cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

قاب سوخته

https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi پروانه قدیمی رمان چاپی: زهر شیرین، خشم‌وغیرت، رقص‌شعله‌ها، ساقه‌های‌رقصان، ردپای‌شب، زوال‌موجها، نامحرمان، معبدویران. نوبت چاپ: آوار‌ کبود، شاه‌بی‌دل کوچ‌قاصدکها، نانجیب، شریان، درجوارشیطان، سایه‌هادرگذرند.

Show more
Advertising posts
7 130
Subscribers
-1224 hours
-427 days
-16830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#پست186 -بیا این جا. -آدرس بده همین الان بیام. آدرس را گفتم و تماس را قطع کردم. دل توی دلم نبود. سه روز بود، تماسم با ارس فقط از طریق پیامک بود. به دروغ گفته بودم، روزها توی دانشگاه هستم. شب‌ها هم گوشی را سایلنت می‌کردم. دوبار زنگ زد، جواب ندادم. پیامک کوتاهی فرستادم و بهانه آوردم،( باید به مادرم کمک کنم). تقه‌ای به در خورد و مادرم وارد اتاق شد. -با کی حرف می‌زدی؟ شوکه نگاهش کردم. مانند بازپرس‌ها به صورتم خیره شد. آب دهانم را قورت دادم و با ناراحتی گفتم: -درکت نمی‌کنم، مامان! رفتارت برام عجیبه. اخم کرد. -مارگزیده از ریسمون سیاه و سفید می‌ترسه. به خاطر تو قید همه رو می‌زنم. با ناراحتی گفتم: -من نمی‌خوام به خاطر من قید همه رو بزنی. من می‌تونم خودم مراقب خودم باشم. -نمی‌تونی... -مامان خواهش می‌کنم منو به چشم یه بچه پنج ساله نبین. نفسش را با حرص از سینه بیرون داد و گفت: -اگه به خوای پافشاری کنی، می‌فرستمت تهران پیش بابات. اخم کردم و روبرویش ایستادم. -مامان تمومش کن. من بچه نیستم که دستم رو به دست بابام بسپری. کاری نکن برم توی خوابگاه بمونم. گفتی نبینش گفتم، چشم... دیگه این بازجویی کردنت برام سنگینه. با خشم نگاهم کرد و دستش بالا رفت و روی صورتم نشست. صدای سیلی در گوشم پیچید و سرم به سمت چپ خم شد. شوکه نگاهش کردم، باورم نمی‌شد این زن خشمگینی که سالها در سکوت هر ظلمی را تحمل کرده بود، مادرم باشد. -می‌خوای بری خوابگاه؟ اون خوابگاه رو روی سرشون خراب می‌کنم. بغضم ترکید و گریه‌ام به زاری تبدیل شد. تا به حال از مادرم سیلی نخورده بودم. دلم شکست. -مامان دیگه نمی‌شناسمت. دستم را جلوی صورتم گرفتم و هق زدم. سکوت کرد و بعد از چند لحظه دستانش را دور بدنم حلقه زد. با صدایی که می‌لرزید، گفت: -ببخشید عزیزم... به خدا خیلی تحت فشارم. فکر این که سرنوشتت عین من بشه مثل خوره داره منو می‌خوره. دارم بیست سالگی خودم رو پیش چشمم می‌بینم. بازوهایم را باز کردم و از آغوشش بیرون آمدم. -دوران من با شما یکیه؟ ارس شبیه پدرمه؟ اگه هست پس چرا قبل از این که چنین احساسی در میون باشه، ارس رو دوستش داشتی و عاشقش بودی و تعریفش رو می‌کردی؟ دیگه هیچی برام مهم نیست... پا تند کردم و به سمت اتاقم رفتم. پوست صورتم می‌سوخت اما سوزش قلبم بیشتر بود. حال بدی داشتم. خودم را تنها و بی‌کس می‌دیدم. هیچ کس را نداشتم که حرف دلم را بفهمد. روی زمین سر خوردم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم و اشک ریختم. غم سنگینی روی قلبم سنگینی می‌کرد. از طرفی دلم هوای ارس به سرش زده بود و از طرفی مادری که حالم را درک نمی‌کرد. گویی دیوارهایی از خار دور قلبم کشیده بودند. زنگ آپارتمان که به صدا در آمد، اشک‌هایم را پاک کردم و خودم را به سرویس بهداشتی رساندم. نمی‌خواستم، افرا مرا در آن حال ببیند. موهایم را شانه کشیدم و از سرویس بهداشتی بیرون آمدم. با دیدن افرا و دایی سهراب شوکه شدم. دایی سهراب با یک جعبه شیرینی وارد پذیرایی کوچکمان شد. سلام کردم و جلو رفتم. با دیدنم لبخند کمرنگی روی لبش نقش بست و سری تکان داد. رو به مادرم گفت: -مبارکتون باشه. جای دنجیه. اگه زودتر گفته بودی، آپارتمان طوفان رو براتون آماده می‌کردم، جای غریبه نری. مادرم لبخندی مصنوعی روی لب نشاند و در حینی که جعبه شیرینی را از دست برادرش می‌گرفت، پاسخ داد: -ممنون. نمی‌خواستم زحمتی روی دوشت باشم. -زحمتی نیستی. برای این بیست سالی که نبودی می‌خوام برات برادری کنم.
Show all...
81😢 26👍 21🤯 2😁 1
#پست185 سوار ماشین که شدم، حافظ گفت: -باید زودتر حرف مادرت رو به ارس بگی. شوکه نگاهش کردم. زمان رفتن به بیمارستان هر دو از جریان من و مادرم باخبر شدند. هر دو ناراحت من و ارس بودند. ترانه با ناراحتی به من نگاه کرد و گفت: -ارس اگه ندونه برای چی دوری می‌کنی، ضربه بدی می‌خوره. -اما... -اما نداره... جانان باید واقعیت رو بگی. -می‌ترسم بین ارس و مادرش قرار بگیرم. مطمئنم ارس ساکت نمیشینه. -این چیزا رو به خودش واگذار کن. لب گزیدم و به آرامی گفتم: -راستش برای خودمم راحت نیست، پذیرفتنِ حرف مادرم... ترانه لبخندی زد و گفت: -حمیرا خانوم اونروز خیلی ناراحت بود، شاید خیالش بابت ارس راحت بشه، رفتارش ملایم بشه. آهی از ته دل کشیدم. در سکوت به خیابانهای شلوغ شهر خیره شدم. چشمانم را بستم و از خدا خواستم خودش در این راه کمکمان کند. زبان گفتنِ واقعیت را نداشتم. هنوز خودم بلاتکلیف بودم. نمی‌دانستم توان ایستادگی در برابر مادرم را دارم یا نه... امیدم این بود شاید رفتار حمیرا تغییر کند و دلش نرم شود. ***** بعد از سه روز ارس از بیمارستان مرخص شد. در عین ناباوری در همین سه روز من و مادرم به خانه جدیدی که اجاره کرده بود، نقل مکان کردیم. مرغ مادرم یک پا داشت و خان‌بابا نتوانست تصمیمش را تغییر دهد. خانه هفتاد متری بود و دو خوابه. در برابر خانه خودمان در تهران بهتر بود. یک آپارتمان چهار طبقه بود که ما در طبقه چهارم بودیم. حیاط کوچکی داشتیم که اطرافش پر از گلهای شمعدانی و رز بود. دو درخت نارنج هم در سمت و راست در ورودی قرار داشت. در حال چیدن اتاقم بودم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن نام افرا سریع جواب دادم. -چطوری؟ کمک لازم نداری؟ -سلام... سلام بلد نیستی؟ -سلام و کوفت... سه روزه منو ول کردی رفتی پی کارِ خودت، توقع سلام داری؟ -تو که با دوستات کل استان رو زیر پات داری، گور بابای جانان... -دوستام جای خود، دخترخاله خل و چلمم جای خود. -کاری بود که خاله‌ت دستم داد. فکر کردی من راضی بودم به این سرعت جابجا بشیم؟ صدایش را نازک کرد و گفت: -ای جوونم... می‌دونم دردت چیه. فقط نمی‌دونم خاله بیتا که عاشق ارس بود چرا یهو جن زده شد؟ خبر از اتفاق بیمارستان نداشت. کنار دوستانش مانده بود. -دیگه خاله توئه... -راستی دایی سهراب برای مرخص شدنِ ارس فردا مهمونی گرفته و همه رو دعوت کرده، می‌خواد گوسفند قربونی کنه، شما میاین؟ بغض راه گلویم را گرفت. هر چه دایی سهراب پشت تلفن اصرار کرد، مادرم دلش نرم نشد. -نه. مامان قبول نکرد. -ای بابا... خاله واقعا جنی شده! ارس خبر داره از عمارت رفتی؟ قلبم به سوزش افتاد. اشک داغی روی صورتم لغزید. -نمی‌دونم. فکر نکنم بدونه. -حالا با خاله صحبت کن شاید برای مهمونی بیاد. -من که حریفش نمی‌شم. مرغش یه پا داره. -من بعد از مهمونی می‌خوام برگردم تهران. چه جوری ببینمت؟
Show all...
👍 77😢 20 17🔥 3
❤️‍🔥دوستان تا پست 312 در کانال vip پیش رفتیم . هر کس مایل به عضویته مبلغ 45 هزار تومن به شماره حساب زیر واریز و شاتش رو برام پی وی بفرسته ❤️‍🔥دوستان گلم توجه کنید👌👌 عزیزان رمان در کانال vip رو به اتمامه وقتی رمان تموم بشه هزینه vip میشه 60هزار تومن . اگه میخواید عضو شید زودتر اقدام کنید . بعدا گله نکنیداااا 🌹 ۶۳۹۳۷۰۱۰۱۷۴۲۷۳۶۵ بانک سپه ( مهراقتصاد) پروانه قدیمی آیدیم @parvaneh5370
Show all...
3
#پست184 روز بعد به همراه ترانه و حافظ به دیدنِ ارس رفتم. مادرم در برابر اصرار ترانه برای همراهی من با خودش نتوانست، ممانعت کند. در دلم آشوبی برپا بود. دیدار با ارس برایم حیاتی بود. مانند تشنه‌ای که محتاج قطره‌ای آب است. حافظ و ترانه برای دقایقی ما را تنها گذاشتند. ارس با چشمان بی‌رمقش به سختی لب زد: -خیلی نگرانت کردم، جبران می‌کنم. قلبم چاک چاک شد. خبر نداشت دیگر زمزمه عشقی نخواهد شنید. -اولویت خوب شدن توئه، جبران لازم نیست. همین که تو خوب باشی من آرومم. به چشمام اشاره کرد و گفت: -شاه پریونم، با این دو جام عسل توی این دو روز چه کردی که این طور نابود شده؟ غمت رو نبینم... باید بدونی روی تو و احوالت خیلی حساسم. اشک در چشمانم حلقه زد. چه می‌دانست از دل سوخته‌ام!! با بغض به آرامی لب زدم: -دیدنت روی این تخت خیلی سخته... خداروشکر که حالت بهتر شد. اگه دیر به هوش میومدی که من مرده بودم. از ته قلبم این حرف بیرون آمد. دست خودم نبود! لبخندی روی لبش نقش بست. دستش را بالا آورد تا دستم را بگیرد. دستم را در دست گرمش گذاشتم. غم بزرگی روی دلم نشست. این دستها نصیب کدام دست زنانه‌ای می‌شد؟ حرفش مانند شعری زیبا در گوشم پیچید. -خبرداری، این دستای کوچولو دنیای منو ساخت؟ با تعجب نگاهش کردم. پلک روی هم گذاشت و گفت: -توی عالم بی‌خبری که بودم صداتو شنیدم. برای یه لحظه حس کردم دستم توی دست کسیه. سعی کردم چشمامو باز کنم و ببینمت. صدات مثل نفس مسیح منو به این دنیا زنجیر کرد. توی اون عالم فقط صدای تو بود که توی سرم اکو می‌شد. شوکه نگاهش کردم. باورم نمی‌شد، آن دیدار را به یاد بیاورد. لب‌های خشک و بی‌رنگش را با زبان تر کرد و به سختی لب زد: -طوفان می‌گفت، بعد از رفتن تو، قلبم ایستاد و احیام کردن. خبر نداشت صدای تو بود که منو به این دنیا برگردوند. با بغض نگاهش کردم. فکر آن لحظه قلبم را مچاله کرد. دل کندن از این پسر سخت‌تر از جان‌دادن بود. سری تکان دادم و با بغض خفه‌کننده‌ای لب زدم: -خبر نداشتم. -حتما نخواسته نگرانت کنه. تقه‌ای به در خورد و سرِ ترانه به داخل اتاق آمد. -جانان بدو بریم، حمیرا خانوم داره میاد! هراسان از روی صندلیِ کنار تخت بلند شدم. ارس گیج و منگ به حرکتم نگاه کرد. -مگه جن دیدی؟ مادرم به تو کاری نداره که... خوش به حالش که از دنیای ما بی‌خبر بود. با این که هول رفتنِ توی دلم بود با عجله حرفم را زدم... -کار دارم، باید با یکی از اساتید در مورد یه کاری صحبت کنم. به امید خدا فردا اسیر می‌شی... محکم روی زبانم کوبیدم. اسیر من بودم و بس! -ببخشید، منظورم این بود، مرخص می‌شی و خوشحالم برات. به سمت در ورودی حرکت کردم و خداحافظی کردم. ارس هاج و واج به رفتارم خیره شد. زمانی که دستگیره در را به دست گرفتم، گفت: -جانانم حالت خوبه؟ -اوهوم. -مراقب خودت باش. با درماندگی به عقب نگاهی کردم و فقط سری رو به پایین تکان دادم و به سرعت از اتاق خارج شدم. اگر حمیرا مرا می‌دید و حرف نامربوطی می‌زد، مادرم حسابی از خجالتم در می‌آمد. به حالت دو به سمت انتهای راهرو رفتم. با دیدن ترانه و حافظ مانند یک مجرم در حال فرار دستی تکان دادم و به سمت ورودی لابی رفتم. حمیرا و دایی سهراب و طوفان در حال ورود به لابی بیمارستان بودند. خودم را در گوشه‌ای پنهان کردم. وقتی وارد آسانسور شدند، از در ورودی لابی بیمارستان خارج شدم. نفس زنان دستم را روی سینه گذاشتم و رو به پایین خم شدم. دستی روی شانه‌ام نشست. با دیدن ترانه لبخند پردردی زدم. با نگرانی پرسید: -به خیر گذشت؟ -اوهوم. زودتر برگردیم بهتره.
Show all...
👍 85😢 16 11
#پست183 -راست می‌گی؟ جونِ من؟! مرا در آغوش کشید و گفت: -معلومه که راست می‌گم، دروغم چیه؟ صورتش را بوسه باران کردم. زیر گوشم زمزمه کرد: -به شرطی که زندگیت رو با احساسات نابجا نابود نکنی و عاقل باشی. دردی که در کلامش بود، تا قلبم نفوذ کرد. از آغوشش بیرون آمدم و به چشمان پراشکش خیره شدم. غمی سنگین در چشمانش موج می‌زد. برای آرامشش لب زدم: -چشم. شما نگرانم نباش. -من تا آخر عمر نگرانتم و نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم. تو ثمره زندگیمی... نمی‌تونم ببینم سختی می‌کشی. -می‌دونم، منم دوست ندارم، غم شما رو ببینم. -پس عاقل باش. حتی اگه من کنارت نبودم... با حیرت نگاهش کردم. -مگه می‌خوای کجا بری؟ خندید. -هیچ جا... منظورم اینه اگه جایی بودی که من کنارت نبودم، عاقلانه تصمیم بگیر و رفتار کن. -چشم. صورتش را بوسیدم و به سمت تخت رفتم. روی تخت دراز کشیدم و گفتم: -خان‌بابا چی گفت؟ کنار تخت نشست و گفت: -کنجکاو شده، دلیل رفتنمون رو بدونه. من چیزی در مورد تو نگفتم. فقط گفتم، راهت برای دانشگاه دوره... -خب الان که دانشگاه باز نیست! -اتفاقا خان‌بابا هم همین رو گفت. من گفتم یهو یه آگهی دیدم که قیمتش خوب بود و رفتم قرارداد بستم. با ناراحتی سری تکان دادم و چیزی نگفتم. مادرم کمی نوازشم کرد و گفت: -چند سال دیگه برای امروز دعام می‌کنی. به یکباره سؤالی به ذهنم رسید. -مامان چرا هر دو تا عروس این خانواده انقدر با خانواده شما لج‌ن؟ نمی‌شه که ایراد از هر دوی اونا باشه! مادرم نفس عمیقی کشید و شانه‌ای بالا انداخت. -چی بگم والا. منم دقیق نمی‌دونم. سالها کنارشون نبودم. حسم می‌گه به خاطر این که خان‌بابا روی بچه‌هاش نفوذ داره برای عروسامون قابل تحمل نیست. یه چیزی شبیه همونی که من از مادرِ پدرت دیدم. -اما رفتار خان‌بابا خیلی خوبه. نوه‌هاش عاشقشن. -ممکنه همین باعث ناراحتی مادرشون شده. شاید دوست نداشتن چنین رابطه‌ای بین پدربزرگ و نوه‌ها باشه. این جوری نفوذ خودشون کم می‌شه. با تعجب سری تکون دادم. -تا حدی منطقیه. مادرم به ساعت نگاهی کرد و با تردید گفت: -خبری از ارس نداری؟ -از طوفان حالش رو پرسیدم. گفت؛ هوشیاریش بهتر شده و احتمالا تا چند ساعت دیگه بهوش میاد. از لبه تخت بلند شد و گفت: -الهی شکر. تو هم کمی استراحت کن، نزدیک غروب با هم بریم ساحل کمی قدم بزنیم، دلم گرفته. -نمی‌خوای به ارس سر بزنی؟ اخم کرد. -نه. خان‌بابا و مامان الان رفتن بیمارستان. خبری باشه بهمون می‌گن. دل توی دلم نبود. دلم می‌خواست، وقتی به هوش می‌آید او را ببینم و برای آخرین بار به چشمان زیبایش زل بزنم. مادرم بازویم را تکان داد و گفت: -باید خواهش و تمنا کنم تا از فکرش بیرون بیایی؟ چنان مظلومانه این جمله را بیان کرد که بی‌اراده لب زدم: -چشم. هر چی شما بگی! لبخند کمرنگی روی لبش نشست و از اتاق بیرون رفت. چشم به سقف دوختم و چهره ارس را پیش چشمم تصور کردم. آهی از ته دل کشیدم. باورم نمی‌شد عمر عاشقی کردنم فقط چهارماه و ده روز طول کشید. دنیای بی‌رحمی بود... * نوش نگاهتون❤️❤️❤️
Show all...
👍 99😢 25 12🤔 2😁 1
#پست182 خندید و گفت: -درست گرفتم، جانان... حالت خوبه؟ وارد اتاقم شدم. اتاقی که روزگاری مخصوص مادرم بود. -ممنون تو در چه حالی؟ -من عالیم. -کجایی؟ -خونه‌مون. یه دو روزی اومدم سر بزنم و برگردم. -چه عجب یاد خونه افتادی؟ -حال بابام خوب نیست. اومدم ببرمش دکتر. -خدا شفا بده. -ممنون. راستی امتحاناتت رو چه کار کردی؟ -عالی بود. -جانِ من؟! خداییش دکتر ایزدی خیلی سخت گرفته بود، خیلیا نتونستن پاس کنن. -آره سخت بود اما من مداوم درس می‌خونم، فقط شب امتحانی نیستم. -ای بابا خیلی خودت رو گرفتار کردی. من کل ترم عشق و حال کردم با یه شب خوندن بهترین نمره رو گرفتم. اگه بدونی چه کیفی کردم. -حتما با کمک اون قرصایی که به بچه‌ها گفتی؟ غش‌غش خندید. -آره جونم. عالیه. چنان تمرکز رو بالا می‌بره که... با ناراحتی گفتم: -مگه می‌شه با یه شب خوندن اثر کنه. -حالا که اثر کرده. -می‌دونی اون قرصا اعتیادآوره؟ کمی مکث کرد و بعد گفت: -این حرفا چرته. به خاطر این که دانشجوها سمتش نرن این حرفا رو می‌زنن خیلیا از این قرص استفاده می‌کنن. امیرعلی تا حالا نمره کم نداشته و معتادم نشده. نچی کردم و گفتم: -دیوونه برو چندتا مقاله درموردش بخون بعد نظر بده. خیرسرت دانشجوی دندانپزشکی این مملکتی. عامیانه حرف نزن. حالا چی شد یادِ من کردی؟ -آهان... داشت یادم می‌رفت... زنگ زدم، برای آخر هفته دعوتت کنم، جشن تولد امیرعلی. -تو که این جا نیستی! -دو روز دیگه برمی‌گردم. قراره دوستای امیرعلی رو با دوستای خودم دعوت کنم. -به سلامتی. -ایراد نداره کافه نیلوفر جشن بگیریم؟ -چه ایرادی می‌تونه داشته باشه ؟ -می‌تونی یه تخفیف تپل برام بگیری؟ اخم کردم. نفسم را با حرص از سینه بیرون دادم. -نه. نمی‌تونم چنین درخواستی بکنم. در حد جیبت خرج کن. غرید: -جانان لوس نشو... خودتم هستی. لب گزیدم تا حرف زشتی بارش نکنم. -من نمی‌تونم بیام. اون زمان تهرانم. -ای وای جانان لوس نشو. چرا انقدر سرد شدی؟ تو که خیلی مهربون بودی. -مریم باید برم، مادرم صدام می‌کنه. تماس را قطع کردم و گوشی را روی میز تحریر انداختم. سمت پیانو رفتم و دستی روی کلاویه‌ها کشیدم. صدای نرم و آرامی پخش شد. لبخند روی لبم نقش بست. عاشق صدای پیانو شدم. چند شب پیش مادرم برای تجدید خاطرات پشت پیانو نشست و دست و پا شکسته از روی دفترچه نتش آهنگی نواخت. صدای آرامبخشی داشت. در باز شد و مادرم وارد اتاق شد. با دیدن من پشت پیانو گفت: -دوست داری یاد بگیری؟ باذوق سری تکان دادم. -خیلی زیاد. -برات یه استاد پیدا می‌کنم تا یادت بده. با تعجب به دهانش خیره شدم.
Show all...
98👍 33🔥 2
❤️‍🔥دوستان تا پست 306 در کانال vip پیش رفتیم . هر کس مایل به عضویته مبلغ 45 هزار تومن به شماره حساب زیر واریز و شاتش رو برام پی وی بفرسته ❤️‍🔥دوستان گلم توجه کنید👌👌 عزیزان رمان در کانال vip رو به اتمامه وقتی رمان تموم بشه هزینه vip میشه 60هزار تومن . اگه میخواید عضو شید زودتر اقدام کنید . بعدا گله نکنیداااا 🌹 ۶۳۹۳۷۰۱۰۱۷۴۲۷۳۶۵ بانک سپه ( مهراقتصاد) پروانه قدیمی آیدیم @parvaneh5370
Show all...
🔥 9👍 2
سلام دوستان و همراهان خوبم. عزیزانم من راهی سفر هستم و جایی که هستم دسترسی به نت سخته برای همین چند پست با هم براتون گذاشتم به جای روزهایی که نیستم . روز و روزگار بر شما خوش ❤❤❤
Show all...
66🥰 8👍 3
#پست181 -ایراد نداره اصل من و پدریشیم. من راضیم و پدرش رو  راضی می‌کنم. باید این قائله زودتر تموم شه. نمی‌خوام این جنگ و دعوا به جاهای باریک‌تر کشیده بشه. این طوری دیگه فرامرز و فرهود جرئت نمی‌کنن به خانواده‌ت آسیب برسونن. -هر جور فکر می‌کنم این کار شدنی نیست. باید با خودش حرف بزنم. -تنها فکری که به سرم زده، همینه. -مگه عهد بوقه؟این جوری زندگی دوتا جوون رو خراب می‌کنیم. باید ببینم حال ارس چطوره... حالش خوب شد، تو افسار نوه و پسرت رو بکش، منم رضایت می‌دم، فرامرز آزاد بشه اما فرهود باید تاوان این چاقو کشی رو ببینه، نباید فرناز تاوان کارِ برادرش رو بده. -حرف آخرت همینه؟ -همینه! پس فرناز خواهرِ فرهود بود. از این که خان عمو پیشنهادی به این مزخرفی داده بود، حالم بد شد. چرا خواهر باید تاوان کارِ برادرش را بدهد. خدا را شکر که خان‌بابا عاقلانه حرف زد. کمی فکرم مشغول شد. خان‌ عمو فرناز را برای چه کسی در نظر داشت؟ نفس عمیقی کشیدم و کلافه از اتاق فاصله گرفتم و به سرعت از عمارت خارج شدم. هوای دم کرده و شرجی را به ریه‌هایم کشیدم. شماره طوفان را گرفتم و تماس را برقرار کردم. بعد از چند بوق متوالی صدای خسته‌اش را شنیدم. -سلام خوبی؟ -سلام ممنون. ببخشید مزاحم شدم، خیلی نگرانم. حال ارس چطوره؟ خمیازه‌ای کشید و گفت: -شکر خدا سطح هوشیاریش بالا اومده. مامان و بابا موندن بیمارستان من اومدم خونه. نفس راحتی کشیدم. -خدا رو شکر. دیگه مشکلی نیست؟ -فعلا نه. دکتر می‌گفت انشالا تا چند ساعت دیگه به هوش میاد. -انشالا. ببخشید مزاحم خوابت شدم. دیگه قطع می‌کنم. -مراحمی.  لبخند روی لبم نقش بست. تماس را قطع کردم و وارد عمارت شدم. خان عمو و فرهود در حال بیرون آمدن از پذیرایی بودند. خان عمو نگاهی به من کرد و گفت: -خانم دکتری که حرفش رو می‌زدی، همینه؟ خان‌بابا با لبخند سری تکان داد و گفت: -اوهوم. عشق بابابزرگشه. دستی روی سرم کشید و با افسوس نگاهی به صورتم کرد. به آرامی لب زد: -خیلی زیباست، درست مثل بیتا. با شرم سرم را پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم. -ممنون. -کاش نوه‌ی من بودی. فرهود با اخم غرید: -بابایی... خان عمو تشر زد: -خفه شو الدنگ که مایه‌ی ننگی. با خروج آن دو از عمارت خان‌بابا رو به مادرم گفت: -باید با هم حرف بزنیم. هر دو وارد همان اتاقی شدند که با خان عمو حرف خلوت کرده بود. صدای زنگ گوشیم نگاهم را از در اتاقی که در حال بسته شدن بود، گرفت. تماس از مریم بود. تعجب کردم. خیلی وقت بود که با ما گرم نمی‌‌گرفت. برعکس تصور من و ساناز، ترم دو را با نمرات عالی پاس کرد. تماس را برقرار کردم و به سمت راه پله حرکت کردم. -سلام مریم خانوم، چه عجب یادی از من کردی؟ -سلام عشقم خوبی؟ ابرو درهم کشیدم. -فکر کنم اشتباه گرفتی...
Show all...
79👍 29🤔 10🔥 2
#پست180 وارد عمارت شدم و پیامش را به اَجی رساندم. مادرم به سمت پنجره رفت و با اخم گفت: -امیدوارم بابا کوتاه نیاد. اَجی در حالی که از اتاق بیرون می‌رفت، گفت: -خان در جایی که پای امنیت خانواده‌ش وسط باشه با هیچ بنی بشری سازش نداره. خان عمو در حالی که دست فرهود را محکم در دست خود گرفته بود، وارد عمارت شد. همه با حیرت به صورت سرخِ سیلی خورده و چهره درهم فرهود خیره شدیم. خان عمو در آستانه در ایستاد و تک سرفه‌ای کرد. همه به رسم ادب روبرویش ایستادیم و سلام کردیم. چهره خان عمو گرفته و مغموم بود. با تعارف اَجی، خان عمو روی کاناپه نشست و فرهود را با غیظ کنار خود نشاند. خان‌بابا با اخم روبروی آن دو نشست. -می‌دونم حال همه‌تون خرابه. از وقتی خبر رو شنیدم، آروم و قرار نداشتم تا این که... ضربه‌ای به پسِ کله‌ی فرهود زد و ادامه داد: -این الدنگ رو پیدا کردم. از صبح زود تموم افرادم رو برای پیدا کردنش فرستادم. رو به برادرش گفت: -این مردک تحویل شما. هر بلایی خواستی سرش بیار فقط بدون که من از این ماجرا بی‌خبر بودم. خان‌بابا صدایش را صاف کرد و با اخم به فرهود نگاه کرد. -تا کی می‌خوای به زندگی ما و خودت گند بزنی؟ تو آدم بشو نیستی؟ فرهود با خشم نگاهش کرد. -بابامو آزاد کنید، من دیگه به هیچ کدوم از شما کاری ندارم. خان‌بابا نعره‌کشان به سمتش هجوم برد و یقه تیشرتش را در مشت گرفت. -بابات داره تاوان کارِ تو رو می‌ده... وقتی عمارت رو آتیش زدی و در رفتی، بابات کارِ تورو گردن گرفت و رفت زندون... مردشی برو اعتراف کن کار خودت بوده و بابات رو آزاد کن. فرهود آب بینی‌اش را بالا کشید و با التماس گفت: -شما شکایتت رو پس بگیر... به اون که می‌پرستی من از این شهر می‌رم. من طاقت زندون ندارم. -غلط کردی خطا کرد! کسی که خطایی رو به عمد انجام می‌ده باید تاوانش رو بده. اگه همخونم نبودی و قانون در میون نبود، تا الان زنده‌ت نمی‌ذاشتم. کسی جرئت نداشته و نداره که به حریم من دست درازی کنه. خان عمو با افسوس نگاهی به مادرم کرد و گفت: -اینا ادامه اشتباهیه که تو کردی. مادرم اخم کرد و اَجی با تغیر گفت: -خان‌داداش چرا گناه پسر و نوه‌ت رو گردن دخترم می‌ندازی؟ دخترم فرامرز رو دوست نداشت و الان که فکر می‌کنم، می‌بینم کارِ درستی کرد که با فرامرز زیر یه سقف نرفت. کسی که به همخون خودش رحم نکنه و از پشت خنجر بزنه خدا می‌دونه چه بلاها که سرِ دخترم نمیورد. خان‌بابا ابرو درهم کشید و گفت: -حرف، حرف گذشته‌ها نیست خان‌داداش وگرنه خودت می‌دونی هر کی جای من بود، گردنِ پسرت رو می‌شکست. خان عمو با ناراحتی سری تکان داد و گفت: -حرف الانت چیه؟ -خودت چی فکر می‌کنی؟ -می‌شه تنها حرف بزنیم؟ خان‌بابا سری تکان داد و هر دو از اتاق بیرون رفتند. اَجی با اخم رو به فرهود گفت: -نمک نشناس تو رفیق ارس بودی، چطور تونستی اون جور زخم بزنی؟ تو آدمی آخه؟ فرهود صورتش سرخ شد و هیچ نگفت. مادرم دست اَجی را گرفت و گفت: -آروم باش مامان. باید به طوفان زنگ می‌زدم و سراغی از ارس می‌گرفتم. بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون آمدم. صدای خان‌بابا را از اتاق کناری شنیدم. -چی می‌گی داداش؟ فرناز ده سال کوچیکتره، هنوز بچه‌س... تا حالا اسمی از فرناز نشنیده بودم. صدای خان‌عمو آرام بود. کنجکاو شدم و نزدیک در اتاق شدم و گوشم را به در چسباندم.
Show all...
👍 71 27🤔 9
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.