cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رمان( نیلوفر )

رمان های خانم خودی زاده رو از همین کانال اصلی به صورت حلال بخوانید. هر گونه کپی و فوروارد حرام می باشد 💥صرفا رمان پارت گذاری می شود. کانال سیاسی نیست. لینک پارت اول رمان #نیلوفر 👇👇 https://t.me/c/1444061303/15134

Show more
Advertising posts
18 177
Subscribers
-1424 hours
-1147 days
-34130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#تخفیف_عیدانه_بگیر جشن میلاد با سعادت پیامبر اکرم ص و امام صادق ع مبارک به همین مناسبت یه تخفیف ویژه داریم که فقط و فقط از امروز تا فردا شب اعتبار داره. کسانی که می خوان با قیمت فوق العاده وارد کانال های vip مون بشن فرصت رو از دست ندن . این تخفیف تکرار ناپذیره. جا نمون @Admminroman
Show all...
sticker.webp0.36 KB
Repost from N/a
Photo unavailable
اما شرط پدرخانومت دو سال نامزدی بود! -شرط تا زمانی بود که من خسته نشده بودم! تحمل اوضاع این چنینی را دیگر ندارم اینکه برای دیدن زنم و برای کمی با او تنها بودن باید مدام از زیر بلیط ناصر رد بشم! تا همین‌جا هم به زحمت دندان روی جگر گذاشتم می‌خوام مابقی زندگیم رو زنم کنارم باشه. حالا اگر موافقین طبقه‌ی بالا رو آماده کنیم اگر که نه من دنبال خونه اینجا نه، اما دو تا محله بالاتر می‌گردم https://t.me/+pFxJ2UB0Epk0OGFk رمانی که بخونید به بقیه هم پیشنهاد می کنید با اطمینان میگم نخونید ازدستتون رفته توصیه صد در صدی ما به شما👌 https://t.me/+pFxJ2UB0Epk0OGFk -خود کرده را تدبیر نیست پسرِ حاجی! اون زمان که تو دانشگاه بهت گفتم پدرم حساسه و حالا حالاها دختر راهی خونه شوهر نمی‌کنه پا کردی تو یه کفش که نه و فلان! -خدا وکیلی این طاقت نمی‌آره! در ثانی هر چی حاج خانم اجازه می‌ده من یه نموره به مردونگیم افتخار کنم از اون چند برابر بیشتر حاج‌آقا از دماغم می‌آره! زنمی، شرعی و قانونی! عرفی که آقات انداخته دهنش، دهنمو صاف کرد -به جون رستا خسته‌ام! لامصب دلم می‌خوادت https://t.me/+pFxJ2UB0Epk0OGFk
Show all...
Repost from N/a
00:10
Video unavailable
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود. چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میان‌سال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند... سرم‌ پایین افتاده و اشک‌های درشتی از چشم‌هایم می‌چکید. بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی! من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث! او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانواده‌اش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی! https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8 وارث برای خاندانِ کاتوشیان! در حالی عروس‌ِ این خاندان می‌شدم که زبانی برای اعتراض نداشتم. من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانواده‌ام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانه‌ی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞 https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8 این یه پیشنهاد فوق‌العاده‌س برای شما👌 رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
Show all...
51311362_957468534643068_6237967569063150730_n.mp41.23 MB
Repost from N/a
پسره حافظه‌شو از دست داده. هر از گاهی یک چیزایی یادش می‌آد اما زنی که کنارش می‌بینه با زنی که الان کنارشه یکی نیست محمد به تخت خیر شد. حسی تلخ بیخ گلویش را چسبیده بود. روی تخت خودش را می‌دید با دختری که موهای بلند سیاه داشت. دستانش میان موهای دختر بازی می‌کرد اما صورتش را نمی‌‌دید. چشم از تخت گرفت و روی مبل نشست. زن دست زیر شکمش گرفت و خم شد و سینی را مقابلش گذاشت.: -خسته نباشی نگاهش چسبید به موهای طلایی رنگ و کوتاه همسرش، موهای زن روی تخت سیاه و بلند بودند. پرسید: - موهات‌و رنگ‌ کردی؟ زن صاف ایستاده، روزهای آخر بارداری را می‌گذراند به موهایش دست کشید: - نه رنگ خودشه. ابرو بالا انداخت و آرزو کرد جواب سوال بعدی‌اش مثبت باشد: - قبلا رنگ‌ تیره نزدی به موهات مثلا مشکی یا قهوه‌ای؟ زن خندید: - نه هیچ‌وقت موهام‌و رنگ‌ نکردم چطوره؟ محمد به جای جواب سوالش پرسید: - قبلا موهات بلنده بوده؟ زن سردرگم خندید: - نه سال‌هاست کوتاهش می‌کنم چی شده گیر دادی به موهای من؟ محمد‌از جا برخاست. محسن در حیاط پای منقل ایستاده و زغال‌ها را باد می‌زد. کنارش ایستاد و پرسید: - محسن یک سوال؟ من قبل از اون حادثه و کما چطور ادمی بودم؟ به زنم وفادار بودم یا نه. محسن مردد نگاهش کرد: - تو همیشه آدم خوبی بودی دادش. محمد به آسمان خیره شد: - نمی‌دونم ماجرا چیه ولی توی اتاق، روی تخت، هر جا رو نگاه می‌کنم یک دختر دیگه رو کنارم می‌بینم. یک دحتری که موهاش بلند و سیاهه، ریز جثه‌س. صورتش ولی مشخص نیست. اما مطمئنم این زنی که الان کنارمه نیست. نگرانم محسن نکنه وقتی این نبوده من کس دیگه‌ای رو می‌آوردم خونه. https://t.me/+0NSgt6MMwoBlOWI0 https://t.me/+0NSgt6MMwoBlOWI0 https://t.me/+0NSgt6MMwoBlOWI0 رمانی با 500پارت آماده. با عاشقانه‌های بی‌منتهی
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailable
امیر سپهبد🔥 مردی بداخلاق و مغرور که تا به حال کسی چهره‌اش و از نزدیک ندیده و به مرد #نقاب‌دار معروفه😎 مردی خشک و سرد که از همه دخترا بعد از مرگ نامزدش فاصله میگیره... شب عروسیش به گوشش رسونده بودن که جنازه نامزدش در عمارت بزرگ شایان هاست.  دلبرش در تخت #ساشا شایان بر اثر تجاوز جان داده بود. باید تاوان می گرفت و زخم می زد تا آرام می گرفت. قسم خورده که بعد ازمرگ نامزدش #مهگل دیگه عاشق نشه و به کسی رحم نکنه بعد از اون همه سختی و درد و رنج درست وقتی میخواد انتقام شو بگیره بدجوری دل میبازه به خواهر دشنمش، به خواهر کسی که مسبب تمام مشکلات و دردهایی هست که کشیده و....🥲❌ https://t.me/+8JVuPtNDv8sxODE0 https://t.me/+8JVuPtNDv8sxODE0
Show all...
#نیلوفر #پارت_پانصدوبیست_نه ذوق زده پرسیدم: _واقعا ؟ مهربان لبخند زد: _واقعا... مادرشون در اختیار نیروهای پلیسه و دیگه نباید نگران باشه. از صبح منتظر خبر اوناییم که بتونن آنت رو بدون مشکل منتقل کنن به یه جای امن. تندی رو به لیزا کردم و توضیح دادم ... ابتدا متحیر نگاهم کرد و بعد غافلگیرانه به گریه افتاد. وقتی تماس برقرار شد رسما دستانش می لرزید و اشک بر گونه هایش جاری بود. تصویر آنت باعث شد اشک من هم سرازیر شود. لیزا شروع به صحبت کرد: _مامان بزرگ خوبی؟ آنت مهربان  جواب داد: _لیزا مامی جان کجایی ؟  قرار بود زود برگردی... _برمی گردم مامان بزرگ... تو حالت خوبه ؟ _خوبم... این اقایون منو اوردن به یه خونه.. نمی دونم کجاست اما گفتن از طرف تو اومدن. _ مامان بزرگ هر چی می گن گوش بده ... اون جا در امنیتی... من خیلی زود برمی گردم... آنت مهربان گفت: _تو فکر من نباش دختر... فقط زود بیا... نمی خوام وقتی میمیرم تنها باشم. لیزا اخم کرد و گفت: _زود میام... راستی نیلوفرم این جاست ... ببینش.   خودم را کنارش کشیدم‌و سلام دادم: _سلام آنت... خوبی؟ انت که پیرزن خوش اخلاقی بود با دیدنم خندید و گفت: _اوه نیلوفر ... خوبی عزیزم؟ تو مثل همیشه خوشگل و جذاب به نظر می رسی. لبخند زدم.  کوتاه گپ زدیم و وقتی لیزا خیالش از جانب مادربزرگش راحت شد گفت: _یه خونه ی امن سمت لواسون... مایکل اون جاست ... اینو من و الکس می دونیم فقط... وقتی پلیس ادرس مکان را گرفت لیزا پرسید: _با این کمکی که کردم می تونم امید داشته باشم که زودتر به کشورم برگردم؟. جناب سروان سر تکان داد و گفت: _امیدوارم... البته ما شما رو به پلیس کشورتون تسلیم می کنیم و این اونا هستن که باید تصمیم بگیرن. اما از جانب ما خیال تون راحت. فقط امیدوارم مایکل توی همون آدرسی که دادین باشه. #تخفیف_عیدانه_بگیر جشن میلاد با سعادت پیامبر اکرم ص و امام صادق ع مبارک به همین مناسبت یه تخفیف ویژه داریم که فقط و فقط از امروز تا فردا شب اعتبار داره. کسانی که می خوان با قیمت فوق العاده وارد کانال های vip مون بشن فرصت رو از دست ندن . این تخفیف تکرار ناپذیره. جا نمون @Admminroman
Show all...
👍 12 3
#تخفیف_عیدانه_بگیر جشن میلاد با سعادت پیامبر اکرم ص و امام صادق ع مبارک به همین مناسبت یه تخفیف ویژه داریم که فقط و فقط از امروز تا فردا شب اعتبار داره. کسانی که می خوان با قیمت فوق العاده وارد کانال های vip مون بشن فرصت رو از دست ندن . این تخفیف تکرار ناپذیره. جا نمون @Admminroman
Show all...
#تخفیف_عیدانه_بگیر جشن میلاد با سعادت پیامبر اکرم ص و امام صادق ع مبارک به همین مناسبت یه تخفیف ویژه داریم که فقط و فقط از امروز تا فردا شب اعتبار داره. کسانی که می خوان با قیمت فوق العاده وارد کانال های vip مون بشن فرصت رو از دست ندن . این تخفیف تکرار ناپذیره. جا نمون @Admminroman
Show all...
sticker.webp0.36 KB
👍 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.