cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

قـۘۘقـنـ℘ـوس ⃟🐦‍🔥༻

«‌ترجیح میدهم به ذوقِ خویش دیوانه باشم تا به میلِ دیگران عاقل» ... زندگی یعنی همین ! ... عشق از سر دیوانگی ... و دیوانگی از سر عشق https://t.me/joinchat/pUAcCdYhSmxjNjE0 ✨✅تبلیغات درکانال پذیرفته میشود @Anjel_1377

Show more
Advertising posts
13 175
Subscribers
-2424 hours
-677 days
-27230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
♥️⬿انواع ژستهای عڪـآسی برای تولدِت ﹝🎂 @IPHOTOGRAPHR﹞ 💙⬿ژست‌های عڪاسے با رفـیـقِ صمیمیت ﹝👭🏻 @IPHOTOGRAPHR﹞ 🖤⬿اپلیکیشن‌های مخصوص عـڪـآسـے ﹝📱 @IPHOTOGRAPHR﹞ 📸⬿ژست عڪاسے بدون ِ چهره👩🏻 ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ꃻ🫀تڪست 𝐁𝐢𝐎 @kaliiyou ꃻ🔮تـم تلگرآمت @ThEm_PINK ꃻ✨آهنگای اینستاگرام @ReMiX_Kurdii ꃻ🌸روتین پینترستی @VANILM ꃻ👩🏻ترفندای آرایشی @PINK_BOwTiE ꃻ💗سرزمین دخترونه @girlyy1 ꃻ🧿سالیوان من @MYclaviclee ꃻ🟨آهنگ𝙍𝙤𝙤𝙯 @yousimusic ꃻ🌱استوری بهاری @ibaharChannel ꃻ🍷بـیـو/𝐏𝐑𝐎𝐅 @khiiiaalll ꃻ👩🏻‍❤‍💋‍👨🏻آغوشٰ یاٰرَمٖ @Hvalii_eshg ꃻ🦹🏻‍♀انگیزه‌های تابستونی @MARINAACHANNEL ꃻ🏋🏻‍♀دُختـرآیِ قـووی @DEL_ANGIZ_JAN ꃻ👩🏻‍🦰انگیزشی/موفقیت @SUN_FLOWERR7 ꃻ🌝دلیل لبخندت @ZARD_R ꃻ💋کـٰاپِلی/ پـٰارتنِـرت @KENARAM_BASH_A ꃻ🎀دختران امروزی @Strong_girlz2 ꃻ🍃اشعارهاے ناب @Chameh_IR ꃻ🌓تڪبیتے 𝐦𝐨𝐨𝐧 @saaye_maah ꃻ📲فیلترشڪن ᗩᑭᑭ @candyeditt ꃻ🫂لانگ دیستنس @MYLUUNA ꃻ🌕بیوهاۍ تڪخطي @KHOONEYE_AREZOO ꃻ🔞ممنؤعۂ هآی𝗠ٰ𝗢ٰ𝗼ٰ𝗗 @mymemOrry ꃻ💜پروفایل بنفش @Amethyst_channeL ꃻ⭕️رمانهای ممنوعه @ghognooss ꃻ🟪مدرسه و ڪنڪوریآ @NOKTELAND ꃻ🐥جوجو‌ مَن @romantic313 ꃻ🍊منبع بکگراند @bAcKgRoUnD_dIsNeY ꃻ📘انگیزه درسخوندنت @i_angize ꃻ♥️ملڪه‌هایِ بآانگیزه @EDENCHNL ꃻ😌عاشقونه‌های عربی @CHEESHMHA ꃻ📝 کپشن مود @Ecstasim ꃻ❤️منبع استوری @Storrriies ꃻ💼روانشناسی جیبی @ravanshenasi_jibi ꃻ🟪مهرماه و درسخونآ @DARSAMINOPHEN ꃻ🩸بیو مودی @chanell_venus ꃻ🔏تڪست تلــخ @Dep_FSangin ꃻ📗خوشبختی موفقیت @TAMILA_CHANeL ꃻ👫🏻سواد رابطه @marriage_workshop ꃻ🍇 سیاره انگیزشے @HIVA_O ꃻ🌵تکست مووود @Darrkmiinds ꃻ🦄انگیزشے➕دخترونه @I_HONARISM ꃻ👩🏻‍⚕متن‌ِ روانشناسی @Colorful_moments ꃻ📒بچه کنکوری @bist_ta_see ꃻ🤍اشعار شاملـو @DOZHAM98 ꃻ🪽تیڪه تڪـخطی @TEXTyat ꃻ🩸بـیوُ غَمّگین @parizaaaaaaaad ꃻ📻رادیو پادکست @peaceradio1 ꃻ🩶𝐉𝐀𝐃𝐈𝐃بیـوهای @Bio_Takkhati ꃻ🥹مولانای جآن @ARAMESH_KADDE ꃻ👩🏻‍⚕روانشناسان کنکوری @RAMONA_HE ꃻ🔐آهنگای قفلی @Qofleahang ꃻ🔳مشکي 𝙈𝙊𝙊𝘿 @NBZ_MORDE ꃻ💍بیوهاے عاشقانہ @MAH128 ꃻ☘️ڪپشن انگیزشۍ @AROME_DELAM ꃻ🦁خودشناسی آگاهی @ta_khosbakhti ꃻ👠باکلاس باش @ABRAK_KHANOM ꃻ🩵گـیف ‌‌𝗚𝗜𝗙 @gifbaaza ꃻⓂ️مولانامولانا @samaedell ꃻ🎧آهنگهای جدید @AVAYMUSIC ꃻ📵رمانکده 𝐕𝐈𝐏 @ROOMANIYA ꃻ☁️فکت دخترونه @AYDAYEBISHAMLUO ꃻ🥁روانشناسی دخترونه @NOZHACHANEL •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• برشی از کتابهای معروف !🌱 @sabzbemannn وای این تیکه کتابا جون میده واسه پروف ! تیکه کتاب یه خطی واسه بیو :) @sabzbemannn پاتوق هرچی کتاب خونِ.
Show all...
👍 1
Photo unavailable
شبی✨ رویایی همراه با✨ آرامش و یاد خدا❣✨ براتون آرزومندم شبتون پرستاره✨ در پناه خدا باشید✨🌙 #شبتون_آروم ✨ @ghognooss 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show all...
🥰 2🙏 1
رمان #ارثیه_ابدی قسمت سیصدم الیاس خندید : رفع دلتنگیه ! خاتون . خاتون جواب داد : خدا نکنه دلتنگ هم باشید .بیاید چایی بریزم .سماور و آوردیم باغ . چای ذغالی دارچینه . بیاید قربون قد جفتتون ! جانا نگاهشان میکرد . توی دلش انگار رخت میشستند . گارد الیاس را میشناخت . گارد گرفته بود چرا؟! امیرعلی دستش را روی شانه اش گذاشت و باز صدایش کرد: الیاس ... من باهات دعوا ندارم . الیاس دستش را پس زد: منم ندارم . امیرعلی خفه گفت: هرکاری میکنی بکن اما سفره ی حاجی حرمت داره ... خودت میدونی که از کم فروش وگرون فروش و دولاپهنا حساب کن خرج این ده شب و نمیگیره . خودت میدونی امین و معتمد داره ، کل محل به سرش ، به ریشش قسم میخورن... اعتمادشو نشکن . از جیب داره میذاره . حلال واری میاد جلو ... پارچه تو بازار به قیمت خون مردمه ... نکشیده بالا ... کلی ضرر گلوشو گرفته اما دم نمیزنه میگه کم فروشی و گرون فروشی تو مرامم نیست . یه عمر سر همین سرش بالا بوده . سبکش نکن جلو مردم لغز خون الیاس ! داداشم.... پسر خوب.... عزیز دل ... کوتاه بیا! الیاس ساکت بود و امیرعلی آرام گفت: بالاخره چی درست میشه ... من پشتتم . کمکت میکنم ! الیاس فک روی فک میسایید . اصلا امیرعلی چه میگفت؟ چه کمکی؟ چه پشتی؟! حاج باقر گونی دیگری را آورد، امیرعلی خم شد، گونی را برداشت وکنار تاب گذاشت، الیاس خودش را جلو کشید: به من اعتماد داری؟! امیرعلی کمرش را راست کرد . الیاس موهای سیاهش را عقب راند تکرار کرد: اعتماد داری داداش؟! دروغ میگفت؟! وا رفت و جواب داد : به چی میخوای برسی الیاس؟! خندید : نداری نه؟! امیرعلی آهی کشید: الیاس... کوتاه بیا . خستم به خدا . سه شبه نخوابیدم به چشمهای خون آلودش نگاه کرد . میدانست ... اما چرایش را نه ! -اعتماد نداری؟! -الیاس سوزنت گیر کرده ؟! تهشو بگو ... مطلب چیه؟ -مطلب جوابه . جواب میخوام . امیرعلی دستی به چانه اش کشید و حاج باقر درب حیاط را بست .به شش تا گونی بیست کیلویی نگاه کرد و رو راست گفت : نه ! الیاس جا خورد . امیرعلی دست از چانه اش به گلویش برد : ولی اگر بگی اینا حلاله . نه نمیارم توش ... دست دوباره روی شانه ی الیاس گذاشت : تو که بچه ی مسجدی... پا منبری نشین بودی... حوصله میکردی با حاجی میرفتی با حاجی برمیگشتی ... اگر بگی آره . میگم آره . حرفت حجته واسم ... ! هنوز حرفت حجته ! -ولی اعتماد نداری اما حرفم حجته واست.... ! -الیاس یه چینی میفته لب پر میشه .... از ریخت میفته . نمیفته؟! -اعتمادت از ریخت افتاده الان؟! -داداش به خدا جون ندارم میخوام لش کنم رو تخت چشمامو ببندم یه ساعت بمیرم فقط ! صدایش آنقدر گرفته بود که چشمهایش را به چشمهای امیرعلی بدوزد و بخواهد بگوید غلط کردم ! به اندازه ی سه سال بگوید غلط کردم! امیرعلی خسته توی صورت کوبید: -الیاس تو کمر منو شکستی ... الیاس نفسش را حبس کرد: من و نامزدت ربط نداشتیم بهم . نداشتیم داداش ! تو با بی اعتمادیت کمر منو شکستی ! طلعت از آن سوی حیاط داد زد: چاییتون یخ کردا ... حکایتتون تموم نشد ؟! امیرعلی عقب رفت، لبه ی تاب نشست و دولا سرش را توی دستهایش گرفت . با کف دست شقیقه هایش را فشار میداد . طلعت بلند گفت: اوا خاک برسرم.... داداش چی شده خوبی ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 @ghognooss 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show all...
😢 11👍 5💔 1
رمان #ارثیه_ابدی قسمت دویستونودونهم توی چشمهای امیرعلی زل زده بود و لب زد: خب حالا حرفتو بزن! امیرعلی رو به حاج باقر که همه ی کیسه ها را کنار هم میگذاشت توپید : حاجی گفتم که همه رو یه جا نذار اینا رو سوا کن . میام کمکت . حاج باقری سری تکان داد و از در بیرون رفت . امیرعلی نگاهش برگشت توی نگاه الیاس ... الیاس نیشخندی حواله اش کرد و امیرعلی تند گفت: سر این یکی باهات شوخی ندارم ! -میدونم نداری . من و تو خیلی وقته با هم شوخی نداریم ! امیرعلی آب دهانش را قورت داد: سفره ی حسینه درست . ولی حق نداری... میان کلامش داد زد: خاتون .... خاتون جواب داد : جان دل خاتون؟ -میخوام یه گاو هم بزنم زمین ! خاتون لبخند زد: دور سرت بگردم حاجی مقصودش هست .تاسوعا ایشالا .... -ظهر عاشورا منم میخوام بزنم خاتون . خاتون چشمهایش میخندید ولیلا پرسید: مادر نذره ؟! -نذر نیست ... ولی عاشورا ظهرش میخوام بزنم به حساب و هزینه ی خودم ! طوری که نیست! طلعت ماشاللهی گفت و خاتون جواب داد : چه طوری مادر . اجرت با حسین . اگر نذر وحاجته ایشالا حاجت روا بشی ! یا باب الحوائج نظری به دل این بچه بکن ... خواسته اش اجابت بشه ... زن ها گفتند: الهی آمین . الیاس سر تکان داد: میگفتی ...! امیرعلی انگشت اشاره اش را بالا آورد و درحالی که با اخم تماشایش میکرد گفت: لج نکن الیاس ! حاج باقر گونی ای را سوا گذاشت و الیاس تشر زد: حاجی اینا رو کنار همینا بذار . مگه میوه است درشت و کوچیکشو سوا میکنی؟! درهمه! حاج باقر کمر راست کرد: اخه آقا امیر.....میانه ی کلامش گفت: اقا امیر واسه خودش میگه . برنجها رو درهم بذار. همشون دونه بلند وهاشمین . برنج اصل ایرونی . دم سیاه وشکسته قاطیش نیست ! بذار کنار دست اینا ... با هم قل قل کنن تو دیگ ! امیرعلی پلک هایش را بست ، حاج باقرگونی را کشان کشان نزدیک بقیه آورد و امیرعلی گفت: با من لج میکنی ؟ ده شب کوتاه بیا. به پیراهن مشکی و شلوار مشکی تنش نگاهی کرد و لبهایش تکان خوردند: حرمت پیراهن سیاهی که تنته رو نگه دار! صدایش کلفت شد : -حرمتشو خوب دارم . -حرمت داری پس کوتاه بیا . -کوتاه نمیام چون خدا روشکر قد خودم واسه خودم اعتقاد دارم هنوز. امیرعلی طعنه زد: تو اگر اعتقاد داشتی که تا خرخره تو لجن نمیرفتی ! میدونی که : قُل یا عبادی... ِ - به آنها بگو اى بندگان من که بر خودتان اسراف و ستم کرده اید! از رحمت خداوند نومید نشوید که خدا همه گناهان را مى بخشد که او بخشنده و مهربان است«! امیرعلی دلش میخواست محکم در اغوشش بگیرد ... از این که بی غلط خواند از اینکه صدایش هنوز گرم بود ... از اینکه خاطرش بود . اما فقط نالید: الیاس... بازصدایش را توی گلو انداخت : خاتون ... واسه شب وفات علی اکبر شام چیه؟! خاتون لب زد: زرشک پلو مادر . -مرغش با من باشه؟! طلعت روی پای لیلا زد: پسرت چه لارج شده این محرمی... زن ها خندیدند و خاتون گفت: الهی زودتر به حاجتت برسی دور سرت بگردم . نگاهش را به خاتون انداخت : به حاجت نرسیدم اما نذر وادا میکنم . طلعت خنده روی لبهایش ماسید ، لیلا آهی کشید و خاتون اشک کنج چشمش را پاک کرد: شما دو تا باز یک ساعته چی اختلاط میکنید با هم ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 @ghognooss 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show all...
👍 3😢 1💔 1
رمان #ارثیه_ابدی قسمت وویستونودوهشتم عینک دودی روی صورتش بود و یک دست سیاه به تنش نشسته بود و اندام ترکه ای اش را لاغرتر نشان میداد . در را باز کرد و پیاده شد. دقیقا مقابل پارکینگ نگه داشته بود . بی اهمیت به او که داشت نگاهش میکرد درب صندوق و درب صندلی های عقب را باز کرد و رو به حاج باقر گفت: میگید آقا الیاس بیاد کمک ؟! تنه اش را جلو کشید از دیدنش شوکه شد ؛ هینی ظریفی کشید و با لبخندی گفت: سلام . الان ماشین و حرکت میدم بیای تو . -سلام رانندگیتون خطرناکه ! جانا خندید : دیدم تویی دیدم خلوته گفتم شوخی کنم باهات . نگاهی به کیسه های برنج انداخت ، روی همه شان مهر هاشمی و دانه بلند خورده بود . صدای جانا می آمد که با حاج باقر سلام و علیک گرمی میکرد . حتی به خاطر کلاه پشمی مشکی اش با او شوخی کرد و گفت: به خدا داره گرمم میشه این چیه سرتون . -بابا کله ام طاسه . -مرد طاس قشنگه حاجی . من که میپسندم. حاج باقر میخندید و جانا هم ... چنگی به موهایش زد ، صدای خاتون را میشنید که قربان صدقه میرفت ... حاج باقر با خنده گفت: خانم مهندس چه خبره ... دستتون درد نکنه اجرتون با امام حسین . خاتون هن و هن کنان رو به جانا گفت: اومدی دخترم . خوش اومدی صفا آوردی... چرا انقدر زحمت کشیدی. جانا با متانت گفت: چه حرفیه . منم دوست داشتم بعد از سالها که تو مراسم عزاداری شرکت میکنم یه سهمی داشته باشم .کمی و بدیشو به بزرگی خودتون ببخشید . سفره اتون پر برکت! خاتون رو به امیرعلی گفت: مادر کمک کن اینا رو بیارید تو ... دستت درد نکنه . بیا تو دخترا هستن . دارن لپه و عدس پاک میکنن . بیادخترم خوش اومدی...جانا تو رفت و حاج باقر کلاه پشمی مشکی اش را روی سرش جا به جا کرد، لبهایش به لبخند باز بود رو به امیرعلی گفت: چطوری بابا؟ امیرعلی از هپروتی که تویش بود بیرون آمد و رو به حاج باقر گفت: الان میام کمک ... و بی هوا توی خانه رفت میخواست با جانا حرف بزند . با چشم دنبالش گشت.کنار حوض با طلعت و لیلا مشغول احوال پرسی بود . باران ونوری لبه ی تخت نشسته بودند از همین فاصله اخم باران را میدید بی اهمیت به صورت درهم و برهمش چشمش به گونی های برنجی افتاد که در وهمسایه اورده بودند روی زمین جمع شده بود . با دیدن الیاس که دست از جا به جای دیگ ها برداشت احساس کرد قلبش تند میزند . خاتون بلند گفته بود: برو به حاج باقر کمک کن مادر . این همکارت حسابی شرمنده امون کرده ... الیاس لبخندی زد و با قدم های تندی به سمت دروازه آمد . بی توجه به امیرعلی از کنارش خواست رد شود که امیرعلی مچ دستش را گرفت و وادارش کرد بایستد . اخم هایش توی هم گره خورد . حاج باقر دو گونی را تو آورد و کنار باقی بساطی که همسایه ها جور کرده بودند گذاشت . امیرعلی رو به حاج باقر گفت: اینا رو سوا بذار حاجی الان خودم میام کمکت ! چشمهایش را به چشمهای سیاه الیاس انداخت و با آرامش گفت: حرف بزنیم؟ الیاس نگاهش تیز بود .برنده بود ... امیرعلی نفسش را آرام آرام از سینه بیرون داد و باز گفت: دو کلوم حرف بزنیم داداش؟ دستش را ازدست امیرعلی بیرون کشید و رو به خاتون با صدای بلندی گفت: خاتون .... میدونستی این کیسه برنج هایی که جانا خانم آورده منم توش شریکم ! خاتون خندید : ماشالا پسر ... دستت درد نکنه . حسین نگهدارتون باشه ... زن ها گفتند : الهی آمین ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 @ghognooss 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show all...
👍 6😢 1💔 1
رمان #ارثیه_ابدی قسمت دویستونودوهفتم بشن یکی هم میفرستن تعقیبشون کنه ببینن سر از کجاها درمیارن . بذار کوروش برگرده بعد میشینیم فکرامون رو میریزیم رو هم ... امیرعلی سرش را به پشتی صندلی تکیه داد : خستم سام. -برو بخواب داداش . -از این وضع اسفناک خستم . با خوابیدن درست نمیشه! -با نخوابیدن هم درست نمیشه . امیرعلی بابا وا بده خودش گند زده خودش درستش کنه ! تو به فکر خودت باش. راستی یه خبرایی تو پالایشگاه شنیدم بهت نگفتم! امیرعلی اخم کرد: چی شده باز؟ -میگم شب دینی چند وقته تو کوک توئه ... راحت مرخصی میده . ککش نمیگزه توباشی نباشی. هواتو حسابی داره ! امیرعلی بی حوصله گفت: برو رد کارت سام ... سام چشمکی زد: یعنی بی شوخی خوشت نمیاد ازش؟! دختر خوبیه ها ... امیرعلی پوفی کرد: سام دهنتو ببند . -خواهرشه یا دختر عموش؟ من گفتم این دختره تو این جو مردونه گروه خونیش نمیخوره نگو شب دینی آوردتش شوهرش بده ! به جون امیر ازدواج کنی باهاش نونت تو روغنه ! البته قیافش زشته ولی خب موقعیتش خوبه . قد و هیکلش بهت میخوره همچین بلنده ! امیرعلی لبخند کج و معوجی تحویلش داد : تو کی یاد میگیری راجع به دختر مردم درست صحبت کنی ! سام خندید: حالا نکه تو بدت میاد . -بس کن سام . -خیلی خب بابا . یعنی داری میمیری از خواب فقط من این الیاس و ببینم ... دهنشو سرویس میکنم . امیرعلی تک سرفه ای زد: سام ... -جونم داداش؟! -میگم نکنه تو کارای دیگه هم رفته من خبرندارم؟!سام وارفت: باز من اومدم تو رو بکشم یه سمتی مثل کش تنبون برگشتی سرجات . بیخیال دیگه ... تو این این دو سه روز باهاش حرف زدی؟ قهر بودند . طبق یک اصل از پیش تعیین شده توی لاک خودش بود و او هم جرات نزدیک شدن را نداشت . میترسید جدی جدی یک بلایی سرش بیاورد! قهربود ... مثل پسربچه های دبیرستانی قهر کرده بود! قهربود و حالا زورش می آمد به سام بگوید قهرند ... زورش می آمد به سام بگوید که بعد از اینکه توی رینگ نمایشش را دیده بود حتی یک بار هم مخاطبش قرار نداده بود . زورش می آمد به سام بگوید این همه سنگش رابه سینه میزند اما توی این چند وقت یک بار هم با او چشم تو چشم نشده است ! یک بار هم همکلام نشده بودند ... حتی محض رضای خدا یک سلام هم توی دهانش نچرخیده بود! -نه چیزی نگفتم بهش. -خوبه . فعلا آروم باش ببینیم چی میشه دیگه توکل به خدا و مشتقاتش ! کار نداری؟ -خداحافظ. سام سری تکان داد و حینی که دسته ی چمدانش را بالا میکشد برایش گردنش را جلو و عقب کرد . پایش را روی پدال گاز فشار داد ، باید یک سری به هاتف میزد . این چند وقت بابت محرم آنقدر خانه شلوغ بود که هیچ کنج خلوت و دنجی پیدا نمیکرد تا یقه اش را بگیرد ! همه ی آتش ها از گور او بلند میشد . صدای عمو عباس کل ماشین را برداشته بود و توی مغزش صدای ظریف جانا میپیچید و اتفاقا قدش هم بلند بود ! با حرص ضبط را خاموش کرد و به ثانیه شمار چراغ راهنمایی و رانندگی خیره شد . توی پیچ کوچه که پیچید ، یک پژوی آلبالویی سبقت گرفت و جوری روی ترمز زد و جلوی خانه ایستاد که دود از لاستیک هایش بلند شد . با دیدن اندام زنانه اش که از پشت رل پیاده شد ، پایش را روی گاز گذاشت و پشت سر پژوی آلبالویی نگه داشت .ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 @ghognooss 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show all...
👍 9😢 1💔 1
رمان #ارثیه_ابدی قسمت دویستونودوششم باهاش.... امیرعلی داد کشید: خفه شو .... سام لبهایش را بست . یک تای ابرویش را بالافرستاد و دست به سینه به بیرون زل زد . امیرعلی دنده ی سفت پرشیا را جا زد ، ضبط را روشن کرد صدای نوحه کل ماشین را برداشته بود . از پارکینگ فرودگاه بیرون آمد و وارد خیابان اصلی شد . سام نگاهی به صورت قرمزش انداخت و با لحنی که دعوا نداشت گفت : داداش من منظوری نداشتم . فقط دارم روشنت میکنم که تو این دوره زمونه دلت واسه کی بسوزه ... واسه کی تره خرد کنی... واسه کی از خودت مایه بذاری ! این آدمی که تو داری زندگیتو فداش میکنی شب و روز و به خودت حروم میکنی ارزششو نداره ! از من میشنوی نداره . حالا خود دانی ! امیرعلی ساکت بود. سام بلند نفس کشید: حالا چه گندی زده ؟! امیرعلی بی هوا جواب داد : نزول کرده ... -اوه ! امیرعلی آهی کشید: رقمشم کم نیست . -چقدره؟ -هشتصد میلیون ! سام لبهایش را زیر دندان هایش فرستاد و امیرعلی با طعنه گفت: البته تا اخر اسفند. بیست و نه اسفند بشه یک فروردین میشه یک میلیارد وششصد! سام گونه اش را خارش داد وگفت: فعال بریم یه چیزی بریزیم تو این خندق بلا ... بعد فکر میکنیم . هرچند تو که داری پولشو ! امیرعلی شوکه نگاهش کرد: پول سود حجره ها رو بریزم تو دست و پای اون مرتیکه ی دو زاری ؟! پول مفته مگه . -خب میخوای چیکار کنی پس؟! -میخوام برم با پسرعمه ات حرف بزنم سام چشمهایش را گرد کرد : داداش کوتاه بیا . امر به معروف و نهی از منکر تو این طایفه جواب نیستا ! بفهمن میزنن تو و برادرزاده اتو ناک اوت میکنن ! از زندگی محو میشید جفتتون . حالا الیاس که حقشه ... تو حیفی داداش ! من حوصله ی همخونه ی جدید ندارم. امیرعلی چپ چپ نگاهش کرد و سام کلافه گفت: بی شوخی پای پلیس بیاد وسط دیگه نمیشه هیچ جوره جمع و جورش کرد . بعدم یارو اگر نزول خور درپیتی نباشه آشنا زیاد داره ! خودشو خلاص میکنه تو وبرادرزاده ات گیر میفتید ! امیرعلی با طعنه گفت: درپیت نیست اتفاقا . خیلی هم آدم تو دست و بالشه . -پس میخوای چیکار کنی؟ -برای همین به خودم زحمت دادم تا فرودگاه اومدم دنبالت که به جای پاسگاه رفتن بریم خونه ی پسرعمه ات! -کوروش فکر کنم سفره .بذار برگرده . باشه . ولی امیرعلی مطمئنی؟ -تو راه حل بهتری سراغ داری؟ سام به رو به رو خیره شد: نه ... ولی امیرعلی... نزول دهنده و گیرنده جفتشون حبس و حد دارن ها ! میخوای الیاس وبندازی زندان؟! امیرعلی دست به پیشانی اش کشید و سام پرسید: میخوای برادر زاده اتو بندازی زندان؟! نگاهش را از رو به رو به نیم رخ سام فرستاد و لب زد:بره زندان حبسشو بکشه ... مثل آدم دربیاد بیرون زندگی کنه واسش بهتره ! سام نمیدانست چه بگوید . حق داشت سه روز نخوابد ! رو به سام که چمدانش را بیرون میکشید گفت: این ده شب نمیای؟ سام لبخند زد: میدونی که من با عزاداری میونه ای ندارم . امیرعلی سر تکان داد: خود دانی. -دوستان به جای ما ؛ التماس دعا ! -محتاجیم به دعا . سام سری برایش تکان داد و رو به امیرعلی گفت: نری نیروانتظامی همه چیز و بذاری کف دستشون ها ... امیرعلی مراقب باش . اینجور آدما به یکی مشکوک ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 @ghognooss 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show all...
👍 7💔 2
Photo unavailable
حاضری بدون اینترنت اینجا زندگی کنی؟ @ghognooss 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show all...
👍 11😢 1
🌱✨ یک دوست داشتن هایی هم هست ؛ که از دور است و در سکوت ... که دلت برایش از دور ضعف میرود ... که وقتی حواسش نیست .. چشمانت را ببندی و در دل دعایش کنی .. و با یه بوسه به سویش روانه کنی .. که وقتی بی هوا نگاهت با نگاهش یکی میشود .. انگار کسی به یکباره نفس کشیدن را ممنوع می کند .. یک دوست داشتن هایی هست ... که به یکباره بی مقدمه پا در دلت میگذارند و جا خوش میکنند .. و از دست تو کاری بر نمی آید .. جز از دور دوست  داشتن .. !!! یک دوست داشتن هایی است ... که ساکت است ... آرام است ... خوب است ... گم است ... یه چیزی مثل دوست داشتن تو ...🩵 @ghognooss 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show all...
💔 3 2
Photo unavailable
کافه‌های جهان آکادمی‌های عاشقی هستند هرگاه بسته شوند فرهنگ عشق پایان می‌یابد 📝 نزار قبانی 📕 به بیروت با عشق @ghognooss 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show all...
❤‍🔥 2
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.