینا؟ × چرا دارن... اما شاید شرایطشو نداشتی... چه بدونم من... بیا... بیا برو من مشغولشون میکنم.
إظهار الكل...
#پارت۱۹۱ + چی شد؟ چرا قطع کرد؟؟ × انگار صدای در اومد... ترسید کسی اومده باشه. فرصت نشد حرف بزنیم... چی گفت بهت؟ دعوات کرد؟ نگفت پدرت میدونه یا نه؟... پا نشن بیان سراغت... + نه... چیزی نگفت... فقط گفت مراقب باشم... ممکنه باز بین اینجا دنبالم... گفت جام و عوض کنم... نمیدونم انقد تند تند حرف زدم که وسط گریه هام چیزی نفهمیدم. × باشه مامان جان... آروم باش + نمیتونم عزیز... دلم خیلی تنگشه... دارم دیونه میشم... × فدای دلت بشم... چی بگم من آخه... بیا بغلم... + کاش مامانم اینجا بود... خیلی بهش احتیاج داشتم. × دلم روشنه... ایشالا به زودی... + عزیز برم به حسین زنگ بزنم... خبر بدم. × برو مادر... بعد حرف زدن با حسین حس کردم هنوزم خالی نشدم... خیلی دلتنگ بودم... دنبال یه کار بودم که اونقدی سرگرمم کنه که همه چی از یادم بره. چشمم به سبد لباسای کثیف گوشه اتاق خورد... تو این مدت کمی کمک عزیز کرده بودم اما اکثرا خودش انجام میداد و نمیزاشت من کار کنم. کلشون و براشتم و تو حیاط بردم... هوا داشت تاریک میشد و کمی سرد بود اما واسم مهم نبود. لگن بزرگ و مخصوص شستشوی لباسا رو آوردم و شیر حیاط و باز کردم. × گلناز... مامان جان... چی کار داری میکنی؟ + لباس میشورم... × میدونم مادر... ولی این وقت شب؟؟... بزار واسه فردا... + عزیز حقیقتا اگه الان یه کار سنگین نکنم خفه میشم... بیرونم که نمیتونم برم... پس بزار انجام بدم. × بزا واست آب گرم کنم بیارم... چند دقیقه امون بده... دو ساعتی لباس شستم و مشغول بودم... درد کمر و شکمم حالا بیشتر شده بود... در اصل خودم و داغون کرده بودم... بابا اکبر که دید چش غره هاش فایده نداره با تشر اوردم تو و شیر گرم بهم خوروند. لباسام و عوض کردم و زیر پتو رفتم. انقدری حالم بد بود که بی* هوش شدم. ...... صبح با صدای خاله چشم باز کردم... انقد دوسش داشتم و وابستش شده بودم که واسه خودمم عجیب بود. با ذوق و شوق تو جام نشستم. تمام تنم کوفته بود... کمی احساس سرماخوردگی داشتم. با همون سر و وضع داغون بیرون رفتم. ' صبحت به خیر دختر قشنگم... + صبح شمام به خ....
إظهار الكل...
4👍 1
رایگان بخون اگه میخوای همین الان تا پارت ۲۰۰ رو بخونی اونم رایگان تو کانال جدید جوین شو👇📌 https://t.me/+VXWZa2MwGII4ZDc0 میخوام کانال رو منتقل کنم اونجا جلوتر گذاشتم اینجا داستان جدیدم رو شروع میکنم و در کنار همه‌ی من براتون میزارم دقت کنید که داستان تا پایان رایگان گذاشته میشه فقط تو این کانال کلی جلوتریم👇👇👇📌😍 https://t.me/+VXWZa2MwGII4ZDc0 جوین شو که لینک پاک میشه و جا میمونی
إظهار الكل...
#پارت۱۹۰ #همه_ی_من هر کی میشنید جا میخورد. اگه واقعا اینطور باشه چی؟؟ یعنی میخواست بدون اینکه محرمش باشم باهام بخوابه؟؟... حسم واسه خودمم عجیب بود... نمیدونستم واقعا میخوام اینو یا نه... حسین برام دست تکون داد و خدافظی کرد. نزدیکای غروب تلفن خونه زنگ خورد... × مادر جواب میدی... دستم بنده... داشتم سیب گاز میزدم و واسه اینکه قطع نشه سریع گوشی و برداشتم.... میوه تو دهنم و قورت دادم و اومدم جواب بدم که صداش تو گوشی پیچید.... * الوو... نفسم تو سینه حبس شده شده بود... * تویی مادر... گلنازم تویی؟؟ پس چرا حرف نمیزنی؟؟... حقم داری... چرا باید با مادر بی لیاقتی مثل من حرف بزنی... من بچم و آواره کردم... گذاشتم... گذاشتم جلو چشمای من بفروشنت.... راسته پس... فرار کردی... *حداقل یه چی بگو دلم واسه صدات تنگ شده... صدای گریه هام به گوشش رسید. * باشه چیزی نگو.... فقط قطع نکن... بزار صدا نفساتو بشنوم... بدونم زنده ای واسم بسه... مادر قبلا اومدن خونه آقام سراغت... شاید بازم بیان... نمون اونجا... بلایی سر تو بیاد من میمیرما + مامان.... * جان مامان... دردت به سرم... قربون صدات بشم + ببخشید * تو چرا میگی اینو مامان... تو ببخش... منو... پدرتو... ما عرضه نگهداری از بچه هامونو نداشتیم... ما بچه هامونو ب*دبخت کردیم.... تو ببخش مامان... پارت های بیشتر👇📌 https://t.me/+VXWZa2MwGII4ZDc0 مبادا باباتو ن*فرین کنیا... اون خودش واسه خودش بسه... انقد خودش و لعنت کرده که حد نداره.. شب و روز نداره... گریه هام که شدت گرفت عزیزم از تو آشپزخونه اومد بیرون... × خاک به سرم... یا خدا... چی شده؟ + مامانمه × چی ؟؟... مامانت؟ × الو... پری من... تویی مادر... . چرا خبری ازت نیست؟؟ میدونی چند وقته سراغم و نگرفتی؟؟ .... دشمنت شرمنده... بمیرم برا دلت... گریه نکن ..... معلومه که حواسم هست... بد به دلت راه نده مادر... ایشالا که درست میشه... پسر عموش حواسش هست. ... باشه مادر... پس منتظریم... برو فدات شم https://t.me/+VXWZa2MwGII4ZDc0
إظهار الكل...
👍 3
#پارت۱۰ #حضور‌تو دیگه کسی حرفی راجع به این قضیه نزد... خداروشکر که بابام این نظر و داشت. خانواده فاطمه دوستم که کاملا موافق ازدواجش بودن و یه جورایی دائم تشویقش میکردن بهش فکر کنه... وسائل و جمع کردیم و تا آخر شب دور هم نشستیم... + میگم مامان... نمیشه جا بندازیم بخوابن؟... آخه باید ۸ صبح برم... خیلی خوابم میاد... زشته این وسط پاشم برم که... _ چی بگم مامان جان... بگردم برات... تو هم اسیر شدی... + عه مامان... ناراحت نشو... حالا دو روز کم تر میخوابم... چی میشه مگه... باز خوبه میرسم حداقل روزی ده ساعت و بخونم... ناراحت نیستم من... تو هم فکری نباش... مشغول حرف با مامان بودیم که صدای عمه اومد... * عمه جانم من میخوام امشب اتاق تو بخوابم... اجازه هست؟؟ تعجب کرده بودم اما چیزی نگفتم... اصلا دلم نمیخواست بیاد در گوشم و حرفاش و بهم تحم.یل کنه... اما چاره چی بود‌... + خواهش میکنم عمه... متعلق به خودتونه... * قربون دخترم برم... ساعت حدودای یک شب بود که هر کی رفت سراغ اتاقش... یه کم معطل کردم که عمه خوابش ببره... اما به محض ورودم با چشمای بازش مواجه شدم... تقریبا چهل و پنج دقیقه ای به حرفم گرفت و آخرشم وسط حرفاش خوابم برد... صبحش حسابی شرمنده بودم اما واقعا دست خودم نبود... حتی نفهمیده بودم چی گفته... ازش عذر خواهی کردم و اونم وسط خواب و بیداری گفت ناراحت نشده و قربون صدقم رفت... تا روز دوازدهم روال زندگیم همین بود... خیلی خسته شده بودم... اما چاره چی بود... عمه و عمو میخواستن بالاخره برن ویلای فشم، باغ لادن خانم اینا... اما ول کن ما نبودن... گیر داده بودن که عصری میریم و فردای سیزده به در برمیگردیم... من که ابدا نمیخواستم قبول کنم اما پانسیون این دو روز تعطیل بود و انقد عمه اصرار کرد که به ناچار نه نیاوردم... تا خود ظهر بکوب خوندم...نزدیکای ظهر بود که اماده شدم برم کتاب هانیه رو بدم... چون دو روز نبودم و اونم کتابشو میخواست...
إظهار الكل...
#پارت۹ #حضور‌تو رسما گیر افتاده بودم... روزا پانسیون بودم و شبا مهمون داشتیم... عمه یه کم دلخور شده بود که چرا خونه نیستم... انگار پیش خواهرشوهرش رودربایسی داشت. خواهرشوهرش سه تا بچه داشت... از من بزرگتر بودن... یه حدس هایی داشتم که چرا اومدن... قبلا چند باری همو دیده بودیم... لادن خانمم چند باری غیر مستقیم مطرح کرده بود که منو واسه پسرش میخواد... اما مامان نشنیده گرفته بود این بار رسما پاشده بود اومده بود خونمون... انگار همه امسال که کنکور داشتم یادشون اومده بود منم وجود دارم و میتونن و منو واسه پسراشون بخوان... مگه چند سالم بود من... سفره شام و چیدیم... اخرین نفر اومدم سر سفره _ بیا بشین پیش من عمه... قربون دخترم برم که همه کارارو یه تنه میکنه... بحث دقیقا کشید به اونجایی که نمیخواستم.. چون همه شروع کردن تعریف و تمجید الکی از من... سرم و که بالا اوردم با محمد چشم تو چشم شدم... نشسته بود روبه روی من... کنار امیرحسین پسر عمم. سرم و پایین انداختم و خیره بشقابم شدم... نگاهشو رو خودم حس میکردم. با صدای لادن خانم همه ساکت شدن.... > خدا نگه داره براتون... خیلی شیرینه ماشالا... ایشالا یه پسر خوبم براش پیدا بشه... عاقبت به خیر بشه... همه ایشالا گفتن... _ خدا اولاد شما رو براتون نگه داره... ایشالا هر چی به وقتش... من همیشه گفتم دخترم و زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمیدم... حالا خودش خواست تا سی هم بمونه قدمش رو چشم... اصلا کلا هم بمونه من مخالفتی ندارم همه به این حرف بابا خندیدن _خلاصه که زودتر از اینو اصلا نمیخوام حتی حرفش زده بشه... > وااا... داداش... حرفا میزنیا... قسمت دیگه... کی میدونه چی میشه _ این که درست آبجی... اما شما حالا فکرشو نکن... خودشم میخواد درسشو بخونه... اصلا دوست ندارم همچین چیزایی فکرشو درگیر کنه... تو هم قربونت... تاج سر منی... ولی دیگه دلم نشکن و نگو > قربونت برم داداش.. چه حرفیه اخه... چرا انقد سخت گرفتی اخه _ تک دخترمه دیگه... مگه زو.‌ره... نمیخوام بدمش به کسی بقیه سعی کردن با خنده و شوخی بحث و جمع کنن... مشخص بود بابام شاکی شده... داره با شوخی قضیه رو میپیچونه... #فاطمه‌ب
إظهار الكل...
#پارت۸ #حضور‌تو + عیب نداره عشقم... خانواده ان دیگه... نمیشه نیان چون من کنکور دارم که... یه کاریش میکنم من... تو غصه نخور و به تعطیلاتت برس... * چه تعطیلاتی مادر... مگه من جز سر بلندی تو و رسیدن به آرزوت چیزی میخوام... به خدا نمیخواستم قبول کنم... ولی هر چی فک کردم نشد جواب کنم... چی میگفتم... خواهرم و برمیگردوندم از خونم؟؟؟ دیدم خیلی بده... + معلومه که نمیتونستی... به خدا اگه بشینی خودخوری کنیا... فقط مشکل اینه خیلی دیر گفتن... لامصب تا الان همه پانسیون ها پر شدن... کی دو روز مونده جا داره که من برم رزرو کنم... نگاه مامان ناراحت ترشد... منم کشش ندادم... رفتم شماره عطیه رو گرفتم... اونم شاکی شده بود.... _ بابا تا الان کجا بودن که تازه خبر دادن؟؟.. تو چه خوش خیالی هستی... تازه قرار بود به منم جا بدی... + چی بگم عطی... شده دیگه... به نظرت میتونیم جا پیدا کنیم؟ _ نمیدونم والا... ببین بیا نصف کنیم شماره ها رو... زنگ بزنیم قیمت بگیریم... ببینیم جا دارن یا نه... فاطی میگفت واسه اونا که پُرِ پر شده... بزار ببینم چی میشه تقریبا تا غروب درگیر پیدا کردن جا بودیم... آخرشم فقط تو مدرسه خودمون قبولمون کردن... اونم تا ۸ شب فقط باز بود.. ولی چاره ای نبود... باید یه کمم میومدم پیش مهمونا که ناراحت نشن دیگه... سعی میکردم این روزا بیشتر بخونم که جبران کنم.... سال تحویل ساعت ۸ شب بود... خاله اینا واسه نهار میرسیدن... دایی اینا هم عصر... عمه و عمو هم گفته بودن هفته دوم میان... با ورود خاله اینا رسما درس و کنار گذاشتم... کلی با بچه ها بازی کردیم... پسرداییم سوار ماشینمون کرد و رفتیم تهران گردی.. چند جا عید دیدنی رفتیم... روز دوم عید خاله فریبا گفت که میخوان برن خونه خاله مهتاب و دو روز ی هم اونجا بمونن... مامان یه کمی تعارف کرد اما دایی فرهادم گفت همراهشون میرن چون باید برگردن و برن دیدن فامیل زندایی... قرار شد یه روز دیگه بمونن و بعدش بدن. روز سوم همراه عطیه رفتم پانسیون و شب برگشتم... با همه خدافظی کردم و فرداش مهمونا رفتن... تا هفته دوم به همین منوال گذشت و روز نهم عید عمو علی و عمه مهدیه اومدن... عمه خواهرشوهرش رو هم با خودش اورده بود... قرار بود بعدش با اونا برن فشم باغشون...
إظهار الكل...
#پارت۱۸۹ #همه_ی_من اما هر چی داشتم و نداشتم پا مغازه گذاشتم. + من فقط از این جهنم بیرون بیام. باقیش مهم نیست. تو بگو هر جا... فقط کنار تو باشه... واقعا فکر میکنی نمیبینم داری تنهایی چه تلاشی میکنی؟ لطفا دیگه اینطوری نگو من شرمندم که نمیتونم کمکی کنم. اگه بزاری منم کار کنم خوبه... کمکت میشه _ میدونم چه قد کار کردن و دوست داری... من آقام نیستم که بی فکر بگم نه... امکان نداره... اما صبر کن... بفرستم سر درس و دانشگات... همون که آرزوت بود... بعد یه جا کار نیمه وقت و دانشجویی هم واست میگیرم. پرس و جو کردم... دانشجو ها یه سری کارای خاص میتونن انجام بدن. بزا فقط تکلیفمون روشن بشه... چشم... میرسونمت به همه آرزوهات. + میدونم... ممنونم همراهم تا جلوی خونه اومد... عزیز تعارفش کرد و واسه چایی و عصرونه اومد داخل. ایندفعه بابا اکبر به نسبت بهتر باهاش برخورد کرد. نون گرم گرفته بود که دور هم خوردیم. بازم با بابا کمی تو حیاط صحبت کردن... دیدم که حال بابا اکبرم حسابی بهم ریخت... احتمالا قضیه صوری بودن و بهش گفته....
إظهار الكل...
👍 2 1
#پارت۱۹۰ #همه_ی_من هر کی میشنید جا میخورد. اگه واقعا اینطور باشه چی؟؟ یعنی میخواست بدون اینکه محرمش باشم باهام بخوابه؟؟... حسم واسه خودمم عجیب بود... نمیدونستم واقعا میخوام اینو یا نه... حسین برام دست تکون داد و خدافظی کرد. نزدیکای غروب تلفن خونه زنگ خورد... × مادر جواب میدی... دستم بنده... داشتم سیب گاز میزدم و واسه اینکه قطع نشه سریع گوشی و برداشتم.... میوه تو دهنم و قورت دادم و اومدم جواب بدم که صداش تو گوشی پیچید.... * الوو... نفسم تو سینه حبس شده شده بود... * تویی مادر... گلنازم تویی؟؟ پس چرا حرف نمیزنی؟؟... حقم داری... چرا باید با مادر بی لیاقتی مثل من حرف بزنی... من بچم و آواره کردم... گذاشتم... گذاشتم جلو چشمای من بفروشنت.... راسته پس... فرار کردی... *حداقل یه چی بگو دلم واسه صدات تنگ شده... صدای گریه هام به گوشش رسید. * باشه چیزی نگو.... فقط قطع نکن... بزار صدا نفساتو بشنوم... بدونم زنده ای واسم بسه... مادر قبلا اومدن خونه آقام سراغت... شاید بازم بیان... نمون اونجا... بلایی سر تو بیاد من میمیرما + مامان.... * جان مامان... دردت به سرم... قربون صدات بشم + ببخشید * تو چرا میگی اینو مامان... تو ببخش... منو... پدرتو... ما عرضه نگهداری از بچه هامونو نداشتیم... ما بچه هامونو ب*دبخت کردیم.... تو ببخش مامان... مبادا باباتو ن*فرین کنیا... اون خودش واسه خودش بسه... انقد خودش و لعنت کرده که حد نداره.. شب و روز نداره... گریه هام که شدت گرفت عزیزم از تو آشپزخونه اومد بیرون... × خاک به سرم... یا خدا... چی شده؟ + مامانمه × چی ؟؟... مامانت؟ × الو... پری من... تویی مادر... . چرا خبری ازت نیست؟؟ میدونی چند وقته سراغم و نگرفتی؟؟ .... دشمنت شرمنده... بمیرم برا دلت... گریه نکن ..... معلومه که حواسم هست... بد به دلت راه نده مادر... ایشالا که درست میشه... پسر عموش حواسش هست. ... باشه مادر... پس منتظریم... برو فدات شم
إظهار الكل...
رایگان بخون اگه میخوای همین الان تا پارت ۲۰۰ رو بخونی اونم رایگان تو کانال جدید جوین شو👇📌 https://t.me/+VXWZa2MwGII4ZDc0 میخوام کانال رو منتقل کنم اونجا جلوتر گذاشتم اینجا داستان جدیدم رو شروع میکنم و در کنار همه‌ی من براتون میزارم دقت کنید که داستان تا پایان رایگان گذاشته میشه فقط تو این کانال کلی جلوتریم👇👇👇📌😍 https://t.me/+VXWZa2MwGII4ZDc0 جوین شو که لینک پاک میشه و حا میمونی
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.