زینب بیشبهار "صد سال دلتنگی"
﷽ نویسنده رمانهای: 🖋️صد سال دلتنگی 🖋️میآفرینمت 🖋️خوبترین حادثه 🖋️التهاب خواندن رمانهای زینب بیشبهار به هر طریقی و خارج از این کانال با رضایت نویسنده همراه نیست. 🌱🌸✍️ ارتباط با نویسنده:🌱👇 https://instagram.com/bishbaharr
Show more15 016
Subscribers
-1424 hours
-687 days
+17430 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
-نمیخوام روم تو روی خانوادهی رستا باز بشه!
نمیخوام احترامات از بین بره و نمیخوام رستا اذیت بشه بابت رفتار اشتباه خانوادهش!
دلیلی نداره این وضعیت یسال دیگه هم ادامه پیدا کنه وقتی مطمئنم اگه ادامه پیدا کنه اتفاقای خوبی نمیافته!
نماند تا مابقی صحبتهای آنها را بشنود.
از پلههای موکت شده بسرعت بالا رفت و داخل اتاق امیرحسین شد و طاقتش هم تا همانجا بود!
پلک که زد دانههای درشت اشک روی صورتش غلتیدند و دستانش مشت شدند!
نمیدانست روزی برای رسیدن به پسر مورد علاقهاش تا این میزان باید بابت رفتار اشتباه خانوادهاش شرمگین شود!
نمیدانست دوست داشتن و پی دلش رفتن تاوانی به سختیِ خرد شدن احساساتش را دارد!
چادر را از روی سرش برداشت و با پر روسری اشکهای روی صورتش را پاک کرد.
از آینه نگاهی به خودش انداخت.
گوشههای چشمش از مداد سیاهی که زده بود بواسطه اشک سیاه شده بودند. در حال پاک کردن بود که امیرحسین را دید...
رستا دختر حاج ناصر علاقهمند به امیرحسین میشه که براش ممنوعهس! امیرحسینی که پسر وکیل و قاضیِ مملکت بوده! اما با پافشاری نامزد میکنن دریغ از اینکه اتفاقات گذشته مثل یک سونامی زندگیشون رو زیر و رو میکنه!
رمانی زیبا در فضایی سنتی و تعصبها حتما توصیه میکنم بخونید هم زیباست و هم پارتدهی فوقالعاده منظم👌👌👌👌
https://t.me/+pFxJ2UB0Epk0OGFk
https://t.me/+pFxJ2UB0Epk0OGFk
100
Repost from N/a
-اینم انگشتر نشونی!
دخترِ لال و بزور شوهرش میدن به مردی که دنبالِ وارث برای خودش...😞😞😞💔💔💔
زمانی نمیبرد که باز هم صدای هلهله و کل کشیدنهای زنان را میشنوم و نقل و شکلاتی که روی سرم میریزند.
برخلافِ همهی دخترهایی که از همان سنِ کم در محافل بزمشان شرکت میکردم و در روز بلهبرونشان داماد هم در کنارشان بود اما حالا من عروسِ بیدامادم!
سر بالا میبرم و به همان زنی که دقایقی قبل انگشتر در دستم انداخته بود نگاه میکنم. مادرشوهرم بود؟
پوزخندی ناخواسته کنج لبم مینشیند. من هیچکس از آن طرف را نمیشناختم!
منی که حتی حاضر نشدم در مجلسی که به اصطلاح مجلسِ خواستگاری بود شرکت کنم!
حتی کلمهی مادرشوهر هم برایم نامانوس جلوه میکند.
خواستگاریای که داماد هم آن شب نیامده بود! چند بزرگی از خانوادهاش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
حرفها بین خودشان رد و بدل شده و قول و قرارها گذاشته شده بود.
آنها من را دیده و پسندیده بودند. نمیدانم در خیابانی یا در مهمانیای یا در کجا؟!
مهم این بود که خانوادهی آن مرد مرا دیده بودند! همین مهم بود که فقط دختری باشد از یک خانوادهی متوسط.
چه بهتر که زبانِ حرف زدن هم نداشته باشد برای اعتراض! چه بهتر که سنش هم مهم نیست!
چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میانسال و مسنی که بیش از همه از این وصلت راضی و خشنود بودند، کل کشیده و هلهله سر دادند...
سرم پایین افتاده و اشکهای درشتی از چشمهایم میچکید. بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود وقتی این ازدواج همانی که همیشه تصور میکردم نبود!
کاخِ آمال و آرزوهایم رنگ و لعابِ دیگری داشت و حال به یکباره در این شبِ شوم کاخ آرزوهایم خراب شده بود...
خراب شده بود وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی!
من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
وارث برای خاندانِ کاتوشیان!
در حالی عروسِ این خاندان میشدم که زبانی برای اعتراض نداشتم.
من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانوادهام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانهی بخت بفرستند...
خانهی بختی که سفید نبود و در و دیوارش نه رنگ شده بلکه کاهلگلی بود...
من آمین دختری بودم که تنها نقطهی اشتراکم با هم نوعانم دختر بودنم بود...
وگرنه بختی سیاه داشتم به بلندایِ کوههای سر با فلک کشیده و تاریکیِ شبهایِ بیماه و ستاره...
دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور میخوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و نپسندیده.
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
100
Repost from N/a
Photo unavailable
امیر سپهبد🔥
مردی بداخلاق و مغرور که تا به حال کسی چهرهاش و از نزدیک ندیده و به مرد #نقابدار معروفه😎
مردی خشک و سرد که از همه دخترا بعد از مرگ نامزدش فاصله میگیره...
شب عروسیش به گوشش رسونده بودن که جنازه نامزدش در عمارت بزرگ شایان هاست.
دلبرش در تخت #ساشا شایان بر اثر تجاوز جان داده بود.
باید تاوان می گرفت و زخم می زد تا آرام می گرفت.
قسم خورده که بعد ازمرگ نامزدش #مهگل دیگه عاشق نشه و به کسی رحم نکنه
بعد از اون همه سختی و درد و رنج
درست وقتی میخواد انتقام شو بگیره
بدجوری دل میبازه به خواهر دشنمش، به خواهر کسی که مسبب تمام مشکلات و دردهایی هست که کشیده و....🥲❌
https://t.me/+8JVuPtNDv8sxODE0
https://t.me/+8JVuPtNDv8sxODE0
100
Repost from N/a
پسره حافظهشو از دست داده. هر از گاهی یک چیزایی یادش میآد اما زنی که کنارش میبینه با زنی که الان کنارشه یکی نیست
محمد به تخت خیر شد.
حسی تلخ بیخ گلویش را چسبیده بود.
روی تخت خودش را میدید با دختری که موهای بلند سیاه داشت.
دستانش میان موهای دختر بازی میکرد اما صورتش را نمیدید.
چشم از تخت گرفت و روی مبل نشست.
زن دست زیر شکمش گرفت و خم شد و سینی را مقابلش گذاشت.:
-خسته نباشی
نگاهش چسبید به موهای طلایی رنگ و کوتاه همسرش، موهای زن روی تخت سیاه و بلند بودند.
پرسید:
- موهاتو رنگ کردی؟
زن صاف ایستاده، روزهای آخر بارداری را میگذراند به موهایش دست کشید:
- نه رنگ خودشه.
ابرو بالا انداخت و آرزو کرد جواب سوال بعدیاش مثبت باشد:
- قبلا رنگ تیره نزدی به موهات مثلا مشکی یا قهوهای؟
زن خندید:
- نه هیچوقت موهامو رنگ نکردم چطوره؟
محمد به جای جواب سوالش پرسید:
- قبلا موهات بلنده بوده؟
زن سردرگم خندید:
- نه سالهاست کوتاهش میکنم چی شده گیر دادی به موهای من؟
محمداز جا برخاست.
محسن در حیاط پای منقل ایستاده و زغالها را باد میزد. کنارش ایستاد و پرسید:
- محسن یک سوال؟ من قبل از اون حادثه و کما چطور ادمی بودم؟ به زنم وفادار بودم یا نه.
محسن مردد نگاهش کرد:
- تو همیشه آدم خوبی بودی دادش.
محمد به آسمان خیره شد:
- نمیدونم ماجرا چیه ولی توی اتاق، روی تخت، هر جا رو نگاه میکنم یک دختر دیگه رو کنارم میبینم. یک دحتری که موهاش بلند و سیاهه، ریز جثهس. صورتش ولی مشخص نیست. اما مطمئنم این زنی که الان کنارمه نیست. نگرانم محسن نکنه وقتی این نبوده من کس دیگهای رو میآوردم خونه.
https://t.me/+0NSgt6MMwoBlOWI0
https://t.me/+0NSgt6MMwoBlOWI0
https://t.me/+0NSgt6MMwoBlOWI0
رمانی با 500پارت آماده.
با عاشقانههای بیمنتهی
100
.
هزار بار دلم سوخت در غمی مبهم
دلیل سوختنش هر هزار بار یکیست
#حامد_عسکری
صد سال دلتنگی
17100
#صد_سال_دلتنگی
#زینب_بیشبهار
پیشنهاد اول علی و پیشنهادهای بعدیاش بدون هیچ مانعی میآمدند و سرعتش را در آن شیب بیرحم بیشتر میکردند.
دخترک بی دفاع بود و مقابل او، پیشنهادهایش و درخواستهایش یک سپرانداختۀ بیچون و چرا بود.
اگر پای تیام در میان نبود با او تا ته دنیا میرفت. خودش را زیر دین او میدید، اما حالا نمیشد.
اگر صبح نسرین و حال ناخوشش نبود تیام را تنها راهی نمیکرد و حالا تحت هیچ شرایطی نمیتوانست بیخیال او بشود.
دستش را به پیشانی چسباند و آن را روی پیشانیاش و سمت راست صورتش حرکت داد و زیر چانه و روی گونهاش نگه داشت.
دهانش را روی کف دستش فشرد و خفه گفت:
-نمیشه. باید خودم برم.
-این همه وابستگی خوب نیست.
تارا به همان حالت پرسید:
-چرا؟ تیام تو این دنیا فقط من و بابامو داره. چرا نباید به هم وابسته باشیم؟
علی ساده و بیحاشیه پرسید:
-ازدواج کنی تکلیف برادرت چی میشی؟
تارا به آهستگی از حالتش خارج شد و حیران به او نگاه کرد که علی حقبهجانب شانه بالا انداخت:
-کجای حرفم عجیبه؟ نکنه قراره سرجهازی با خودت ببریش خونۀ شوهر یا برای همیشه خونهٔ بابات بمونی؟
تارا اخم کرد و حینی که بلند میشد گفت:
-تیام برادرمه نه یه وسیله که جزئی از جهیزیهم محسوب بشه.
علی لبخند زد:
-تو خوب میفهمی منظورم چیه دخترخانم.
تارا بدون حرف چرخید و به سمت در قدم برداشت. دستش به دستگیره نرسیده بود که شنید:
-کی خبر قطعی رو میدی بهم؟
#قسمت۴۴۲
کپی و نشر داستان با رضایت نویسنده همراه نیست. کسانی که به حقالناس اعتقاد دارن توجه کنند.
17510
#صد_سال_دلتنگی
#زینب_بیشبهار
_باید فکر کنم.
سر علی بالا آمد. لبخند محوش ابروهای تارا را بالا برد و طعنه زد:
_نمیدونستم تردیدم باعث خوشحالیتون میشه!
علی خندید و با خیال راحت به صندلی تکیه زد. حالش خوش بود. نسرین با رضایت رفته بود و حالا انگار به سبکی یک پر بود.
با یک نسیم کوچک و بیجان به هوا میرفت، میچرخید، عرش را سیر میکرد و دوباره سر جایش مینشست.
در جواب تارا گفت:
_تردید یه نیروی خوب و کارآزموده و مجرب باعث مسرت و خوشحالیه.
_من مهارت و تجربهای در کار شما ندارم.
خودش را روی میز جلو کشید. از ژست یک مدیر درآمد و کمی خودمانیتر شد. انگار میخواست دخترک را رام کند.
_من میخوام بخش تبلیغات و مدیریت سایت رو بهت بسپارم و فکر میکنم تو این زمینه خیلی حرف داری واسه گفتن.
کمی سکوت کرد. لبهایش را به هم مالید و در نهایت گفت:
_من پیج و کانالتو دیدهم. تو خیلی خوب مینویسی... تارا! حتی از نوع نوشتههات مشخصه که چقدر تجربه داری تو کاری که من دارم بهت پیشنهاد میدم.
دخترک پلک زد. آب دهانش را بلعید و دلهره مثل یک غبار غلیظ روی دلش نشست.
#قسمت۴۴۰
13810
#صد_سال_دلتنگی
#زینب_بیشبهار
باور کرده بود که شنیدن لفظ مادر از دهان پسرکش در حد آرزو خواهد ماند و او آن را با خودش به گور خواهد برد.
علی دست انداخت دور شانههای مادرش و او میان سینۀ پهن و مردانهٔ پسرش همۀ رنجهایش را به دست باد سپرد.
صدای تپشهای قلب پسرش میگفت که دنیا به رویشان خندیده و قرار است روزهاش خوب و خوشی را داشته باشند.
تارا حالا کمی، فقط کمی آسوده بود. بار سنگینی موقت به مقصد رسیده بود.
به سمت در رفت و از اتاق خارج شد. با صدای بسته شدن در علی سرش را چرخاند و به جای خالی او خیره شد.
دختر فرحناز کاسهٔ داغتر از آش بود. یک وکیل مدافع و نمایندهٔ مدعیالعموم که برای حقخواهی هیچ ملاحظهای نداشت.
تارا روی مبل نشست. نگاه خیره و پرسؤال جورابچی را ندید گرفت و سرش را تکیه داد. سرش درد میکرد. همان لحظه صدای پیامک موبایلش باعث شد آن را بالا ببرد و بخواند:
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
رسولی دیوانه شده بود. یک نوجوان نابالغ که نه احساسات خودش را می شناخت و نه احساسات طرف مقابلش را.
همین سه شب پیش بود که وقتی با تیام راهی سینما شده بود تا او فیلمی را که دوستش پیشنهاد داده بود ببیند او را روی صندلی کنار خودش دیده بود. بیپروا کنار گوشش نجوا کرده بود:
_کار و احساس دو مقولهٔ جدا از همه و تو حق نداری اینا رو به هم ربط بدی تارا معین!
***
خیره بود به تارا. نسرین را با کسروی راهی کرده و تارا را نگه داشته بود. حالا او نگاهش نمیکرد و زل زده بود به موبایل و گوشهٔ ناخنش توی دهانش بود.
_حالا که بیکاری روی پیشنهاد من فکر کن. ماهان خیلی از کارت راضی بود.
تارا نگاهش کرد. دستش را پایین آورد و موبایل را روی پایش گذاشت:
_قبلنم گفتم اینجا رو دوست ندارم.
_موقت بیا.
تارا خیره نگاهش کرد و او با دستپاچگیای که همهٔ سعیاش را کرد مخفی باشد نگاهش را دزدید. انگار تارا مکنونات قلبیاش را میدانست و او باید در انتظار یک واکنش احتمالی دستبهعصا راه میرفت.
#قسمت۴۳۹
15010
#صد_سال_دلتنگی
#زینب_بیشبهار
علی دلجویانه گفت:
_من فقط رفته بودم سفر.
مهر نسرین باطلاسحر همهٔ افکار مغشوق و نابسامانش بود.
نسرین التماس کرد:
_بذار... بذار فقط بهت زنگ بزنم.
سر علی کج شد:
_یعنی نیام خونهتون؟
قلب نسرین فروریخت. پسرک چهارسالهاش بود که اینطور دلش را آب میکرد وقتی سر کج میکرد و میپرسید:
_نمیلیم پارک؟
ناباور پلک زد. علی نشست روی مبل کنار مادرش. نزدیک هم بودند. نسرین گیجومنگ چرخید به سمتش و دستش را بلند کرد.
میلرزید. نه تنها دستش که همۀ جان و تنش. دست مرتعشش را گذاشت روی گونۀ او و آهسته گفت:
_فکر کردم دیگه نمیبینمت. فکر کردم دوباره باید بیست و پنج...
لبش را محکم به دندان گرفت. علی دستش را گذاشت روی دستان لرزان او و گفت:
_دیگه هیچی نمیتونه مانع دیدنمون بشه.
_ولی... نیما... الناز... ساناز... بچهها میگن... میگن تو ما رو...
علی که میدانست نسرین چه میخواهد بگوید اخم شیرینی کرد و دست نسرین را از روی صورتش برداشت:
_این حرفا چیه مامان جان؟
همین کافی بود که گریۀ نسرین شور بگیرد. دستش را روی دهانش گذاشت تا خودش را کنترل کند.
علی آنقدر سرد رفتار کرده بود که نسرین به یقین رسیده بود که پسرک چهار سالهاش برای همیشه رفته و به جایش مرد سی سالۀ سرد و مغروری آمده که قبول کردن نسبتش با آنها را عار میداند و محال است که قبولشان کند.
#قسمت۴۳۸
چنانچه تمایل دارید رمان #صد_سال_دلتنگی را در کانال خصوصی بخوانید، مبلغ ۴۲,۰۰۰ تومان را به شمارهکارت
۶۰۶۳۷۳۱۱۴۰۵۵۶۷۳۰
بهنام زینب بیشبهار واریز و عکس فیش را به آیدی ادمین ارسال کنید. 👈@sharifan88
✅ جهت #کپی روی شمارهکارت بزنید.
✅در ویآیپی تا #قسمت۸۱۴ پیش رفته💛
لینک رمان #میآفرینمت 👇🏽🌱
https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI016320
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.