معنا اندیشی
یادداشتهای یک زن افغان ساکنِ سرزمین باد و آتش هما همت ( افغانستان، هرات) @homa_hemat
Show more2 623
Subscribers
+424 hours
-37 days
+7730 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
#سخنرانی_دکتر_حمید_اخوین
همه چیز این دنیا تکراریست، حتی عشق.
به جز مهربانی.
https://t.me/HypnoseChannel
AUD-20240910-WA0003 (1).m4a25.84 MB
بعد از سقوط جمهوریت، شهر هرات چهره متفاوتی به خود گرفته، هرات چون شهر مرزی و دو بندر تجارتی دارد، بیشتر مردم اطراف و حتی قشلاق نشینها برای پیدا کردن کار به اینجا آمدند، شاگردان من نیز همه زیر خط فقر و ترکیبی از اقوام، ازبک، ترکمن، پشتون و تاجیک و هزاره هستند.
ناچارا قانونی وضع کردم که همه باید در صنف با یکدیگر فارسی صحبت کنند، چون خط و زبان کتابهایشان فارسی است. و با فارسی صحبت کردن متوجه دروسشان نیز بیشتر میشوند.
برای همین شاگردان پشتون و ترکمنم فارسی صحبت کردن را خوب یاد گرفتند. بماند که آن دو خواهر ترکمن روزی نزدیک زنگ رخصتی گوشهایشان را گرفته بودند، تا گنهکار نشوند،
چون من برای دخترها آهنگی از مبایلم پخش کرده بودم و آنها نیز با شوق در حال رقصیدن بودند.
وقتی متوجه وخامت باورهای چند تا از شاگردانم که بزرگتر از بقیه و نزدیک بلوغشان نیز هست شدم،
درباره وضع مسجدهایی برایشان گفتم، که در آن همه شاگردان ابتدایی به اندازه ساعات مکتب، آنجا قرآن میخوانند و کوشش کردم که ترس از افتادن در دوزخ و از شیطان را برایشان کمرنگ کنم، اما آن خواهرهای ترکمن سردرد شدیدی گرفتند و من دوباره در کار معلمی و سختیهایش حیران ماندم!
طنز ماجرا این است که این روزها که طالبان در حال فرستادن معلمهای اضافیِ مکاتب شهری بخاطر همچنان بسته ماندن صنوف ششم به بالا به اطراف شهر هستند، اولویتشان ثابت نگه داشتن معلمین است که علوم دینی یا شرعیات خواندند.
غافل از اینکه مخالف سرسختی مثل مرا مجال و فرصت بیشتری برای اصلاح و تغییر باورهای شاگردان دختری میدهند که در تمام این سالهای معلمی تاثیر خودم را بر روی عقاید دینی متعصبانهاشان گذاشتم.
گاهی حس میکنم، در درستترین نقطهیِ این نظام هستی که فقط برای من ساخته شده است، ایستادهام.
و از این بابت لبریز از رضایت خاطر و آسودگی وجدان میشوم.
من جز خودم و درگیریها و جستجوگریهای ذهنی و روحیم سخن چندانی برای نوشتن ندارم. مثل اکنون که در بالکن خانهام مهتاب را نگاه میکنم و یادم از هفت سال قبل آمده که به این خانه که با نقشه و طرح دلخواه خودمان ساخته بودیم، آمدیم.
دیگر اجارهنشین نبودیم و صاحب خانه شده بودیم اما همان پاییز بعد از سالها افسردگی شدید و طولانی به سراغم آمد.
یک دههیِ عمرم را بیوقفه دویده بودم، دانشگاهم را تمام و ازدواج کرده بودم، معلم شده بودم، دو پسر به دنیا آورده بودم، صاحب خانهای بزرگ و دلباز شده بودم و همسرم شغلی آبرومند و پرنفوذ، با در آمدی خوب داشت.
به جز زیستن در جغرافیایی پرآشوب به نام افغانستان، ظاهرا هیچ جای زندگیم نمیلنگید، اما حالم اصلا خوش نبود. یک دهه آنقدر درگیر و غرق زندگی بودم که وقتی برای افسرده شدن نداشتم. اما همین که پسرهایم بزرگتر و نیاز چندانی به مراقبت دائمیام نداشتند و وقتم آزادتر شد، افسردگی جانسوزی در ۳۳ سالگی به سراغم آمد.
بعدها که مطالعه کردم، فهمیدم نامش بحران میانسالی است.
بعد از یک دهه وقفه دوباره برگشتم به علاقه شدیدم به کتابها و شعرها و نوشتن، البته خوشبختانه همیشه در سراسیمگیهای زندگی موسیقی و رقص و سینما جزء لاینفک زندگیم بود.
بعد از عبور از اوج آن بحران این کانال را ساختم و با علاقه و تجربهیِ خام دستانهای که از نوشتن در نوجوانیام داشتم، اینبار جدی و اصولی آن را پیگیری کردم و شدم یک نیمچه نویسنده.
روزی که شروع به نوشتن در اینجا کردم یک زن معلمِ خانهدار کاملا گمنام سی و چهارساله بودم و برای سی و سه نفر مینوشتم(جالبست، حالا متوجه شدم، تعداد خوانندگانِ نخستینم، سن دقیق بحران میانسالگیام بوده) و اکنون یک زن چهل سالهام، که در این چند سال مانند سیبی هزار چرخ خورده تا به این نقطه از زندگیاش رسیده.
اما تمام آن سی و چند سال عمرم یک طرف و کیفیت این سالهای آغشته به نوشتن طرفی دیگر، با همین نوشتن بارها خودم را ساختم و ویران کردم. نوشتههای اینجا شاید سفر قهرمانانهیِ زنی باشد که برای نجات خود و زندگیش نوشتن را انتخاب کرد، و فکر میکند تا عمر و سلامتی داشته باشد، دیگر نمیتواند که ننویسد. آخر نوشتن موهبت شفابخش و نجاتدهندهیِ زندگیش است، آدم میتواند فرشتهیِ نجاتش را فراموش کند!
@homahemmat
2:04:26
Video unavailableShow in Telegram
🎥 فیلم "امتیاز نهایی"
📥 کیفیت 720p.x264 SoftSub
✂️ بدون سانسور و حذفیات
zil.ink/CooFilm | کوفیلم
Emtiaz_Payani 720p_SoftSub [@KooFilm].mp4893.07 MB
این عادت به روزانهنویسی خدا کند من را تبدیل به آدم وراجی نکند.
امروز سه روایت برای نوشتن در اینجا به ذهنم خطور کرد ولی دست نگه داشتم، آخر نشد و آمدم که بنویسم.
مورد اول، با گوش دادن به آهنگی هندی بود که مرا به یاد سفری که بهار ۱۳۸۹ با همسرم و مادرم و خواهرم و مادر شوهر، دو خواهر شوهرم به هند داشتیم انداخت.
خیرِ سرمان با اینهمه آدم ماه عسل رفته بودیم. بعد از چهار سال نامزدی چند ماهی میشد که ازدواج کرده بودیم. روزی که به تاج محل رفتیم آنقدر حالم ناخوش بود، که اصلا نفهمیدم آن بنده خدا چقدر زنش را دوست داشته که برایش چنین بنایی ساخته، فردا که تست دادم، معلوم شد که باردار هستم. ویارم و آن بوهای زننده در کوچه و بازارهای دهلی باز هم مرا از هند دلزده نکرد و چند سال بعد در حالی که پسرم هفت ساله و برادرش سه ساله شده بود، اینبار با مادر و پدرم هند رفتیم و من خاطر جمع پسر کوچکم را پیش مادرم گذاشته و با پسر بزرگم تمام اماکن تاریخی و دیدنی دهلی را زیر پا کردیم، پسرم تا حالا آن ماجراجوییهای دو نفرهامان را به یاد دارد.
مورد دوم با خواندن مطلبی درباره چگونگی رابطه معلم با والدین شاگردان به ذهنم آمد. وقتی پسر بزرگم آمادگی بود در گروه مجازی صنفشان از معلم پسرم در مقابل یکی از والدین پرتوقع و گستاخ دفاع کردم، آن مادر شروع به اخطار دادنم کرد و گفت: من سارنوال(دادستان)هستم به من توهین میکنی! جرات داری فردا بیا کودکستان که تو را توقیف کنم! من هم فردایش زودتر از او در مکتب حاضر شدم و بجایی که معلم و مدیر پسرم که خیلی ترسیده بودند مرا آرام کنند من شروع به آرام کردن آنها کردم. آنها میگفتند، بخاطر دفاع از ما خودت را به بلا انداختی، او خیلی کله شق است و نفوذ اجتماعی دارد(مکتب، مهد و دبستانی خصوصی بود که بیشتر تحت مدیریت و معلمین اهل تشیع هرات بود)
خونسرد نشسته بودم که زن سبزه رو و قوی هیکلی وارد شد و گفت، مادر عمر شمایید؟ و شروع به تهدید و پرخاش کرد، آخر هم پشتون بودن خودش را به رخم کشید.
من هم در جوابش گفتم: اگر تو پشتون و کلهشقی من هم پشتون و پوپلزی هستم و از تو کله شق ترم. اسم عمویم را که یکی از سارنوال(دادستانهای) نامدار هرات بود را که بردم، کم کم صدایش پایین آمد و راهش را گرفت و رفت.
گاهی مجبور میشوی در مقابل آدمهای کم ظرفیت قدرت و نفوذ خودت را به رخ بکشی.
و مورد سوم این فیلم دیدنی از ودی آلن بود که امروز عصر دیدم. فیلم تاثیر گرفته از رمان مشهور داستایفسکی (جنایات و مکافات) است. که اگر جنایات و مکافات را خوانده باشید، برایتان دیدنی هم میشود.
پایان این فیلم واقعا غافلگیر کننده است.
خلاصه با اختلاط با شما عادت کردم، خدا کند برایتان ملال آور نباشد.
یکی از مواردی که ما زنها از آن بسیار رنج میبریم، قدرت حافظهامان در به یاد سپاری کلمات و لحن گفتن آنهاست.
اما شاید نحو برخورد ما با این خصیصه بتواند، آن را تبدیل به امتیاز یا ضعف کند.
چند وقت میشود هر گاه در جر و بحثهای فامیلی حافظهیِ قوی شنیداریم فعال میشود و تک تک کلماتی که روزگاری مرا آزار دادند با وضوح "full hd" در یادم با تصویر حاضر میشوند، به خودم هشدار میدهم، دوباره عقدهای در وجودت فعال شده است، دنبال آن نرو، بیهوده است و اینگونه آرام و بر خشمم مسلطتر میشوم.
این روزها که زندگی روال آرامی به خود گرفته، من هم با مطالعه و جوریدن خودم در حال وا کندن سنگهایم با گذشته و عقدههایم هستم. یک ماجراجویی شخصی که شاید دستاوردی برای دیگران هم داشته باشد.
کمکم طعم بلوغِ خاص چهل سالگی و پختهگیهایش را با روح و جانم حس میکنم. هیچگاه در تمام عمر اینقدر با خودم و ضعفهایم نزدیک و راحت نبودم.
(مرد بودن، ویژگی جسمانی و بیرونی نیمی از انسانهاست، اما مردانگی خصیصهای است که همه انسانها از آن بر خور دارند.
قانون بسیار قدرتمندی وجود دارد که میگوید: اگر یک زن زنانگی خود را کاملا حفظ کند، آنگاه میتواند از ویژگیهای مردانه نیز به بهترین شکل استفاده کند.)
(شاید زنانگی(وجودمان) در خدمت مردانگی( وجودمان) باشد، اما این یک ساز و کار درون روانی است، و نه قرار دادی بیرونی در روابط میان زن و مرد.)
(اگر وضوح و قدرت زنانگی حفظ شود، خرد و قدرتی فراهم میآورد که میتواند تحرکات منفی تقدیر را خنثی کند.)
(اما به همان میزانی که زنان در اسطورههای هندی و شرقی مصرانه مقاومت میورزند،(پایان خوش) در اسطورههای یونانی ناتوان هستند(پایان تراژیک)
داستانها و اسطورههای هندی، بهترین مثالها برای نشان دادن قدرت رهایی بخش زنانهست.)
(او نالا(شوهرش) را از صدایش میشناسد، یعنی تنها ویژگی نالا که از گذشته تا کنون تغییری نکرده است.)
#کتاب_زنانگی_از_دست_رفته
@homahemmat
به خبر کشته شدن وطنداران شریفِ هزارهام در صفحه مبایلم خیره میشوم، در کانالی دیگر مطلبی درباره اتباع افغانی میخوانم، غروب است پر از بغض و اندوه میشوم. میروم سراغ پیامهای دختر داییام که از تهران فرستاده و بر بیغیرتی و ماندن خودش لعنت میفرستد که چرا ما مردم اینقدر خوار و ذلیل هستیم که اینهمه خفت را میبینیم و باز هم اینجا را رها نمیکنیم.
نماز میخوانم و تمام سختیهایی که در این سه سال بعد از آمدن طالبان از سر گذراندم مانند نمایشی جلوی چشمانم میآید.
از یک سال بیکاری و خانه نشینی همسرم، از بیماری مادر شوهرم که بیشتر مسولیتهایش بر دوش همسرم بود، از رفتن و سفرهای خانوادهام که نیمی پاسپورت اروپا، نیمی پاسپورت ترکیه دارند و تنها ماندنهایم در میانهیِ وحشت فقر و جنگ.
در این سالهای سخت، حتی نتوانستم غرورم را برای کمک خواستن در نزد خانوادهیِ متمولم زیر پا بگذارم، که مطمئنم اگر شکایت و خلق تنگیها و تکاپویم برای رفتن را میدیدند، فکری به حال روزگارم میکردند.
اما گذشت، همسرم بعد از سالی بیکاری دوباره صاحب کار شد، مادر شوهرم که مدتی خار بستر هم بود به رحمت حق رفت.
و خانوادهام(پدر و مادرم) نیز بیشتر در هرات ماندگار شدند تا ترکیه.
چرا اینها را نوشتم برای خودستایی، نه!
برای اینکه بگویم با تمام آن تنگناها ماندم که اگر میرفتم نیز شاید از این کمتر رنج نمیکشیدم.
ماندم و برای ماندنهایمان معنایی هر چند کوچک ساختم، کاش روزی برسد که بمانیم و با هم بسازیم!
آرمان و آرزوی بزرگیست!
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.