cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

DastanSara | داستان سرا

👇🏻ادمين داستان سرا / تبليغات 👇🏻 @Dastansara_admin . صفحه انستاگرام داستان سرا: www.instagram.com/Dastansara_Bookstore ❤️☘️🥰

Show more
Advertising posts
24 983
Subscribers
-224 hours
+27 days
+24630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#_اسنا #_وژمه_محمدی #_پارت_53 خدا جانم عادلانه نیست در لحظه ی که به او رسیده بودم او را از دست بدهم بار بار من را در شرایط دشواری قرار دادی اما این برایم قابل تحمل نیست لطفاً خدا جانم میدانم صدایم را مشنوی اسماعیل را زنده نگهدار لطفاً از عمق وجودم خدایم را صدا زدم هرگاه دل هایمان به خداوند نزدیک باشد دیده هایمان از اشک و در دلهای مان درد جانسوز باشد همان لحظه خداوند آغوشش را می گشاید تا تو آرام بگیری و برایت نوید رسیدن به آرزوهایت را میدهد من که در حال التماس به خداوند (ج) بودم داکتر به آهسته گی صدایم زد گفت حال شما بهتر است خود را خوب احساس میکنید ؟ با بغض گفتم بلی من خوب هستم بعد گفت با آن پسریکه با شما یکی به شفا خانه انتقال دادند چه قرابتی دارید؟ من که نمیدانستم چه جواب به این سوال داکتر بدهم گفتم حال او چطور است لطفاً بگویید گفت مرمی به بازویش اصابت کرده بود به دلیل خونریزی زیاد حالتش وخیم بود اما حالا به هوش آمده حالش خوب است از هیجان کم بود داکتر را به آغوش بگیرم با پشت دست اشک هایم پاک کرده گفتم خدایا شکرت خدایا هزاران بار شکرت از خوشی زیاد اشک هایم جاری بود داکتر با حیرت نگاهم میکرد نفس آسوده کشیده گفتم میتوانم اسماعیل را ببینم گفت فقط به چند دقیقه اجازه میدهم بیا با من با هیجان چادرم را منظم نموده از عقب داکتر رفتم اسماعیل با چهره درخشان در بستر خوابیده بود با عشق نگاهش کرده گفتم به آن خدای که امید داشتی نجاتت میدهد نجات داد صدایت را شنید و نا امیدت نساختت با سختی چشمانش را باز نموده گفت اسنا تو شمرده گفت تو خوب هستی نزدیکش رفته گفتم بلی اسماعیل من خوب هستم تا میخواست حرف بزند داکتر مانع حرف زدنش شده به من اشاره نمود تا از اطاق بیرون شوم متوجه شدم نه دستکولم است نه موبایل از یکی پایواز های زخمیان خواهش کردم تا موبایلش را بدهد تا به مادرم تماس بگیرم بعد از چند بوق مادرم تماس را جواب داد با شنیدن صدایم آهی کشیده گفت تو کجا هستی دخترم کم است از تشویش ذوب شوم صدایم را کنترول کرده گفتم مادر جان من خوب هستم با اسماعیل در شفا خانه هستم تشویش نکنید مادرم پرسید اسماعیل را چی شده گفتم شاید از واقعه هوتل آگاه باشید در آنجا زخمی شده فعلآ حالش خوب است موبایلم گم شده خواستم احوال بدهم به تشویش نباشید مادرم آشفته شده گفت آدرس بگو دخترم نزدت میایم در کدام شفا خانه است؟ با دل پر از امید در انتظار سر حال شدن اسماعیل در گوشه نشسته بودم درد خود را فراموش کرده بودم فقط به خوب بودن اسماعیل دلخوش بودم مادرم نزدم آمد به آغوشش پناه بردم نخواستم از جزئیات پی ببرد با دیدن حالت من گفت دخترم تو هم در هوتل بودی؟ سرم را بلند کرده گفتم مادر جان حالم خوب نیست لطفاً فعلاً در این مورد حرف نزنیم سرم را بوسیده گفت درست است دخترم از آغوشش جدا شده گفتم می روم تا از اسماعیل خبری بگیرم دستم را گرفته گفت من هم همرایت میروم اسماعیل را از بخش عاجل بیرون کرده بودند و در اطاق دیگری انتقال داده بودند خود را به آن اطاق رساندم اما اسماعیل هنوز خواب بود دلم نمی‌خواست بیدارش کنم اما باید صدایش را میشنیدم با ملایمت صدایش کردم اسماعیل خوابیده ای؟ صدای نفس هایش به گوشم می‌رسید با تبسم گفت بلی خواب بودم نزدیکش رفتم با دقت نگاهم کرده گفت من که گفته بودم نجات پیدا می‌کنیم دید ی خدواند صدایمان را شنید و ما را نجات داد گفتم بلی ما به خداوند توکل کردیم او به ما کمک کرد یاد مان نرود همیشه در هر حالت به او که ذات یگانه است توکل کنیم سه روز بعد طبق خواست و اسرار اسماعیل با او به خانه اش رفتم مادرم نیز با ما بود فامیل خودم که ما را زن و شوهر فکر می‌کردند به دیدن اسماعیل می آمدند همه همکار های دفتر جویای احوال او می شدند
Show all...
37👍 12🥰 5😍 1
#_اسنا #_وژمه_محمدی #_پارت_52 چندین ساعت بعد نداشتن کسی که در قلبت عزیز است دنیا ره برایت سیاه و تاریک میکند چهره ماه مانندش از پیش چشمانم دور نمیشد با نور که در مقابل چشمانم قرار دادند به مشکل توانستم چشمانم را باز کنم داکتر بود که برای معاینات آمده بود تا چشمانم را باز نمودم با تبسم پرسید بهتر هستید خانم نگاهی به چهار طرف انداخته گفتم اسماعیل کجاست اشک هایم جاری شد میخواستم بلند شوم تمام وجودم درد می‌کرد سیر‌م در دستم بود داکتر مانع ام شده گفت نمیتوانید بلند شوید آرام باشید عذرکنان گفتم بگذارید بروم او …. اسماعیل… ما…. چطور… اینجا داکتر با نرمی گفت آرام باشید خانم شما را آمبولانس تا اینجا رساند او آقای که با شما بود حالتش وخیم است فعلا در اطاق عملیات است شما حالت خود را کنترول کنید اشک هایم را پاک کرده گفتم داکتر او خوب می‌شود ؟ حالتش چطور است مایوسانه نگاهم کرده گفت دعا کنید داکتران تلاش خود را می‌کنند توکل به خدا گفتم میخواهم او را ببینم لطفا اجازه دهید سرش را تکان داده گفت خانم زخمی های زیادی را اینجا انتقال دادند بهتر است از بستر پایین نشوید داکتر رفت و من با عالمی درد و بغض آنجا ماندم هیچ کس نبود که کنارم باشد و تسلی بخش درد هایم شود اندوه ما ازین واقعه دردناک قابل وصف نیست درد من جز خوب شدن اسماعیل هیچ مداوای نداشت . اسماعیل گل زیبا و پردردم فدای ان بغض چشمانت و تن زخمی ات شوم. خدایا اسماعیل را از من نگیر لطفا خداجانم او را دوباره به من ببخش زار زار میگریستم همه با حیرت نگاهم می‌کردند طاقت نیاورده سیروم را از دستم جدا کدم پاهایم بی حس بود از دیوار ها محکم گرفته به طرف اطاق عاجل روان شدم چشمانم سیاه میشد دهلیز پر ازدهام به سرم میچرخید هنوز هم سر و صدای مردم که در هوتل بودند در گوش هایم میپیچید از بی حالی به زمین برخوردم دوباره بلند شدم خود را نزدیک اطاق رسانیدم داکتر که مرا معاینه می‌کرد با دیدن من با حیرت گفت شما چرا از جای تان بلند شدید با صدای لرزان گفتم بگویید اسماعیل حالش چطور است لطفا یکبار بگذارید او را ببینم به نرسی که از آنجا میگذشت اشاره کرده گفت این خانم شوک دیده این را ببر سر جایش نرس دستم را گرفت دستش را دور زده گفتم من خوبم در شوک نیستم چرا نمیگویید اسماعیل کجاست ؟ دیگر داکتر پیش چشمانم محو شد و صدایش را نمیشنیدم. از بوی خون و سر و صدای مردم به خود آمدم چشمانم را باز کردم سیروم باز در دستم بود سرم گیچ میرفت از دل میفهمیدم در چی حالت قرار دارم اما از جایم بلند شده نمیتوانستم داکتران به زخمی های دیگر میرسید من نمیدانستم از کی سراغ اسماعیل را بگیرم سر جایم نشستم و از ته دل دعا کردم خدایا از اسماعیل موظبت کن به حال دردمند او رحم کن خداجانم او تازه به دین اسلام رو آورده بود در دلش امید های زیادی داشت که به هیچ یک از آنها نرسیده بود خداجانم او را زنده نگهدار وقتی او را سر راهم‌قرار دادی با او راه که حتی فکرش را هم نمیکردم آشنایم ساختی پس او را از من نگیر
Show all...
25👍 4🥰 3😍 1
Photo unavailableShow in Telegram
9👍 4
Photo unavailableShow in Telegram
آفتابِ عشق تو، از پنجره‌ی زندگی به‌روی من تابید. تا خواستم دستم را دیواری بسازم برای منع عبور آن آفتاب، ولی لحظه‌یی حضور خودم در میانِ گرمی عشق و دور شدن از سردی زندگی، مرا مجذوبِ آن آفتابی کرد تا هر روز بیایم و مقابلِ همان پنجره بنشینم... وقتی آفتاب دیگر نتابید، سیاهی شروع به تسلط کرد؛ وقتی دید کسی نیست تا مانع چیره شدن او بر آفتاب شود، حنجره‌اش را صاف کرد و با کلامی محزون، زندگی‌ام را در آغوش کشید! خواستم چیزی بنویسم، دور از دیار عشق! ولی دیدم قلم عشق در دستانم امتداد دارد و بدونِ او واژه‌ها پوچ‌اند... "شگرف‌ترین لحظه‌اش آن‌جا بود که داشتم با لبخند به تابش آفتاب نگاه می‌کردم." #رابعه_مدبر #ارسالی_شما @Dastansara_bookstore
Show all...
9
آفتابِ عشق تو، از پنجره‌ی زندگی به‌روی من تابید. تا خواستم دستم را دیواری بسازم برای منع عبور آن آفتاب، ولی لحظه‌یی حضور خودم در میانِ گرمی عشق و دور شدن از سردی زندگی، مرا مجذوبِ آن آفتابی کرد تا هر روز بیایم و مقابلِ همان پنجره بنشینم... وقتی آفتاب دیگر نتابید، سیاهی شروع به تسلط کرد؛ وقتی دید کسی نیست تا مانع چیره شدن او بر آفتاب شود، حنجره‌اش را صاف کرد و با کلامی محزون، زندگی‌ام را در آغوش کشید! خواستم چیزی بنویسم، دور از دیار عشق! ولی دیدم قلم عشق در دستانم امتداد دارد و بدونِ او واژه‌ها پوچ‌اند... "شگرف‌ترین لحظه‌اش آن‌جا بود که داشتم با لبخند به تابش آفتاب نگاه می‌کردم." #رابعه_مدبر #ارسالی_شما @Dastansara_bookstore
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَن(حجر۵۵) پس از نوميدان مباش. در جیب‌هایت یک مشت امید بریز. از چوب لباسی چند رویا بردار، روی گلدان زندگی‌ات آبی بپاش و کفش همت بپوش. باقی درست خواهد شد. خورشید هست،امید هست، خـدا هست #sᴀғᴀ ✎☾︎⭒۟  ׁ⭒𓂃𖦹 ╰➣‌﹝@Dastansara_bookstore﹞⏎
Show all...
❤‍🔥 22 15👍 4🥰 1
Photo unavailableShow in Telegram
موج چشمانت چه غوغا کرده؛باور می کنی؟ اتشی در ســــینه بر پا کــرده ؛باور می کنی؟ برده ای با دلــربایی ؛دل زهــر پیر و جــوان غنچه هایت تازه لب وا کرده ؛باور می کنی؟ کاش یک شب درخيالت صیدِ دامت میشدم عشـق شیرینت به دل جا کرده باور می کنی؟ از لبـــانم می تراود واژه هــــای عــــاشقی در ضمیرم عشــق بلـوا کـرده باور می کنی؟ در غـزل هرگز نشاید وصفِ حالت بر شمرد چون نگاهت جمله افشا کرده؛ باور می کنی؟ هم چـو بارانی که می بارد به صحرا وکویر بارشت دل را چـو دریا کرده باور می کنی؟ من بنازم دستِ ان نقاشِ ماهــــر دست را در رســـالت کارِ زیبــــا کرده باور می کنی؟ می رسم روزی به کویت با همه نا باوری عهــــدِ ما را عشق امضا کرده؛باورمی کنی؟ همسرم F❤️N #شما_فرستادید
Show all...
27🥰 3👏 1
21🥰 3
جلد دهم آخرین شاگرد.pdf31.46 MB
جلد نهم آخرین شاگرد.pdf33.31 MB
آخرین شاگرد جلد هشتم.pdf20.88 MB
جلد هفتم آخرین شاگرد.pdf48.63 MB
جلد ۶ آخرین شاگرد.pdf26.97 MB
جلد پنجم آخرین شاگرد.pdf32.69 MB
جلد چهارم آخرین شاگرد.pdf34.76 MB
جلد سوم آخرین شاگرد.pdf33.47 MB
👍 3 3🥰 2
جلد دهم آخرین شاگرد.pdf31.46 MB
جلد نهم آخرین شاگرد.pdf33.31 MB
آخرین شاگرد جلد هشتم.pdf20.88 MB
جلد هفتم آخرین شاگرد.pdf48.63 MB
جلد ۶ آخرین شاگرد.pdf26.97 MB
جلد پنجم آخرین شاگرد.pdf32.69 MB
جلد چهارم آخرین شاگرد.pdf34.76 MB
جلد سوم آخرین شاگرد.pdf33.47 MB
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.