cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

سقوط فرشته

به قلم: Dream Weaver پارت گذاری: شنبه، دوشنبه، چهارشنبه: سقوط فرشته لینک ناشناس برای ارتباط با شما عزیزان: http://t.me/HidenChat_Bot?start=1946293408

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
255
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

- از دوس پسر حرومیت حامله‌ای پناه؟ لبم را به دندان میگیرم. لرز به جانم می‌افتد و بدون اینکه خودم را ببازم جواب میدهم. - این حرفا چیه عطا خان؟ تهمت می‌زنید به من؟ کنج دیوار خفتم می‌کند و می‌گوید: - حرف مفت نزن، مریم مقدسی؟ خودم دیدم سر دیگه نذری، بوی غذا که به مشامت خورد دوئیدی تو دسشویی! نفسم توی سینه حبس می‌شود. و عطا بی‌ملاحظه می‌گوید: - بابات خبر داره قراره نوه دار بشه؟ خبر داره دخترش با شناسنامه سفید حامله‌ست؟ پناه یدونه دختر حاج اسماعیل، معتمد به نام محل، از دوس پسرش حامله‌ست و حالا خواستگار سمجش این موضوع رو فهمیده و... https://t.me/+1nYra_vXJ9A0NzVk https://t.me/+1nYra_vXJ9A0NzVk 11 پاک
إظهار الكل...
وقتی که برای اولین بار مرا بوسید فقط هجده سالم بود. داخل گاراژ، درست وقتی که پیکان گوجه‌ای آقای شهابی، رفیق بابا، روی چاه با کاپوت باز منتظر سرویس رایگان بود. آن روز‌ها مثل الان ظاهر تمیز و اتو کشیده نداشت، کت شلوار مارک نمی‌‌پوشید و بوی عطر گران قیمتش از چند متر آن طرف تر هوش از سر نمی‌پراند‌. برعکس، سر و صورتش همیشه سیاه بود و لباس‌هایش کثیف و روغنی اما آن بوسه‌ی ممنوعه‌ی از سر بی‌احتیاطی با همان سر و شکل نابسامان عجیب به هر دویمان چسبید. اما رازمان برای عطا فاش شد، برادر نامادری‌ام که بدبختانه عشقی یکطرفه نسبت به من را در سینه داشت... https://t.me/+1nYra_vXJ9A0NzVk https://t.me/+1nYra_vXJ9A0NzVk دوستان رمان قراره برای چاپ بره و عضوگیریش محدوده، پس فرصت رو از دست ندید.💥🔥 3 پاک
إظهار الكل...
- لباس عروست چرا خونیه؟ لبم را به دندان میگیرم و چشم از نگاهش می‌دزدم. بیخیال نمی‌شود و بازویم را محکم می‌کشد. - حرف بزن پناه! شب عروسی پریود شدی؟ چرا نگفتی بهم؟ چشم‌هایم پر از اشک می‌شود. توان حرف زدن ندارم و ای کاش تمام مشکلم همین بود. بای حقیقت را بگویم و خودم را خلاص کنم. این خونریزی عاقبت جانم را می‌گیرد. - بچه رو...بچه رو سقط کردم! خون توی نگاهش می‌دود. ترسیده خودم را کنار می‌کشم و جریان خون بین پایم راه می‌گیرد. صدای فریادش تنم را می‌لرزاند. - چه غلطی کردی؟ https://t.me/+1nYra_vXJ9A0NzVk https://t.me/+1nYra_vXJ9A0NzVk دختره تن به یه ازدواج صوری داده و از بد ماجرا قبل از عروسی حامله میشه.🙈🔥🔞 صبح پاک
إظهار الكل...
دختر سرکش و زیبایی که #اسیر دستای یه پادشاه #وحشی😈 میشه و هر شب بزور به تختش میره تا براش بچه بیاره🔥⛓️ https://t.me/+9rUSzU6wmxI3MDJk https://t.me/+9rUSzU6wmxI3MDJk صبح پاک
إظهار الكل...
.
إظهار الكل...
00:03
Video unavailable
د اخه اینا رو نداشته باشی که باختی🦴..🐩 واسه رئیس جمهورم واجبه حتی🥋.. بمال بجوین🐼🥼
إظهار الكل...
cgkodzoryyzqbmqempdyfyzyavaqdvtlnlyppuwknkmhftvqjllhhtbffjlzxghs.mp41.55 KB
♡ .. جنایی .. ⚖
♡ .. عشق ..🌙
♡ .. عشق ..💗
♡.. عشق ..🍷
♡.. فرمانروایی .. 👑
♡.. لوسیفر ..😈
♡.. درام ..❤️‍🔥
♡.. ومپایر ..🧛
♡.. تروما ..🌙
♡.. قمار ..🥂
♡.. قاضی ..🔥
♡.. نفرین .. 🍾
♡.. رمان ..📨
♡.. شرکت در لیست جذابمون ..♡
دختر سرکش و زیبایی که #اسیر دستای یه پادشاه #وحشی😈 میشه و هر شب بزور به تختش میره تا براش بچه بیاره🔥⛓️ https://t.me/+9rUSzU6wmxI3MDJk https://t.me/+9rUSzU6wmxI3MDJk 12 پاک
إظهار الكل...
پارتای جدید❤️‍🔥 #حمایت یادتون نره💕
إظهار الكل...
👏 3
#سقوط_فرشته #پارت31 چشمانش را از ترس سقوط بر هم فشرد و اولین صحنه‌ای که پشت پلک‌هایش جان گرفت، روزی بود که در بهشت با لوسیفر مشاجره کرده بود. به یاد آورد که چگونه با خشم به لوسیفر نگاه می‌کرد و او را متهم به خیانت می‌کرد. صدای فریاد‌های لوسیفر در گوشش جان گرفت و دوباره آن لحظات را تجربه کرد. " لوسیفر_ نه لیلیث نزار سقوط کنم، حقیقت رو بگو، تو به من خیانت کردی" " لیلیث_ من به کسی آسیب نمی‌زنم. " صحنه بعدی، لحظه‌ای بود که آغوش و حمایت دیگران را طلب می‌کرد و از آن‌ها طرد می‌شد. احساس تنهایی و بی‌پناهی می‌کرد. لیلیث_ بس کن. من همه چیزم رو از دست دادم دست از سرم بردار. صدای خنده‌ای شیطانی از دوردست‌ها به گوش رسید. به سرعت برگشت و با چهره‌ای آشنا روبرو شد. لوسیفر با لبخندی شیطانی به او نزدیک شد. لوسیفر_ این ایده بهتر بود یا تزریق سم؟ به هر حال به دنیای کابوس‌هات خوش اومدی سعی کن به اینجا عادت کنی چون قراره مدت زیادی رو اینجا بگذرونی. لیلیث با وحشت از خواب پرید. نفس‌های بریده و قلبی که تند‌تر از همیشه می‌تپید، او را به واقعیت بازگرداند. عرق سردی تمام بدنش را پوشانده بود و لباس‌هایش به پوستش چسبیده بودند. چشمانش به سرعت این طرف و آن طرف خانه می‌دوید و رد نگاهش به دنبالش سرگردان بود. هنوز در اتاق تاریک و سردی که لوسیفر او را در آن زندانی کرده بود، قرار داشت. نفس عمیقی کشید و سعی کرد خود را آرام کند، اما تصاویر کابوس هنوز در ذهنش زنده بودند. صدای خنده‌های لوسیفر زمانی که به او نزدیک شد و او را به دنیای کابوس‌هایش خوش‌آمد گفته بود، را به یاد آورد. احساس می‌کرد که هنوز در آن دنیای ترسناک گرفتار است و نمی‌تواند از آن فرار کند. به سختی روی تخت نشست و سرش را بین دستانش گرفت. اشک‌های گرم از چشمانش جاری شدند و صدای هق هقش در تاریکی اتاق اکو می‌شد و دوباره به گوش خودش باز می‌گشت. همه چیز را از دست داده بود؛ دوستانش، آرامش موقتش، و حتی خودش. دراز کشید و چشمانش را روی هم گذاشت، اما می‌دانست که خوابیدن به معنای بازگشت به دنیای کابوس‌هاست. نمی‌دانست که چگونه می‌تواند از این چرخه وحشتناک فرار کند و به آرامش برسد. اشک‌ها از کنار صورتش روی موها و بالشت جاری شدند. انگار که در میان تنهایی و تاریکی گرفتار شده و هیچ راه نجاتی ندارد.
إظهار الكل...
🔥 3🥰 1
#سقوط_فرشته #پارت30 در تاریکی اتاق با نفس‌های بریده و قلبی که تند‌تر از همیشه می‌تپید، به دیوار تکیه داد. صدای قدم‌های لوسیفر که از اتاق دور می‌شد، همچنان در گوشش می‌پیچید. نور کم‌رنگی از پنجره کوچک اتاق به داخل می‌تابید و کمی از تاریکی عمیق اتاق می‌کاست. از جا برخاست و به سمت پنجره رفت. دست‌های لرزانش را روی لبه‌ پنجره گذاشت و به بیرون نگریست. آسمان تاریک و بی‌ستاره بود، گویی که حتی آسمان هم از سرنوشت او خبر داشت و در غمش شریک بود. از پنجره فاصله گرفت و با بدنی که از درد و رنج به لرزه افتاده بود، به آرامی روی تخت افتاد. ذهنش پر از افکار تاریک و خاطرات دردناک بود. به سختی پلک‌هایش را بست و به خواب رفت. همه چیز آرام به نظر می‌رسید. لیلیث خود را در باغی زیبا و سرسبز یافت. گل‌های رنگارنگ در اطرافش شکوفا شده بودند و نسیم ملایمی از میان درختان عبور می‌کرد. صدای پرندگان آرامش از دست رفته‌اش را به او برگرداند، اما این آرامش دیری نپایید. آسمان تیره شد و ابرهای سیاه و سنگین برفراز باغ ظاهر شدند. باد سرد و تندی وزیدن گرفت و گل‌ها یکی پس از دیگری پژمرده شدند. درختان با صدای ناله‌ای خم شدند و برگ‌هایشان به زمین ریخت. صدای رعد و برق از دوردست‌ها به گوش رسید و هوا پر از بوی خاک سوخته شد. لیلیث دستش را مقابل دهانش گرفت و قدمی عقب رفت. نمی‌دانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است. صدای زمزمه‌های ترسناک از دوردست‌ها به گوش رسید. این زمزمه‌ها ابتدا ضعیف و نامفهوم بودند، اما به تدریج بلندتر و واضح‌تر شدند. گویی که صدها نفر به طور همزمان در حال نجوا کردن بودند. زمزمه‌ها از هر طرف به گوش می‌رسیدند و لیلیث احساس کرد که در میان جمعیتی نامرئی گرفتار شده‌ است. زمزمه‌ها حاوی کلمات و جملاتی بودند که به سختی قابل تشخیص بودند، اما هر چه بیشتر گوش می‌داد، بیشتر متوجه می‌شد که این زمزمه‌ها از خاطرات دردناک و ترس‌های عمیق او سرچشمه می‌گیرند. صدای زمزمه‌ها به تدریج به صدای آشنای لوسیفر تبدیل شد که با لحنی سرد و بی‌رحم او را مورد خطاب قرار می‌داد. "لوسیفر_ تو باعث شدی من سقوط کنم... تو بهم خیانت کردی.." لیلیث با وحشت به اطرافش نگریست و سعی کرد منبع صدا را پیدا کند، اما هیچکس را نمی‌دید. صدای زمزمه‌ها همچنان ادامه داشت و او را به تدریج به سمت جنون می‌کشاند. دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشت و سعی کرد از این صداها فرار کند، اما زمزمه‌ها همچنان مانند سوهان بر مغزش کشیده می‌شدند. زمزمه‌ها به تدریج به صداهای مختلفی تبدیل شدند که هر کدام از گوشه‌ای از ذهنش برخاسته بودند. "خائن" " تو از امروز به جهان زیرین تبعید میشی" " من کاری نکردم... لیلیث بهشون بگو که من خیانت نکردم" " باید تاوان بدی" صدای فریاد‌های لوسیفر و صدای خودش که در لحظات ناامیدی و درد فریاد می‌زد. این صداها به تدریج بلندتر و بلندتر شدند، تا جایی که لیلیث احساس کرد سرش در حال انفجار است. احساس می‌کرد که مغزش در حال ترکیدن است. صدای زمزمه‌ها و فریادها مانند چکش‌هایی بودند که به شقیقه‌هایش کوبیده می‌شدند. او دست‌هایش را محکم‌تر روی گوش‌هایش فشار داد، اما هیچ چیز نمی‌توانست این صداهای وحشتناک را متوقف کند. چشمانش را محکم بست و سعی کرد به چیز دیگری فکر کند، اما تصاویر دردناک و ترسناک از گذشته‌اش همچنان مقابل چشمانش زنده می‌شدند. خوب به یاد می‌آورد چگونه همه را از دست داد و دوستی‌اش با لوسیفر به دشمنی بدل گشت. اشک‌های گرم از چشمانش جاری شد و گونه‌هایش را خیس کرد. لیلیث_ بس کنید! بس کنید. اما صداها همچنان ادامه داشتند. روی دو زانو افتاد و سرش را بین دستانش گرفت. احساس می‌کرد که هر لحظه ممکن است از شدت درد و ترس منفجر شود. هر ضربه چکش مانندی که به شقیقه‌هایش کوبیده می‌شد، مغزش را به تپش می‌انداخت و مانند موجی از درد و وحشت در تمام بدنش پخش می‌شد. هر لحظه که می‌گذشت احساس می‌کرد که نمی‌تواند از این کابوس وحشتناک فرار کند. او به شدت نفس می‌کشید و قلبش تند‌تر از همیشه می‌تپید. احساس میکرد که در حال غرق شدن در دریایی از درد و ترس است و هیچ راه نجاتی برایش باقی نمانده است. ناگهان، زمین زیر پایش لرزید و شکافی عمیق در زمین باز شد. لیلیث با وحشت به پایین نگاه کرد و دید که شکاف به نظر بی‌انتها می‌رسد، تاریکی مطلقی که هیچ نوری در آن نفوذ نمی‌کرد. او سعی کرد تعادلش را حفظ کند، اما زمین زیر پایش به شدت لرزید و او را به سمت شکاف کشاند. لیلیث با فریادی از وحشت به درون شکاف سقوط کرد. باد سرد و تندی به صورتش می‌خورد و موهایش را به هر سو می‌پراکند. او احساس می‌کرد که در حال سقوط به درون یک چاه بی‌انتها است، جایی که هیچ پایانی برای آن‌ وجود ندارد. صدای فریادهایش در میان دیوارهای شکاف طنین‌انداز می‌شد و به گوش خودش بازمی‌گشت. گویی که هزاران نفر در حال فریاد زدن بودند.
إظهار الكل...
🔥 4🥰 1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.