cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

☕️کافه رمان☕️

هرچی رمان میخوای میتونی‌جست وجو کنی از هر ژانری که میخوای همه تو چنل هست در صورت ناراضی بودن نویسنده به ایدی زیر پیام دهید @zohre_3478 رمان #آخر‌اسفند رمان #طلسم‌ عشق رمان #انتروپی به زودی آیدی چنل: 🌹🌹🌹🌹 https://t.me/joinchat/PusRKOEDucqOsCk6

Show more
Advertising posts
14 329
Subscribers
-524 hours
-667 days
-23630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

sticker.webp0.65 KB
Repost from N/a
تقابل دخترک بی دست و پا با سرآشپزی ماهر🤤 به قابلمه‌های روی گاز نگاه می‌کنم، تقصیر خود خرم بود که میخواستم برای در آوردن از دلش چند مدل غذا درست کنم، آنهم منی که بهترین غذای تا بحال پخته‌ام پلو شوید بود و قوطی تن ماهی را هم می‌انداختم رویش! به سه قابلمه نزدیک شدم، در وسطی را برداشتم پاستاها در استخر سس شناور بودند، شعله‌هایی گاز دیگر جایی برای زیاد شدن نداشت، قابلمه‌ی بعدی فسنجان بود، هرکار میکردم رنگش قهوه‌ای خوشرنگ نمیشد، گردوها هم جدیدا خراب بودند که رنگ نمی‌گرفتند. چیزی تا آمدنش زمان نداشتم، شاید یک ساعت، تنها امیدم به سومی بود، همان پلو شوید که بدون کمک گرفتن پختم. گوشی را از روی کانتر چنگ میزنم و همانجا وسط آشپزخانه‌ی بهم ریخته مینشینم، نمی‌خواستم از کسی کمک بگیرم ولی انگار چاره‌ای نبود. _چیشده قشنگم؟ صورت مهربانش در کنار صدایش کمی آرامم میکند، سریع از زمین بلند شدم در هردو را برداشتم و گوشی را سمتشان چرخاندم. _ ماماآسی دستم به دامن گلگلیت، چرا اینا درست نمیشه؟ صدای خنده‌هایش به گوشم رسید، قطعا اوضاع خیلی خراب بود، گند زده بودم، اگر درست نمیشد چه؟ _اون سفیده چی‌چیه بهراز؟ ۴تا دونه ماکارونی فرمی توش انداختی باقیش چیه؟ _پاستا آلفردو ماما! گوشی را سمت فسنجان چرخاندم. _ واه مادر این دزد دیده رنگش پریده؟ _ماما خب راهکاربده وقت ندارم من. گوشی را سمت خودم چرخاندم، صورتش درهم بود، این یعنی به شدت تر زده بودم و نمیشد جمعش کرد؟ _اون خارجکیه رو نمی‌دونم ولی فسنجونت رو بهش زعفرون و رب انار بزن، ملس درستش کن بچم بیشتر دوست داره، البته اگه بتونی و باز گند بالا نیاری، من نمی‌دونم اون خاله‌ سارات چی یاد تو داده؟ دختر این اینترنت رو برای همین وقت شماها گذاشتن که به غلط کردم نیوفتین. هرچه رشته بودم داشت پنبه میشد آنهم دربرابر هادی، سرآشپز بین المللی که همیشه یک خط کش دستش داشت برای اندازه گیری غذاهایی که میخورد، شاید به زبان نمی‌آورد بدیشان را ولی مهمه نزدیکش بودم می‌دانستم چقدر حساس است و ازبد روزگار با کسی در رابطه بود که دانسته‌هایش در مورد غذا زیر خط قفر بود. https://t.me/+TLCu0q-lkoI4OWQ0 https://t.me/+TLCu0q-lkoI4OWQ0 درحالی که آستین‌های پیراهنش را به بالا با وسواس تا میزد روی صندلی پشت میزی که با حساسیت چیدم نشست، هنوز هم رگه‌هایی از ناراحتی و حتی خشم در چهره‌اش بود. _از تو بعیده! نگاه از روی میز گرفتم و با شنیدن جمله‌اش اخمهایم درهم رفت. _نمیفهمم؟ چی ازم بعیده؟ با دست به میز اشاره کرد. _اینکه فکر کردی چون شفم راه مغزم و از دل دراوردنم از شکمم رد میشه، اینکه فکر کردی با پختن غذای مورد علاقم میتونی ناراحتی که ازت دارم رو رفع کنی. غذای مورد علاقه؟ روی میز فقط پلوشوید بودو تن ماهی، پاستایی که دلیار گفت و فسنجانی که ماماآسی آنقدر مزخرف شد که فقط به درد سطل اشغال میخورد، من چیزی که مورد علاقه‌ی خودم بود پختم. _قصد من... وسط حرفم پرید. _قصد تو هرچی بوده به هدف زدی چون پلوشوید ماهی با این عطر سالها بود نخورده بودم! https://t.me/+TLCu0q-lkoI4OWQ0
Show all...
👍 1
Repost from N/a
دخترم تورو نمی‌خواد میگی چیکار کنم به زور و‌ کتک بشونمش کنارت تو سفره ی عقد؟ داراب کلافه به در اتاق بسته ی آلا نگاه می‌کنه و صدایش را پایین می‌آورد که مبادا آلا بشنود: - حاجی آبرو سرتون نمیشه دخترتون دو ماه صیغه ی من بوده - لا اله الاا... یه جوری میگی انگاری اتفاقی افتاده هر چی بوده جلو ما خانواده ها بود برای آشنایی بیشتر دیگه پسر... بعد من چیکار کنم این دختره زبون نفهم با کمربند بیفتم به جونش -شما منو قبول داری یا نه؟! پدر آلا به او خیره شد و با مکث سر تکان داد: - کی از تو بهتر پسرم... همه چی داری این دختر من عاشق یه اوباش تمام شده داراب سرش را نزدیک تر برد و آرام لب زد: - یک هفته مونده صیغه ی ما تموم بشه اگه اجازه بدید.‌.. مکث کرد اما آخر سر حرفش را زد: - معذرت می‌خوام معذرت می‌خوام میگم اما من آلا رو دوست دارم نمی‌خوام از دستش بدم اجازه بده من یک بار دخترتو ببرم ... یک بار خونم که راه برگشت نداشته باشه... این جوری شمام بهونه دارید که رو حرف دخترت نه بیاری چشم های پدر آلا پر خشم شد و قبل این که حرفی بزند داراب ادامه داد: - سهام شرکت فیروزو میزنم به نام دخترت به فکر دخترت باش حاجی به فکر آیندش با اون پسر بی سر و پا آینده نداره خشم از چشم های حاجی رفت انگار داراب خوب شناخته بودش و حاجی بعد سکوت طولانی لب زد: - فقط یک بار این اجازرو داری کسی بفهمه اینم به من گفتی شاخ به شاخ میشیم شازده داراب با لبخند فاصله گرفت از پدر آلا! حالا هم محرم بودند هم اجازه ی پدرش را داشت کافی بود آلا را به خانه ببرد و... در فکر بود که صدای مادر آلا آمد: - چی در گوش هم پچ پچ می‌کنید، داراب جان پسرم دخترم نمی‌خوادت ایشالا خوشبخت شی داراب سری تکان داد و از جایش پاشد: - یه فرصت می‌خوام من، یه بار ببینم دخترتونو خواهش میکنم... یه بار تنها و حاجی بود که جواب داد بلند طوری که آلا از اتاقش بشنود: - فردا بیا دنبالش آخرین بار که بیرون می‌رید اگه جوابش تغییر نکرد دیگه حق نداری بیای https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8 https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8 https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8 - منو آوردی خونت؟ گفتی قرار مامان بزرگتو ببینم داستانی تعریف کنی که ممکن نظرم عوض بشه حالا خونت خالیه داراب کتش را درآورد: - بشین یه چیز بخور بعد به جونم غر بزن آلا سمت در رفت:- نه می‌خوام برم مرتیکه عوضی منو آورده خونه خالی سمت در رفت اما در قفل بود و ترسیده سمت داراب که با جدیت نگاهش می‌کرد برگشت: - چیکار می‌کنی بیا درو باز کن داراب سمتش آرام قدم برداشت: - هییشش نترس جوجه، اذیتت نمی‌کنم که آلا به در چسبید و بغض کرد، می‌دانست دخترانگیش برود دیگر سفره ی عقد در طالعش نوشته می‌شود : -درو باز کن داراب روبه روی آلا ایستاد با دست موهای بیرون رفته شالش را نوازش کرد: - نمیشه، تو باید مال من شی، هیشش نلرز دورت بگردم تا شب وقت داریم آروم پیش می‌ریم هر وقت تو بخوای میریم تو اتاق!!! https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8 https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8
Show all...
1
Repost from N/a
_ انگشترت کو؟ آرام زمزمه کرد _ فروختم چشمای آرزو گشاد شد _ چرا؟! دلارای با خجالت سر پایین انداخت این دختر چی می‌دونست از بدبختیاش؟ _ باید ... باید می‌رفتم غربالگری پول نداشتم آرزو بهت زده گفت _ خب از کارتت برمی‌داشتی! دلارای کلافه آه کشید کاش با آرزو دوست نشده بود فرقشون زمین تا آسمون بود _ من باید برم آرزو جان ، گفتی جزوه نداری چون اینجا بودم برات آوردم اما دیرم شده آرزو چشماشو ریز کرد _ چرا این طرفا اومدی؟ مگه نگفتی بعد مرگ حاجی حاشیه شهر می‌شینی؟ دلارای خجالت زده سر پایین انداخت اهلِ دروغ و دل شکستن نبود وگرنه می‌گفت به تو چه؟ دستشو روی شکم قلمبه شدش گذاشت و زمزمه کرد _ از شرکت یکی از همسایه های شما رو معرفی کرده بودن اومدم برای نظافت آرزو وارفته پچ زد _ مگه تو حامله نیستی؟ میری کارگری؟ دیگه نتونست طاقت بیاره گیلاس های تو بشقاب خیلی چشمک میزدن دکتر گفته بود میوه بخوره اما یادش نمیومد آخرین باری که تونست میوه بخره کی بود دل شکسته ایستاد و کیفش رو چنگ زد _ من باید برم آرزو جان فردا تو مدرسه می‌بینمت آرزو دل میسوزوند برای دوست تازه پیدا شدش داستانِ دخترک تو مدرسه پیچیده بود پسری ناشناس برای انتقام از پدرِ دلارای از جلوی در مدرسه دزدیده بودش و بعد از چند روز با بدن آش و لاش شده نصفه شب دوباره کنار در مدرسه رهاش کرده بود پزشک قانونی تایید کرد که به دخترک تعرض شده اما پلیس هیچ وقت نتونست مرد ناشناس رو پیدا کنه سه ماه بعد دخترک باردار بود پدر پیرش با شنیدن خبر سکته کرد شاید شانس با دلارای یار بود که قبل از مرگ و ورشکستگی شهریه‌ی مدرسه ی دخترش رو تسویه کرده بود دلارای از در بیرون زد و وارد باغ شد آرزو در رو بست و با ترحم زمزمه کرد _ بیچاره دلارای با بغض جلو رفت و هم زمان در آهنیِ باغ باز شد بنز مشکی رنگ آخرین مدل رو دلارای تا حالا فقط تو فیلما دیده بود می‌دونست احتمالا برادر آرزوعه با سر پایین رفته از کنارش گذشت که صدای آشنای مرد میخکوبش کرد _ هی دختر ، خدمتکار جدیدی؟ در باغ رو ببند بعدم بیا کفیِ ماشین رو تمیز کن بهت زده سر بالا آورد صدا آشنا بود ناخواسته یادِ اون نامردی افتاد که دزدیده بودش جملاتش بعد از هفت ماه تو سرش تکرار شد " کتکا درد دارن؟ تازه هنوز شبِ اوله دلارای کوچولو وقتی دردش بیشتر میشه که زخمای بدنت خشک بشه و بعدش دوباره شکنجه بشی دخترحاجی وقتی زخمای خشک شده دوباره به خونریزی بیفته دوست داری از درد بمیری اما اجازه نداری... باید زنده بمونی و تقاص غلطِ باباجونتو بدی حاج فرهمند کم نریده تو زندگیِ من" آلپ‌ارسلان در ماشین رو به هم کوبید و به دختری که پشت بهش ایستاده بود تشر زد _ خشک شدی بچه جون؟ من پول یامفت دارم بریزم تو شکمت ماشینو درست می‌سابی صبح کارواش بود اما بارونِ ظهری گند زد بهش خط روش بیفته عینِ همون خط رو روی صورتت در میارم! سرِ دلارای گیج رفت صدای دکتر پزشک قانونی تو سرش تکرار شد "بعد از آخرین باری که اذیتت کرد مجبورت کرد خودتو بشوری؟ کتکت که زد حمامت کرد؟ هیچ DNA یا اثر انگشتی روی بدنت باقی نمونده ازش" اینبار صدای پلیس بود " دخترم هربار که نزدیکت شد صورتش رو پوشونده بود؟ هیچ تصویری ازش نداری؟ این همه کتکت زده ، بارها و بارها بهت تعرض کرده ، هیچ نشونه ای ازش ندیدی؟ " وحشت زده دستشو جلوی دهنش گرفت چشماش پر از اشک شده و بدنش می‌لرزید این صدای نحس مالِ برادرِ آرزو بود؟ همونی که کل مدرسه روش کراش بودن؟ مردی که بهش تجاوز کرد؟ بابای بچه‌اش! ارسلان با بی اعصابی جلو رفت صورت دختر رو نمیدید اما شکم برآمدش توی ذوق میزد _ حامله ای؟ جل و پلاستو جمع کن برو پی کارت آرزو شما دوزاری هارو از کجا پیدا میکنه آخه؟ بابای توله‌سگت غیرت نداره که توی پا به ماهو فرستاده کلفتی؟ طاقت نیاورد قلبش داشت از شدت نفرت از سینه بیرون میزد بی صدا هق زد و نفس عمیق کشید چرا اکسیژن کم بود دستشو روی دهنش فشرد و سمت مرد برگشت خودش بود چشمای آشنا و بی رحم از جنسِ سنگ! لبخندِ پر تمسخر آلپ‌ارسلان خشک شد و ناخواسته پچ زد _ دلارای ... https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
Show all...
دلارای

به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇

https://t.me/c/1352085349/65

.

Repost from N/a
می‌کشیدنش پای چوبه ی دار... صدای جیغ التماس مامنیر و دایی همه تو گوشم می‌پیچد و خودم روی زمین افتاده بودم و تموم شد برادرم قصاص شد... مامنیر جیغ می‌زد: - خدیجه خانم منو عزادار نکن تو خودت پسر از دست دادی با من نکن ترو به خدا نکن پسرامون باهم یه روزی دوست بودن نفسم بالا نمی‌‌اومد و اشک می‌ریختم و خدیجه خانمم اشک می‌‌ریخت و زمزمه کرد: - پسر بزرگم رضایت نمیده وگرنه من بخشیدم پسر بزرگش کسی بود که حتی نمی‌خواست مارو ببینه و این‌بار من جیغ زدم: - التماستون میکنم قسمتون میدم هر کاری بگید میکنم ترو خدا راضیش کنید چشمامو‌ بستم‌ و هق زدم و همون موقع صدای بم مردی به گوشم رسید: - مامان واسه چی اومدی پیش اینا؟ اومدی خانواده قاتل پسرتو ببینی هان؟ نفرت تو صداش موج میزد و چشم باز کردم، مردی قد بلند و هیکلی که جا افتاده بود و مادرشو سمت دیگری هدایت میکرد و صدای خدیجه خانم و شنیدم: -پسرم بگذر به خدا با مرگ یکی دیگه دلمون آروم نمیگیره هیچی نگفت، منم نفهمیدم چیکار کردم به یک باره بلند شدم و دویدم سمتش و افتادم به پای همون مرد، چادرم کنارم افتاد و با عجز تمام زجه زدم و از ته دلم التماس کردم: - آقا ترو خدا آقا التماست میکنم برادرم بچگی کرده حماقت کرده ترو خدا پشیمونه قسمت میدم کلفتیتو میکنم تا آخر عمر تا آخر عمر بندگیتو میکنم... ببین خودت مادر داری نذار مادر من داغ ببینه مردونگی کن برگشت و تو چشمام زل زد، چشماش سیاه بود و من ادامه دادم و نالیدم: - خواهش میکنم خواهش میکنم خم شد و صورت به صورتم لب زد: -منم داداشمو دوست داشتم پس می‌فهمی دردمو؟ - با مرگ برادر من چی درست میشه؟ بغض مردونه ای کرد اما چشماش پر نفرت شد: - دل آتیش گرفتم آروم میشه... من برای این خانواده فقط بردار بزرگتر نبودم دختر خانم، من پدر بودم واسه اینا من بزرگ کردم همون پسری که کردید زیر خاک می‌فهمی؟ دستی زیر چشمام کشیدم و سر انداختم پایین: - می‌خوای قلب مارو به آتیش بکشی بکش اما آتیش با آتیش خاموش نمیشه بدتر گر میگیره... قلبت بعد امروز خاموش نمیشه فقط بیشتر گر میگیره باور کن سکوت کرد و نگاه آوردم بالا، روی صورتش قطره اشکی نشسته بود و خیره ی من بود و به یک باره ایستاد و چند لحظه نگاهم کرد و حرفی که زد باعث شد مو تو تنم سیخ بشه: - من رضایت میدم اما به شرط من تورو میبرم با خودم که این قلب آتیش گرفترو آروم کنی اکه تونستی که چه بها اگه نه من قلبتو آتیش میزنم خدیجه خانم با بهت به پسرش نگاه کرد و با لب های لرزون زمزمه کردم: - نمی‌فهمم - خونبس! قبوله دیگه؟ https://t.me/+SSVKtgNyLY9mZmE0 https://t.me/+SSVKtgNyLY9mZmE0 https://t.me/+SSVKtgNyLY9mZmE0 چادر سیاه، لباس سیاه، لبی که پوست پوست شده بود و چشمایی که از زور گریه باز نمی‌شد. از زندان مستقیم رفتیم عقدم کرد و حالا توی خونشون بودم! صدای داد و بیداد از طبقه پایین نشون میداد خانوادش به خاطر وجود من ناراحتن و همون موقع بود که صدای شکستن چیزی و دادش به گوشم رسید: - آوردمش که آتیش بکشم به قلبش آوردمش که زجر بدم خودشو خانوادشو آوردمش تو این خونه تا جسدشو تحویل خانوادشون بدم... هیچ کس هیچ کس بالا نمیاد حالیتون شد؟! حتی اگه حس کردید داره زیر دستم میمیره جون میده بالا نمیاید جمله ی آخرشو جوری هوار زد که بدنم یخ زد، ذره ای شوخی نداشت و صدای پا که به گوشم رسید تو خودم جمع شدم، در اتاق باز شد و قامتشو دیدم. پر از اخم و نفرت بود و خیره بهم لب زد: -ترسیدی؟ چیزی نگفتم و کمی خودمو عقب کشیدم که با نیشخندی درو پشت سرش قفل کرد و ادامه داد: -نترس زیاد موندگار نیستی با لباس مشکی خانوادت گذاشتنت خونه ی من با لباس مشکیم تحویلت می‌گیرن! بازم هیچی نگفتم و اشکام روی صورتم ریخت که دکمه اول لباسشو باز کرد و زمزمه کرد: - زنی یا دختر؟! https://t.me/+SSVKtgNyLY9mZmE0 https://t.me/+SSVKtgNyLY9mZmE0 https://t.me/+SSVKtgNyLY9mZmE0
Show all...
Repost from N/a
_ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟ اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم دخترک بغض کرده اخم کرد موهای فرفری خرمایی رنگ و کک‌مک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچه‌های پنج ساله کرده بود آلپ‌ارسلان زیرلب غر زد _ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن ۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار دلارای ناخواسته دستش را روی قفسه‌سینه‌اش گذاشت احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر می‌کشد ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد _ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصله‌ی پند و اندرز حاجی رو ندارم دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت _ قلبم درد نمیکنه _ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت می‌شیم دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپ‌ارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است کلافه از خودش پوف کشید و دسته‌گل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد _ اونطوری به من خیره نشو دخترجون! تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟ دلارای در سکوت نگاهش کرد خدایا... چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟ بخاطر یتیمی‌اش؟ آلپ‌ارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد _ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون می‌زنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد نباید ارسلان متوجه ضعفش می‌شد هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد _ عروستونو دیدید آقای داماد؟ مثلِ عروسکا شده ماشالله آلپ‌ارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد _ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟ زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد _ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده ارسلان پوزخند زد زنِ مریض و کک مکیِ اجباری‌اش! زن ادامه داد _ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون! ارسلان دیگر طاقت نیاورد بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد _ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم دلارای بغض کرده سر تکان داد _ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمی‌شد آلپ‌ارسلان با تحقیر جلو هلش داد _ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد قلبش شدید تیر میکشید بی حال ناله کرد و لب زد _ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره ارسلان می‌کشم... توروخدا الان نه جمله‌اش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد در دل ضجه زد آلپ‌ارسلان جانش را می‌گرفت اگر می‌فهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد صدای زنانه ای می‌شنید _ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین 138 پارتِ بعدی هم تو کانال هست👇 https://t.me/+VS-KM4qvIWdiZGVk https://t.me/+VS-KM4qvIWdiZGVk https://t.me/+VS-KM4qvIWdiZGVk https://t.me/+VS-KM4qvIWdiZGVk https://t.me/+VS-KM4qvIWdiZGVk https://t.me/+VS-KM4qvIWdiZGVk
Show all...
👍 1
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
-بیا تو سردخونه... میخوام یه دل سیر بچلونمت. پیامشو سین میکنم و با چشمای گشاد شده سرمو طرفش برمیگردونم. لب میزنم: -دیوونه‌ای؟؟ سرشو تکون میده و اشاره میکنه که باهاش برم... توجهی نمیکنم که دوباره پیامی برام میفرسته‌. -اگه نیای جلوی همه‌ی آشپزا رو کولم میندازمت. لبامو بهم فشار میدم و با خشم سمت سردخونه راه می‌افتم. هنوز پامو داخل نذاشته، از پشت کشیده می‌شم و با یک حرکت به درِ آهنی چفت می‌شم. -بالاخره گیرت انداختم فرشته کوچولویِ خودم❤️ https://t.me/+TLCu0q-lkoI4OWQ0 https://t.me/+TLCu0q-lkoI4OWQ0
Show all...
Repost from N/a
⁠ _اگه زنم بشی از خون داداشت میگذرم ننه گلی به صورتش کوبید. _خدا مرگم بده آقا ! این دختر بچه ست ! بعد رو به من کرد و توپید. _اینجا وایستادی چرا دختر ؟ برو تو ببینم ! مرد جوان دست در جیب های شلوارش فرو کرد و روبروی دایی ایستاد. _یه صیغه میخونم که خیالت از شرع و عرفش راحت باشه! خونه ت رو هم پس میدم! رضایت پسرت رو هم امضا میکنم. دایی جلوی پاش افتاد. _من خودم غلامتم آقا....این دختر یادگار خواهرمه ! بفروشمش؟ _بعد ۹ ماه برش می‌گردونم ...آبم از آب تکون نمیخوره ! یه پولی هم میدم دختریش و میدوزم مثل روز اول خواستی شوهرش بده ... دایی به صورت گرفته اش نگاه کرد _واسه چی میبری خاک بر سرم میکنی که بعد ۹ ماه بیاریش؟ _میخوام یه شیکم برام بزاد. حامله شد بچه رو که زایید عین روز اول تحویلش میدم. ننه گلی منو پشت چادرش قایم کرد. _از خدا بترس آقا ! این خودش دهنش بوی شیر میده ! کجا میتونه حامله شه؟ می‌خوای انگشت نمای خلایقمون کنی ؟ با قدم های آرام سمتم اومد. _هیچ کس نمیفهمه! میبرمش یه شهر دیگه ! من یه دختر بچه میخوام که خیالم ازش راحت باشه فردا ادعای مادری نکنه! شمام رضایت میخواید که پسرتون نره گله دار .... منتظر یه نه قاطع بودم از دایی ولی صداش در نمی اومد از ترس به لکنت افتاده بودم _د..دایی نه...تو رو خدا نه. بخدا...بخدا دیگه عروسک بازی نمی کنم نذار منو ببره... دست ننه گلی رو چنگ زده بودم و اهمیتی نداشت چادر از سرم افتاده _بگذر آقا تو رو روح جوونت بگذر این یتیم لاجونه از پس شوهرداری برنمیاد... چرا کاری نمی کنی خسرو؟ با شیوون ننه گلی دایی بالاخره تکونی خورد و سمتمون اومد می دونستم منو به این مرد نمیده... همین دیشب خودش تعریف می کرد که آقا چقدر عصبانی و بی رحمه که داداش احسان رو تو دادگاه کتک زده... با جلو اومدنش اشکام رو کنترل کردم بهم نگاه نمی کرد - بعد نه ماه میام دنبالش آقا. - دایی! ناباور چشمام درشت شده بود که منو به سمت اون مرد روانه کرد و جلوی ننه گلی رو گرفت _شرمندتم دخترم... حلالم کن نمی تونم بذارم سر احسان بره بالای دار... خودم میام دنبالت باشه، برو با آقا برو هر چی هم گفت گوش بده... می خواستم خودم رو به ننه گلی برسونم که دایی به عقب هلم داد و بی توجه به این که به پشت روی زمین افتادم در و به روم بست - پاشو سوار شو! ملتمس به سمت آقا سربلند کردم. خیلی بزرگ بود! - ت...تو رو خدا منو نبرید... بذارید برم... بی حوصله از بازوم گرفت و تنم رو داخل ماشین هل داد - هر وقت حامله شدی میتونی بری بچه جون... حرفش تمام نشده جلو کشیدم - میشم بخدا میشم فقط منو نبرید... همین الان حامله میشم... #پارت‌رمان https://t.me/+SSVKtgNyLY9mZmE0 https://t.me/+SSVKtgNyLY9mZmE0 https://t.me/+SSVKtgNyLY9mZmE0
Show all...
گناهِ لیـــلی

پارت گذاری منظم 🍄 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

Repost from N/a
دخترم تورو نمی‌خواد میگی چیکار کنم به زور و‌ کتک بشونمش کنارت تو سفره ی عقد؟ داراب کلافه به در اتاق بسته ی آلا نگاه می‌کنه و صدایش را پایین می‌آورد که مبادا آلا بشنود: - حاجی آبرو سرتون نمیشه دخترتون دو ماه صیغه ی من بوده - لا اله الاا... یه جوری میگی انگاری اتفاقی افتاده هر چی بوده جلو ما خانواده ها بود برای آشنایی بیشتر دیگه پسر... بعد من چیکار کنم این دختره زبون نفهم با کمربند بیفتم به جونش -شما منو قبول داری یا نه؟! پدر آلا به او خیره شد و با مکث سر تکان داد: - کی از تو بهتر پسرم... همه چی داری این دختر من عاشق یه اوباش تمام شده داراب سرش را نزدیک تر برد و آرام لب زد: - یک هفته مونده صیغه ی ما تموم بشه اگه اجازه بدید.‌.. مکث کرد اما آخر سر حرفش را زد: - معذرت می‌خوام معذرت می‌خوام میگم اما من آلا رو دوست دارم نمی‌خوام از دستش بدم اجازه بده من یک بار دخترتو ببرم ... یک بار خونم که راه برگشت نداشته باشه... این جوری شمام بهونه دارید که رو حرف دخترت نه بیاری چشم های پدر آلا پر خشم شد و قبل این که حرفی بزند داراب ادامه داد: - سهام شرکت فیروزو میزنم به نام دخترت به فکر دخترت باش حاجی به فکر آیندش با اون پسر بی سر و پا آینده نداره خشم از چشم های حاجی رفت انگار داراب خوب شناخته بودش و حاجی بعد سکوت طولانی لب زد: - فقط یک بار این اجازرو داری کسی بفهمه اینم به من گفتی شاخ به شاخ میشیم شازده داراب با لبخند فاصله گرفت از پدر آلا! حالا هم محرم بودند هم اجازه ی پدرش را داشت کافی بود آلا را به خانه ببرد و... در فکر بود که صدای مادر آلا آمد: - چی در گوش هم پچ پچ می‌کنید، داراب جان پسرم دخترم نمی‌خوادت ایشالا خوشبخت شی داراب سری تکان داد و از جایش پاشد: - یه فرصت می‌خوام من، یه بار ببینم دخترتونو خواهش میکنم... یه بار تنها و حاجی بود که جواب داد بلند طوری که آلا از اتاقش بشنود: - فردا بیا دنبالش آخرین بار که بیرون می‌رید اگه جوابش تغییر نکرد دیگه حق نداری بیای https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8 https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8 https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8 - منو آوردی خونت؟ گفتی قرار مامان بزرگتو ببینم داستانی تعریف کنی که ممکن نظرم عوض بشه حالا خونت خالیه داراب کتش را درآورد: - بشین یه چیز بخور بعد به جونم غر بزن آلا سمت در رفت:- نه می‌خوام برم مرتیکه عوضی منو آورده خونه خالی سمت در رفت اما در قفل بود و ترسیده سمت داراب که با جدیت نگاهش می‌کرد برگشت: - چیکار می‌کنی بیا درو باز کن داراب سمتش آرام قدم برداشت: - هییشش نترس جوجه، اذیتت نمی‌کنم که آلا به در چسبید و بغض کرد، می‌دانست دخترانگیش برود دیگر سفره ی عقد در طالعش نوشته می‌شود : -درو باز کن داراب روبه روی آلا ایستاد با دست موهای بیرون رفته شالش را نوازش کرد: - نمیشه، تو باید مال من شی، هیشش نلرز دورت بگردم تا شب وقت داریم آروم پیش می‌ریم هر وقت تو بخوای میریم تو اتاق!!! https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8 https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8
Show all...
sticker.webp0.65 KB
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.