cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🦋 کلیپ های زیبا اسلامی🦋

[یامَن‌یَعْلَمُ‌ضَمیرَالصّامِتین] +ای‌که‌ناگفته‌میدانی..🤍 1401/10/9

Show more
Advertising posts
767
Subscribers
-724 hours
-427 days
+21730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

01:51
Video unavailable
#اســـــتوریهای_خاص 🔥قرض یا دزدی 🔥 🎙جناب نصرت الله صاحبی حفظه الله
Show all...
IMG_1931.MP45.76 MB
"فرمانده" #قسمت_چهارم نور پشت پلک‌هایم سنگینی می‌کرد و خود را از لای مژه‌ها درون چشم‌هایم جای می‌داد. آرام چشم‌ها را گشودم که یک‌باره نور تندی هجوم آورد و پلک‌ها را محکم فشردم. سر جایم نشستم. دستی با آن‌ها کشیدم و بازشان کردم. اطراف را از نظر گذراندم. همین‌که نگاهم به صورت رنگ‌پریدهٔ لیلا رسید، لبخند روی لبان خشکیده‌ام جای گرفت. غرق خواب بود. دستی روی موهای به‌هم‌ریخته‌اش کشیدم. با یادآوری اتفاقات نفسم حبس شد و چشمانم گرد. خم شدم و سرتاپای خواهرم را خوب وارسی کردم و به دنبال زخمی گشتم؛ چیزی ندیدم. با آسودگی نفسم را از گلو به بیرون ریختم. چهرهٔ پوشیده فرمانده در صفحهٔ ذهنم جای گرفت. تمامی اتفاقات صبح را در خاطرم مرتب و مرور کردم. سؤال‌هایم بی‌جواب بود؛ چرا وقتی متوجه ما شد گروگان‌مان نگرفت؟ چرا تیری سمت ما شلیک نکرد؟ تیزبینی او قابل تحسین بود؛ این یعنی از همان اول متوجه حضور ما توی حوض بوده! خب پس چرا کاری نکرد؟! با صدای کوبش در از افکار حیرانم پریدم. سریع به لیلا نگاه کردم؛ انگار خیال بیدارشدن نداشت. برای اطمینان گوشم را به صورتش نزدیک کردم و نفس‌هایش را چک کردم. نفس‌های گرمش گوشم را قلقلک داد. خداراشکر کردم که هنوز دارمش. با خنده زیر لب گفتم «ای خوابالو! تو این اوضاع ببین چطور گرفته خوابیده. تنبل‌خاتون! انگارنه‌انگار مرگ از بیخ گوشمون رد شده...!» در همین حین دستی روی شانه‌ام نشست. یکه خوردم. با هراس به پشت‌سرم برگشتم. با دیدن قاب مهربان و چروکیدهٔ مادرم ته دلم گرم شد و نفس عمیقی کشیدم. _ «حالت خوبه؟! جاییت درد نمی‌کنه؟» _ «نه مامان‌جان، خوبم نگران نباش. بابا کجاست؟ نفهمیدم چجوری بیهوش شدم؛ چی‌شد؟» _ «بی‌سروصدا بیا بیرون، لیلا متوجه نشه.» با نگرانی‌ای که در نی‌نی چشم‌هایش موج می‌زد از اتاق خارج شد. در دلم آشوبی به‌پا شد؛ چه‌چیزی او را مضطرب کرده بود؟ یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟! در اتاق را آرام بستم. با چهرهٔ عصبانی و نگران پدر روبه‌رو شدم. ته دلم خالی شد. سرجایم بی‌حرکت ماندم. هرآن منتظر واکنشی از طرف او بودم. مادر به گوشه‌ای خیره شده بود. هر دو ساکت بودند. اندکی بعد پدر گفت: «بیا اینجا دختر. بیا بهم جواب بده اون دونفری که توی باغ بودن با شما چیکار داشتن؟ چرا شما اون‌جا رفته بودین؟ چیکار داشتین؟...هان!» کنارش رفتم و نشستم. به من زل زد با صدای گرفته ادامه داد: «داشتم سکته می‌کردم وقتی لیلا رو دیدم رو زمین افتاده و تو هم اسیر... اسیرِ بغل اون نجس شدی...! شماها بزرگ شدین دختر ولی هیچ‌وقت مثل بزرگا رفتار نمی‌کنین. هیچ‌وقت خوب و بد خودتون رو نمی‌دونین. فردا روز چطوری سرمو رو زمین بزارم و بمیرم؟! نه پسری دارم از شماها مراقبت کنه نه وارث و فامیلی. چجوری دلم جمع باشه؟ هر خواستگاری که براتون می‌اومد با هزار بهونه ردشون کردین...» پدر حرف می‌زد و من از شرمندگی ذره‌ذره آب می‌شدم. _ «توی زندگی هیچ‌وقت نخواستم به کاری که نمی‌خوایین وادارتون کنم. همیشه سعی کردم رنگ سختی رو نبینین، منت کسی روتون نباشه. چرا درکم نمی‌کنین؟ منم یه پدرم‌و نگران آینده بچه‌هام! فقط بخاطر زندگی خودتون اینجا اومدم چون نخواستم توی خونه کسی زیر منت کس دیگه‌ای زندگی کنین. نخواستم بخاطر ورشکست‌شدنم هرکس و ناکسی بهتون توهین کنه و با غرور بهتون نگاه کنه.» بغض گلوگیر خفه‌ام می‌کرد. رعشه‌ای برجانم افتاده بود. چانه‌ام شروع به لرزیدن کرد و چشمانم شروع به باریدن. با صدای مرتعش گفتم: «باباجان ما ازت گله‌ای نداریم، مارو خوب و با عزت بزرگ کردی و چیزی کم نذاشتی. من و لیلا دختر شماییم؛ بهتر از خودتون کس دیگه‌ای نمی‌تونه ازمون شناخت داشته باشه... بابا تو مامان مارو جوری بزرگ نکردین که با هر بادی بلرزیم، قوی‌شدن رو از تو یاد گرفتیم. صبر و بردباری رو از مامان‌جان.» به چشمان تیره‌اش چشم دوختم و با جدیت گفتم: «من و لیلا اون دو نفرو نمی‌شناسیم. خودتون می‌دونین هیچ‌وقت بهتون دروغ نگفتم و نمی‌گم. ما توی حوض بودیم و داشتیم آب بازی می‌کردیم، وقتی متوجه اون دو نفر شدیم، سریع خودمونو پنهون کردیم که مارو نبینن. بعدش سربازا اومدن و شروع به تیراندازی کردن...» با کوبش در منزل حرف‌هایم در دهانم ناتمام ماند. چشمانم به سمت دری که محکم به دیوار کوبیده شد چرخید. خو‌ک‌های نجس وحشیانه به داخل خانه هجوم آوردند. از پشت‌سرم در اتاق باز شد و لیلا با چشمانی سرخ بیرون آمد. خیره به آن‌ها گفت: «چی‌شده...؟» پدر هراسان جلو رفت. مضطرب بود، اما خونسردی خودش را حفظ کرده بود. مادر به سمت من و لیلا آمد. دست‌مان را گرفت و ما را به داخل اتاق برد. _ «دخترا صدایی ازتون نشنوم، برین تو، از اتاق خارج نشین. همین‌جا منتظر باباتون بمونین. خودش همه چیزو حل می‌کنه.»
Show all...
👍 1🥰 1
00:37
Video unavailable
🔰 عزت دست خداست 🎙مولانا بهزاد فقهی حفظه الله
Show all...
IMG_2185.MP41.89 MB
••• ریشہ هاے قالے را تا مے ڪنیم تا سالم بماند ولے ریشہ ے زندگے یڪدیگر را با تبر نامهربانے قطع مے ڪنیم و اسمش را مے گذاریم ؛ برخورد منطقی دل مے شڪنیم؛ و اسمش مے شود فهم و شعور چشمے را اشڪبار مے ڪنیم؛ و اسمش را مے گذاریم حق غافل از اينكہ ... اگر در تمام این موارد فقط ڪمے صبورے ڪنیم؛ دیگر مجبور نیستیم عذرخواهے ڪنیم ریشہ ے زندگیِ انسانها را دریابیم و چون ریشہ هاے قالے محترم بشماریم •••
Show all...
ﺟـــﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺷﯿـخی ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺷﯿﺦ ﺣﮑﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﭼﯿﺴﺖ!؟ ﺷﯿــﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﺣﮑــﻤﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﺴــﺠﺪ ﺑﺒﺮﯼ..!! ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗــﺎﺿﯽ ﺑﺎﺷﯽ..دعوتگر باش✨
Show all...
🥰 2
همراه زن فاسد به نیت اصلاح کردنش نکاح نکنید چون شما را نیز فاسد میکند. عمران بن حطان همراه یک زن زیبای خوارج عروسی کرد، بعد از چندی تبدیل به یکی از بزرگان خوارج گشت.
Show all...
2
00:25
Video unavailable
چرا روابط قبل از ازدواج حرام است؟
Show all...
1.47 MB
👍 3
00:30
Video unavailable
به همراه زیرنویس فارسی
Show all...
4.65 MB
"فرمانده" #قسمت_سوم لیلا تا خواست نگاهی بیندازد دستش را گرفتم و گفتم: «الان وقت کنجکاوی نیست! از جات تکون نخور.» برخلاف حرفم سرکی کشید و گفت: «ماریه اونا دونفر شدن. صورت یکی‌شون پوشیده نیست بازم واضح نمی‌شه دیدش.» کنجکاوی به من هجوم آورد؛ آرام سر بلند کردم. از گوشهٔ حوض چشم دوختم به اویی که فرمانده خطاب شده بود. ذهنم پر از سؤالاتی بود که جوابی برای آن‌ها نمی‌یافتم. آن دو چه کسانی بودند؟ آیا حرف‌های لیلا واقعیت داشت یا که نه، او فرماندهٔ دزدهاست؟ همهمه‌ای غریب ریسمان افکارم را از هم گسست. به اطراف نگریستیم؛ چند نفر سرباز آمریکایی به همین سمت می‌دویدند. چشمانم ناخودآگاه به سمت آن دونفر چرخید تا عکس‌العمل‌شان را ببینم. فرمانده پشت درختی سنگر گرفت و تفنگش را سریع پر و آماده کرد. مرد دوم پشت درختی دیگر کمین کرد. لیلا هراسان دستم را فشرد و گفت: «ماریه الان تفنگ و تفنگ‌کشی می‌شه! چیکار کنیم...؟ کاش اینجا نمی‌اومدیم... وای الان چیکار کنیم؟ چجوری به بابا خبر بدیم؟» بدجوری ترسیده بود و صدایش می‌لرزید. چشمانش بند تلنگری بود برای باریدن. من نیز دست کمی از او نداشتم. دستش را محکم فشردم و اطمینان خاطر دادم که از این‌جا می‌برمش. صدای شلیک به آسمان رفت و همزمان با آن فریاد ما در گلو خفه‌ شد. قلبم تند به دیوارهٔ سینه‌ام می‌کوبید. برای لحظه‌ای ذهنم خالی شد؛ ولی با تصویر وحشت‌زدهٔ لیلا به خود آمدم. جسارت را در گلویم ریختم و با اطمینان گفتم: «با حرکت من زود بلند شی، باهم اون سمت فرار می‌کنیم.» دو طرف بی‌رحمانه تیراندازی می‌کردند. اطراف را زیرنظر گرفتم. سعی می‌کردم بفهمم اوضاع چگونه است. به محض نگاه به سربازهای آمریکایی نفرت تمام وجودم را دربرگرفت. نمی‌دانم چرا آن لحظه که چشم‌هایم به آن دو نفر افتاد ته دلم گرم شد. حواسم را بیشتر جمع کردم. دست یخ‌زدهٔ لیلا را گرفتم تا آماده فرار شویم. همین‌که از حوض بیرون آمدیم فرمانده تیزتر از حد تصورم سر تفنگش را سمت ما گرفت. یخ زدم؛ فکرش را هم نمی‌کردم که در آن حیص‌وبیص و درگیریِ نفس‌گیر متوجه ما شود. خیره در چشمانش مانده بودم. صدای قلبم کرکننده بود. بی‌نفس گفتم «الانه که شلیک کنه!» اما برخلاف تصورم سر تفنگش را کج کرد. با اشاره دست به ما فهماند که سریع برویم. مات و مبهوت ماندم؛ نگاهش می‌کردم. لیلا دستم را گرفت و به دنبالش کشیده شدم. هر قدمی که برمی‌داشتم سرم سمت او می‌چرخید؛ ته دلم یکی نگران بود؛ اما نگران چه کسی؟ بی‌نفس می‌دویدیم. نزدیک خانه رسیده بودیم که ناگهان تیری جلوی پای‌مان مرزی خاردار شد بین ما و مسیر خانه. همان‌جا میخکوب شدیم. صدای بم و کلمات نامفهموم بیگانه از پشت سرمان بلند شد. به پشت سر برگشتیم. سرباز آمریکایی فریاد می‌زد. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. هراسناک داد می‌زد. دستان‌مان را به ناچار بالا بردیم؛ به نشانهٔ این‌که چیزی همراهمان نیست. خودم را نباختم. با صدای که می‌رفت بلرزد اما نلرزید گفتم: «نمی‌فهمم چی میگی!» ولی او دست‌بردار نبود. قدم‌هایش نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شدند. به سمت لیلا که قدم برداشت با عصبانیت سرش هوار کشیدم: «چیکار داری می‌کنی مردک؟ به چه حقی به خواهرم نزدیک می‌شی؟» چاقویی برایم تیز کرد. نوک چاقو را کنار چشمم نگه‌داشت. گرمی نفس‌های مرگ را روی رگ حیاتی‌ام احساس می‌کردم. لیلا می‌لرزید. من هم می‌لرزیدم. در آن‌لحظه تمام خاطرات کودکی در مانیتور ذهنم با سرعت تمام می‌گذشتند؛ آرزوهایم، هدف‌هایم، همه خواسته‌ها و نیازهایم به سرعت نور رد شدند. سایهٔ عزرائیل روی سرمان بود. مات مانده بودم. آماده شدم تا برای همیشه جهان پر اضطرابم را ترک کنم. از دوران کودکی به‌وقت ترس لیلا دچار حملهٔ عصبی می‌شد و تشنج می‌کرد. وقتی خودمان را در دو قدمی مرگ دید، نقش زمین شد و تشنج‌کنان لرزید. «لیـــــلااا!» فریادم گلویم را سوزاند. همین‌که قدمی سوی لیلا برداشتم دستان کثیف سرباز دور کمرم حلقه شد. مرا محکم به خودش فشرد. دادوهوار راه انداختم. خواهرم جلوی چشم‌هام پرپر می‌شد و من اسیر قفس کثیفی شده بودم. ناگهان با صدای آشنایی خون در رگانم جاری شد. بابا چون فرشته‌ای نجات از راه رسید و حصار اطرافم را درهم شکست. _ «ولشون کن... اونا دخترایی منن، بی‌غیرت بی‌وجدان... اونا دخترای منن چیکار کردی باهاشون؟!» باغ سرسبز و درختان زیبا در تاریکی فرو رفتند؛ پرده‌ای سیاه جلوی دیدگانم افتاد. صدای امیدبخش پدر بود که گوش‌هایم را نوازش می‌کرد. دیگر چیزی نفهمیدم و از حال رفتم. ادامه دارد.
Show all...
👍 2🥰 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.