cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

𝘌𝘭𝘥𝘳𝘦𝘥'

وجود کلماتی اما، خودت وجود نداری.

Show more
Advertising posts
3 154
Subscribers
-324 hours
-247 days
-7430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#part279 اینطوری فایده نداشت. دیگه حالم از اینهمه دزد و پلیس بازی به هم میخورد. چرا مثل ادم باهاش صحبت نمیکردم و از احساساتم نمیگفتم؟ خب تا وقتی که من حرفی نزنم اون هم قطعا هیچ ری اکشنی نشون نخواهد داد. نفس عمیقی کشیدم و با اخم به در شیشه‌ای خیره شدم. ... اراز؛ هوای توی سالن واقعا اذیتم میکرد. من با سیگار کشیدن مشکلی نداشتم اما اینکه توی فضای بسته پر از دود قرار بگیرم باعث میشد احساس خفگی بهم دست بده. مخصوصا که تا حدودی نفس تنگی داشتم. البته خیلی خفیف بود و هیچوقت کاملا باعث ازارم نمیشد. این مشکل عالی رو از مادرم به ارث برده بودم. هرچند که اون دچار اسم شدید بود و کوچکترین بو و دودی رو تحمل نمیکرد. شاید یکی از دلایلی که باعث میشد تا وقتی زنده بود سمت دود و دم نرم همین بود. روی صندلی فلزی کنار در نشستم و گوشیم رو روی میز گذاشتم. سارینا خواست کنارم بشینه اما متوجه شد که جا نیست. ناچارا کمی ازم فاصله گرفت و روی صندلی تکیه داده شده به دیوار زیر پنجره نشست. مثل همیشه موهاش رو کاملا محکم و دم اسبی بالای سرش بسته بود و میتونستم ببینم که انتهاش بافت ساده ای با یه کش ابی همرنگ لباسش قرار داره. چشم‌هاش به خاطر محکمی بافت کشیده شده و حالت خمار گرفته بودن. شاید هم این کشیدگی و خماری به خاطر اثر الکل بود. در هر صورت هیچ نقصی نداشت. هم از لحاظ هیکل و هم قیافه. اما زیباییش اصلا جذب کننده نبود، حداقل برای من. نفس عمیقی کشید و گفت؛ _برام مهم نیست. _بله دارم میبینم. مثل همیشه که به هیچ عنوان به اعضای صورتش استراحت نمیداد ابروهاش رو توی هم کشید و گفت؛ _مسخرم میکنی؟ لبخندی زدم و کمی بیشتر به صندلیم تکیه دادم. _اره. سارینا_نمیدونم. شایدم اون واقعا ادم مناسبی برای من نبود. مگر نه به خاطر یه دعوای احمقانه اینطوری نمیرفت بچسبه به یه نفر دیگه. اصلا میدونی چیه، همین امشب برای همیشه از زندگیم پرتش میکنم بیرون! _بهترین کار رو میکنی. سارینا_میخوای یه کاری کنیم؟ یجوری حرصش رو در بیاریم؟ باهم. چون میدونه قبلا تو رابطه بودیم. _سارینا مگه بچه‌ای؟ چرا فکر کردی چسبیدن به اکست که دختره قراره حرص دوست پسر 30 سالت رو دربیاره؟ بعدم من حتی برای فیلم بازی کردنم دلم نمیخواد بچسبم به تو! نگاهی به سرتا پاش انداختم تا حرفم تاثیر بدتری روش بزاره و حالت تحقیر داشته باشه. میدونستم که حالش خوب نیست و ممکنه با کوچکترین حرفی بدتر بشه. اما به من هیچ ربطی نداشت. اگر کنارش بودم و باهاش صحبت میکردم صرفا به خاطر اون دو سال رابطه مزخرفی بود که باهم داشتیم. نفس عمیقی کشید و با همون اخم نگاهم کرد. چشماش برق نمیزد اما کاملا مشخص بود که خودش رو کنترل میکنه. سارینا از اون ادم‌هایی نبود که بخواد جلوی بقیه گریه کنه یا ضعف نشون بده. اما حالا واقعا وضعیت درست و حسابی ای نداشت. از کارش اخراج شده بود، مادرش مشکوک به بیماری بود و گذشته از اون دوست پسرش داشت با یه دختر دیگه چند متر اونور تر عشق و حال میکرد. سارینا_یه زمانی التماسم میکردی. یادته؟ الان حتی به خاطر فیلم بازی کردن هم نمیخوای بهم بچسبی؟ پوزخندی زدم. مثل همیشه، وقتی احساس ضعف میکرد میخواست بقیه رو هم با خودش پایین بکشه. دقیقا مثل اهورا. _من التماست میکردم؟ محض اطلاعت کسی که بعد از خوابیدن با رفیقم اومد التماس کرد که ببخشمش تو بودی. من فقط ازت خواستم از زندگیم گم شی بیرون. همین. سارینا_ولی خوب سوزوندمت، نه؟ خیال میکردی انقدر خوبی که هیچکس نمیتونه بهت نه بگه؟ یا هیچوقت کس دیگه ای بهت ترجیح داده نمیشه؟ حالا هیچ خبری از خماری چشماش نبود و نگاهش رو مستقیم بهم دوخته بود. شبیه روباه ماده ای به نظر میرسید که برای موش‌ها خط و نشون میکشه. چقدر بیچاره. من مدت ها بود که اون موضوع رو توی خودم حل کرده بودم. بارها به این نتیجه رسیده بودم و حالا کوبیدنش توی صورتم هیچ احساسی جز ترحم برام ایجاد نمیکرد. _هنوزم بچه‌ای. سارینا_محض اطلاعت، من دوسال ازت بزرگترم. میدونی کی بچست؟ اون دختری که اون داخل نشسته و انقدر احمقه که هرچی اومد دم دستش بخوره و بکشه. و به صمیمی ترین دوستت بچسبه. خیلی بیچاره‌ای! همه بهت خیانت میکنن. کی میخوای دست از دخترایی که مثل منن بکشی؟ متوجه شدم که درمورد غزل صحبت میکنه. با اینکه همین الانم به خاطر مسخره بازیاش با اهورا از دستش کمی کلافه بودم پوزخندی زدم و گفتم؛ _خب زودتر بگو که حسودیت شده. سارینا_من؟ من چرا باید به اون دختره وحشی بی تربیت حسودیم بشه؟ کاملا مشخصه از کجا اومده. البته توهم بدت نمیاد، شاید اصلا به خاطر همون اینطوری بامن حرف میزنی. میترسی بپره و بهت خیانت کنه؟ حرفاش عصبی کننده بود، اما چهره‌ش رو که میدیدم نمیتونستم اجازه بدم اونقدر روم تاثیر بزاره. چرا که کاملا میشد فهمید چقدر توی شرایط بدی قرار داره و چقدر داغونه.
Show all...
#part278 پوزخندی زدم. _چرت و پرت نگو. من اراز رو دوست ندارم. اهورا_مگه من دارم راجب اون حرف میزنم؟ اصلا مگه من گفتم دوستش داری؟ بدون حرف نگاهش کردم که خندید. کاملا مشخص بود داره دستم میندازه. در هر صورت توی وضعیتی نبودم که دلم بخواد باهاش بحث کنم. از سمتی هم میدونستم که همه چیز رو فهمیده و با حاشا کردنش فقط وقت خودم رو تلف میکردم. شونم رو بالا انداختم و یه پاستیل برداشتم. چشمام رو چرخوندم که متوجه شدم تینا درحالی که کنار اسپیکر وایساده و نگاهمون میکنه. حتی حوصله فکر کردن به اون رو هم نداشتم. _چی میخوای بگی؟ زودتر بگو حوصلم داره سر میره. شونش رو بالا انداخت و پاستیلم رو از دستم گرفت. اهورا_هیچی. خواستم بهت کمک کنم تا حقیقت رو بفهمی. _ممنون. خودم نمیدونستم چی توی فکرم میگذره، منتظر بودم تو بگی. اهورا_اتفاقا میدونی چی توی ذهنت میگذره. اما داری کارای خودت رو نقض میکنی. اینکه از یه نفر خوشت بیاد خودخواهیه، اما تو شبیه ادمای خودخواه رفتار نمیکنی. بدون حرف نگاهش کردم که ادامه داد؛ _اما اون کاملا داره خودخواهانه رفتار میکنه. و میبینی که چطور باعث شده عصبی بشی. اخمام کمی رفت توی هم که ادامه داد؛ _ادما همینجورین. وقتی بفهمن برای کسی مهمن، مدام مایوسش میکنن. و تو به جای اینکه ازش دور بشی، بیشتر دست و پا میزنی. نفس عمیقی کشیدم. با اینکه اصلا دلم نمیخواست کسی که این حرفارو بهم میزنه اهورا باشه، کاملا راست میگفت. اراز قطعا از حس من به خودش مطلع بود. دلیل رفتارای من رو نمیفهمید‌؟ همش در تلاش بودم تا کنارش باشم. از اون گذشته، خودم رو پاره کردم تا باهاش سکس داشته باشم. و حالا خیلی راحت بهم بی توجهی میکرد! یا طوری رفتار میکرد انگار براش مهمم، درصورتی که نبودم! اگر بودن من کنار اهورا ازارش میداد الان عصبی یا ناراحت بنظر میرسید. اصلا گور پدر احساسات، مگه اهورا رفیقش نبود؟ خیلی راحت میتونست بگه از من خوشش میاد و متقاعدش کنه که سمتم نیاد. شایدم واقعا فکر میکرد من و اهورا دوستیم. البته مگه نبودیم؟ چیزی نگفتم و یه لیوان نوشیدنی دیگه برای خودم ریختم و پکی به سیگارم زدم. اهورا_بسه. نمیخواد بخوری دیگه. اینا سنگینن. لیوانم رو از روی میز برداشت که اخمام رفت توی هم و ازش گرفتمش. _به تو ربطی نداره. پوزخندی زد و دوباره به میز تکیه داد. اهورا_فقط حوصله نئشه کشی ندارم. مگه نه به تخمم هم نیست که چقدر میخوری و بعدش چت میشه. _لطفا نسبت به همه موضوعات مربوط به من همینجوری باش. از اون پایین که استفاده دیگه‌ای نداری، لااقل منو به اونجا بگیر. چند ثانیه بدون حرف نگاهم کرد و بعد به جای پوزخند، لب‌هاش اروم اروم از هم فاصله گرفتن و دندون‌های سفیدش نمایان شدن. نفسش رو با خنده فوت کرد بیرون و به جای اینکه مثل پسرای دیگه به این موضوع گیر بده و یچیزی بیوفته دستش گفت؛ _غزل. من و تو دوستیم. نمیدونم چرا فکر میکنی من دشمنتم. نوشیدنیم رو سر کشیدم و گفتم؛ _دوست من نمیره یکی از رازهام رو برای همه تعریف کنه. اهورا_غزل این موضوع رو بیرون که بودیم برات توضیح دادم. و فکر کنم کاملا هم منطقی بود و خودتم متوجهش شدی. چیزی نگفتم و سعی کردم طعم بد دهنم رو با خوردن خوراکی از بین ببرم. حالا قفسه سینم داغ تر شده بود، قلبم کمی تند میزد و توی سرم احساس سبکی میکردم. بدون حرف به اراز و سارینا نگاه کردم. حالا از روی مبل بلند شده بودن و میتونستم ببینم که به سمت در خروجی سالن میرن. اب دهنم رو قورت دادم و اخمام رو توی هم کشیدم. اوا که برای فوت کردن شمعا اومد من و اهورا از هم جدا شدیم تا روی مخ تینا نریم. ناچارا از لای جمعیت ارشیا رو پیدا کردم و بدون توجه به پسری که کنارش بود روی مبل نشستم. ارشیا درحالی که سیگار میکشید نیم نگاهی بهم انداخت و به ادامه بحث راجب فیک بودن و افرودنی داشتن تمام کوکائین های ایران پرداخت. پوزخندی زدم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. چیز زیادی مشخص نبود. عصبی بودن عملکرد منطقی‌ای نبود، چرا که رابطه سارینا و اراز خیلی وقت پیش تموم شده بود. به گفته خود اراز اصلا سارینا رو دوست نداشت و حالا فقط دوست بودن. احتمالا داشتن راجب دوست پسرش صحبت میکردن و جایی برای نگرانی وجود نداشت. اما اراز اینجا توی این شرایط باید کنار من میبود! منی که الان توی زندگیش حضور داشتم. نه یه ادم خیانتکار از گذشته.
Show all...
عاشقان با رسم رسوایی به میدان می‌روند.
-ناشناش
Show all...
نمیدونم عشق شوپنهاوری رو باور کنم یا افلاطونی.
Show all...
#part277 نوشیدنی زهر طعمِ توی دهنم رو قورت دادم و قبل از اینکه اجازه بدم داغی و گز گز گلو و معدم از بین بره بازدمم رو با خنده فوت کردم بیرون. _جدا؟ حالا معدم به خاطر نخوردن ناهار و خالی بودن شکمم داغ کرده بود و این گرما رو به قفسه سینم انتقال میداد. استرس گرفته بودم، چرا که اهورا طوری نگاهم میکرد که انگار از حسم به اراز کاملا مطلعه. البته همه کم کم داشتن میفهمیدن، به جز خود احمقش. نگاهم رو به چشمای گردش که حالا خمار به نظر میرسیدن دوختم. خیلی کم پیش میومد توی حالتی که کاملا سرحال باشه ببینمش. همیشه احساس میکردم غیر قابل پیشبینی و کنترله. انگار که از گفتن هیچ حرف و به زبون اوردن هیچ جمله‌ای نمیترسید. انگار که جزئی از یه دنیای دیگه بود. دروغ چرا، همین رفتاراش بود که باعث میشد با وجود اینکه به معنای واقعی کلمه ابروم رو برده بود ازش متنفر نباشم. حس میکردم شبیه خودمه. اسیب دیده، شکننده، بُرنده، بی پروا و خطرناک. نفس کوتاهی کشیدم و خیره به تار موی قهوه‌ای روشن جدا شده از دسته‌های پیچ و تاب خورده موهاش گفتم؛ _من ادم حسودی نیستم. در ضمن اگر هم بخوام به کسی حسودی کنم، اون ادم دوست بیچاره خیانت دیده تو نیست. چهرش بعد از شنیدن این حرف تغییری نکرد، فقط قسمتی از سمت چپ لبش چین خورد. خودم اما خیلی سریع از حرفی که زده بودم پشیمون شدم. داشتم چی میگفتم؟ شخصی که راجبش اینطور حرف زده بودم اراز بود! فراموش کرده بودم؟ حالا معدم داغ تر شده بود و میتونستم وجود شعله‌ای کم جون رو که کم کم توی قفسه سینم پا میگرفت حس کنم. پوستم از تو درحال سوختن بود. نمیدونستم به خاطر حجم زیاد حسادت و تلاش طاقت فرسام برای نگاه نکردن به اراز و سارینا بود یا الکلی که حالا توی رگ‌هام میجوشید. فرقی هم نداشت. در هر صورت داشتم میسوختم. اهورا_غزل. تو خیلی راحت دروغ میگی. هرلحظه، هر ثانیه. به تمام ادم‌های دورت. چیزی نگفتم که یه قدم جلو تر اومد و لیوان کاغذیش رو جلوی دهنش گرفت. حالا بندهای دستبند کاموایی ابی و قهوه‌ایش از دستاش اویزون بودن و موهای فرش دور صورتش رو گرفته و لب‌های برجستش به لبخند کجی باز بودن. اروم پلک زد و با دقت بهم نگاه کرد، به طوری که خماری چشم‌هاش از بین بره. اهورا_ولی چشمات. هیچوقت قشنگ دروغ نمیگن. توی یه حرکت کل محتویات لیوانش رو خورد و چهرش کمی جمع شد. خیلی راحت، انگار که فقط اب نمک خورده باشه. حالا الکل کمی لب‌هاش رو خیس کرده بود. زبونش رو روی لبش کشید که اخمام رفت توی هم. حرکاتش حس جالبی بهم نمیداد. پشتم رو به میز کردم و ناخوداگاه نگاهم به سمت مبل انتهای سالن چرخید. خبری از اون دختر بین سارینا و اراز نبود و حالا داشتن با صدای بلند و در گوش هم حرف میزدن. چون اسپیکر بهشون نزدیک بود انگار درست صدای هم رو نمیشنیدن. لبم کمی لرزید که صدای اهورا رو شنیدم. اهورا_همیشه لوت میدن. حقیقت رو فریاد میزنن. انقدر بهم نزدیک بود که حتی بتونم گرمای بازدمش رو حس کنم. سارینا سرش رو به اراز نزدیک کرد و چیزی توی گوشش گفت. اراز اما کاملا بی توجه بهش پکی به سیگارش زد و نگاهش چرخید سمت من و اهورا. برق نگاهش رو حتی از همین فاصله هم میدیدم. وجودم رو خشک میکرد. کاملا بیخیال، حالت کنایه امیز و تخریب کننده.. برعکس من که لب‌هام رو به هم میفشردم و ابروهام کمی توی هم بود. نگاهم رو ازش گرفتم و به اهورا نزدیک شدم. همچنان دست به سینه به میز تکیه داده بود و نگاهش بین من و اراز میچرخید. پاکت سیگارش رو از توی جیبش در اوردم و نخی لای لب‌هام گذاشتم.‌ روی میز دنبال فندک گشتم که نور نارنجی رنگش روی صورتم افتاد. فندک رو جلوی سیگارم گرفت و به محض اینکه بهش پک زدم کشیدش عقب که اتش گرفتن انتهای نخ سیگارم رو دیدم. از لای لب‌هام برش داشتم و لبخند کجی زدم. باید مثل خودش باهاش رفتار میکردم. چرا که زبون ادمای روانی رو فقط روانی ها میفهمیدن. سرم رو کج کردم. _دنبال چی میگردی؟ اهورا_من؟ من دنبال چیزی نمیگردم. حداقلش که، وقتی توی یه مهمونی دعوت شدم و باید خوش بگذرونم هیچکس نمیتونه اعصابم رو خورد کنه. حتی برادر بدقواره تو. _چون به هیچکس جز خودت اهمیت نمیدی. اهورا_تو هم همینجوری هستی. حتی اگه یه روز این اتفاق نقض بشه و از کسی خوشت بیاد، همش به خاطر خودخواهیته. چرا که هیچکس از داشتن چیزهای خوب بدش نمیاد. مخصوصا اگر یه دختر سفید قد بلند با چشمای سبز باشن!
Show all...
تو برای من بوی مکان‌های خالی را میدهی‌. بوی دیوار‌های نم گرفته، گلدان‌های خرد شده، از تجمل افتادن لوستری براق که دورش را عنکبوت تار بسته‌است. تو برای من بوی جایی را میدهی که قبلا روشن بود، بوی پیچک و یاس میداد و سکوتش گوش‌هایم را کر نمیکرد‌. تو خاطره‌ای هستی که میدانم روزی میدرخشید. اما باید تاریکی اکنونش را باور کنم.
Show all...
او برای من مرده‌است، اما دلیل نمیشود که هرروز خاطراتش‌را نبش قبر نکنم!
Show all...
ساعت‌ها بوی فساد میدهند، انگار که دیروز مرده باشم و حالا درحال تکرار کردن بیست‌و چهار ساعتی باشم که در ان جان دادم.
Show all...
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
#part276 اوا_ارشیا کیه؟ _پسر خالم. سرش رو تکون داد و چیزی نگفت که اب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم. ذهنم همچنان درگیر تماس ابوهادی بود. این چندوقت حتی اگر بیرون بودم هم بهم زنگ نمیزد، این یعنی اتفاقی افتاده بود و یا قرار بود بیوفته. حداقلش خیالم از بابت وجود ارشیا راحت بود. فوقش با اون میرفتم و یه دروغی دست و پا میکردم. پسر خودشو که دعوا نمیکرد، میکرد؟ در هرصورت به من ربطی نداشت. از فکر که در اومدم اهورا با چندتا بطری نوشیدنی کنارم ایستاده بود و مشغول چیدنشون روی میز بود. تینا هم بدون حرف داشت کیک رو روی میز میگذاشت و در تلاش بود که شمع هارو کاملا متناسب باهم روش بپچینه. کیک احمقانه‌ای بود، از همون‌ها که طرح کارتونی و غیر واقعی داشتن، انگار که کاغذی باشن. اگر من بودم حتی برای مهدکودکم هم چنین کیکی نمیگرفتم. خدا پول رو به کیا میده. اهورا در یکی از بطری‌هارو باز کرد که نگاهم رفت سمتش. دقیقا بین من و اراز ایستاده بود. اهورا_این یکی رو مخصوص تو درست کردم. توش مرگ موش ریختم. اراز که بنظر میرسید کوچکترین اهمیتی به تیکه اهورا نمیده گفت؛ _صد دفعه بهت گفتم من توی دسته بندی شما قرار نمیگیرم، اگر میخوای بکشیم باید با شاتگان بیای. نه مرگ و تله موش. موهاشو از جلوی صورتش زد کنار و نیم نگاهی بهم انداخت و لیوان حاوی الکل رو از دست اهورا گرفت و ازمون دور شد. با چشم دنبالش کردم و دیدم که رفت سمت سارینا و کنارش نشست. نفس عمیقی کشیدم و دندونام رو روی هم فشردم. واقعا داشت عصبیم میکرد. بعد از اون اتفاق هنوز هم مثل سیریش به اون دختره بد قواره احمق میچسبید. واقعا نمیدونستم که اینکاراش چه دلیلی داره. لب هام رو بیشتر به هم فشردم و درحالی که تلاش میکردم جلوی اخمم رو بگیرم برگشتم سمت میز و برای خودم نوشیدنی ریختم و درجا خوردمش. اهورا_اره بنظر منم واقعا احمقه. نیم نگاهی به جای خالی تینا انداختم و تلاش کردم نیارم بالا. چیپسی خوردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم؛ _اراز رو میگی؟ اهورا_اره. تو احمق دیگه‌ای اینجا میبینی؟ _اره. خودت. نگاهی به چهرش انداختم. دست به سینه به میز تکیه داده بود و با لبخند محوی به پشت سرم نگاه میکرد. جایی که میدونستم حالا سارینا و اراز نشسته بودن. زیر چشمی به پشت سرم نگاه کردم اما نتونستم ببینمشون، چرا که باید کامل برمیگشتم تا توی زاویه دیدم قرار میگرفتن. اهورا_بیخیال! من کنار کسی که بهم خیانت کرده نمیشینم بگو بخند کنم. کمی مکث کرد و ابروهاش رو بالا انداخت. اهورا_و ببوسمش. با شنیدن این حرفش خیلی سریع برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. دختری بین سارینا و اراز نشسته بود و اصلا شبیه کسانی که یک ثانیه پیش همدیگه رو بوسیدن به نظر نمیرسیدن. اراز که متوجه نگاهم شد برگشتم سمت میز و به خوراکی‌ها زل زدم. کاملا مشخص بود اهورا میخواسته واکشنم رو ببینه. قطعا شک کرده بود. _اصلا بامزه نیستی. صدای خنده خمارش رو شنیدم. دست سمت راستش رو روی میزش گذاشت که نگاهم به تتوهای نیازمند ترمیمش خورد. حالا رنگشون کمی به سبزی میرفت و توی پوست تیره صاف بدون موش محو شده بودن. دستبندش رو گره زد و با لبخند کجی گفت؛ _ولی تو خیلی بامزه‌ای! میدونستی؟ اعصابم واقعا خورد بود. اراز حرف جالبی اون بیرون بهم نزده بود. بنظر میرسید داشت دستم مینداخت، یا میخواست اذیتم کنه. شاید اون اتفاق واسش هیچ معنی‌ای نداشته و فقط یه خاطره خنده دار یا سرگرم کننده بوده. حالا هم که رفته بود کنار سارینا و کاملا بیخیال به نظر میرسید. از طرفی هم این موجود کرمو کنارم ایستاده بود و انگار قسم خورده بود تا از اینی که بودم کلافه ترم کنه. _نه. نمیدونستم. یه هایپ برای خودم باز کردم و کمی روی نوشیدنیم ریختم. کارم واقعا احمقانه بود، کاملا میشد فهمید که برای چی دارم انجامش میدم. فقط عصبی بودم، نیاز داشتم خودم رو سرگرم کنم تا هر یک ثانیه یک بار برنگردم عقب و پشت سرم رو نگاه کنم. نوشیدنیم رو سر کشیدم که ادامه داد؛ _منم نمیدونستم. تا قبل از اینکه ببینم انقدر حسودیت شده.
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.