مرگ
ما وارثان دردهای بیشماریم شاید این غم یک روزی یک جایی کمتر بشه شاید
Show more473
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from For non-repetitive.1244
چهار زندانی سیاسی کرد ساعتی پیش برای اجرای حکم اعدام از اوین به زندان قزلحصار منتقل شدند.
AtenaDaemi
Repost from بهمن دارالشفایی
حبیب دانشور که چند روزی در زندان تهران بزرگ با محمد قبادلو همبند بوده، نامهای به او نوشته:
از دیشب انگار که حُکم قتل خودم را امضا کرده باشند. نمیتوانم یک لحظه به چهرهات فکر نکنم. اولین باری که توجهم را جلب کردی در هواخوریِ بندِ دو تیپِ ششِ بزرگترین زندان خاورمیانه بود. روزِ اول حضورمان بود و همۀمان غریبه بودیم. هم با خودمان، هم با محیط و هم با آسمانش. یک تکه از موهای جلوییات طلایی بود و باقی موهای سرت سیاه و کوتاهتر از آن یک گُله موی طلاییات که خورشید درخشانش میکرد. من تو را همانگونه که اولین بار دیدمت، به خاطر دارم.
جوان بودی. خیلی جوان. شورِ زندگی داشتی، بیشتر از من و دیگرانی که در زندان شناختمشان. داشتی و هنوز هم داری. بودی و هنوز هم هستی. دست کم تا این لحظه خبرِ کشته شدنت را کسی نشنیده! کاش آفتابهای بعدی دیرتر بتابد و کسی صدای اذانِ صبح را نشنود و سرت هرگز بالای دار نرود.
هیجان داشتی موقع روایت کردن و با صدای بلند در هواخوری معرکه میگرفتی. یادت هست؟ یادت هم باشد این کلمهها به دستت نمیرسد. برسد هم راویاش را نمیشناسی. تو را همه میشناختند و الباقی تماشاگرانی بیش نبودیم. ما دورت جمع میشدیم و سراپا گوش میشدیم.
جزو معدود دستگیرشدههای روزهای اول بودی که قبل از ورود به بندِ ما، پایت به اتاق بازجویی باز شده بود. بازجو وعده داده بود که اگر همکاری کنی برایت از قاضی تخفیفی بگیرد و در عوض چند سالِ بعد با یک مرخصی کوتاه مدت مقدمات فرارت از کشور را فراهم کند. حتی قول داده بود خودش در کشورِ مقصد کارهای پناهندگیات را جور کند. تنها کافی بود چند اسم به آنها بدهی.
نه همدستی داشتی و نه بنای همکاری داشتی. یک روز از خانه زده بودی بیرون و دیگر برنگشته بودی. به بازجویت هم گفته بودی: «من خونِ دوستای بابام ریخته رو این خاک. بابام چندین سال واسه این خاک جنگیده و بدنش رو سپر بلا کرده. من کجا برم؟ برم کشورِ آقازادههای شما؟ ترجیح میدم منم خونم روی همین خاک ریخته بشه تا بخوام فرار کنم.» ما نبودیم آنجا. اما همینها را با صدای بلند برایمان بارها و بارها تکرار میکردی عزیزِ دل.
روزهای بعد که زندانبانها هم توجهشان بهت جلب شد دیگر از موهای طلاییات خبری نبود. تو و چند نفرِ دیگر را به سلمانیِ زندان برده بودند و موهایتان را از ته زده بودند. کوچک بودی و بدون آن موهای طلایی بین چندصد زندانی که مدام هم ترکیبشان تغییر میکرد کمتر به چشممان میآمدی. قدت به زور به یک متر و شصت سانتیمتر میرسید و وزنت به زور به پنجاهوپنج کیلوگرم و سنت به زور به بیستوسه سال. جثهات کوچک بود و هنوز هم کوچک هست. قلبت بزرگ بود و هنوز هم است. هنوز زندهای محمدِ ما. من هنوز هم باور نمیکنم تو و آن ماشینی که یادم نیست پیکان بود یا پراید، زورتان به موتورسوارهای لباسِ رزم پوشیده رسیده باشد اصلا.
نمیر، نمیر، نمیر، نمیر محمدِ عزیزِ ما. خورشیدهای بهتری هم روزی خواهد تابید به این سرزمین. بهار، بالاخره روزی خواهد آمد. نمیر عزیزِ دلِ ما.
یادت هست که یک روز با یکی از همبندیها دعوایت شد و بیدلیل به صورتش ضربه زدی؟ شب به انفرادی بردندت. فردا صبح که برگشتی بدون این که عذرخواهی کنی با همان یک نفر شوخی کردی و نخندید. آن لحظه هیچ کس به شوخیهایت نخندید. یکی از هماتاقیهایت گفت لازم است اول عذرخواهی کنی و بعد فازِ رفاقت بگیری. یادت نبود. هیچ چیزی یادت نبود از دیشب و کل ماجرا را بچههای اتاق برایت تعریف کردند. یادت هست محمدِ ما؟
کارتِ قرمزِ سربازی داشتی. به خاطرِ همین بیماریِ دوقطبیات از خدمت معاف شده بودی. پیشِ خودمان مطمئن بودیم هیچ خطری تو را تهدید نمیکند. دستِ کم تا دو هفتۀ اول که من آنجا بودم، هیچ کدام از کسانی که با آنها برخورد کرده بودی کشته نشده بودند. از طرفی هم در هیچ سیستم قضاییای یک فردِ بیمار اعصاب و روان را محاکمه نمیکنند. اشتباه میکردیم عزیز جان. سیستم قضایی اینجا با همهجا تفاوت داشت. سایۀ اسلامِ سیاسی از همۀ سایههای شومِ جهان سنگینتر است. سایهاش بر دادگاههای ما هم که سنگینترینِ سایههاست.
محمدِ عزیز، دو روز است که ماتم تمام وجودم را گرفتهاست. خبر آمده که دیوانِ عالی هم حکم اعدامت را تایید کرده است. مدام به این فکر میکنم که تو شبِ آخرِ انفرادیات را چگونه سپری خواهی کرد. انفرادی غیرقابلتحملترین نقطۀ جهان است. آدمهای کمی را میشناسم که از پس حتی یک شب انفرادی بربیایند. خودم هم تجربهاش نکردهام، دستِ کم تا امروز که این نامه را برایت مینویسم. اما نمیدانم انفرادیِ شبِ قبل مرگ تا چندصدبرابر غیرقابل تحمل شود. حتی نمیتوانم آن لحظهها را تصور کنم عزیز جانِ ما.
.
Repost from وضعیتاصلاعادینیست
همزمان همراه با قتل محمد قبادلو صبح امروز ، #فرهاد_سلیمی زندانی عقیدتی رو هم بعد ۱۴ سال حبس به قتل رسوندند
Repost from برای ایران
Photo unavailableShow in Telegram
🟢 نیلوفر حامدی و الهه محمدی با قید وثیقه از زندان اوین آزاد شدند.
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.