1 923
Subscribers
No data24 hours
-97 days
+730 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from خبرهای فوری مهم 🔖
Photo unavailableShow in Telegram
یک سند داخلی حزب الله که توسط رئیس اطلاعات نظامی اسرائیل تهیه شده نشان می دهد :879 تن در پیجرها و انفجارهای دستگاه های واکی تاکی ( بیسیم ) از بین رفتند که 131 نفر ایرانی، 79 نفر یمنی و از این تعداد 291 نفر از مقامات ارشد بودند.
🔹602 نفر شدیدا مجروح شدند که به این معنی است که تعداد کشته شدگان به حداقل 1000 نفر خواهد رسید.
🔹509 نفر نابینا شدند و 1735 نفر دیگر اندام های تناسلی آسیب دیدند که 905 نفر غیرقابل برگشت بودند.
✅ @Khabar_Fouri
❤ 2👍 1
Repost from ️محمدرضا دانایی | Mreza Danaei️
03:08
Video unavailableShow in Telegram
⭕️ مکالمه ناراحت کننده☎️
سراسر این مکالمه بغض و درد و آه بود، تا اونجایی که این بچه به تلفن اورژانس گفت این ماشینها هیچکدومشون وای نمیایستن😭
🚓ماجرا ازین قراره که مادر و دختری ۶ ساله در محور ملایر اراک به علت واژگونی از جاده خارج میشوند و متاسفانه مادر در دم فوت میکند و دختر بچه 6 ساله تنها در دل شب کنار جاده می ماند و با مرکز اورژانس تماس میگیرد و...
💡این صوت کاملا واقعی است
✏️ @Mreza_Danaei
16.48 MB
Repost from داستان و پند
💠♥️💠💠♥️💠💠
✎✐✎ یک בاستان یک پنـב ✎✐✎
🔎#با۰دقت۰بخوانید
همسرم از من خواست یک شب را با زن دیگری بگذرانم.
دوستی تعریف میکرد:
پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم.
زنم گفت: گرچه تو را دوست دارم، ولی مطمئنم که این زن هم تو را دوست دارد و از بیرون رفتن با تو لذت خواهد برد.
زنی که همسرم اصرار داشت آن شب را با او بگذرانم مادرم بود.
مادرم از ۸ سال پیش یعنی بعد از فوت پدرم تنها شده بود ولی مشغله های زندگی من و داشتن ۳ بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم.
مادرم با نگرانی پرسید چه شده؟ اتفاقی افتاده؟!
به او گفتم: نه، فقط بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم.
آن شب وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود، کفش قرمزی پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود.
با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.
وقتی سوار ماشین میشد گفت با غرور و افتخار به دوستانم گفتهام امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود.
دستم را چنان گرفته بود که گویی گنج بدست آورده.
پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم.
هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند.
به من گفت یادم می آید که وقتی تو کوچک بودی و با هم به رستوران میرفتیم من بودم که منوی رستوران را میخواندم و تو نگاه میکردی.
من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسیده که تو نگاه کنی و بگذاری که من این کار را برای تو بکنم.
هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه و شیرین داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدر حرف زدیم که سینما را از دست دادیم.
وقتی او را به خانه رساندم گفت که خیلی دلش میخواهد باز هم با من بیرون برود به شرط اینکه دفعه بعد او مرا مهمان کند و من هم قبول کردم.
وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادر خوش گذشت؟
من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.
چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت ، بدون اینکه من بتوانم کاری کنم.....
💢مدتی بعد پاکتی حاوی کپی یک رسید از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه، ولی هزینه را برای ۲ نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مقدار ارزش داشته است، بینهایت دوستت دارم پسرم.💢
و در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و برایشان وقت بگذاریم.
زمانی که شایستهی عزیزانتان است را به آنها اختصاص دهید ، زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.
همیشه امروز بهتر از فردا و فرداهای ناشناخته است.
🅰 @dastanvpand1
👍 1❤ 1
Repost from داستان و پند
مامانجون(مادر بزرگ پدری) همیشه یه داستان قدیمی رو برای نو عروس ها تعریف میکرد. میگفت زمان های قدیم توی یک روستا دختری رو شوهر میدن که پدر دختر از داماد چیزی نمیخواد و میگه دخترم و چشم و دل سیر بار آوردم و چیزی احتیاج نداره. اون زمان عروس و با اسب میبردن. تو مسیر خونه داماد یه رودخونه بوده که باید از اون رد میشدن. وقتی به رودخونه میرسن پدر داماد داد میزنه که مواظب اسبها باشین مبادا اسب ها رو آب ببره. پدر عروس که این رو میشنوه میگه دخترم و برگردونید و نمیذاره عروس رو ببرن، میگه حالا شیربها بدین، عروسی مفصل بگیرین، طلا و هدیه براش بخرین و بعد ببرینش.
خانواده داماد کلی هزینه میکنن تا پدر عروس راضی میشه. موقع بردن عروس و رد شدن از رودخونه، پدر داماد داد میزنه که اسبها به جهنم، اسب ها رو ول کنید و مواظب عروس باشید اتفاقی براش نیوفته.
نتیجه اخلاقی که هر زنی خرج داره ارج داره.
✍️دختر لر
🅰 @dastanvpand1
Repost from خبرکانادا
Photo unavailableShow in Telegram
کاهش ۱۰ درصدی سقف پذیرش دانشجویان خارجی در سال آینده کانادا
کانادا تصمیم گرفته است که در سال ۲۰۲۵ سقف پذیرش دانشجویان بینالمللی را حدود ۱۰ درصد کاهش دهد. این کاهش به دنبال تصمیمات قبلی دولت برای کنترل سطح مهاجرت و مقابله با چالشهای مربوط به مسکن و خدمات عمومی اتخاذ شده است. بر اساس این تصمیم، تعداد مجوزهای تحصیلی جدید در سال ۲۰۲۵ به ۴۳۷…
https://khabarcanada.ca/43405-lrrjxc/
❤ 1
🔗 متن کامل خبر
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.