cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

(°•°•°رمان {برزخ ارباب}°•°•°)

﷽ ┄•●❥رمان آنلاین برزخ ارباب ┄•●❥ و تو همان یه نفر منی.... ┄•●❥

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
1 770
المشتركون
-424 ساعات
-617 أيام
-20430 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#برزخ‌ارباب #پارت380 لبخند حرص دربیاری زد و با آرامش توی چشمام زل زد و گفت: _ فکر میکنم توی این مدت فهمیدی که همه جای دنیا آدم دارم، درسته؟ _ آره _ به تک تکشون سپردم که اگه بلایی سرم اومد، دستگیر شدم، زندانی شدم یا اعدام شدم... منتظر نگاهش کردم تا بقیه ی حرفش رو بزنه که دستش رو از روی موهام برداشت و گفت: _ اول از همه تو و بعد کل خونواده ات رو بکشن دستاش رو توی جیبش کرد و با لبخند ادامه داد: _ و البته در جریان باش که اون پسره ی دهقان فداکار و خواهر و مادرش هم جزء خونواده ی تو حساب میشن عزیزدلم... چشمام رو بستم تا نگاه پر از ترسم رو نبینه و نفهمه که چیکار کردم. ترسیدم، از حقیقتِ حرفاش واقعا ترسیدم! نکنه بعد از اینکه دستگیر بشه واقعا اینکار رو بکنه؟ نکنه خونواده ام رو بکشه؟ سرم رو تند تند تکون دادم و بغضی که داشت گلوم رو خفه میکرد رو قورت دادم. نمیخوام بعد از این همه مدتی که پدر و مادرم بخاطر من زجر کشیدن، حالا به دستور این عوضی کشته بشن! نمیخوام میلادی که بخاطر من کتک خورد، زخمی شد، اذیت شد، الان بلایی سرش بیاد! نمیخوام خاله و مینا که تو اون شرایط بد ازم مراقبت کردن و کنارم بودن، اتفافی براشون بیفته _ بستن چشمات چیزی رو عوض نمیکنه سعی کردم ظاهرم رو کنترل کنم و چشمام رو باز کردم. توی چشمای رنگی اما وحشتناکش زل زدم و گفتم: _ تو حق نداری بخاطر اتفاقی که مسببش خودت هستی، بلایی سر خونواده ی من بیاری؟ پوزخندی زد و با تمسخر گفت: _ من مسبب چی ام؟ _ فکر کردی پلیسا بیخیالت شدن و گفتن بدرک که یه زندانی اعدامی فرار کرده و رفته؟ فکر کردی دنبالت نمیگردن؟ سرم رو با تاسف تکون دادم و ادامه دادم: _ احمق مطمئن باش دنبالتن و تا پیدات نکنن بیخیال نمیشن؛ مطمئن باش خونواده ام ازت شکایت کردن و یه جرم دیگه به اون کوهِ جرمات اضافه کردن! لبخندی زد و همینطور که با تهدید تو چشمام خیره شده بود، گفت: _ نگران نباش، اگه تو تلاش نکنی کاری برعلیه من بکنی، هیچکس نمیتونه من رو پیدا کنه _ از کجا انقدر مطمئنی؟ _ من به خودم و برنامه هام اعتماد دارم پوزخندی زدم، نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: _ اشتباه میکنی، یه خلافکاری مثل تو حتی نباید به چشمهای خودش اعتماد داشته باشه! یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت _ نه بابا؟ مثل اینکه یه مدت با من زندگی کردی، فن و فون خلافکاری رو یاد گرفتی! دستم رو دوطرف تخت گذاشتم و پاشدم نشستم و گفتم: _ تو فکر میکنی حواست به همه چیز هست اما متاسفانه نیست _ چرا اینو میگی؟ سرم رو پایین انداختم و به سوزن سرم روی دستم نگاه کردم و گفتم: _ میدونم بازم باور نمیکنی اما میگم، اون باری که تو شیراز قراره بود ازدواج کنیم و پلیسا دستگیرت کردن، من تو رو لو نداده بودم سرم رو بلند کردم و ادامه دادم: _ اگه من لو داده بودم هی بحثش رو پیش نمیکشیدم و یکاری نمیکردم که تو یاد اون روز بیفتی و عصبی بشی اما هربار سعی دارم اینو تو سرت فرو کنم که اونروز من هیچ نقشی توی دستگیر شدن تو نداشتم بهراد، نداشتم! از چشماش مشخص بود که داره حرفام رو باور میکنه پس برای اینکه بتونم اعتمادش رو جلب کنم، با لحن آرومی گفتم: _ اشتباهِ تو اینه که به عالم و آدم اعتماد داری جز من! من چرا باید برم تو رو لو بدم و جون خودم و خونواده ام رو به خطر بندازم؟ اگه میخواستم لوت بدم که خیلی وقت پیش اینکار رو میکردم دستش رو توی دستام گرفتم و گفتم: _ من یک سال و چندماهه که دارم فقط و فقط بخاطر خونواده ام این وضعیت رو تحمل میکنم؛ چرا الان بعد از این همه سختی و درد و زجری که کشیدم باید جون اونارو توی خطر بندازم؟ @Novels14_03book
إظهار الكل...
20👍 5
#برزخ‌ارباب #پارت379 خواست بره اما قبل از اینکه ازم دور بشه دستش رو گرفتم و گفتم: _ از فارسی چیزی میفهمی؟ با سردرگمی نگاهم کرد و به ترکی یه چیزی گفت که نفهمیدم. با کلافگی دستم رو روی صورتم کشیدم و گفتم: _ ا ?Can you speak English ( میتونی انگلیسی صحبت کنی؟ ) _ ا yes yes my dear ( آره آره عزیزم ) با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و بعد از اینکه مطمئن شدم که میتونم بهش اعتماد کنم، براش توضیح دادم که دزدیده شدم و ازش خواستم که یجوری بهم کمک کنه؛ اونم بهم قول داد قبل از اینکه از بیمارستان مرخص بشم به یه طریقی که بهراد شک نکنه، بهم‌ کمک کنه... با لبخدعمیقی که ناخودآگاه روی لبهام نشسته بود به سقف زل زدم و نفس راحتی کشیدم. بالاخره تونستم به یه طریقی یه تلاشی واسه نجات پیدا کردن خودم پیدا کنم! چشمام رو بستم و از ته قلبم آرزو کردم که بهراد زودتر دستگیر بشه و به سزای تمام ظلمهایی که کرده برسه. آرزو کردم تا هفته ی دیگه برگردم پیش خونواده ام و بتونم تا آخر عمرم کنارشون باشم و تمام اتفاقات بدی که این مدت افتاده رو براشون جبران کنم! _ سپیده؟ با شنیدن صدای بهراد، لبخندم رو جمع کردم و چشمام رو باز کردم. با موشکافی نگاهم کرد و گفت: _ میخندیدی؟ هیچ جوره نمیتونستم جمعش کنم مگه اینکه خودم رو به دیوونگی بزنم و اونطوری توجیهش کنم. لبخند دیوونه واری زدم و گفتم: _ آره میخندم، چرا نخندم؟ چرا به این شرایط خوبی که دارم نخندم؟ یه قدم نزدیکتر شد و گفت: _ چی میگی تو؟ _ هر روز دارم شکنجه ی روحی و جسمی میشم؛ الان سرم شکسته و تو بیمارستانم با انگشتم بهش اشاره کردم و گفتم: _ کسی که زندگیم رو خراب کرده بالای سرم ایستاده و چهارچشمی حواسش به منی که فقط بخاطر نجات جون پدر و مادرش مجبورن باهاش زندگی کنم، هست! شونه هام رو بالا انداختم و ادامه دادم: _ چرا خوشحال نباشم و نخندم وقتی این همه خوشبختم؟ هان؟ دستش رو روی شونه ام گذاشت و با دقت توی چشمام نگاه کرد و گفت: _ خوبی سپیده؟ این حرفا چیه که میزنی؟ میخوای دکتر رو صدا کنم که بیاد معاینه ات کنه؟ سرم رو به نشونه ی نه بالا انداختم و گفتم: _ نمیخواد _ اما بنظر من میخواد، حالت زیاد خوب نیست انگار _ خوبم فقط ولم کن _ مگه گرفتمت؟ _ منظورم اینه که از اتاق برو بیرون حوصلتو ندارم اخماش رو تو هم کشید و گفت: _ باز داری عصبیم میکنی باحرفات! _ انتظار نداری وقتی زدی سرمو شکوندی قربون صدقه ات برم که پوزخند تلخی زد و گفت: _ تو کِی قربون صدقه ی من رفتی که الان بری؟ با کلافگی نگاهم رو ازش گرفتم و به سقف زل زدم که دستش رو زیر چونه ام گذاشت و با اخم به سمت خودش چرخوند و گفت: _ به من نگاه کن تو چشماش نگاه کردم که دهنش رو کنار گوشم آورد و گفت: _ یه اخطار کوچولو بهت میدم و میرم بیرون منتظر میمونم تا دکترت بیاد مرخصت کنه نگاهم رو ازش گرفتم و آروم گفتم: _ چه اخطاری؟ _ اگه با اون مغز فندقیت فکرای غلط بکنی و بخوای حالا که بیرون از خونمونی از کسی کمک بخوای و خودت رو نجات بدی باید بگم که بهتره اینکار رو نکنی! پوزخندی زدم و با بی حوصلگی گفتم _ اگه حرفات تموم شد زودتر برو میخوام یکم استراحت کنم _ برم؟ _ برو _ یعنی نمیخوای دلیل حرفم رو بپرسی؟ _ دلیل چیو؟ دستش رو نوازش وار روی موهام کشید و گفت: _ دلیل اینکه میگم بهتره از کسی کمک نخوای _ نه نمیخوام بدونم _ اما من میخوام که بگم نفس عصبی کشیدم و گفتم: _ زود بگو و برو لطفا @Novels14_03book
إظهار الكل...
10👍 6
#برزخ‌ارباب #پارت378 قشنگ‌ با چشمام داشتم مرگ رو میدیدم و فکر میکردم که دیگه آخر زندگیمه! تمام اتفاقات خوب و بد زندگیم داشت از جلوی چشمام رد میشد و دیگه کم کم چشمام داشت بسته میشد که فشار دستای بهراد از روی گردنم برداشته شد و محکم روی زمین پرت شدم. دستم رو روی گلوم گذاشتم و به سرفه افتادم. انقدر سرفه کردم که دیگه کم مونده بود بالا بیارم! به خاطر فشار زیادی که به گردنم وارد کرده بود، نفس کشیدن برام سخت شده بود و به سختی سعی میکردم اندک اکسیژنی که اطرافمه رو ببلعم تا خفه نشم. حالم که یکم بهتر شد، دستم رو به میز گرفتم و از روی زمین پاشدم. به قیافه ی پسر از تمسخر بهراد نگاه کردم و با عصبانیت گفتم: _ میکشمت، بهراد میکشمت قبل از اینکه بخواد جوابی بهم بده یا حرفم رو تجزیه تحلیل کنه، به سمتش حمله ور شدم و مشت محکمی توی سینه اش زدم! به حدی ضربه ام شدید بود که چند قدم به سمت عقب رفت و با تعجب نگاهم کرد اما من بیخیال نشدم و دوباره به سمتش رفتم و اینبار یکی محکم کوبیدم تو صورتش! انقدر عصبی بودم که حال خودم رو نمیفهمیدم و فقط سعی میکردم تا جایی که میتونم بزنمش و حرصم رو خالی کنم. اونم سعی میکرد جلوی مشتام رو بگیره اما نمیتونست جلوی عصبانیتم رو بگیره! _ حالم ازت به هم میخوره حیوون، یک سال و خوره ایِ که بی هیچ دلیلی داری اذیتم میکنی... داغونم کردی، زندگیم رو نابود کردی، هرکاری میکنی تا بتونی زیر پات لهم کنی! یقه های لباسش رو محکم گرفتم و با صدایی که حتی باعث شد گوش خودمم درد بگیره، گفتم: _ چرا؟ چرا اینکارارو میکنی؟ چرا عوضی؟ دستاش رو روی دستام گذاشت و با اخم گفت: _ با دستای خودت گور خودت رو کندی سپیده! با حرص لگد محکمی توی ساق پاش کوبیدم و با داد گفتم: _ به درک، به حدی خسته ام کردی که آرزوی هر روز و هرشبم شده مُردن تو! دلم میخواد بمیری، دلم میخواد نابود بشی، دلم میخواد برای همیشه از بین بری عوضی.. از گاز گرفتن لبش و بستن چشماش، مشخص بود که پاش خیلی درد گرفته اما حتی اینم نتونست عصبانیت من رو کم کنه! _ چند دقیقه ی پیش بهم گفتی که یکاری نکنم که تو بشی قاتل و من بشم مقتول فشار دستام رو بیشتر کردم و ادامه دادم: _ اما حالا من میگم یکاری نکن که من بشم قاتل و تو بشی مقتول... با شنیدن این حرفم پوزخندی زد و گفت: _ چی گفتی؟ _ همونی که شنیدی؟ _ تو...تو منو تهدید کردی؟ _ نیاز باشه بازم میکنم! اینبار با عصبانیت بیشتری دستش رو دستام گذاشت و گفت: _ تو گوه خوردی که منو تهدید میکنی! قبل از اینکه بتونم کاری بکنم، دستام رو از یقه اش جدا کرد و دستاش رو روی سینه ام گذاشت و محکم به سمت عقب هولم داد. انقدر فشار ضربه اش زیاد بود که نتونستم خودم رو کنترل کنم و از عقب محکم روی زمین پرت شدم! سرم محکم به یه جایی برخورد کرد و سوزش خیلی بدی تو کل سرم پیچید. دستم رو روی سرم گذاشتم و با اخم آخی زیرلب گفتم! به حدی سوزش و دردی که احساس میکردم زیاد بود که حتی توانایی باز نگه داشتن چشمام رو هم نداشتم و بعد از چند ثانیه جز سیاهی مطلق دیگه چیزی ندیدم... با احساس درد شدیدی که توی سرم احساس میکردم، آروم آروم چشمام رو باز کردم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. با دیدن یه اتاق سفید رنگ که هیچ شباهتی به خونه ی بهراد نداشت و شبیه بیمارستان بود، اخمام رو تو هم کشیدم! من...من توی بیمارستانم؟ چرا؟ چرا انقدر سرم درد میکنه؟ چرا احساس میکنم چشمام داره از حدقه بیرون میزنه؟ خواستم پاشم روی تخت بشینم اما درد بیش از حد سرم اجازه نداد و مجبور شدم همونطوری بخوابم. با یادآوری اینکه چه اتفاقاتی افتاده بود، درد سرم بیشتر شد! بهراد من رو هول داده بود و احتمالا سرم به پایه صندلی برخورد کرده بود و نتیجه اش شده بود اینکه الان اینجا باشم. با بازشدن در اتاق نگاهم رو به اون سمت چرخوندم که یه خانم رو توی فرم پرستاری دیدم. با لبخندی که روی لبهاش بود، به زبون ترکی چیزی بهم گفت و به سمتم اومد. هیچی از حرفاش نفهمیدم و عکس العمل خاصی هم نشون ندادم و اونم مشغول بررسی کردن سرم توی دستم شد. توی دفتری که دستش بود یه سری چیزا نوشت و بعد دوباره با لبخند یه چیزایی بلغور کرد و دستی روی موهام کشید... @Novels14_03book
إظهار الكل...
👍 9 5💔 5
#برزخ‌ارباب #پارت377 هم ازش ترسیده بودم و هم دلم نمیخواست خفه بشم و میخواستم که حرفم رو بزنم! انقدر عقب عقب رفتم که به یخچال تکیه دادم و گفتم: _ خسته شدم _ از چی؟ _ از تو سری خوردن، از حرف خوردن، از زور شنیدن، از اذیت شدن! پوزخندی زد و با تمسخر گفت: _ چقدرم که تو حرف میخوری _ نمیخورم؟ _ دوتا میگم چهارتا جواب میدی _ اما آخرش اونی که مجبوره کوتاه بیاد، منم _ درستشم همین سرم رو تکون دادم و با اخم گفتم: _ درستش این نیست، درستش اینه که من الان روی مبل کنار بابام نشسته باشم و درحال تماشای یه فیلم سینمایی باشم! اولش لبخندی زد و بعد کم کم لبخندش به خنده تبدیل شد و درآخر به قهقهه افتاد. جوری مثل دیوونه ها قهقهه میزد که کم کم داشتم ازش میترسیدم... _ تو خواب ببین، دیگه اینکه کنار خونوادت بشینی و فیلم ببینی رو تو خواب ببین سپیده! زبونم‌ رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و آروم گفتم: _ تو خواب نمیبینم _ حق داری، انقدر چیز غیرممکنیه که دیگه حتی تو خواب هم‌ نمیبینی _ غیرممکن نیست _ هست عزیزم، هست تو چشماش زل زدم و با اطمینان گفتم: _ بالاخره یه روزی این روزها تموم میشه، بالاخره منم میتونم برگردم پیش خونواده ام و دوباره زندگیم رو از سر میگیرم انگشت اشاره ام رو بالا آوردم و گفتم: _ بالاخره یه روزی از دست تو خلاص میشم و بدون که اون روز بهترین روز زندگی منه! یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: _ خلاص شدن از دست من بهترین روز زندگی توئه؟ بدون فکر به عواقب حرفم و عصبانی شدنش، حرف دلم رو زدم... _ آره _ یعنی تو نمیخوای تا آخر عمرت با من زندگی کنی؟ _ مگه دیوونه ام که یه همچین چیزی رو بخوام؟ کی دلش میخواد با یه قاتل تو جهنم بمونه؟ بشکنی تو هوا زد و گفت: _ زدی تو خال _ چیو؟ _ اینکه من یه قاتلم دستاش رو دو طرف سرم گذاشت و گفت: _ یادت که نرفته من باعث مرگ خیلیا شدم؟ هان؟ اگه یادته رفته به یادت بیارم! آب دهنم رو با استرس قورت دادم و گفتم: _ نه یادم نرفته _ نه بابا؟ یادت نرفته و انقدر بلبل زبونی میکنی واسه من؟ چه جالب! خواستم از حصار بین دستاش بیام بیرون که اجازه نداد... _ ولم کن میخوام برم _ کجا؟ _ برم بخوابم _ هنوز کارم تموم نشده که میخوای بری _ چیکارم داری؟ دستاش رو بدون فشار روی گردنم گذاشت و گفت: _ میخوام خفه ات کنم، نظرت چیه؟ دستام رو روی دستاش گذاشتم و گفتم: _ من حوصله ی مسخره بازی رو ندارم، دستتو بردار میخوام برم یکم فشار دستاش رو بیشتر کرد و گفت: _ بودی حالا، کجا به این زودی؟ با ترس سعی کردم دستاش رو بردارم که فشار دستاش رو باز بیشتر کرد و گفت: _ الان میتونی نفس بکشی یا نه؟ به سختی و بریده بریره نفس کشیدم و گفتم: _ ولم کن بهراد، تو رو خدا ولم کن پوزخندی زد و با بی رحمی گفت: _ تو لیاقت دلسوزی نداری؛ قبل از اینکه غذا درست کنی هار شده بودی و میخواستم بکشمت اما دلم به حالت سوخت ولت کردم، یادته که؟ سرم رو تند تند به نشونه ی آره تکون دادم که نیشخندی زد و گفت: _ اما این دفعه میخوام در کمال آرامش واقعا خفه ات کنم هرلحظه فشارش دستاش بیشتر و نفس کشیدن برای من سخت تر میشد! هرچی سعی میکردم از خودم جداش کنم اما نمیتونستم. دستاش عین یه طناب محکم‌ دور گردنم پیچیده بودن و رسماً داشت خفه ام میکرد... _ صورتت کم کم داره قرمز میشه، اوه اوه لباش رو نگاه کن چه داره سیاه میشه! فشار دستاش به حدی رسید که دیگه به کل نمیتونستم نفس بکشم. دست و پاهام رو تندتند تکون میدادم و سعی میکردم خودم رو نجات بدم اما هیچ فایده ای نداشت! _ به.‌‌‌‌..راد _ جانم؟ چه قشنگ اسممو با جون کندن صدا میزنی! احساس میکردم چشمام داره سیاهی میره و حتی بهراد رو تار میدیدم اما همچنان دست از دست و پا زدن برنمیداشتم و سعی میکردم خودم‌ رو نجات بدم... @Novels14_03book
إظهار الكل...
5👍 3💔 3
#برزخ‌ارباب #پارت376 فشار دستاش رو از روی شونه هام کم کرد و گفت: _ پس چرا گفتی میخوای بمیری؟ _ عصبی بودم _ اگه فقط یکبار دیگه حرفی از مُردن بزنی خودم سرت رو میبُرم، فهمیدی؟ سرم رو تند تند به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم: _ دیگه نمیگم دستاش رو از روی شونه هام برداشت و به سمت عقب هولم داد و گفت: _ قبل از اینکه پشیمون بشم از جلو چشمام دور شو نگاه پر از نفرتم رو ازش گرفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. همه جای خونه واسم عذاب بود و نمیدونستم باید به کجا پناه ببرم! دلم نمیخواست حتی یه کلمه ی دیگه با بهراد حرف بزنم پس ترجیح دادم که تو سالن نمونم و به سمت اتاق خواب رفتم. وارد که شدم در رو پشت سرم بستم و همونجا روی زمین نشستم. سرم رو به در تکیه دادم و به اشکام اجازه ی پایین ریختن دادم! خسته شده بودم از این وضعیت وحشتناکی که داشتم توش دست و پا میزدم. دلم میخواست هرچه زودتر این اوضاع وحشتناک تموم بشه و من راحت بشم از این دردی که تک تک سلولهای بدنم رو درگیر کرده... _ کدوم گوری رفتی سپیده؟ با کلافگی دستم رو روی شقیقه هام گذاشتم و زیرلب گفتم: _ خدایا خودت نجاتم بده، خودت کمکم کن! قبل از اینکه بیاد وحشیانه در رو باز کنه و کمرم رو دوباره داغون کنه، از جلوی درپاشدم و گفتم: _ تو اتاقم _ بیا کارت دارم ناخنام رو محکم توی پوست دستم فرو کردم و زیر لب گفتم: _ تو که گفتی از جلوی چشمات دور بشم! _ بیا دیگه سپیده نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم و از اتاق بیرون رفتم. توی سالن روی مبلها نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا میکرد... _ بله؟ _ بیا برو یه چیزی درست کن تا بخوریم _ چی درست کنم آخه؟ _ یه زهرماری درست کن دیگه، یه چیزی که سیرمون کنه به سمت آشپزخونه رفتم و با کلافگی به اطراف نگاه کردم. آخرین کاری که تو بی حوصلگی و وضعیت وحشتناک دلم میخواست انجامش بدم آشپزی بود... با توجه به موادی که اونجا بود، بندری راحت ترین و سریع ترین غذایی بود که میشد درست کرد پس همون رو درست کردم. بندری و نون و نوشابه رو روی میز گذاشتم و از همونجا با صدای بلند گفتم: _ غذات آماده اس دلم هیچی جز یه خواب طولانی مدت و آرامش بخش نمیخواست اما میدونستم که الان مجبور بودم بشینم اینجا و به اجبار همراه باهاش غذا بخورم! _ چرا بندری درست کردی؟ با بی حالی نگاهی بهش انداختم و گفتم: _ پس چی درست میکردم؟ _ من از بندری خوشم نمیاد _ خب الان چیکارت کنم؟ _ پاشو یه چیز دیگه درست کن دستم رو تو هوا تکون دادم و گفتم: _ مگه من اینجا نوکرم؟ خوبه از اون موقع تاحالا که بوی سیب زمینی و سوسیس سرخ شده رو میفهمی، بیایی بگی که بندری دوست داری با عصبانیت مشتی روی میز کوبید و گفت: _ تو حق نداری به من دستور بدی _ دستور ندادم _ اما من دارم بهت دستور میدم که همین الان یه ناهار دیگه برای من درست کنی با سرتقی تو چشماش زل زدم و گفتم: _ منم دارم بهت میگم بیکار نیستم که چندتا چندتا برات غذا درست کنم _ سپیده داری میری روی مخم _ تو خیلی وقته رفتی روی مخ من! دوباره چشماش از عصبانیت سرخ شد و با اخم گفت: _ چی گفتی؟ _ همون که شنیدی _ میخوام یکبار دیگه بشنوم _ این دیگه مشکل خودته میز رو دور زدم و اومد جلوم ایستاد و با دستهای مشت شده، گفت: _ هزاربار بهت گفتم منو عصبی نکن، با من بحث نکن، حرص من رو درنیار! با اینکه ازش ترسیده بودم اما سعی کردم ظاهر خودم رو حفظ کنم و با چهره ای خنثی گفتم: _ من کاریت ندارم، خودت الکی الکی گیر میدی! دستای مشت شده اش رو بالا آورد و گفت: _ آخرش یکاری میکنی که من قاتل بشم و تو مقتول یه قدم به عقب برداشتم و تو سکوت نگاهش کردم که مشتش رو محکم تو سر خودش کوبید و گفت: _ توی نفهم که میدونی من اگه عصبی بشم دیگه هیچی نمیفهمم چرا سر به سرم‌ میذاری؟ چرا اعصابم رو خورد میکنی؟ @Novels14_03book
إظهار الكل...
💔 7 6👍 2
#برزخ‌ارباب #پارت375 سعی کردم موهام رو از دستش دربیارم اما فایده ای نداشت و هرلحظه فشارش بیشتر میشد! _ هرموقعی که بخوام بهم سرویس میدی و به هرکاری که دلم میخواد باهات بکنم هم نه نمیگی، فهمیدی؟ احساس میکردم که ریشه ی موهام داره کنده میشه پس چندبار محکم با مشت توی سینه اش کوبیدم و با زجه گفتم: _ موهامو ول کن کثافط، ولم کن بالاخره موهام رو ول کردم اما دستاش رو دوبار چونه ام پیچید و محکم فشارش داد و گفت: _ اگه برخلاف اون چیزی که میخوام عمل کنی، بدتر از اینا رو سرت میارم _ تو یه دیوونه ای _ پس مواظب باش دیوونه ترم نکنی، خب؟ دستاش رو محکم‌ پس زدم و با پوزخند گفتم: _ حالم ازت به هم میخوره، ازت متنفرم بهراد، متنفرم با پشت دستش محکم کوبید توی دهنم و با چشمهای قرمز شده و صدای بلند گفت: _ خفه شو سپیده، خفه شو تا یه کاری دستت ندادم مشت محکمی توی سینه اش کوبیدم و با داد و فریاد گفتم: _ تو یه قاتلی، تو یه روانی، تو عاشق نیستی احمق، نیستی، نیستی، نیستی! کلمه ی آخر رو انقدر بلند گفتم که احساس کردم حنجره ام پاره شده اما دست برنداشتم و با زجه گفتم: _ دیگه نمیکشم، دیگه تموم شد، امروز من یا میمیرم یا برمیگردم پیش خونواده ام چشماش به حدی قرمز شده بود که کم کم داشتم ازش میترسیدم اما سعی کردم به روی خودم نیارم تا نفهمه که ترسیدم! _ چرا بمیری؟ خودم میکشمت دستم رو محکم‌گرفت و با لحن دیوونه واری گفت: _ امروز جفتمون رو میکشم تا از این زندگی نکبت وار خلاص بشیم خواستم دستم رو از دستش بیرون بیارم اما فشارش رو بیشتر کرد و از اتاق بیرون رفت. همینطور که به دنبالش کشیده میشدم، جیغ میزدم و سعی میکردم از دستش خلاص بشم اما اون قوی تر از این حرفا بود و نمیتونستم کاری کنم! _ ولم کن بهراد _ مگه نگفتی میخوای بمیری؟ _ اره میخوام بمیرم _ خب من میخوام کارت رو راحت کنم دیگه، میخوام بکشمت تا راحت بشی وارد آشپزخونه که شدیم به سمت کشو رفت و یه چاقوی خیلی بزرگ از داخلش درآورد! با تعجب یه نگاه به چاقو و یه نگاه به خودش انداختم و یه قدم به عقب رفتم... _ میخوای چیکار کنی بهراد؟ _ میخوام جفتمون رو بکشم، امروز من و تو با هم میمیریم دستم رو از دستش بیرون کشیدم و خواستم از آشپزخونه بیرون برم اما قبل از اینکه بتونم فرار کنم، موهام رو از پشت سر گرفت و محکم کشید! با درد دستم رو روی موهام گذاشتم و گفتم: _ ولم کن عوضی، ولم کن _ کجا میخوای بری؟ _ داری موهامو میکَنی، ولم کن _ واقعا دارم موهاتو میکَنم؟ از درد جیغی کشیدم و با صدای بلند گفتم: _ آره آره آره _ خب قصدمم همینه دیگه هرکاری میکردم نمیتونستم دستاش که دور موهام پیچیده بود رو باز کنم! هرلحظه فشاری که به موهام وارد میکرد بیشتر میشد و احساس میکردم که مغزم داره از جا کنده میشه... _ عین آدم وایسا تا موهاتو ول کنم اگه به حرفش گوش نمیکردم، علاوه بر موهام، پوست سرمم کنده میشد پس دست از تلاش برداشتم و سرجام ایستادم و با چشمایی که بخاطر درد پر از اشک شده بود، گفتم: _ باشه ول کن موهامو یه چندلحظه صبرکرد و وقتی مطمئن شد دیگه نمیخوام فرار کنم، موهام رو ول کرد اما دستم رو محکم گرفت و گفت: _ به نظرت مرگ با چاقو دردناک تره یا اسلحه؟ آب دهنم رو با ترس قورت دادم و آروم گفتم: _ جفتش _ خب انتخاب تو کدومه؟ دوست داری با کدوم بمیری؟ _ هیچکدوم سرش رو بالا انداخت و گفت: _ نه دیگه نمیشه، خودت خواستی که بمیری پس الان نباید بزنی زیرش _ من نخواسته که کشته بشم خواستم خودم بمیرم با لبخند دیوونه واری یه نگاه به چاقوش انداخت و گفت: _ جفتش یکیه دیگه _ یکی نیست _ سپیده چاقو یا اسلحه؟ _ هیچکدوم شونه هام رو محکم گرفت و فشار داد و با عربده گفت: _ چاقو یا اسلحه؟ از صدای عربده اش ناخودآگاه چشمام رو بستم اما با داد گفتم: _ من نمیخوام بمیرم، نمیخوام یه درد دیگه به دردهای خونواده ام اضافه کنم... @Novels14_03book
إظهار الكل...
10👍 5🔥 4
#برزخ‌ارباب #پارت374 با چشمای از حدقه بیرون زده به حیوونی که روبروم نشسته بود و داشت با خونسردی این حرفارو میزد، نگاه کردم. علاوه بر حیوون بودنش، یه روانیِ به تمام معنا بود! هر روز یه حرفی میزد، هر روز یه اخلاقی داشت... یه روز میومد با بغض میگفت من‌ نمیخوام آدم بدی باشم و یه روز از این حرف میزد که میخواد بهم‌ تجاوز کنه و اذیتم کنه! _ سپیده به من نگاه کن از فکر بیرون اومدم و با نفرت نگاهش کردم که لبخند چندشی زد و گفت: _ من دوستت دارم _ حیف دوست داشتن که تو اسمش رو روی رفتارات بذاری! _ چرا؟ _ چون کسی که یکی رو واقعا دوست داشته باشه، هیچکدوم از کارایی که تو با من کردی رو نمیکنه با اخم اومد کنارم نشست و گفت: _ من چیکارت کردم؟ _ بگو چیکارم نکردی _ چی میگی سپیده؟ بی تفاوت بودن در برابر یه همچین آدمی سخت بود پس از کنارش پاشدم و روبروش ایستادم و با بغض گفتم: _ دزدیدنم، تجاوز کردنت، اذیت کردنات، زجر دادنات، کتک زدنات، گروگان گرفتن پدر و مادرم و تظاهر به اینکه اونا مُردن، از ایران خارج کردنم و به زور به یه کشور دیگه آوردنم و هزارتا کار دیگه که تو این مدت به سر من آوردی! اشکایی که بی مهابا روی صورتم میریختن رو پاک کردم و با صدای بلند گفتم: _ خسته نشدی از اینکه انقدر زجرم دادی؟ خسته نشدی از این همه بد بودن؟ از این همه سنگدل بودن، از این همه حیوون بودن! دستم رو روی سرم گذاشتم و از پشت لایه ی اشکی که چشمام رو پوشونده بود، گفتم: _ اگه اون دخترارو یکبار زجر دادی و باعث مرگشون شدی، من رو هر روز داری زجر میدی، هر روز داری میکُشیم و باز دست از سرم برنمیداری! عقب عقب رفتم که کمرم به در اتاق خورد و همونجا روی زمین نشستم و گفتم: _ ولم کن، بسه دیگه، چرا بیخیالم نمیشی؟ از روی تخت پاشد، اومد روبروم نشست و تو چشمام زل زد و گفت: _ هیچوقت ولت نمیکنم _ چرا نمیذاری برم زندگیمو بکنم؟ چرا مجبورم میکنی که مُردگی کنم؟! دستاش رو روی شونه هام گذاشت و گفت: _ حتی اگه قرار باشه بمیرم هم با تو میمیرم، اجازه نمیدم تو زنده بمونی و من برم اون دنیا! دستاش رو محکم از روی شونه ام کنار زدم و گفتم: _ تو یه دیوونه ای بهراد، یه دیوونه ی به تمام معنا! _ یه دیوونه ی عاشق _ حالم به هم‌ میخوره وقتی اسم خودت رو میذاری عاشق _ تو چه بخوای چه نخوای من یه عاشقم، یه عاشقِ واقعی! قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم، لبهاش رو روی لبهام گذاشت و وادارم کرد که روی زمین بخوابم هرچی تلاش میکردم تا کنار بزنمش فایده نداشت داشت چندشم میشد دستام رو روی سینه اش گذاشتم تا به عقب هولش بدم اما یه میلی متر هم تکون نخورد؛ پس به ناچار لبش رو محکم گاز گرفتم. اخماش رو تو هم کشید و ازم جدا شد؛ دستش رو روی لبش گذاشت و با دیدن خونی که داشت میومد، گفت: _ وحشیِ عوضی از روم پاشد اما قبل از اینکه من بخوام‌ پاشم، با مشت محکم کوبید تو صورتم و گفت: _ دفعه ی آخرت باشه که وحشی بازی درمیاری، خب؟ مشتش به حدی محکم بود که هم صورتم نابود شد و هم کمرم بدجور با زمین برخورد کرد! یه دستم رو روی صورتم گذاشتم و اون یکی رو روی کمرم و از درد خم شدم! _ سپیده از همین الان دارم بهت میگم، تو باید تبدیل بشی به برده ی من، میفهمی چی میگم؟ توجهی بهش نکردم که موهام رو از پشت کشید و سرم رو بلند کرد و گفت: _ میفهمی چی میگم یا نه؟ _ نمیفهمم، یعنی نمیخوام بفهمم _ اما باید بفهمی وگرنه برمیگردیم به همون روزای اول! با درد دستم رو روی موهام گذاشتم و گفتم: _ ولم کن _ تا حرفام تموم نشه ولت نمیکنم _ درد میگیره عوضی، ول کن موهام رو موهام رو محکم تر کشید و گفت: _ از این به بعد تبدیل میشی به کسی که حرف گوش کنه، زر نمیزنه... @Novels14_03book
إظهار الكل...
9👍 4
#برزخ‌ارباب #پارت373 طراحیش دقیقا مثل اون اتاق طبقه ی آخر خونه ی بهراد بود که همیشه اونجا بهم تجاوز میکرد! با دیدن تخت خواب آبی رنگی که تبدیل شده بود به یکی از کابوسهام، یه قدم به سمت عقب برداشتم و چشمام رو بستم تا نبینمش! بهراد من رو آورده بود اینجا تا شکنجه ام بده اون میخواست اذیتم کنه، میخواست زجرم بده... _ چیه؟ از اتاق خوشت نیومد؟ با شنیدن صداش از جا پریدم و با ترس دستم رو روی قلبم گذاشتم! _ چرا میترسی بابا؟ _ هدفت از اینکار چیه؟ _ کدوم کار؟ با سر به اون اتاق مسخره اشاره کردم و گفتم: _ این کار ابروهاش آروم بالا پریدن و با لبخند رضایت مندانه ای گفت: _ آهان اتاقو میگی! منتظر نگاهش کردم که شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: _ چیه مگه؟ غیر از اینه که خاطراتمون یادآوری میشه؟ _ خاطراتمون؟ _ آره _ منظورت اون کابوسها و اتفاقات وحشتناکیِ که برام افتاده؟ چشمک حرص دربیاری زد و گفت: _ دقیقا همونا! چندلحظه بدون هیچ حسی نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت: _ این اتاق مشترک من و توئه _ من یجا دیگه میخوابم _ گفتم این اتاق مشترکمونه دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم: _ اما من نمیخوام اینجا بخوابم _ مگه به خواسته ی توئه؟ با هرکلمه ای که از دهنم خارج میشد، انگار جونم در میرفت! حتی حوصله ی اینکه با کسی حرف بزنم رو هم نداشتم و دلم میخواست تو یه اتاق تاریک بشینم و فقط به یه جایی زل بزنم... _ پس جز این اتاق حق نداری تو هیچ اتاق دیگه ای بمونی، فهمیدی؟ نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق برگشتم. سرم رو پایین انداختم و بدون اینکه به تخت نگاه کنم، رفتم داخل و روی صندلی میز آرایش نشستم. بهراد پشت سرم اومد داخل و روی تخت نشست و گفت: _ به من نگاه کن سرم رو آروم بلند کردم و بهش نگاه کردم که لبخند چندش آوری زد و گفت: _ میخوام یکی از قانونام رو عوض کنم _ کدوم قانون رو؟ _ اینکه تا دوستم نداشته باشی بهت دست نزنم پوفی کشیدم و با اعصاب خوردی گفتم: _ چرا بهراد؟ چرا یه همچین تصمیمی گرفتی؟ _ چون طاقت ندارم بهت دست نزنم چشمام رو بستم و دستام رو روی شقیقه هام گذاشتم. دلم نمیخواست حتی صداش رو بشنوم! کاش پامیشد میرفت و دیگه هیچوقت برنمیگشت... کاش الان یه چاقو اینجا بود تا میتونستم باهاش بکشمش و راحت بشم... _ پس این قانون نقض شد، از این به بعد هرموقع که خواستم باید بهم سرویس بدی! _ دفعه ی اولی که اینکار رو کردی نهایت تا یک ساعت بعدش خودم رو میکشم... اخماش رو تو هم کشید و گفت: _ چرا؟ _ چون به اندازه ی کافی فشار روم هست و دیگه نمیتونم اینو تحمل کنم شونه هاش رو با بیخیالی بالا انداخت و گفت: _ اشکالی نداره که، نهایتش وقتی کارم رو کردم دست و پاهات رو به تخت میبندم تا نتونی خودت رو بُکُشی! @Novels14_03book
إظهار الكل...
💔 10 5👍 3🔥 2
#برزخ‌ارباب #پارت372 _ قشنگه؟ _ آره _ داخلش قشنگ تره، یعنی ببینیش عاشقش میشی _ مگه تاحالا اومدی اینجا؟ _ آره، سه سال پیش اومدم یکی از چمدونا رو برداشتم و به سمت خونه رفتم؛ بهراد هم پشت سرم اومد و گفت: _ آخرین تیرتم به سنگ خورده برای همین اخمات تو هم دیگه اس، نه؟ کنار در ورودی ایستادم و با تعجب گفتم: _ چی؟ _ یعنی مثلا نمیدونی منظورم چیه؟! _ نه _ خب پس کلاً ندون نگاهم رو بی تفاوت ازش گرفتم و به در خونه زل زدم. بهراد کلید رو توی قفل چرخوند و در رو باز کرد و گفت: _ خوب خودتو میزنی به کوچه ی علی چپ جلوتر ازش رفتم داخل و به حیاط بزرگ و پر گل خونه نگاه کردم. زندگی کردن توی یه همچین خونه ای قطعا آرزوی نصف دخترای هم سن و سال منه اما آرزوی من نیست! خونه اش شبیه خیلی زیادی به اون خونه ای که تو ایران بود، داشت و این خودش یه شکنجه ی روحی برای من بود. یادآوری اتفاقات وحشتناکی که برام افتاده بود، اعصاب و روانم رو به هم میریخت! اون شکنجه ها...تجاورزهاش...کتک خوردنام...خورد شدنام... _ سپیده با تواما کَری؟ با شنیدن صدای بهراد از فکر بیرون کشیده شدم و گفتم: _ بله؟ _ میگم چرا اونجا خشکت زده؟ بیا داخل! نفس عمیقی کشیدم و به سمت ساختمون راه افتادم. بهراد با کلید در سالن رو باز کرد و رفت داخل؛ با لذت و لبخند عمیقی که روی لبهاش بود، گفت: _ دقیقا همون چیزیه که میخواستم وارد که شدم با تعجب به اطراف نگاه کردم؛ طراحی داخلیش دقیقا مثل طراحی خونه ی بهراد تو ایران بود! چرخی زدم و با تعجب بیشتری گفتم: _ اینجا کجاست؟ _ خونه ی جدیدمون _ اما... _ اما خیلی شبیه خونه ای که تو ایران داشتمه، نه؟ سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم که لبخندی زد و گفت: _ دستور دادم که که داخلش رو مثل اون خونه اون خونه ام، طراحی کنن _ چرا؟ _ برای زنده شدن خاطرات قشنگی که اونجا داشتیم دیگه عزیزم... پوزخندی زدم و آروم گفتم: _ شایدم برای اینکه عذابم بدی و اذیتم کنی! چمدونها رو همونجا کنار در گذاشت و با سرخوشی رفت روی مبل سه نفره ای که اونجا بود نشست و گفت: _ خیلی خوشحالم، اصلا روی ابرام حتی مبلهاشم شبیه اون برزخی بود که قبلا داخلش زندگی میکرد پس همونجا کنار دیوار سُر خوردم و روی زمین نشستم و گفتم: _ چرا؟ _ تو چرا اونجا نشستی؟ _ همینطوری با لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود نگاهم کرد و گفت: _ اینکه نتونستی نقشه ات رو اجرا کنی واسم لذت بخشه _ کدوم نقشه؟ _ نقشه ی داخل هواپیمات _ هواپیما؟ _ آره _ کدوم نقشه؟ _ بلندخندیدنات و جلب توجه کردنات دیگه، داشتی آخرین تلاشت رو میکردی تا نجات پیدا کنی! ناخودآگاه صورتم رو با نفرت جمع کردم و گفتم: _ چی میگی تو؟ _ حقیقت رو _ اصلا همچین قصدی نداشتم _ دقیقا همین قصد رو داشتی! به هیچ وجه حوصله ی بحث کردن با اون نفهم رو نداشتم برای همین از روی زمین پاشدم و گفتم: _ باشه حق باتوئه _ کجا؟ _ برم توی یکی از اتاقا بخوابم _ خیلی خب برو آروم آروم به سمت نزدیکترین اتاقی که اونجا بود رفتم و واردش شدم. با دیدن طراحی اتاق، همونجا دم در خشکم زد! @Novels14_03book
إظهار الكل...
👍 9 4
#برزخ‌ارباب #پارت371 تقریبا یک ساعتی از اون موقع گذشت که از داخل بلندگوهای هواپیما به زبان انگلیسی اعلام کردن که هواپیما داره توی باند ترکیه فرود میاد. با احساس پایین رفتن هواپیما، چشمام رو باز کردم و بیرون رو نگاه کردم. همه چیز داشت بزرگ و بزرگتر میشد و بالاخره هواپیما فرود اومد و با سرعت زیاد روی زمین حرکت کرد. بعد از چند دقیقه سرعتش کمتر و کمتر شد و بالاخره ایستاد. کمربندم رو باز کردم و از روی صندلی پاشدم که بهراد دستم رو گرفت و گفت: _ بشین بدون هیچ حرفی نشستم و دستم رو از دستش درآوردم که گفت: _ بذار خلوت تر بشه، پیاده میشیم، اینطوری خیلی معطل میشیم از اینکه انقدر میترسید که من بخوام توی جمعیت زیاد فرار کنم و برم، خنده ام گرفت! اولش آروم خندیدم اما کم کم شدت و صدای خنده ام بیشتر شد. مثل دیوونه ها بلندبلند میخندیدم که حتی چندنفر از افرادی که اونجا بودن هم با تعجب نگاهم کردن! _ سپیده؟ به بهراد که داشت با بُهت نگاهم میکرد، نگاه کردم و بین خنده ام گفتم: _ چیه؟ _ چته چرا اینطوری میخندی؟ دستم رو روی دهنم گذاشتم و سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم اما نتونستم. خنده هام، خنده های عصبی بود و نمیتونستم کنترلشون کنم اما دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا توجه کسی رو جلب نکنم... _ سپیده دیوونه ای؟ میگم نخند! بین خنده هام پوزخندی زدم و گفتم: _ تو خیلی احساس باهوشی میکنی نه؟ _ یعنی چی؟ _ از اینکه بخواییم تو جمعیت راه بریم میترسی و میگی صبرکنیم تا خلوت بشه که نکنه من بین جمعیت فرار کنم نه؟ بدون اینکه چیزی بگه فقط نگاهم کرد که دوباره خندیدم و گفتم: _ هزاران بار میتونستم فرار کنم اما فقط و فقط بخاطر حفظ جون کسایی که دوستشون دارم اینکار رو نکردم بعد تو الان ترس از فرار کردنم داری؟ به یکباره خنده روی لبم خشک شد و با صورت و چشمهای سرد گفتم: _ علت فرار نکردن من خونواده ام هستن نه زرنگی و حواس جمعی تو! _ از تو هرچیزی برمیاد برای همین باید درست حسابی حواسم بهت باشه... نگاهم رو ازش گرفتم و آروم گفتم: _ تا یک ساعت پیش ممکن بود از من هرچیزی بربیاد اما از الان دیگه از من هیچ چیزی برنمیاد! _ اما من از این مطمئن نیستم _ هرطور مایلی بالاخره هواپیما خلوت شد و بهراد از روی صندلی پاشد. کیف هامون رو از داخل کمدبالایی برداشت و گفت: _ حالا پاشو از روی صندلی پاشدم و جلوتر ازش به سمت در هواپیما رفتم‌ و ازش پیاده شدم. به اطراف نگاه کردم؛ یعنی الان ما تو خاک ترکیه بودیم؟ جایی که همیشه آرزوم بود برای گردش بیام اینجا و برم بازیگرهای مورد علاقم رو ببینم اما الان.. پوزخندی زدم و همقدم با بهراد به سمت همون اتوبوسهایی که بود، راه افتادم. بعد از تقریبا نیم ساعت از فرودگاه بیرون اومدیم. بهراد همونجا ایستاد و با تلفنش به یکی زنگ زد و یه سری چیزا به ترکی گفت و خیلی زود قطع کرد... _ تو زبون همه ی کشورها رو بلدی؟ _ همه رو نه، اون کشورایی که به دردم میخوردن رو یاد گرفتم _ آهان چیزی نگذشت که یه ماشین شاستی بلند سفید پیچید جلومون و بهراد با دیدنش گفت: _ دوستم اومد، بیا بریم پشت سرش به سمت ماشین رفتم و زیرلب گفتم: _ همه جا آشنا داره! _ یه آدم موفق باید در عین حال اینکه با هم رقیبه، باهاشون رفیق هم باشه حوصله ی جملات مسخره و فلسفیش رو نداشتم پس جوابی بهش ندادم و سوار ماشین شدم‌. خداروشکر اون جلو نشست و من عقب نشستم و حداقل مجبور نباید نگاه سنگین و زوم شدنش روی خودم رو تحمل کنم. اونا همش ترکی حرف میزدن و من هیچی ازشون نمیفهمیدم البته چون قبلا فیلم ترکی زیاد میدیدم، یه سری کلمات رو بلد بودم اما در حدی نبود که بخوام روان صحبت کنم. بعد از تقریبا نیم ساعت، ماشین جلوی یه خونه ی خیلی بزرگ و ویلایی نگه داشت و بهراد بعد از اینکه به راننده دست داد، به سمت عقب برگشت و گفت: _پیاده شو سپیده در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم؛ اونم پیاده شد و چمدونامون رو از داخل صندوق عقب برداشت و گفت: _ این خونمونه نیم‌ نگاه بی تفاوتی به خونه انداختم و گفتم: _ آهان @Novels14_03book
إظهار الكل...
14👍 4
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.