cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

آشـٰٖـۘۘــٍٰوک‌‌ۘۘ°•°سـحـرمـرادے

♥️ آشوک به معنی بی‌غم و اندوه♥️ رمان‌های‌ســــحرمــــرادى #بن‌بست‌آرامش_در‌_دست‌چاپ #آینه‌قدی_چاپ‌از‌نشرعلی #ژیکال_در_دست‌چاپ #هاتکاشی_فایل‌کامل‌فروشی‌باغ‌استور #شهربی‌یار_فایل‌‌کامل‌فروشی‌باغ‌استور #صلت_آنلاین #حِرمان_آفلاین

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
21 416
المشتركون
-6924 ساعات
-3577 أيام
+41530 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

نگم براتون که چه اتفاق‌هایی تو کانالvip افتاده و به پارت510رسیدیم🤐دو برابر کانال اصلی پارت داریم🤩😎 برای دریافت لینک کافیه مبلغ #۴۰هزارتومن رو به شماره کارت زیر واریز کنید❤️ 6037991770810566 بانک ملی_ سحرمرادی لطفاً پس از واریز  فیش خود را برای ادمین ارسال کنید👇 @s_karimi_60 پایان فصل چهارم در کانال vip آشوک😍
إظهار الكل...
Repost from N/a
Photo unavailable
سلام درخواست چند رمان چاپی داشتید لینکشون رو اینجا می‌ذارم اما توجه کنید که ظرفیت لینک محدوده❌☺️ •طومار نوشته زهرا ارجمندنیا •دستان نوشته فرشته تات شهدوست •بوی درختان کاج نوشته آزیتا خیری •در پس نقاب نوشته عاطفه منجزی •شهرزیبا نوشته دریا دلنواز •آوانگارد نوشته سروناز روحی •توبه شکن نوشته زهرا قاسم زاده (گیسوی شب) و هزاران رمان چاپی دیگه تنها از لینک زیر قابل دریافت هستند☺️ https://t.me/+k6y7IGDpJ-82YjNk https://t.me/+k6y7IGDpJ-82YjNk
إظهار الكل...
Repost from N/a
. یک کیلو گوشت بهم بده هرکاری دلت خواست باهام بکن. مرد شوکه از صدای ظریف و زنانه‌ای که آخر شبی به گوشش میرسید به پشت سر چرخید. اشتباه نشنیده بود. زن چادر به سر در مغازه را بسته و رو به پیشخوان ایستاده بود. -چی گفتی آبجی؟ زن به پهنای صورت اشک می‌ریخت. بعد از یک سال بالاخره امشب نتوانسته بود از زیر وعده‌ی کبابی که به دخترکش داده بود فرار کند. دخترک آنقدر گریه کرده که آخر سر قولش را گرفته و با شوق کباب خوران فردا به خواب رفته بود. -گفتم...گفتم یه کیلو گوشت بهم بده هرکاری خواستی باهام بکن...التماست میکنم... مرد با تعجب نگاهش کرد. زن زیبایی بود . زن زیبایی که صورتش از شدت گریه ی زیاد ورم کرده و چادر کهنه اش را سفت سفت چسبیده بود. -گوشت میخوای آبجی؟ پناه بر خدا ...تمام شهر را با اتوبوس لکنته‌ی شرکت واحد طی نکرده بود تا به شمال شهر برسد و به امیدی که کسی او را این اطراف نشناسد داخل قصابی بچپد و این چنین شرافت همه ی عمرش را به حراج بگذارد و تازه از اول بخواهد ذکر مصیبت بخواند. فقط یک کیلو گوشت نصیبش میشد. پولی که نداشت. بهایش را با تنش می‌پرداخت و کباب را که به دخترک گوشت نخورده اش می‌داد همه‌ی عمر زبانش به ذکر توبه میچرخید. -التماست میکنم آقا...من و از در این مغازه رد نکن...به بچه م قول دادم. قول گوشت. از شوقش شام نخورده خوابیده مبادا فردا سیر باشه نتونه کباب بخوره.... مرد دقیق تر نگاهش کرد. جوان و زیبا بود و آن طوری که حجابش را سفت و سخت چسبیده بود معلوم بود اولین بارش است. -بیا پشت دخل ببینمت ! دست خودش نبود که هق زد. هرچقدر در تمام مسیر سر خودش را گرم کرده بود تا اینجا که رسید اشک هایش دریا نشود انگار آب در هاون کوبیده بود. -حیف دامن پاکت نیست آبجی ؟ وقتی این کاره نیستی واسه چی چوب حراج میزنی به آبروت ؟ واسه خاطر یه کیلو گوشت ؟ خودش را مقابل پاهای مرد رساند. بدون گوشت به خانه برمی‌گشت فردا نمی‌توانست به چشم‌های دخترکِ شب گرسنه خوابیده حتی نگاه کند. - مردونگی کن داداش. من اینکاره نیستم. دست بهم نزن اما در راه خدا بده... بچه مریضه...لاغره...دکتر گفته پروتئین باید بخوره. بهش قول دادم . فک کن منم خواهرت. همه عمر حاضرم کنیزیت و بکنم .به خدا قسم بچه‌م الان داره خواب کباب میبینه..‌ مرد با تاسف نگاهش کرد. زن کاسب به تعداد موهای سرش دیده بود اما این یکی کارش این نبود. دیشب خواب مادر خدا بیامرزش را دیده بود. کمکی میکرد و فاتحه ای میخرید ... -یکم گوشت جدا کردم از استخون گذاشتم... انگار خاری در قلب زن فرو رفت. -اگه میخوای آشغال گوشت بهم صدقه بدی بگو برم داداش. من به بچه‌م قول کباب دادم نه آشغال گوشت... ناگهان انگار فکری در سر مرد جرقه زده باشد با شور سر تکان داد. -پاشو آبجی. پاشو شیطون و لعنت کن که خوب جایی اومدی من یه نفر و میشناسم وضعش توپه دست به خیرم هست. همین دور و برا زندگی میکنه. آدم عجیبیه. مردم میگن نذر داره . هرکی هرچی بخواد زنگ میزنن میرسونه خودش و... به اینجای حرف که رسید خنده کنان ادامه داد. -فقط هیچ کس نمیدونه این چه نذریه که تموم نمیشه. زنگ بزنی بشمار سه اومده.... با شگفتی اشک هایش را پاک کرد . یعنی معجزه شده بود. با هول از پاچه ی قصاب چسبید. -زنگ بزن بیاد. تو رو به جان هرکی دوست دادی داداش...آقایی کن...من فقط یه کیلو گوشت... التماس می‌کرد و خبر نداشت همانی که ۴ سال پیش از او گریخته بود حالا..... پارت بعدی اینجاست👇 https://t.me/+GILVOKzk5KRkZjVk https://t.me/+GILVOKzk5KRkZjVk https://t.me/+GILVOKzk5KRkZjVk وای از پارت بعدیش 😭😭😭👆
إظهار الكل...
Repost from N/a
مگه بی غیرتم بذارم نامحرم خون بکارت زنمو ببینه https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا با درد و رنگی پریده به آرتا نگاه کرد تنش از خشم و نزدیکی با این مرد می‌لرزید. مردی که خودش را تحمیل کرد و از سر خشم جامه از او درید.😭 https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk ❌❌❌ کنج اتاق کز کرده بود و چهار ستون بدنش می‌لرزید. بیچاره وار لباس آرتا را که تنها چیز دم دستش بود را به خود پیچید. هق هق کنان به مرد خشمگین نگاه کرد: _ توکه گفتی کاریت ندارم.‌ آرتا در حالی که ملحفه را از تخت جدا می‌کرد غرید: خدا لعنتت کنه اون برای زمانی بود که تو سر از مهمانی مافیای دختر در نیاورده بودی خواستم بدونی تجاوز چه وحشیانه‌س آره قول دادم اما تو زنمی. منم بی رگ نیستم. بذارم هر غلطی دلت خواست بکنی. پوزخندی زد حالت خوبه لان؟ مهدا مچاله شده هق‌هق می‌کرد. آرتا جواب خودش را داد: نه تجاوز خیلی دردناک‌تر از اینه... خدا لعنتت کنه مهدا اگه پلیس نرسیده بود الان معلوم نبود داشتی به کدام مرد التماس می کردی. معلوم نبود چند نفر سرت آور شده بودن. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk. مهدا به اصرار نیما وارد مهمانی می‌ شود بعداز بلایی که سرش میاد. نیما فرار مکنید مهدا می‌ماند و بدنامی😔 درحالی که برادرش پلیس است جرات ندارد ازبی‌آبرو شدنش حرفی بزند. تا اینکه پای خواستگارها به خانه باز می شود 🙊🫢 ازدواج اجباری چه بلایی سرش میاره؟🥺 https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر کاراکتر و پر حادثه‌س با شخصیت واقعی😍😍😍
إظهار الكل...
زخم کاری🔥📚

#زخم‌کاری

Repost from N/a
سینه هام داشت از درد میترکید و پوست شکمم پر از ترک های ریز و درشت شده بود. صدای جیغ هامم ستون های خونه رو میلرزوند. -زور بزن خانومم... زور بزن چیزی نمونده. بلند جیغ کشیدم. چرا این جماعت نمیفهمیدن هیولایی که قرار بود با گوشت انسان تغذیه کنه رو نمیخوام به دنیا بیارم؟! -آفرین نورام... آفرین عزیزدل من داره دنیا میاد چیزی نمونده. هق بلندم و فریاد بلندم با صدای گریه ضمختی که هیچ جوره نمیتونست مال یه نوزاد انسان باشه همزمان شد و پلک هام روی هم افتاد. پس اتفاق افتاد... من نورا یه هیولارو وارد این دنیا کردم! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk -نوچ سینه هاش خیلی کوچیکه چطور قراره به این بچه شیر بده آخه؟! -خودشم خیلی ضعیفه میگن کنار جاده پیداش کردن! آخ بلندم باعث شد پرستاری که بالا سرم بود زود بگه: -بیدار شدی عزیزم؟ خداروشکر بچه ات بدجوری گرسنشه مامان خانوم دیگه تحمل نداره. با جمله ی زن هوشیار شدم و یکدفعه سیخ سرجام نشستم که درد بدی تو کمر و شکمم پیچید. بی توجه جیغ زدم: -نه... نه خواهش میکنم اون بچه رو پیش من نیارید... التماستون میکنم! یکی از پرستارها سریع رفت دکترو بیاره و اون یکی دستامو گرفت. -آروم باش عزیزم هیچ مشکلی نیست... هم حال تو هم کوچولوت خیلی خوبه. هق زدم: -درکم نمیکنید... هیچکس درکم نمیکنه! از حرفی که میزدم کاملا مطمئن بودم. کی میتونست باور کنه یه شب تو جنگل گم بشم و پلنگ سیاه و بزرگی بهم حمله کنه! پلنگی که اول فکرمیکردم قصد خوردنمو داره اما وحشیانه بهم تجاوز کرد و باعث شد ماه ها تو بیمارستان بستری بشم! و من احمق دیر فهمیدم و مجبورشدم بچه اون لعنتی رو به دنیا بیارم! آخه کی میتونست همچین چیزایی رو باور کنه؟! -چه خبره اینجا؟! با صدای مردونه ای تند سرچرخوندم. -آقای دکتر مریض به هوش اومده اما نمیخواد بچه شو ببینه و بهش شیر بده! -شما بیرون باشید من حلش میکنم. پرستارها سریع رفتن و ناخودآگاه از صدای زیادی بم و مردونه مرد دست و پامو جمع کردم. -پس مامان کوچولو، کوچولوشو نمیخواد آره؟ یک لحظه نگاهم به چشمای مرد افتاد و لعنتی چشماش دقیقا هم رنگ چشم های اون حیوون بود! ناخودآگاه به سکسکه افتادم که سریع با مهربونی یک لیوان آب از کنار تخت بهم داد. -هیش آروم باش دختر خوب آروم. مهربونی زیادش باعث شد سریع از مقایسه ام شرمنده بشم. -خ..خوبم ممنون. آروم با پشت دست گونه مو نوازش کرد که پر از آرامش شدم. -میدونم خوبی فقط فکر نمیکردم اینجا هم از بترسی! گیج شده نگاهش کردم. -منظورتون از اینجا؟ -یعنی فکر میکردم فقط تو جنگل باعث ترست میشم! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
إظهار الكل...
مــیــخــواهــم پــایــان ایــن راه اشــکِ شــوقِ بــه تــو رسیــدن بــاشــد... با احتیاط جواب دادم: - تو خوب بگو... تو که بلدتری. دستم را رها نکرد و با دست دیگرش چنگ کشید لای موهایش. دلم اندازه‌ی تار به تارِ موهایش پر بود و لبریز از دوست داشته نشدن. - با خودت تعارف نداشته باش محمدرضا... اگرم خواستیم بعدش... جانم بالا آمد و پشت کلماتم جا ماند: - پشیمون شدی... ادامه ندادم. دستم را کشیدم و تا برگشتم نگاهم ماند به کیسه‌ی خریدم. اگر جایش نمی‌گذاشتم، شاید هیچ وقت نمی‌فهمید آنجا بودم. - ساره. آرزو کردم که کاش دنبال توجیه نباشد. لای زخمم را اگر باز می‌کرد، دیگر بعدش را تاب نمی‌آوردم. کیسه را برداشتم و تیشرت را بیرون آوردم. برگشتم و مقابلش گرفتم: - من که نبودم، امتحان کن ببین خوشت می‌آد. قدم اولم به دومی نرسیده بود که بازویم را کشید: -چرا جلوی تو امتحانش نکنم؟ بغضم را لابه‌لای دندان‌هایم جویدم تا اشک نشوند و آسمان دلم را بیشتر از این ابری نکنند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - نمی‌تونم نگاهت نکنم و تو چندشت نشه. وا رفت و ناباور گفت: - هی چرت بگو... هی مزخرف بلغور کن... می‌فهمی داری پشت هم چی می‌گی؟ خنده‌ی زهرناکم خودم را زجر داد و او... تیشرتش را درآورد. نمی‌فهمیدم حق با کدام‌مان بود. او که از میان دندان‌هایش غرید: - نگاه کن تا نزدم چشمامو کور کنم. با تردیدم جنگیدم و دست لرزانم را سمتش پیش بردم. تلاقی انگشت‌های سردم با پوست داغ سینه‌اش، صورتش را جمع کرد. به ظاهر محکم ایستاده بود، اما قفسه‌ی سینه‌اش سخت بالا و پایین می‌شد. لب‌هایم را روی هم فشار دادم و زمزمه کردم: - داری اذیت می‌شی. انگشتانم را پشیمان از لمس تنش، میان هم جمع کردم. سرم که پایین افتاد، اشک‌‌هایم هم فرو چکیدند. دستش را زیر چانه‌ام گذاشت.صورتم را بالا گرفت و گفت: - نگار هیچ جایی تو زندگیم نداره. - منم ندارم. #پارت_۲۳۰ کپی_ممنوع⛔️
إظهار الكل...
پارت جدید آشوک👇
إظهار الكل...
یادتون نره که ظرفیت فقط سه نفره 😎❤️
إظهار الكل...
00:16
Video unavailable
برای سه نفر اولی که آیینه قدی رو سفارش بدن ، کتاب رو با امضای نویسنده 😍 و این بوکمارک خوشگل که هدیه قشنگ خانوم سحر مرادی هست ، می فرستیم 🥰🥹
إظهار الكل...
بوکمارک آیینه.mp45.24 MB
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.