cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

داستان کوتاه کودکانه

کانالی برای #سرگرمی کودکان #داستان #کوتاه #کودکانه آشنایی فرزندانتان با ادبیات ایرانی و آموزش درسهای زندگی به کودکان از طریق داستان

Show more
Advertising posts
483
Subscribers
+124 hours
+67 days
-1030 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

🧑‍🦰یکی از بهترین و قابل توجه ترین کشتی  های غلامرضا تختی با پتکوف سیراکف قهرمان نامدار بلغارستانی بود. هر دو به دور نهایی رسیده بودند. شگرد سیراکف فن بارانداز سریع بسیار فنی بود. کشتی که شروع شد، تختی یکبار زیر گرفت و سیراکف را خاک کرد و پای او را در سگک خود گیر انداخت. سیراکف روی سگک مقاومت کرد و کشتی سرپا اعلام شد... غلامرضا زیر گرفت  او را خاک کرد و باز هم پای او را در سگک خود،تحت فشار قرار داد. دقیقه سوم کشتی بود. فشار سگک موجب ناراحتی شدید پاي سیراکف شد. او با دست به پایش اشاره کرد. تختی که متوجه ناراحتی او شده بود،سیراکف را رها کرد و از جا بلند شد. فریاد اعتراض تماشاچیان بلند شد که چرا این کار را کردی؟ تختی ایستاده بود و سرش پایین؛او در برابر همه ی این فریاد ها سکوت کرده بود. سیرا کف که این عمل جوانمردانه را از حریف خود دید،منتظر داور نشد و خودش دست تختی را به عنوان برنده بلند کرد. کار درستو انجام بدیم و به حرف مردم کار نداشته باشیم نتیجش به صورت شگفت انگیزی به خودمون برمیگرده🌹 #داستانهای #کوتاه #کودکانه https://t.me/+TRgmrh9auBvDTzoX
Show all...
داستان کوتاه کودکانه

کانالی برای #سرگرمی کودکان #داستان #کوتاه #کودکانه آشنایی فرزندانتان با ادبیات ایرانی و آموزش درسهای زندگی به کودکان از طریق داستان

👍 7
🧑‍🦰 بچه که بودم، یه جوجه داشتم. خیلی دوستش داشتم. یه روز گرفتمش جلو صورتم باهاش حرف بزنم که یهو نوک زد توی چشمم. خیلی دردم اومد. تو عالم بچگی کلی بهش فحش دادم. اما الان میفهمم که تقصیر اون نبود! تقصیر خودم بود! هر وقت کسی که شعور و فهم درستی نداره رو به خودت نزدیک کنی حتما بهت آسیب میزنه! این یه قانونه....🌹 #داستانهای #کوتاه #کودکانه https://t.me/+TRgmrh9auBvDTzoX
Show all...
داستان کوتاه کودکانه

کانالی برای #سرگرمی کودکان #داستان #کوتاه #کودکانه آشنایی فرزندانتان با ادبیات ایرانی و آموزش درسهای زندگی به کودکان از طریق داستان

👍 3 2👏 1
🧑‍🦰جوانی با دوچرخه اش به پیرزنی برخورد کرد، به جای عذرخواهی و کمک کردن به پیرزن شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن، سپس راهش را ادامه داد و رفت، پیرزن صدایش زد و گفت: چیزی از تو افتاده است، جوان به سرعت برگشت و شروع به جستجو نمود، پیرزن به او گفت: مروت و مردانگی ات به زمین افتاد، هرگز آن را نخواهی یافت "زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد" زندگی حکایت قدیمی کوهستان است صدا می کنی و می شنوی، پس به نیکی صدا کن تا به نیکی به تو پاسخ دهد .🌹 #داستانهای #کوتاه #کودکانه https://t.me/+TRgmrh9auBvDTzoX
Show all...
داستان کوتاه کودکانه

کانالی برای #سرگرمی کودکان #داستان #کوتاه #کودکانه آشنایی فرزندانتان با ادبیات ایرانی و آموزش درسهای زندگی به کودکان از طریق داستان

👍 5👏 2
🧑‍🦰آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود ، پدر او کفش های افراد مهم سیاسی را تعمیر می کرد! آبراهام پس از سالها تلاش ، به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد ، اولین سخنرانی او در مجلس سنای بدین صورت گذشت : نمایندگان مجلس از اینکه لینکلن رئیس جمهور شده بود ناراضی بودند . یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد : آبراهام! حالا که بطور شانسی رئیس جمهور شده ای فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر نیستی! آبراهام لینکلن لبخندی زد و سخنرانی خود را اینطور شروع کرد : من از آقای نماینده بسیار بسیار ممنونم که در چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت ، چه روز خوبی و چه یاد آوری خوبی! من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم ... آقایان نماینده بنده در اینجا اعلام می کنم که بنده مانند پدرم ماهر نیستم ، با این حال از دستان هنرمند او چیزهایی آموخته ام ، پس اگر کسی از شما تمایل به تعمیر کفش خود داشت با کمال میل حاضر به تعمیر کفشش خواهم بود . یکی ازاقدامات مهم او خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری بود! و درپایان جمله معروف : معیار واقعی ثروت ما این است که اگر پولمان را گم کنیم ، چقدر می ارزیم .🌹 #داستانهای #کوتاه #کودکانه https://t.me/+pBox2eD40H9iMGVk
Show all...
داستان کوتاه کودکانه

کانالی برای #سرگرمی کودکان #داستان #کوتاه #کودکانه آشنایی فرزندانتان با ادبیات ایرانی و آموزش درسهای زندگی به کودکان از طریق داستان

👍 4👏 3👎 1
🧑‍🦰اژدهايی خرسی را به چنگ آورده بود و مي‌خواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد مي‌كرد و كمك مي‌خواست, پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو مي‌شوم و هر جا بروي با تو مي‌آيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و مي‌خواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا مي‌گذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه مي‌كند؟ پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد. مرد گفت: به دوستي خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است. پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نمي‌كند. مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را مي‌فريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است. پهلوان گفت: اي مرد, مرا رها كن تو حسود هستي. مرد گفت: دل من مي‌گويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي مي‌زند. پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مي‌نشست و خرس مگس را مي‌زد. باز مگس مي‌نشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمي‌رفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است. دشمن دانا بلندت می كند بر زمينت می زند نادانِ دوست 🌹 #داستانهای #کوتاه #کودکانه https://t.me/+pBox2eD40H9iMGVk
Show all...
داستان کوتاه کودکانه

کانالی برای #سرگرمی کودکان #داستان #کوتاه #کودکانه آشنایی فرزندانتان با ادبیات ایرانی و آموزش درسهای زندگی به کودکان از طریق داستان

👍 6
🧑‍🦰من درسم را خوب خوانده بودم آماده برای کنکوری موفق همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت! از روی برنامه‌ی قبلی با تست ادبیات شروع کردم ... که ای کاش این کار را نمی‌کردم! سوال اول آرایه ادبی بود شعری از هوشنگ ابتهاج... "بسترم... صدف خالی یک تنهاییست و تو چون مروارید گردن آویز کسان دگری..." و نتیجه این شعر ....کنکوری با رتبه افتضاح بود... راستش من سر جلسه کنکور تمام داستان‌های خفته در این شعر را به چشم دیدم دیدم که اینگونه پریشان شدم همه سرگرم تست زدن و پسرکی سرگردان در خیابان .... نمیدانم هوشنگ ابتهاج را نبخشم یا مشاور را که گفت با ادبیات شروع کن ...حتما 100 میزنی هیچ کدام فکر‌ِ این جا را نکرده بودیم که قرار است طراح سوال.... با یک شعر نیم خطی گذشته را گره بزند به آینده فدای سرت... دانشگاه آزاد زیاد هم بد نیست🌹 #داستانهای #کوتاه #کودکانه https://t.me/+TRgmrh9auBvDTzoX
Show all...
داستان کوتاه کودکانه

کانالی برای #سرگرمی کودکان #داستان #کوتاه #کودکانه آشنایی فرزندانتان با ادبیات ایرانی و آموزش درسهای زندگی به کودکان از طریق داستان

👍 3😁 2👏 1
🧑‍🦰سوم راهنمایی بودم. سه ماه از سال تحصیلی گذشته بود و امتحانات ثلث اول شروع شده بود. صبح روز اولین امتحان توی حیاط مدرسه بهنام هم‌کلاسی من که با هم روی یک نیمکت می‌نشستیم با چهره‌ای نگران و تا حدی بغض آلود اومد پیش من و گفت که هیچ درسی نخونده و اصلأ برای امتحان آماده نیست و از من خواست که تو امتحان کمکش کنم. اصلاً انتظار چنین موقعیتی رو نداشتم نمی‌دونستم باید چه کار کنم قبول کردم که کمکش کنم. تازه امتحان شروع شده بود که دیدم بهنام داره با ایما و اشاره میگه «جواب سوال یک» داشتم فکر میکردم جواب سوال یک که تشریحی هم بود چطور میتونم سر جلسه امتحان بهش بگم؟!!. بالاخره به فکرم رسید توی یک تکه کاغذ براش بنویسم و توی جای کیف نیمکت بذارم تا اونم برداره و از روش بنویسه همین کار رو هم کردم. دوباره بهنام آروم گفت «جواب سوال دو» منم دوباره براش با همون تکنیک قبلی نوشتم و بهش رسوندم تا آخرین سوال یعنی من عملاً جای دو نفر امتحان دادم. روز بعد باز همین ماجرا تکرار شد باز هم با اینکه از این کار متنفر بودم نتونستم بهش «نه» بگم، فکر می‌کردم حالا که بهش قول دادم کمکش کنم تا آخر پای حرفم بمونم!! خلاصه این وضعیت تا آخر امتحانات ثلث اول ادامه داشت و در امتحانات ثلث دوم هم این سناریو عیناً تکرار شد. اما در پایان سال تحصیلی چند روز قبل از شروع امتحانات ثلث سوم از طرف مدرسه به هر کدوم از ما یک کارت ورود به جلسه دادند و کاشف به عمل آمد که امتحانات در یک مدرسه دیگر غیر از مدرسه خودمان برگزار می‌شود و هر کس روی صندلی مخصوص به خودش که شماره آن در کارت ورود به جلسه قید شده‌ بود می‌نشیند؛ من و بهنام طبق شماره کارت در دو کلاس مختلف کاملاً دور از هم قرار گرفته بودیم. بهنام اون سال مردود شد و سال بعد که ما به دبیرستان رفتیم بهنام مجبور بود دوباره در مقطع سوم راهنمایی درس بخونه. از این بابت خیلی ناراحت شدم بخصوص که خودم را هم در این قضیه مقصر میدونستم. ای کاش همون روز اول این قدرت یا این مهارت رو داشتم که رک و مستقیم بهش بگم نه من چنین به اصطلاح کمکی بهت نمی‌کنم و ای کاش توی مدرسه در کنار این همه درس حساب و هندسه یک درس مهارت زندگی هم به بچه‌ها آموزش بدیم.🌹 #داستانهای #کوتاه #کودکانه https://t.me/+hUtpWfLdzIU0OTc0
Show all...
داستان کوتاه کودکانه

کانالی برای #سرگرمی کودکان #داستان #کوتاه #کودکانه آشنایی فرزندانتان با ادبیات ایرانی و آموزش درسهای زندگی به کودکان از طریق داستان

👍 7
🧑‍🦰در دوران نوجوانی با یک چوب دستی دم درِ آغل گوسفندان می ایستادم و برای سرگرم کردن خودم، هنگام خارج شدن گوسفندان، چوبدستی را جلو پایشان می‌گرفتم جوری که مجبور به پریدن از روی آن می‌شدند. پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می‌پریدند، چوبدستی را کنار می‌کشیدم، اما بقیه‌ی گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می‌پریدند. تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند. گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است. تعداد زیادی از آدم‌ها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش می‌دهند. مایل به باور کردن چیزهای هستند که دیگران به آن باور دارند، مایل به پذیرش بی‌چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند. وقتی خودت را هم صدا با اکثریت می‌بینی، وقت آن است که بنشینی و عمیقا فکر کنی. 🌹 ✍دیل کارنگی #داستانهای #کوتاه #کودکانه https://t.me/+hUtpWfLdzIU0OTc0
Show all...
داستان کوتاه کودکانه

کانالی برای #سرگرمی کودکان #داستان #کوتاه #کودکانه آشنایی فرزندانتان با ادبیات ایرانی و آموزش درسهای زندگی به کودکان از طریق داستان

👍 8 1
🧑‍🦰در کنار ساحل قدم می زدم و میخواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد، جلوتر رفتم تا به شی درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یه قوطی نوشابه است. با خودم فکر کردم در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و من را از مسیر اصلی خودم غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده است. ولی آیا اگر به سمت آن شی بی ارزش نمیرفتم، واقعا می فهمیدم که بی ارزش است یا سالها حسرت آن را میخوردم 🌹 📕 چون رود جاری باش ✍🏻 پائولو_کو_وئیلو #داستانهای #کوتاه #کودکانه https://t.me/+pBox2eD40H9iMGVk
Show all...
داستان کوتاه کودکانه

کانالی برای #سرگرمی کودکان #داستان #کوتاه #کودکانه آشنایی فرزندانتان با ادبیات ایرانی و آموزش درسهای زندگی به کودکان از طریق داستان

👍 6 1
😘گفته میشود که رود پیش از ورود به دریا، از ترس بر خودش می‌لرزد. او برمی‌گردد و به راهی که آمده بود نگاهی می‌اندازد. سفرش را از  قله کوه‌ها آغاز کرده بود، مسیر پرپیچ‌وخمی از میان جنگل‌ها و روستاها سپری کرده بود و حالا درست رو به روی خودش اقیانوس وسیعی را می‌دید، اقیانوسی که ورودِ به آن برایش همچون محوشدنی همیشگی بود. اما راه دیگری وجود نداشت. رودخانه نمیتوانست به عقب بازگردد. هیچ‌کس نمی‌تواند به عقب بازگردد. در هستی، بازگشت به عقب ناممکن است. رودخانه باید ریسکِ ورود به اقیانوس را بپذیرد چون فقط در این صورت است که ترسش از بین می‌رود چون درست در همین‌جاست که رودخانه متوجه می‌شود که ماجرا ناپدید شدن در اقیانوس نیست بلکه... اقیانوس شدن است. ✍جبران خلیل جبران #داستانهای #کوتاه #کودکانه https://t.me/+pBox2eD40H9iMGVk
Show all...
داستان کوتاه کودکانه

کانالی برای #سرگرمی کودکان #داستان #کوتاه #کودکانه آشنایی فرزندانتان با ادبیات ایرانی و آموزش درسهای زندگی به کودکان از طریق داستان

4👍 2
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.