My Diary

ولی یکیمون دیگه نیست 🥺 @my_ArtDiary

دیدار سه نسل 🙃 @my_ArtDiary

دیشب #خواب یه مار بزرگ دیدم که داشت میپیچید دورم.‌ من سعی کردم تکون نخورم. هیچ تکون نخورم. ولی انقدر قلبم تند تند و محکم میزد که مطمئن بودم حتی اگه نفسم نکشم فایده نداره. اون چه با تکون چه با صدای نفسای سنگین‌شده و تپش قلبم، چه با حرارت، منو حس می‌کنه و می‌کشه. می‌دونید... دارم فکرمی‌کنم بعضی وقت‌ها صبوری جواب نیست! شاید آدم فکرکنه اون لحظه بهتره هیچ کاری نکنه، به امیدِ این که مشکلش حل شه! ولی حل نمی‌شه. بعضی امیدها خیلی الکی‌ان! زیادی اشتباهی‌ان. تمام مدت آدم با خودش می‌دونه که شکست خورده. فقط نمی‌خواد بپذیره و اسم این انکاد رو می‌ذاره صبوری و امیدواری! با این کار، به ماری که دورش حلقه زده زمان هدیه می‌ده تا باهاش بیشتر بازی کنه... و شاید حتی اون مار از ترس و رنج و حقارتش لذت ببره... و یا وقتی بالاخره کُشتِش، ادعا کنه که این آدم، رنجیده و ترسیده و ضعیف و حقیر بود پس باید توسط من کشته می‌شد! حقش بود! این که دیر یا زود می‌زنه و می‌کُشه، صبوریِ چی؟! مگه با مار هم می‌شه بزرگوار و متمدن بود؟! @my_ArtDiary

و هنوز و همچنان از اینا 👆 #تقلای_جانکاه_برای_زیستن @my_ArtDiary

همینم مونده بود تو مسیر خونه جوجه‌تیغی از جلوی پام رد شه! چراغ قوه‌روشن‌ کردم و‌ با‌ سلام و صلوات رد شدم 🚶‍♀ 🦔 @my_ArtDiary

قطار تو راه ترکید و دارم می‌رم خونه. فردا می‌بینمشون... @my_ArtDiary

شیر رو با نِی سوراخ کرده بودم و داشتم می‌ریختم توی کاسه، نتیجه از نظر ظاهری اصلا زیبا نبود 🙈 چرا صاف باید همون موقع #تیمور بیاد تو آشپزخونه؟ به هزار بهانه رفتم و اومدم تا بره! @my_ArtDiary

مدتی بود کمتر #اضطراب حس می‌کردم. اما دوباره... 💔 عوضش امروز مامانم و #مادربزرگم برای دو ماه میان آلمان... 🥺 @my_ArtDiary

اینم دوییدم. تا شام از غذا خبری نیست 🚶‍♀ @my_ArtDiary

صبحانه هم نخوردم. می‌خواستم توی یکی از ایستگاه قطارها یه چیزی بگیرم (چون ناهارم ندارم و حوالی شرکت هم چندان آپشن خوراکی گیرم نمیاد) که تا الان هر دو تا قطاری که عوض کرده‌ام رو بدو بدو بهشون رسیده‌ام. باشد که از زمان رسیدن به ایستگاه قطار مرکزی دهات محل کار، تا زمان حرکت اتوبوس به سمت ناکجاآبادِ محل کار، زمانی برای خرید یه ساندویچ بیابم 👀 #در_به_در_دائم_الطریق @my_ArtDiary