یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان
┃ ◥تنها کانال رسمی مجموعه یکرمان◤ ┫ انجمن برتر یکرمان؛ حآمیِ درجه یک نویسندگان ┫ مرجع معرفی بهترین رمانها ┫آدرس انجمن forum.1roman.ir ┃◢ راه ارتباطی @yekrezam ◣
Show more3 919
Subscribers
+524 hours
+57 days
-130 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
«شبها، زمان تجدید قوا و آرامش است.»
آنتوان دو سنتاگزوپری
( 𝐘𝐄𝐊 𝐑𝐎𝐌𝐀𝐍 )
💜•| #پارت_هشتم
💜•| #تبعید_بیپناهی
بردیا تنها با تکان دادن سرش، از جا بلند شد، دلش میخواست کمی شاد شود؛ اما هیچ حس خاصی نداشت. نه شادی و نه اندوه! او وظیفهاش را تا همین جا انجام داده بود، باقی کارها با فرزندان دیگر او بود! با خیره شدن به ساعت بند چرمی، صفحه گردش و به بهانهی رفتن به جای دیگر، شنیدن باقی حرفهای دکتر را به وقت دیگر موکول و سپس اتاق را ترک کرد. اگر الان راه میافتاد تا ساعت پنج هم به خانه نمیرسید. عینک مستطیل شکل مشکیاش را روی چشم مرتب کرد و سپس با گامهای بلند از بیمارستان خارج شد و در این میان، پگاه با تمام کردن دوخت لباس و پرو آن توسط مشتری، وسایلش را جمع کرد.
-پگاه؟
-هوم؟
پونه با جمع کردن موهایش بالای سر، به او که پالتو مشکیاش را به تن انداخت، چشم دوخت، تردید داشت و تعلل کرد، طوری که پگاه با انداختن شال موهر کرمیرنگش روی موهای خرمایی رنگ حالت دارش، نگاه خیرهی او را غافلگیر کرد. پونه با دزدیدن نگاهش آرام گفت:
-واسه مراسم فردا پول تو دست و بالتون دارین؟ اگه ندارین، من میتونم بهت قرض بدم!
پگاه با برخاستن او از روی صندلی، لبخند محوی زد.
-انقدری داریم که بتونیم مثل این ده سال، واسشون یک مراسم آبرومندانه بگیریم.
پونه با سرگرم کردن خود با تکه پارچهای و بدون بالا آوردن سرش، پاسخ داد.
-مثل پارساله؟
پگاه موهایش را زیر شال پنهان کرد و با انداختن کیفش روی شانه و با تبسم پاسخ داد.
-امیدوارم مثل پارسال باشه، امیدوارم هیچکی نیاد، نمیخوام هیچکدومشون و ببینم. اونا کابوسن، اونا آدمای خودخواه عوضین، که فقط یاد گرفتن آدم و تو بدترین شرایط تنها بذارن و برن! برن سراغ زندگیشون، سراغ خوشیهاشون، سراغِ... بگذریم! اونا لیاقت خرد کردن اعصابم و ندارن!
سوزشی را درست سمت چپ سینهاش حس میکرد. سخت بود تنهایی؛ اما میان آدمهای خودخواه، انزوا و گوشهنشینی بهترین کار ممکن بود! تلفن همراهش را در جیب کیف مشکی دوشیاش فرو برد و پونه با برگشت سویش، از روی صندلی برخاست.
-دست تنها میتونین دوتایی از پس کارا بر بیاین؟ میخوای من الان باهات بیام؟ لااقل یک حلوایی درست میکنم، چمدونم کمک میکنم، میوه بشوری! پشت تلفنم که گفتی قراره با سحر ریاضی کار کنی!
لبخندش از محبت پونه، کمی پررنگتر شد. دختر روبهرویش هم کم بدبختی نداشت؛ اما بازهم در حق او کوتاهی نمیکرد. پگاه، اشارهای به پارچههایی که روی میز افتاده بود، کرد و با زدن ضربهای آرام به شانهی او، گفت:
-کارای خودت مونده! بعد میخوای بیای به من کمک کنی؟
پونه خندید، دختر سبزه و مو فرفری بود، چشمانش مشکی، گونههایش برجسته و لاغر بود.
-خرابتم رفیق! تو همین الان امر کن، کار سهله من شبم خونه نمیرم!
پگاه او را در آغوش گرفت و سپس با لحن آرام همیشگیاش گفت:
-پسفردا میبینمت! تا اونجا مراقب خودت باش!
پونه از او خداحافظی کرد و پگاه با، باز کردن در، وارد راهپلهها شد. باید کمی خرید میکرد، فردا روز نحسی بود! روزی که مثالش در طول سی سال عمر او بیمانند و داغی ده ساله را در وجود او و بردیا زنده میکرد!
پگاه با پیمودن آخرین پله، لبخند کم جانی نثار دختری که با او آشنا بود، کرد.
-داری میری پگاه جون؟ فردا رو از پردیس خانم شنیدم رفتی مرخصی، چرا؟ کسالت داری؟
پگاه سویش چرخید، در ورودی مزون باز شد، سه دختر خندهکنان وارد شدند و پگاه، با توقف سر جایش، به او که مانتو کوتاه خاکستری جلو باز بر تن داشت، خیره شد.
-نه عزیزم! یکم کارای خونه زیاد شده، باید فردا بهشون رسیدگی کنم. مشتری اومد، بهتره بری سر کارت، منم برم تا دیرم نشده!
دختر جوان با همان لبخند سر تکان داد و از او فاصله گرفت و نگاه، با برگشت سوی در خواست گامی به جلو بردارد که میخکوب دخترجوان و مو بلوندی که، یکی از پیراهنهای شب و پر زرق برق او را جلویش گرفته بود، شد.
-ببینین این واسه مهمونی امشب چطوره؟
دو دختری که هم تیپ او، بودند خندیدند و دختر با برگشت سوی آینه و بیتوجه به سنگینی نگاهِ دخترکی که گویی میخکوب شده بود. با حرص خندید.
-چرا میخندین؟ امشب میخوام آقاجونم و فرزام جونم و سورپرایز کنم!
کوه به کوه نمیرسید؛ اما آدم به آدم چرا! پگاه چشم از دختری که پالتو کتی کرم بر تن داشت و شلوار دمپا مشکی بر پا به همراه کفشهای پاشنه بلند مشکی نگرفت.
-زیادی بسته است. مدل یقهاش حس خفگی بهم میده! اگه طراح یکم سلیقه داشت انقدر خفه و بسته نمیدوختش!
دختری که سوی راستش جا گرفته بود، با برداشتن پیراهن دکلته و بلند مشکی رنگ، جوابش را داد.
-عزیزم، فقط با همین لباسا میتونی تو خونتون پیدا شی؛ وگرنه اگه با این بری... مطمئنا آقاجونت سرت و میذاره رو سینهات!
سپس هر سه به این حرف مسخره؛ اما واقعی خندیدند. دستان پگاه کنار بدنش مشت شد. کاش میتوانست برود و پیراهنی که یک ماه برایش وقت گذاشته بود، را از چنگ او در بیاورد و عقدهی این سالها را سرش خراب کند!
یک
( 𝐘𝐄𝐊 𝐑𝐎𝐌𝐀𝐍 )
«خواب، دروازهای به دنیای ناشناخته است.»
نیچه
( 𝐘𝐄𝐊 𝐑𝐎𝐌𝐀𝐍 )
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.