cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

مهاجمِ مصدوم

علاقمند به شرح مصدومیت ها به زبان ساده. @Kaf_afei_bot "کپی نکنید؛ فوروارد کنید یا با نام #کوثر_فرهادی منتشر کنید"

Show more
Advertising posts
1 074
Subscribers
-424 hours
-117 days
+730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from Dance in Brooklyn
ما میتونیم انتظاری از آدم ها نداشته باشیم، یعنی درستش این که از کسی و از چیزی غیر از خودت انتظار نداشته باشی. ولی عزیز من، توی روابط اینطوری نیست. تو باید انتظار داشته باشی. چون تو زمان هزینه کردی برای اون رابطه و وقتی یک‌ طرفه می‌شه تو میشکنی. قلبت شکسته می‌شه. چون دوست داشتی که این رابطه دو طرفه بود. چون تو اشتیاق و دوست داشتن رو خرج یک آدم کردی. تو قدم برداشتی و اون دوست/پارتنر/هرکسی نخواسته که قدمی برای اون پیشبرد اون رابطه برداره. میدونی چی‌میگم؟
Show all...
Repost from Whisper
حمایتی❗️ نویسنده های عزیز این پست رو فروارد کنید تا جوین بشم چنل هاتون و فولدر اختصاصی بسازم براتون ✍🏻📜🌱 <اینجا جوین باش هنرمند>
Show all...
تو شدی آشنای آشنا در میان خیل بزرگی از غریبه های آشنا.
Show all...
آدم با خیلی ها هم کلاس میشود. آدم با خیلی ها همکار می‌شود. یا همسفر مسیری شهری و تاکسی یا مترو... یا هم صحبتی در صف نونوایی، فروشگاه و... اما تنها و تنها با یک نفر "یکی "میشود که اون آدم میشود همون "منِ تو" و "توِ من".
Show all...
«زندگی همیشه ناعادلانه بوده. باید چهره‌ی تو را درونِ آتش در حالی که پشیمانی می‌دیدم، نه این که فقط سهم من شود، آتش و آتش و سوختن از دل دادن خود به تو.»
Show all...
Ba Tou Ebi.mp35.67 MB
«تو را مثلِ روزِ روشن دوست دارم». به تظاهر نیست که همه معناست روشناییِ تو. چنان هیولاهای که هرکدام هزاران پوست در زیر پوستشان دارند مرا احاطه کردند که تو نخواهی فهمید که تو به چه انداره لطافت درونم را نشانم میدهی. تو خود مطلع هستی که یک نفر روزی هزار بار دلش را داخلِ چشم‌هایت قرص کرده؟ من خودم را داخل چشم‌هایِ سیاهِ تو رنگی‌تر از هر زمانی میبینم. گذشته‌ای لبریز از اندوهی آهسته و ممتد داشتم، و بعد یکباره چشم باز کردم و شاخه گلی سفید را میان درختانِ سیاه و سر به فلک کشیده درونم در حال روئیدن دیدم؛ نیاز به گفتن نیست که چه‌قدر آمدنت زیبا بود و چه‌قدر زنده بودن را برایم توجیه می‌کند. میدانی که دنیای من چگونه سیاه بود، می‌دانی بعضی غم ها چه‌قدر تاریک‌اند و هیچ دستِ امیدی به سمتم دراز نبود. اما چشم‌های تو درباره‌یِ روشنایی هستند و همواره کیسه‌ای از نورِ آبی رنگِ آسمان را در دست‌هایت داری. چنان در نهایتِ شب هستم که روشنایی به چشمم غریب و شوق آور بود. به قول فروغ «من از نهایت شب حرف میزنم.» که مثل روزِ روشن دوستت دارم.
Show all...
«تو را مثلِ روزِ روشن دوست دارم». به تظاهر نیست که همه معناست روشناییِ تو. چنان هیولاهای که هرکدام هزاران پوست در زیر پوستشان دارند مرا احاطه کردند که تو نخواهی فهمید که تو به چه انداره لطافت درونم را نشانم میدهی. تو خود مطلع هستی که یک نفر روزی هزار بار دلش را داخلِ چشم‌هایت قرص کرده؟ من خودم را داخل چشم‌هایِ سیاهِ تو رنگی‌تر از هر زمانی میبینم. گذشته‌ای لبریز از اندوهی آهسته و ممتد داشتم، و بعد یکباره چشم باز کردم و شاخه گلی سفید را میان درختانِ سیاه و سر به فلک کشیده درونم در حال روئیدن دیدم؛ نیاز به گفتن نیست که چه‌قدر آمدنت زیبا بود و چه‌قدر زنده بودن را برایم توجیه می‌کند. میدانی که دنیای من چگونه سیاه بود، می‌دانی بعضی غم ها چه‌قدر تاریک‌اند و هیچ دستِ امیدی به سمتم دراز نبود. اما چشم‌های تو درباره‌یِ روشنایی هستند و همواره کیسه‌ای از نورِ آبی رنگِ آسمان را در دست‌هایت داری. چنان در نهایتِ شب هستم که روشنایی به چشمم غریب و شوق آور بود. به قول فروغ «من از نهایت شب حرف میزنم.» که مثل روزِ روشن دوستت دارم.
Show all...
هوای صبح بوی تو می‌دهد، که طلوع صبح از روزنه‌ی نفس های تو است.
Show all...
«تو را مثلِ روزِ روشن دوست دارم». به تظاهر نیست که همه معناست روشناییِ تو. چنان هیولاهای که هرکدام هزاران پوست در زیر پوستشان دارند مرا احاطه کردند که تو نخواهی فهمید که تو به چه انداره لطافت درونم را نشانم میدهی. تو خود مطلع هستی که یک نفر روزی هزار بار دلش را داخلِ چشم‌هایت قرص کرده؟ من خودم را داخل چشم‌هایِ سیاهِ تو رنگی‌تر از هر زمانی میبینم. گذشته‌ای لبریز از اندوهی آهسته و ممتد داشتم، و بعد یکباره چشم باز کردم و شاخه گلی سفید را میان درختانِ سیاه و سر به فلک کشیده درونم در حال روئیدن دیدم؛ نیاز به گفتن نیست که چه‌قدر آمدنت زیبا بود و چه‌قدر زنده بودن را برایم توجیه می‌کند. میدانی که دنیای من چگونه سیاه بود، می‌دانی بعضی غم ها چه‌قدر تاریک‌اند و هیچ دستِ امیدی به سمتم دراز نبود. اما چشم‌های تو درباره‌یِ روشنایی هستند و همواره کیسه‌ای از نورِ آبی رنگِ آسمان را در دست‌هایت داری. چنان در نهایتِ شب هستم که روشنایی به چشمم غریب و شوق آور بود. به قول فروغ «من از نهایت شب حرف میزنم.» که مثل روزِ روشن دوستت دارم.
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.