cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

الله رافراموش نکنید

آیدی مدیرکانال @Hadbi_rabi7283

Show more
Advertising posts
851
Subscribers
+124 hours
+17 days
-530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#حکایت_قدیمی دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت: ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی! دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است. احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
Show all...
‌ 📚داستان کوتاه شخص ساده لوحی مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است. به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگيرد. به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد. هرچه به انتظار نشست برايش ناهاری نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكی برای شام كرد و چشم به راه ماند. چند ساعتی از شب گذشته درويشی وارد مسجد شد و در پاي ستونی نشست و شمعی روشن كرد و... از «دوپله» خود قدری خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن. مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزی كرده بود و در تاريكی و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود. ديد درويش نيمی از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي خورد بی اختيار سرفه ای كرد. درويش كه صدای سرفه را شنيد گفت: «هركه هستی بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگی داشت می لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد. وقتی سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت: «فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودی من از كجا می دانستم كه تو اينجايی تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزی خودت برسی؟ شكی نيست كه خدا روزی رسان است اما يك سرفه ای هم بايد كرد!» فقط فکر کردن به هدف، هیچ تاثیری در رسیدن به هدف ندارد. اگر خواهان تغییرات هستی همین حالا اقدام کن؛ اقدامی هرچند کوچک یک راه را برایت باز میکند.
Show all...
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️    •°☆🌹#داستان۰شب🌹☆• #فرجام_عشق_کورکورانه ♥️از همون اول با اینکه میدونستم شوهرم خانوادگی فحاش و بددهن هستن و تو یسال دوستیمون دیده بودم تو عصبانیت راحت فحش میده،هربار هم معترض میشدم قول میداد خودشو اصلاح کنه.عشق کورم کرده بود و انگار عقلم رو از دست داده بودم. فکر میکردم میتونم تغییرش بدم.برای همین هرچقدر اطرافیان این موضوع رو بهم گوشزد کردند فایده ای نداشت. 🗯 اوایل نامزدی فهمیدم اشتباه بزرگی کردم و من از پس این مشکلش برنمام و بددهنی و فحاشی براش عادت شده ولی بخاطر ابروم دم نمیزدم.همینجوری مرد بدی نبود ولی وای به اون موقعی که عصبی بشه یا کاری که دوست نداره رو بکنم پدرو مادر و اجدادمو میورد جلوی چشم.قهر و دعوا و غذا نپختن هیچکدوم فایده نکرد.خیلی بهم فشار میومد و اذیت میشدم .ولی اوج بدبختی وقتی بود که یبار خونه ی مادرش موقع شستن ظرفا حلقه مو در اوردم و گذاشتم بغل سماور. بعد ازینکه کارم تموم شد دیدم سرجاش نیست. ♥️چون دیده بودم جاریم چایی ریخته با خودم گفتم لابد اون دیده و برداشته گذاشته جای امن.منم از سر بی عقلی لااقل تنهایی ازش نپرسیدم رفتم همونجا تو جمع بهش گفتم شیما حلقه مو گذاشته بودم کنار سماور تو ندیدی؟ گفت نه،یهو برادرشوهرم پاشد شروع کرد به دعوا و فحاشی کزدن که مگه زن من دزده اومدی ازون سراغشو میگیری؟ هرچی قسم میخوردم که بخدا منظوری نداشتم گوشش بدهکار نبود همینجوری فحش خواهر و مادر بود که تو جمع به ابا و اجدادم میگفت. 🗯شوهرم از تو حیاط اومد گفت چه خبره چی شده که برادرش گفت هیچی بزن من میگه دزد .شوهرمم بدون اینکه حرف منم بشنوه اومد یکی خوابوند تو گوشم حلقه مو از جیب شلوارش دراورد گفت من دیدم برش داشتم که یکم دنبالش بگردی ادم بشی حلقه تو در نیاری.عوض اینکه خودتو درست کنی مواظب وسایلت باشی اومدی پاچه ی زنداداشمو گرفتی؟ ♥️بخدا اونقدر فشار روم بود که هرلحظه فکر میکردم الانه که سکته کنم.هرچی گریه میکردمو میگفتم منظوری نداشتم قبول نمیکردند.اونا میگفتن من تهمت زدم در صورتی که خودشون داشتن به من تهمت میزدند.توقع داشتم با توضیحات من شوهرم یکم طدفداریه منو بکنه که اونم بدتر از بقیه بود.خواهر برادرای دیگه ش نشسته بودن گیس و گیس کشی و فحاشیای اونارو نگاه میکردن مادر و پدرشم طرفدار اون پسرشون شده بودن. 🗯خلاصه اون شب دوتا سیلی از شوهرم خوردم .مادرشوهرمم یبار هولم داد عقب جوری که نزدیک بود بخورم زمین. بعد از شنیدن فحش و ناسزا و کلی دعوا و مشاجره که توی همشون همسرم حق رو به خونواده ش میداد برگشتیم خونه تا دوروز اونشب رو میزد تو سرمو پدرمادرو همه ی خونوادمو فحش میداد هرچی گریه میکردم که چرا اونا رو فحش میدی خودمو فحش بده بدتر میکرد.دوسه روز که گذشت و یکم جو آروم شد.بهم گفت اون شب فهمیده داداشش و بقیه ی خونواده ش جوگیرش کردند اما اونا خط قرمزشن.و من حق توهین به هیچکدومشون رو نداشتم.اون جریان تو دلم موند.تا اینکه بعد از چند وقت که دوباره تو خونه خودمون وقتی که میخاستم سرویسای بهداشتی رو بشورم حلقه مو در اوردم گذاشتم کنار آینه. ♥️دیگه یادم رفت و بعد از شام رفتیم خونه ی مامانمو برگشتیم خونه.رفتم سراغ حلقه م و پیداش نکردم جرات هم نداشتم از خودش بپرسم سه روز بعدش گفت حلقه ت کو جریانو گفتم .گفت از مامانت اینا پرسیدی؟ ؟گفتم خوب اونجا که نبردمش خونه از دستم در اوروم .خونه ی خودمونو هرچی گشتم پیدا نکردم.شاکی شد که چرا از خونواده ت نپرسیدی .هرچی میگم اونجا نبردم میگه نخیر بخاطر اینکه دلخورشون نکنی توهین نکنی نگفتی.مخلص کلام اینکه .اونقدری که از فحاشیهاش اذیت میشم از تهمتاش ناراحت نمیشم.الانم یه مدته باهم سرسنگین رفتار میکنیم. 🗯مادرشو برادرش که اصلا جواب سلامم رو هم نمیدن بقیه هم طلبکارانه برخورد میکنن. تروخدا دختراتونو توجیه کنید دوستی قبل از ازدواج مفت نمی ارزه.شاید بتونی طرفت رو خوب بشناسی اما عشق و علاقه مانع میشه که عاقلانه تصمیم بگیری.البته دوستم میگه دوستیه قبل از ازدواج چون امری حرام هست لذتش شیطانیه برای همین چشم و گوش ادم کور و کر میشه عقل رو هم تعطیل میکنه و نمیتونی تصمیم درست بگیری وگرنه تو دوران نامزدی وقتی محرم باشی چون لذت حلاله چشم و گوشت بینا و شنواست و راحتتر میتونی طرفتو بشناسی. #پایان.
Show all...
#قسمت4 #سرگذشت معین از اونجایی که میدونستم سارا بهم خیلی وابسته است و ممکنه از نظر روحی به هم بریزه یا برخورد بدی داشته باشه از حجت کمک گرفتم گفتم به خواهرش بگه تا اون باهاش صحبت کنه چشمتون روز بد نبینه وقتی سارا فهمید نمیخوام دیگه باهاش باشم زنگ زد و هرچی از دهنش درامد بهم گفت در مقابل بی احترامیش فقط سکوت کردم تا خودش رو خالی کنه اما فرداش که با ماشین بابام رفتم دانشگاه از لجش بارژلب روی شیشه چندتا فحش زشت نوشته بود و لاستیک ماشین رو پنچر کرده بود هرکس دیگه جای من بود باهاش برخورد میکرد اما من بازم هیچی نگفتم چون دنبال دردسر نبودم یا بهتره بگم عشق مریم کورم کرده بود و سارارو نمیدیدم.. سارا خیلی بهم وابسته بود و نمیخواست قبول کنه من دیگه نمیخوام این رابطه رو ادامه بدم یه کم اذیتم کرد تا اینکه بیخیال شد ولی ارزششو داشت چون من عاشق مریم بودم دوست نداشتم با کس دیگه ای رابطه داشته باشم البته به مریم ابرازعلاقه نمیکردم میخواستم مطمئن بشم واقعا دوستم داره و بلاخره بعدازچندماه حرف دلش رو بهم زد و گفت عاشقمه وقتی خیالم از بابت مریم راحت شد برنامه ریزی کردم برای اینده از پدرم خواستم یه کم بهم سرمایه بده تا با یکی از دوستام شریکی مغازه بزنم و کنار درسم یه شغلی هم داشته باشم... پدرم گفت من تمام سرمایه مغازه روبهت میدم تامستقل بشی وبدون شریک برای خودت کارکنی باکمک پدرم مغازه لوازم یدکی ماشین زدم مریم وقتی فهمیدخیلی خوشحال شدحسابی بهم روحیه دادگفت مطمئنم موفق میشی ازاونجای که موقعیت مکانی مغازه ام خوب بودخیلی زودکارم گرفت به درامدرسیدم تمام اینارومن ازبرکت وجودمریم میدونستم یابهتره بگم پاقدمش توزندگیم خوب بود خلاصه کناردرس خوندن مغازه ام باکمک بابام و یه فروشنده میچرخوندم تواین مدت اصلامریم ندیده بودم حسابی دلم براش تنگ شده بود یادمه یه شب که باهم چت میکردیم گفت این فاصله اذیتم میکنه کاش نزدیک بودیم مثل بقیه درهفته چندبارهمدیگررومیدیدیم اون شب وقتی خواستم بخوابم یه فکری به سرم زدونیمه های شب ماشین بابام روبرداشتم بی خبررفتم اصفهان. #ادامه دارد
Show all...
#قسمت سوم سرگذشت زندگی معین اون چندروزی که خونه خالم بودم چندباری بامریم تلفنی صحبت کردم و حالش رو پرسیدم. یه حس عجبی بهش داشتم که تو رابطه ی دوستی با سارا نداشتم!! روزی که میخواستیم بریم سمت شیراز مریم گفت بیا همون پارک سر کوچه میخوام ببینمت. ساعت ۹ صبح باهاش قرار گذاشتم چون قرار بود ما بعداز ناهار با خالم اینا راه بیفتیم.. انقدر مشتاق دیدنش بودم که نیم ساعت زودتر رسیدم سرقرار سرم تو گوشیم بود که مریم روبه روم وایستاد، اروم سلام کردم.. سرمو که بلند کردم باورم نمیشد اینی که روبه روم وایستاده همون دختریه که تو پارک دیدمش و کمکش کردم. موهای فرش از زیر شالش ریخته بود بیرون و بدون ارایش انقدر خوشگل بود که محوش شده بودم. وقتی دید چشم ازش برنمیدارم گفت اقا معین مگه هیولا دیدی اینجوری زول زدی بهم؟ یه لحظه به خودم امدم باخجالت گفتم ببخشید از اون روز هیولا بودی و الان فرشته ای. با این حرفم بلند خندید گفت از یه ادم چاقو خورده توقع چی داشتی هااا.. مریم یه بسته گز و یه ساعت مارک مردونه بهم کادو داد و گفت اینا قابل شمارو نداره. میدونستم اگر ازش نگیرم ناراحت میشه ساعتو جلوی خودش بستم به دستم و گفتم راضی به زحمتتون نبودم خانم!!! گفت قابل شمارونداره. اون روز با مریم خیلی حرف زدیم تقریبا یه شناخت کلی از هم پیدا کردیم مریم یه خواهر کوچیکتر از خودش داشت که با نامادری و پدرش زندگی میکردن گفت وقتی بچه بودم مادرمو ازدست دادم پدرم ازدواج مجدد داشته و برخلاف تصور من از نامادریش خیلی راضی بود اشنایی منو مریم ازهمین جا شروع شدو بیشتراوقات باهم چت میکردیم.. من دریک نگاه واقعا عاشقش شده بودم ولی نمیخواستم فعلا این موضوع روبهش بگم تا حس اون رو نسبت به خودم بدونم. وقتی از سفر برگشتیم تصمیم گرفتم رابطه ام رو با سارا تموم کنم چون قلبا مریم دوست داشتم و نمیخواستم با کس دیگه ای رابطه داشته باشم...
Show all...
#اينو بخونین و اگه لبخندی زدین ... این لبخندو به دیگرون هم هدیه کن یـــــادت میاد؟؟؟ وقتی کوچیک بودیم ... تلویزیون ؟ با شام سبک ؟ با پنکه شماره 5 ؟ مشقاتو مینوشتی خط خط از بالا به پایین اون وقتا زندگی شیرین بود و طعم دیگه ای داشت ... یـــــادت میاد؟؟؟ _وقتی ک صدای هواپیما رو میشندیم... میپریدیم تو حیات براش دست تکون میدادیم مینشستیم به انتظارکلاس چهارم تا با خودکار بنویسیم یـــــادت میاد؟؟؟ _وقتی مامان میپرسید ساعت چنده میگفتیم بزرگه رو 6 و کوچکه رو 4 ... _وقتی نقاشی میکردی خورشیدو رو زاویه برگه میکشیدی؟؟ _نوک مداد قرمزای سوسمار که زبون میزدی خوشرنگ تر میشد ... _تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم ... _پاک کن های جوهری ک یه طرفش قرمز بود و یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش میخواستیم خودکار رو پاک کنیم همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره میکردیم یا سیاه و کثیف میشد 😣 یـــــادت میاد؟؟؟ _فکرمیکردی قلب انسان این شکلیه ❤️ _در یخچالو کم کم میبستی تا ببینی لامپش چه جور خاموش میشه ؟؟ _اگه کسی بهت میگفت برو آب برام بیار اول خودت از سر لیوان میخوردی و دهنتو با دستت پاک میکردی ؟؟ بگذارش به اشتراک تا لبخند رولب همه جاری کنی 🌹 اين متن آرامش خوبی به آدم میده ... ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم
Show all...
sticker.webp0.31 KB
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید. شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
Show all...
00:54
Video unavailableShow in Telegram
📌انرژی دادن به مریض با کلمات مثبت 🎤سخنران: استاد مولانا بهزاد فقهی
Show all...
5.04 MB
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.